هدایت شده از گنجینه های جنگ
گنجینه های جنگ:
نام کتاب : اینک شوکران - جلد سوم
🌹ایوب بلندی به روایت همسر شهید
مولف : زینب عزیزمحمدی
تحقیق و تنظیم کتاب : آذردخت داوری
با همکاری : مریم برادران
ناشر کتاب : روایت فتح
@ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :4⃣1⃣
#اینک_شوکران
ایوب قرارش را با مامان گذاشته بود
وقتی امد من و مامان خانه بودیم. اقاجون سر کارش بود....
رضا مثل همیشه منطقه بود و زهرا و شهیده مدرسه بودند...
دست ایوب به گردنش اویزان بود و از چهره اش مشخص بود ک درد دارد .....
مامان برایش پشتی گذاشت و لحاف اورد ....
ایوب پایش را دراز کرد و کاغذی از جیبش بیرون اورد ......
-مامان میشود این نسخه را برایم بگیرید؟؟من چند جا رفتم نبود....
مامان کاغذ را گرفت
-پس تا شما حرف هایتان را بزنید برگشته ام...
مامان که رفت به ایوب گفتم
- کار درستی نکردید....
-میدانم ولی نمیخواستم بی گدار به آب بزنم
با عصبانیت گفتم
-این بیگدار به آب زدن است؟؟ما که حرف هایمان را صادقانه زده بودیم،شما از چی میترسیدید؟؟
چیزی نگفت
گفتم
-به هر حال من فکر نمیکنم این قضیه درست بشود
ارام گفت
-" میشود"
-نه امکان ندارد ،اقاجونم.به خاطر کاری که کردید حتمامخالفت میکنند
-من میگویم میشود،میشود.مگر اینکه.....
-مگر چی؟؟
-مگه اینکه....خانم جان ،یا من بمیرم یا شما.....
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :5⃣1⃣
#اینک_شوکران
از این همه اطمینان حرصم گرفته بود
-به همین سادگی؟یا من بمیرم یا شما؟؟
-به همین سادگی،انقدر میروم و می ایم تا اقا جون را راضی کنم ،حالا بلند شو یک عکس از خودت برایم بیاور
-عکس؟عکس برای چی؟من عکس ندارم
-میخواهم به پدر و مادرم نشان بدهم
-من میگویم پدرم نمیگذارد شما میگویید برو عکس بیاور؟؟اصلا خودم هم مخالفم.
میخواستم تلافی کنم
گفت:
-من انقدر میروم و می ایم تا تو را هم راضی،کنم ،بلند شو یک عکس بیاور....
عکس نداشتم....
عکس یکی از کارتهایم را کندم و گذاشتم کف دستش....
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :6⃣1⃣
#اینک_شوکران
توی بله برون مخالف زیاد بود...
مخالف های دلسوزی که دیگر زورشان نمیرسید جلوی این وصلت را بگیرند....
دایی منوچهر که همان اول مهمانی با مامان حرفش شده بود و زده بود بیرون...
از چهره مادر ایوب هم میشد فهمید چندان راضی نیست...
توی تبریز طبق رسمشان برای ایوب دختر نشان کرده بودند...
کار ایوب یک جور سنت شکنی بود...
داشت دختر غریبه میگرفت..ان هم از تهران....
ایوب کنار مادرش نشسته بودو به ترکی میگفت....
ناسلامتی بله برون من است آ...اخم هایت را باز کن...
دایی حسین از جایش بلند شد ...همه ساکت شدند ....رفت قران را از روی تاقچه برداشت و بلند گفت...
-الان همه هستیم؛هم شما خانواده داماد،هم ما خانواده عروس....من قبلا هم گفتم راضی به این وصلت نیستم چون شرایط پسر شما را میدانم....اصلا زندگی با جانباز سخت است...ما هم شما را نمیشناسیم...از طرفی میترسیم دخترمان توی زندگی عذاب بکشد،مهریه ای هم ندارد که بگوییم پشتوانه درست و حسابی مالی دارد....
دایی قران را گرفت جلوی خودش و گفت....
-برای ارامش خودمان یک راه میماند این که قران را شاهد بگیریم...
بعد رو کرد به من وایوب
-بلند شوید بچه ها ،بیایید دستتان را روی قران بگذارید..
من و ایوب بلند شدیم و دست هایمان را کنار هم روی قران گذاشتیم...
دایی گفت
-قسم بخورید که هیچ شیله پیله ای توی زندگیتان نباشد ،به مال و ناموس هم خیانت نکنید هوای هم را داشته باشید....
قسم خوردیم ....
قران دوباره بین ما حکم شد....
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
گنجینه های جنگ
آخرین ڪلام #شهید_بهشتے قبل از لحظه شهادت دوستان #بوی_بهشت می آید! @ganhinehayejang
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
آخرین ڪلام
#شهید_بهشتی قبل از لحظه شهادت
دوستان
#بوی_بهشت می آید!
