هدایت شده از خاطرات صوتی دفاع مقدس
کتاب : عزیزکرده ..زندگینامه ی شهید حسن تاجوک 🌹
نویسنده : مرضیه نظرلو🌹
قسمت : سی و چهارم🌹
آدرس ما👇👇👇ت ل گ رام
@defaeemogadas
ایتا👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1487863813C4bb957d00e
سروش 👇👇
https://sapp.ir/defaemogadas.
هدایت شده از خاطرات صوتی دفاع مقدس
کتاب : عزیزکرده ..زندگینامه ی شهید حسن تاجوک 🌹
نویسنده : مرضیه نظرلو🌹
قسمت : سی و پنجم🌹
آدرس ما👇👇👇ت ل گ رام
@defaeemogadas
ایتا👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1487863813C4bb957d00e
سروش 👇👇
https://sapp.ir/defaemogadas.
هدایت شده از گنجینه های جنگ
نام کتاب : اینک شوکران
جلد اول: منوچهر مدق به روایت همسر شهید
مولف: مریم برادران
ویراستار: بابک آتشین جان
زیر نظر: کورش علیانی
ناشر کتاب : روایت فتح
سال نشر: 1391
شمارگان: 5500
@ganjinehayejang
هدایت شده از گنجینه های جنگ
#روایتهای_زنانه_جنگ
#کتاب_اینک_شوکران_1
#جانبازشهیدمدق
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
#روایتهای_زنانه_جنگ
#کتاب_اینک_شوکران_1
#جانبازشهیدمدق
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
قسمت یازدهم
فرشته این جور وقت ها می گفت
:"ما را شوهر نمی دهند برویم سر زندگیمان!
"و می زد روي شانه مادر که اخم هایش در هم بود و می خنداندش.
هر چند این حرف ها را به شوخی می زد
اما حالا که جدي شده بود،ترس برش داشته بود
.زندگی مسئولیت داشت واو کاري بلد نبود.
***********************
حتی غذا درست کردن هم بلد نبودم
اولین غذایی که بعد از عروسیمان درست کردم،استانبولی بود.
از مادرم تلفنی پرسیدم.
شد سوپ.
آبش زیاد شده بود
کاسه کاسه کردم گذاشتم سر سفره.
منوچهر می خورد وبه به و چه چه می کرد.
خودم رغبت نکردم بخورم.
روز بعد گوشت قلقلی درست کردم.
شده بود عین قلوه سنگ.
تا من سفره را آماده کنم منوچهر چیده بودشان رو میز و با آنها تیله بازي می کرد.
قاه قاه می خندید و می گفت
"چشمم کور،دندم نرم.تا خانم آشپزي یاد بگیرند
هرچه درست کنند می خوریم.
حتی قلوه سنگ".
و واقعا می خورد.
به من می گفت
"دانه دانه بپز.یک کم دقت کن یاد میگیري"
روزي که آمدند خواستگاري،
پدرم گفت:"نمی دانی چه خبر است مادر وپدر منوچهر آمدند خواستگاري تو".
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
#روایتهای_زنانه_جنگ
#کتاب_اینک_شوکران_1
#جانبازشهیدمدق
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
قسمت دوازدهم
خودش نیامد.
پدرم از پنجره نگاه کرده بود.
منوچهر گوشه ي اتاق نماز می خواند.
مادرم یک هفته فرصت خواست تا جواب بدهد.
من یک خواستگار پولدار تحصیلکرده داشتم.
ولی منوچهر تحصیلا ت نداشت.
تا دوم دبیرستان خوانده بود و رفته بودسر کار.
توي مغازه مکانیکی کار میکرد.
خانواده متوسطی داشت،حتی اجاره نشین هم بودند.
هر کس میشنید میگفت:
"تو دیوانه اي.حتما می خواهی بروي توي یک اتاق هم زندگی کنی.کی این کار را میکند؟"
خب من آن قدر منوچهر را دوست داشتم که این کار را می کردم.
یک هفته شد یک ماه.
ما هم را می دیدیم.
منوچهر نگران بود.
براي هر دویمان سخت شده بود این بلا تکلیفی.
بعد از یک ماه صبرش تمام شد.
گفت :"من می خواهم بروم کردستان،بروم پاوه.
لااقل تکلیفم را بدانم.من چی کار کنم فرشته؟"
منوچهر صبور بود.
بی قرار که می شد من هم بی طاقت می شدم.
با خانواده ام حرف زدم.
دایی هام زیاد موافق نبودند.
گفتم:"اگر مخالفید با پدر می رویم محضر عقد می کنیم".
خیالم از بابت او راحت بود
آنها که کاري نمی تواتستند بکنند.
به پدرم گفتم"نمی خواهم مهریه ام بیشتر از یک جلد قرآن و یک شاخه نبات باشد.
"اما به اصرار پدر براي اینکه فامیل حرفی نزنند به صد و ده هزار تومان راضی شدم.
پدر منوچهر مهریه ام را کرد صد و پنجاه هزار تومان.
عید قربان عقد کردیم.
عقد وارد شناسنامه ام نشد تا بتوانم درس بخوانم.
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang