eitaa logo
گنجینه های جنگ
102 دنبال‌کننده
637 عکس
60 ویدیو
14 فایل
کتابخانه تخصصی دفاع مقدس استان همدان در این کانال کتاب های دفاع مقدس و زندگینامه شهدای کشور به شما معرفی می گردد
مشاهده در ایتا
دانلود
@ganjinehayejang ******** نمی تواتست به آن دو بار دیدن او بی اعتنا باشد. دلش می خواست بداند او که آنروز مثل پر کاه بلندش کرد و نجاتش داد و هر دو بار آن همه متلک بارش کرد،کیست. حتی اسمش را هم نمی دانست. چرا فکرش را مشغول کرده بود؟ شاید فقط از روي کنجکاوي. نمی دانست احساسش چیست. خودش را متقاعد کرد که دیگر نمی بیندش. بهتر است فراموشش کند، ولی او وقت وبی وقت می آمد به خاطرش. ****************** این طوري نبود که بنشینم دائم فکر کنم یا اداي عاشق پیشه ها را دربیاورم و اشتهایم را از دست بدهم. نه،ولی منوچهر اولین مردي بود که وارد زندگیم شد .اولین و آخرین مرد .هیچ وقت دل مشغول نشده بودم. ولی نمی دانستم کی است و کجا است. بعد از انقلاب سرمان گرم شد به درس ومدرسه. مسئول شوراي مدرسه شدم. این کارها را بیشتر از درس خواندن دوست داشتم. تابستان کلاس خیاطی و زبان اسم نوشتم. دوستم مریم می آمد دنبالم با هم می رفتیم. آن روز می خواستیم برویم کلاس خیاطی. در را نبسته بودم که تلفن زنگ زد. با لطیفه خانم همسایه روبروییمان کار داشتند. خانه شان تلفن نداشتند. رفتم صداشان کنم . لاي در باز بود. رفتم توي حیاط. دیدم منوچهر روي پله ها نشسته و سیگار می کشد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@ganjinehayejang اصلا یادم رفت چرا آنجا هستم. من به او نگاه می کردم و او به من، تا اینکه او بلند شد رفت توي اتاق. لطیفه خانم آمد بیرون. گفت:"فرشته جان کاري داشتی؟" تازه به صرافت افتادم پاي تلفن یک نفر منتظر است. منوچهر را صدا زد و گفت می رود پاي تلفن. منوچهر پسر لطیفه خانم بود .از من پرسید:" کجا می روي؟" گفتم:"کلاس". گفت:"وایستا .منوچهر می رساندت". آن روز منوچهر مارا رساند کلاس .توي راه هیچ حرفی نزدیم. برایم غیر منتظره بود. فکر نمی کردم دیگر ببینمش.چه برسد به اینکه همسایه باشیم .آخر همان هفته خانوادگی رفتیم فشم.باغ پدرم. منوچهر و پدر نشسته بودند کنار هم و آهسته حرف می زدند. ****************** چوب بلندي را که پیدا کرده بود،روي شانه اش گذاشت و بچه ها را صدا زد که با خودش ببرد کنار رودخانه. منوچهر هم رفت دنبالشان.بچه ها توي آب بازي می کردند. فرشته تکیه اش را داد به چوب، روي سنگی نشست و دستش را برد توي آب ها. منوچهر روبه رویش،دست به سینه ایستاد و گفت: "من می خواهم بروم پاوه، یعنی هر جا که نیاز باشد.نمی توانم راکد بمانم". 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرباز کوچک: @ganjinehayejang قسمت فرشته گفت:"خب نمانید". گفت:"نمی دانم چه طور بگویم" دلش می خواست آدم ها حرف دلشان را رك بزنند. از طفره رفتن بدش می آمد، به خصوص اگر قرار بود آن آدم شریک زندگیش باشد .باید بتواند غرورش را بشکند. گفت:"پس اول بروید یاد بگیرید، بعد بیایید بگویید". منوچهر دستش را بین موهایش کشید.جوابی نداشت کمی ماند ورفت. ***************** پدرم بعد از آن چند بار پرسید: "فرشته،منوچهر به تو حرفی زد؟" می گفتم:"نه،راجع به چی؟" می گفت:"هیچی،همین جوري پرسیدم". از پدرم اجازه گرفته بود با من حرف بزند. پدرم خیلی دوستش داشت.بهش اعتماد داشت. حتی بعد از این که فهمیده بود به من علاقه دارد،باز اجازه می داد باهم برویم بیرون. میگفت:"من به چشام شک دارم ولی به منوچهر،نه". بیشتر روزها وقتی می خواستم با مریم بروم کلاس،منوچهر از سر کار برگشته بود. دم در هم را می دیدیم وما را می رساند کلاس. یک بار در ماشین را قفل کرد نگذاشت پیاده شوم. گفت:"تا به همه ي حرفهایم گوش نکنید نمی گذارم بروید". گفتم:"حرف باید از دل باشد که من با همه ي وجود بشنوم". منوچهر شروع کرد به حرف زدن. گفت"اگر قرار باشد این انقلاب به من نیاز داشته باشد و من به شما من می روم نیاز انقلاب و کشورم را ادا کنم بعد احساس خودم را ولی به شما یک تعلق خاطر دارم". 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
@ganjinehayejang قسمت دهم گفت"من مانع درس خواندن و کار کردن وفعالیت هاتان نمی شوم به شرطی که شما هم مانع من نباشید". گفتم"اول بگذارید من تاییدتان کنم،بعد شما شرط بگذارید". تا گوشهاش قرمز شد. چشمم افتاد به آیینه ي ماشین. چشم هاش پر اشک بود. طاقت نیاوردم. گفتم"اگر جوابتان را بدهم نمی گویید این دختر چقدر چشم انتظار بود؟" از توي آیینه نگاه کرد. گفتم"من که خیلی وقت است منتظرم شما این حرف را بزنید". باورش نمی شد. قفل ماشین را باز کرد ومن پیاده شدم. سرش را آورد جلو و پرسید:"از کی؟" گفتم :"از بیست ویک بهمن تا حالا". ****************** منوچهر گل از گلش شکفت. پایش را گذاشت روي گاز و رفت،حتی فراموش کرد از فرشته خداحافظی کند. فرشته خنده اش گرفت. اصلا چرا این حرفها را به او گفت؟ فقط می دانست اگر پدر بفهمد خیلی خوشحال می شود. شاید خوشحال تر از خود او . اما دلش شور افتاد. شانزده سال بیشتر نداشت. چنین چیزي در خانواده نوبر بود. مادر بیست سالگی ازدواج کرده بود. هر وقت سر وکله ي خواستگار پیدا می شد ،می گفت: "دختر هایم را زودتر از بیست و پنج سالگی شوهر نمی دهم". 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣 بار دگر فرشتگان روایت می کنند از هم ولایتی سردار شهید حسین همدانی حاج حسن تاجوک، فرمانده طرح و عملیات لشگر انصارالحسین علیه السلام عزیز کرده خدا بود در قلب ها هم در میدان جنگ و جای جای دیارش حتی کنج خانه 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
نام کتاب : عزیز کرده مستند روایی بر اساس زندگی شهید حسن تاجوک مولف : مرضیه نظرلو ناشر کتاب : بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس سال نشر : 1397 تعداد صفحات : 331 قیمت : 200,000 ریال #کتاب_عزیز_کرده #شهید_حسن_تاجوک #مرضیه_نظرلو 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
کتاب : عزیزکرده ..زندگینامه ی شهید حسن تاجوک 🌹 نویسنده : مرضیه نظرلو🌹 قسمت : بیست و یکم🌹 آدرس ما👇👇👇ت ل گ رام @defaeemogadas ایتا👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1487863813C4bb957d00e سروش 👇👇 https://sapp.ir/defaemogadas.
کتاب : عزیزکرده ..زندگینامه ی شهید حسن تاجوک 🌹 نویسنده : مرضیه نظرلو🌹 قسمت : بیست و دوم🌹 آدرس ما👇👇👇ت ل گ رام @defaeemogadas ایتا👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1487863813C4bb957d00e سروش 👇👇 https://sapp.ir/defaemogadas.