دکتر بهشتی پشت تریبون قرار گرفت و در بخشی از سخنان خود گفت:
«ما اجازه نمی دهیم که استعمارگران برای ما چهره سازی کنند و سرنوشت مردم ما را به بازی بگیرند.تلاش می کنیم که کسانی که متعهد به مکتب هستند انتخاب شوند.ما باید کاری کنیم که رئیس جمهور آینده ی ما مهره ی آمریکا نباشد»
وقتی سخن به اینجا رسید ناگهان شهید بهشتی گفت: « #دوستان_بوی_بهشت_می_آید》
که ناگهان صدای انفجار و ریختن آوار،فضای جلسه را به هم ریخت و...
📚منبع : خاطرات حجه الاسلام فردوسی پور مرکز اسناد انقلاب اسلامی
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
📣📣📣📣📣📣📣
داستان هفتاد و دو تن آوازه کوی و برزن می شود. لحظه لحظه این حادثه یادآور دلاوری و مردانگی عاشوراییان است.
تاریخ تکرار و تکرار شد. در میدان نبرد ؛ هر کس زخمی بر تن و جانش نشست اما حکایت زخمی ترین پسر ایران بس شنیدنی است.
از امشب گوش جان می سپاریم به روایت های پر فراز و نشیب سید نورالدین عافی؛ اهل ایران, زاده تبریز
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjnehayejang
گنجینه های جنگ
نورالدین پسر ایران: خاطرات سید نورالدین عافی مصاحبه گر : سید نورالدین عافی| معصومه سپهری| موسی غیو
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :مقدمه
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 1
اولین بار«سید نورالدین عافی» را با صدایش شناختم، صدایی که شرح پر ماجرای حضورش را از کردستان تا جنوب کشور عزیزمان باز میگفت. سال 1374 بود و من تازه با دفتر ادبیات مقاومت حوزه هنری آشنا شده و مشغول پیاده کردن نوارهای خاطرات رزمندگان بودم. بعد از پیاده نویسی خاطراتی پراکنده، حدود بیست نوار تحویل گرفتم که حاوی خاطرات بلند رزمنده جانبازی به نام سید نورالدین عافی بود. این نوارها نیمی از چهل ساعت مصاحبه آقای موسی غیور با ایشان بود که در سالهای 1372و 1373، انجام شده بود. آقای غیور که مدتی همکار سید نورالدین عافی در دانشگاه علوم پزشکی تبریز بود، خاطراتی از سید شنیده و بر آن شده بود تا خاطرات دوران دفاع مقدس او را ضبط کند. جلب رضایت سید برای این مصاحبه خود جریانی شنیدنی دارد که آقای عافی آن را در آخرین دقایق مصاحبه فاش کرده و در صفحات آخر کتاب نوشته شده است. زمانی که نوارهای مصاحبه را برای پیاده کردن تحویل گرفتم گمان نمیکردم با شنیدن این خاطرات وارد دنیایی بزرگ و سخت زیبا به نام ادبیات دفاع مقدس خواهم شد. زمانی که آخرین قسمت را به دفتر تحویل میدادم دلم میخواست صاحب آن صدای رنجدیده را که با صداقت و بی ریا از هفتاد و هفت ماه نبرد کم نظیرش میگفت میدیدم یا لااقل حس احترام و قدردانیام را به خاطر رنجهای بی پایانی که از زبان او بر کاغذ نشانده بودم با نامهای به ایشان میرساندم...
ادامه دارد...✒️
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
گنجینه های جنگ
نورالدین پسر ایران: خاطرات سید نورالدین عافی مصاحبه گر : سید نورالدین عافی| معصومه سپهری| موسی غیو
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 4
من هم بیشتر به بهانۀ دستشویی از قالیبافی در میرفتم. مسافت حدود دو و نیم کیلومتری خانه تا باغ را می دویدم و می دیدم آقاجان منتظر من است. خیلی وقتها نان روغنی هم میخرید که من دوست داشتم. این رابطه طوری بود که حتی بزرگتر که شده بودم کنار آقاجان می خوابیدم. گاهی شبها که خواب می دیدم از آقاجان دور شده ام، گریه ام می گرفت. از بچگی همیشه از خدا می خواستم هیچوقت مرا از او جدا نکند و شکر خدا این دعایم مستجاب شده هر چند از این نظر در سالهای جنگ، به هر دوی ما سخت گذشت.
تابستانها که فصل باغ بود، هر شب باید کسی در باغ می ماند. پدر و عمویم یک شب در میان در خانه باغ می ماندند. من هم با هردوشان در باغ می ماندم. طوری که گاهی حاج خانم پیغام میفرستاد: «نورالدین! آش کلم گذاشتم ها! زود بیا!» من هم که این آش را دوست داشتم خودم را به خانه می رساندم.
یک شب عمو و آقاجان هر دو فکر می کنند نوبت دیگریست که در باغ بماند و در نتیجه من تنها در خانه باغ ماندم! نصف شب، بیدار شدم و دیدم تنها هستم، شب تاریکی بود. ترسیدم. دیدم سگمان جلوی در خوابیده. سگ باوفایی بود، شبها قلاده اش را باز می گذاشتیم و توی باغ می گشت. حیوان حس کرده بود من تنها مانده ام. فکر کردم بروم باغ بالا که خانه عمه ام آنجا بود و از همه نزدیکتر بودند. سگ همراهم شد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان 🌹
@ganjinehayejang