eitaa logo
گنجینه های جنگ
103 دنبال‌کننده
643 عکس
67 ویدیو
14 فایل
کتابخانه تخصصی دفاع مقدس استان همدان در این کانال کتاب های دفاع مقدس و زندگینامه شهدای کشور به شما معرفی می گردد
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از گنجینه های جنگ
گرا یعنی با دوربین دنیا ، شیطان های متجاوز را به تماشا بنشینی ، یک درجه پلک های غرورت را کم کنی تا چشم سرت ببندد ، چهارده درجه سیم قلبت را اضافه کنی تا به منبع عالم هستی متصل شود بعد آدرس چپ و راست مواضع دشمن را به توپخانه بدهی سهم ما از چشمان دیده بان ، لحظه ای مهربانی بود و عمری امنیت... 📢📢📢📢از این پس ان شاءالله هر شب با کتاب صوتی در خدمت اعضای بزرگوار هستیم. 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
گنجینه های جنگ
کتاب : بچه های مَمّد گِره🌹 نگارش : حمید حسام🌹 قسمت : بیست و ششم🌹 راوی : جلال یونسی🌹 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
گنجینه های جنگ
کتاب : بچه های مَمّد گِره🌹 نگارش : حمید حسام🌹 قسمت : بیست و هفتم🌹 راوی : جلال یونسی🌹 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
#آقــــــــــاجـــــان تو را بہ اضطرار زینـــــب بیا #العجل_یاصاحب_الزمان @ganhinehayejang
هدایت شده از گنجینه های جنگ
گنجینه های جنگ: نورالدین پسر ایران: خاطرات سید نورالدین عافی مصاحبه گر : سید نورالدین عافی| معصومه سپهری| موسی غیور ناشر کتاب : سوره مهر 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang  
هدایت شده از گنجینه های جنگ
📣📣📣📣📣📣📣 داستان هفتاد و دو تن آوازه کوی و برزن می شود. لحظه لحظه این حادثه یادآور دلاوری و مردانگی عاشوراییان است. تاریخ تکرار و تکرار شد. در میدان نبرد ؛ هر کس زخمی بر تن و جانش نشست اما حکایت زخمی ترین پسر ایران بس شنیدنی است. او باز هم از امشب گوش جان می سپاریم به روایت های پر فراز و نشیب سید نورالدین عافی؛ اهل ایران, زاده تبریز 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjnehayejang
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣1⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 14 «عراق، شوش را هم محاصره کرده.» بعد از شنیدن این جمله در اولین ایستگاه پیاده شدم. با خودم میگفتم شوش که همین نزدیکیست خودم بروم ببینم چه شده؟! وقتی به میدان شوش رسیدم هیچ خبری از جنگ نبود! بدون اینکه چیزی از کسی بپرسم رفتم سر کار اما شب قضیه را به برادرم گفتم. آن وقت بود که فهمیدم «شوش» اسم یکی از شهرهای خوزستان است نه فقط یک میدان در تهران! همان شب باز هم فکر برگشتن به تبریز بیخوابم کرد. اول به برادرم و بعد به استادکارم گفتم که میخواهم برگردم. سه چهار روز از شروع جنگ میگذشت که از تهران دل کندم و به روستایمان برگشتم. در خلجان فهمیدم دوستانم عضو سپاه شده اند. جنگ همه جا سایه انداخته بود و بعضی از دوستانم دنبال راهی برای اعزام به جبهه بودند. من هم بدون اینکه دنبال کاری بگردم رفتم سپاه که به نظرم اولین قدم برای اعزام به جبهه بود. در گزینش سپاه، پاسداری به نام «محمدرضا باصر» با من مصاحبه کرد، چه مصاحبه ای! سؤالاتی که از مسائل عقیدتی، سیاسی، احکام و... میپرسیدند بالاتر از سطح معلومات من بود. وقتی گفت: «رد شدی!» باورم نمیشد. جواب خیلی از سؤالات را بلد نبودم اما فکر نمیکردم به خاطر این سؤال و جواب مانع رفتن من به جنگ بشوند. آمدم خانه و اخم و دعوایم را هم آوردم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان 🌹 @ganinehayejang
اشکم ز هجر روی تـو خوناب شد حسین مویم ز غصه رشته ي مهتاب شد حسین هر جا کنار آب نشستم ز داغ تـو از بس کـه سوختم جگرم آب شد حسین #آه_ای_عاشورا #تسلیت_امام_زمانم @ganjinehayejang
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣1⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 15 ذکر شب و روزم «جبهه» بود. روزها به این در و آن در میزدم تا راهی برای اعزام پیدا کنم و شبها در خانه هر کاری میکردم تا رضایت خانواده را جلب کنم؛ شام سر سفره نمی رفتم و میگفتم: «تا نذارید به جبهه برم چیزی نمیخورم.» گاهی که جر و بحث بالا میگرفت قهر میکردم و شب را در مسجد ده میخوابیدم. گاهی هم به باغ پناهنده میشدم و هر چه به دنبالم می آمدند، نمیرفتم. برنامه روزانه ام مشخص بود؛ هر صبح به شعبه های ثبت نام بسیج در تبریز میرفتم. چند بار به بازار رفتم. امیدم به اعزام پایگاه بسیج آنجا بیشتر بود اما هر بار دست خالی مرا برمیگرداندند. میگفتند: «کمسن و سالی، نمیشه!» از گزینش سپاه که در اولین روز نا امید شده بودم، در بسیج هم التماس و گریه هایم مثل خیلیها بی اثر بود اما در خانه موفق بودم و حاج خانم کوتاه آمده بود. شاید هم از دست کارهای من خسته شده بود و فکر میکرد رفتنم بهتر از اینطور ماندنم است. وقتی از سپاه و بسیج نا امید شدم فکر کردم بروم ارتش. برای اینکه به حرفم گوش کنند مادرم را هم با خودم بردم. به نزدیکترین پاسگاه ژاندارمری در سردرود رفتیم. به واسطۀ حضور مادرم به حرفم گوش دادند. گفتم: «میخوام برم خدمت سربازی!» ـ چند سالته؟! ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
07-Shoor-Nariman Panahi-Moharam (Roze 6 ) 970625.mp3
4.64M
آب فــرات بسته شد ... فاطمه (س) دل شڪسته شد ... 🎤 @ganjinehayejang