❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :9⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 31
بچه ها هم بیدار شده بودند و من مسئولمان را میدیدم که در مقابل آیینه بزرگی که در هال بود یک قدم جلو میآمد و بهت زده برمیگشت. بنده خدا با صدای تیراندازی بیدار شده و اسلحه برداشته بود که بیاید بالا اما در آن شرایط در آیینه چیزی دیده بود که شباهتی به خودش نداشت! هنوز نمیدانست چه به سرش آمده...
تلافی من با گلایۀ او تمام شد. شاید هم مصلحتی بود که من دقایقی غفلت کنم و بعد خودم بالای بام بروم و ببینم چه اتفاقی در حال وقوع است.
با این حوادث چهل وپنج روز حضور ما در کردستان گذشت و در ستاد به ما گفتند میتوانیم به مرخصی پانزده روزه برویم. به تبریز برگشتیم و از آنجا راهی ده شدم. حالا دیگر خانواده و همه دوستان مخصوصاً بازارچی و داییام مدام از وضع جبهه و جنگ می پرسیدند: «چطوری میجنگید؟ اصلاً چی کار میکنید؟ درگیری چطوریه؟...» جواب میدادم: «کمی اونا تیراندازی میکنند، کمی ما. یکی دیگری رو میزنه و...» آنها با تعجب میپرسیدند: «اونجا واقعاً آدم میکشن؟!»
پانزده روز خیلی زود گذشت و ما از طریق ارومیه و به شکل قبلی با همان اسکورتها به مهاباد برگشتیم. این بار ما را به پایگاه دیگری در اطراف مخابرات فرستادند. در پایگاه جدید با «اکبر واثقی» آشنا شدم. او اهل محله قرامَلِک تبریز بود. پدر و مادر نداشت و در خانۀ برادرش زندگی میکرد. میگفت کارش چوپانی بوده و چند گوسفند داشته که به آنها میرسیده. انسان بزرگی بود؛ باصفا، خوشبرخورد و مؤمن که با نماز مأنوس بود و برای ما محبوب. آن روزها من بیشتر اوقاتم را با او میگذراندم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
تاریخ نگاشت:
چهارم دی ماه هزار و سیصد و شصت و پنج
شب پیش زیر بارش هزاران هزار ستاره آتشین، آرام و بی صدا روی دستان اروند سوی دلدار روانه شد.
ام الرصاص؛ تو شاهد بودی چگونه در جواب الله اکبر ،حنجرش را شکافتند.
حال که وامدار پیکر پاکش هستی رسم امانتداری بجا آور
خدایا توانمان ده سرافکنده پیش رویش نباشیم.
سالروز شهادت غواص شهید محمد عراقچیان گرامی باد
به مناسبت سالروز عملیات کربلای 4 و سالروز شهادت #محمد_عراقچیان»
تاریخ ورود به دنیای آدمیان : 1346
محل ورود به زمین : همدان
رشته تحصیلی : علوم آزمایشگاهی
نام عملیات : کربلای 4
محل رهایی از دنیا : اروند رود
تاریخ ورود به آسمان : 1365/10/04
« يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آَمَنُوا هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلَى تِجَارَةٍ تُنجِيكُم مِّنْ عَذَابٍ أَلِيمٍ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ وَتُجَاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ »
امروز 4 دی ماه سال 1396 سالروز آسمانی شدن دانشجوی شهید #محمد_عراقچیان است روزی که یک غواص دلیر در سرمای دی ماه قدم در وادی دفاع از میهن گذاشت و دل را به اروند زد و تمام دلبستگی های دنیا را به گوش فراموشی سپرد تا با موفقیت مأموریت خود را به پایان برساند.
ای محمد تو مأموریتت را انجام دادی، خیالت راحت، تو به سان ماهی دل به اروند دادی و میدانم چقدر برایت سخت بود تا دل بکنی از خواهرانی دلسوز و مهربان که بعد از فوت پدر و مادر بسیار زحمتت را کشیده بودند و چشم انتظار بازگشتت بودند.
محمد اکنون 31 سال از روز آخرین عملیاتی که در آن حضور یافتی می گذرد اما میدانی کربلای 4 عملیات و ماموریت آخرتو نبود تو در ماموریتی دیگر 10 سال مفقود ماندی و بعد از ده سال ماموریت خود را با بازگشتت به انجام رساندی سال 75 رجعت کردی و در زادگه خود شهر تاریخیمان همدان از آب به آغوش خاک رسیدی.
وقتی تو آرام گرفتی اعضای خانواده نیز با دیدن آرامگاهت آرام گرفتند وقتی برادر دلبندشان در سن 19 سالگی آسمانی شد آنها نیز به رضای متعال راضی شدند چون برادر دلبندشان به آغوش پروردگار بازگشته بود.
محمد عزیز هر کس به تصویری که از چهره معصومت به جا مانده می نگرد به مظلومیت و معصومیتت گواه می دهد نمیدانم اما در چشمانت آرامشی بر پاست که حتی با تماشای تصویرت هم این آرامش دریافت می شود لبخندی که بر چهره داری گواه مهربانی توست وقتی لحظه شهادتت را تصور می کنم احساس می کنم در اوج درد جسمی لبخندی در صورتت نقش بسته بود.
شهید 19 ساله کربلای 4 وصیت نامه ات را بر روی چشم هایمان قرار می دهیم چه خوب در وصیتت آوردی که هر نفسمان حسابی دارد!
شهید عزیز هم اکنون جوانان بسیاری هستند که حاضرند راه شما را ادامه دهند و ماموریت آخر شما ماندگاریتان در قلب ها و ذهن های ما جوانان بود که با موفقیت به انجام رسید.
برخی از غافله شما جا ماندند و در دنیا گرفتار شدند ؛ شهید عزیز از غافله ماندگان را یاری کن تا روزهایی را که زمانی دل به اروند دادند و از دنیا بریدند را به دنیای حال و مقام و منصبش به تاراج نگذارند .
آمین یا رب العالمین
عملیات #کربلا_۴
شهید #محمد_عراقچیان
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیاد غروب روز 65/10/3 دهکده حاشیه نهر خین و وداع بچههای کربلای چهار
هدایت شده از 🌷 شهیدسیدمیلادمصطفوی🌷
♠️انالله و انا الیه راجعون
مادر گرانقدر سرلشکرخلبان شهید مفقودالاثر " #حسین_یزدان_دوست_همدانی" دار فانی را وداع گفتند.
#حاجیه_خانم_اشرف_یشمه_ای
🇮🇷
https://eitaa.com/shahidseyyedmilademostafavi
هدایت شده از گنجینه های جنگ
نام کتاب : اینک شوکران - جلد سوم
ایوب بلندی به روایت همسر شهید
مولف : زینب عزیزمحمدی
تحقیق و تنظیم کتاب : آذردخت داوری
با همکاری : مریم برادران
ناشر کتاب : روایت فتح
کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان
@ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :1⃣5⃣
#اینک_شوکران
ایوب که به در رسید، نگهبان آن را بسته بود و داشت اشک هایش را پاک میکرد....
ایوب میله ها را گرفت....
گردنش را کج کرد....
و با گریه گفت....
"شهلا......تورا ب خدا......من را ببر.......تورو بخدا.....من را اینجا تنها نگذار"
چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بلند نشود.....
نمیدانستم چه کار کنم....
اگر او را با خود میبردم حتما ب خودش صدمه میزد....
قرص هایش را انقدر کم و زیاد کرده بود ک دیگر یک ساعت هم ارام و قرار نداشت ....
اگر هم میگذاشتمش انجا.......
با صدای ترمز ماشین ب خودم امدم.....
وسط خیابان بود
راننده پیاده شد و داد کشید"های چته خانم ?کوری؟ماشین ب این بزرگی را نمیبینی؟
توی تاکسی یکبند گریه کردم تا برسم خانه...
انقدر ب این و ان التماس کردم تا اجازه دهند مسئول بنیاد را ببینم...
وقتی پرسید "چه میخواهید؟"
محکم گفتم"میخواهم همسرم زیر نظر بهترین پزشک های خودمان در یک اسایشگاه خوش اب و هوا بستری شودک مخصوص جانبازان باشد"
دلم برای زن های شهرستانی میسوخت ک ب اندازه ی من سمج نبودند ...
ب همان بالا و پایین کردن های قرص ها رضایت میدادند....
مسئول بنیاد نامه ی درخواستم را نوشت....ایوب را فرستادند ب اسایشگاهی در شمال....
بچه ها دو سه ماهی بود ک ایوب را ندیده بودند...
با اقاجون رفتیم دیدنش ...زمستان بود وجاده یخبندان ...توی جاده گیر کردیم...
نصف شب ک رسیدیم،ایوب ازنگرانی جلوی در منتظرمان ایستاده بود....
اسایشگاه خالی بود...
هوای شمال توی ان فصل برای جانبازان شیمیایی مناسب نبود...
ایوب بود و یکی دو نفر دیگر
سپرده بودم کاری هم از او بخواهند...انجا هم کار های فرهنگی میکرد....
هم حالش خوب شده بود و هم دیگر سیگار نمیکشید...
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :2⃣5⃣
#اینک_شوکران
مدت کوتاهی شمال زندگی کردیم ،ولی همه کار و زندگیمان تهران بود ...
برای عمل های ایوب تهران میماندیم...
ایوب را برای بستری ک میبردند من را راه نمیدادند...
میگفتند"برو ،همراه مرد بفرست"
کسی نبود اگر هم بود برای چند روز بود ...هر کسی زندگی خودش را داشت و زندگی من هم ایوب بود....
کم کم ب بودنم در بخش عادت کردند...
پاهایم باد کرده بود از بس سر پا ایستاده بودم....
یک پایم را میگذاشتم روی تخت ایوب تا استراحت کند و روی پای دیگرم می ایستادم....
پرستار ها عصبانی میشدند "بدن های شما استریل نیست....نباید اینقدر ب تخت بیمار نزدیک شوید"
اما ایوب کار خودش را میکرد...
کشیک میداد ک کسی نیاید....
انوقت ب من میگفت روی تختش دراز بکشم...
شب ها زیر تخت ایوب روزنامه پهن میکردم و دراز میکشیدم ....
رد شدن سوسک هارا میدیدم....
از دو طرف تخت ملافه اویزان بود و کسی من را نمیدید....
وقتی پرز های تی میخورد توی صورتم ،میفهمیدم ک صبح شده و نظافت چی داد اتاق را تمیز میکند...
بوی الکل و مواد شوینده و انواع داروها تا مغر استخوانم بالا میرفت....
درد قفسه سینه و پا و دست نمیگذاشت ایوب یک شب بدون قرص بخوابد....
گاهی قرص هم افاقه نمیکرد....
تلویزیون را روشن میکرد و مینشست روبرویش ....
سرش را تکیه میداد ب پشتی و چشم
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang