گنجینه های جنگ
کتاب : بچه های مَمّد گِره🌹
نگارش : حمید حسام🌹
قسمت : بیست و هفتم🌹
راوی : جلال یونسی🌹
#کتاب_صوتی_بچه_های_ممد_گره
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
هدایت شده از گنجینه های جنگ
گنجینه های جنگ:
نورالدین پسر ایران: خاطرات سید نورالدین عافی
مصاحبه گر : سید نورالدین عافی| معصومه سپهری| موسی غیور
ناشر کتاب : سوره مهر
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
هدایت شده از گنجینه های جنگ
📣📣📣📣📣📣📣
داستان هفتاد و دو تن آوازه کوی و برزن می شود. لحظه لحظه این حادثه یادآور دلاوری و مردانگی عاشوراییان است.
تاریخ تکرار و تکرار شد. در میدان نبرد ؛ هر کس زخمی بر تن و جانش نشست اما حکایت زخمی ترین پسر ایران بس شنیدنی است.
او باز هم از امشب گوش جان می سپاریم به روایت های پر فراز و نشیب سید نورالدین عافی؛ اهل ایران, زاده تبریز
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjnehayejang
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :2⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 14
«عراق، شوش را هم محاصره کرده.» بعد از شنیدن این جمله در اولین ایستگاه پیاده شدم. با خودم میگفتم شوش که همین نزدیکیست خودم بروم ببینم چه شده؟! وقتی به میدان شوش رسیدم هیچ خبری از جنگ نبود! بدون اینکه چیزی از کسی بپرسم رفتم سر کار اما شب قضیه را به برادرم گفتم. آن وقت بود که فهمیدم «شوش» اسم یکی از شهرهای خوزستان است نه فقط یک میدان در تهران!
همان شب باز هم فکر برگشتن به تبریز بیخوابم کرد. اول به برادرم و بعد به استادکارم گفتم که میخواهم برگردم. سه چهار روز از شروع جنگ میگذشت که از تهران دل کندم و به روستایمان برگشتم.
در خلجان فهمیدم دوستانم عضو سپاه شده اند. جنگ همه جا سایه انداخته بود و بعضی از دوستانم دنبال راهی برای اعزام به جبهه بودند. من هم بدون اینکه دنبال کاری بگردم رفتم سپاه که به نظرم اولین قدم برای اعزام به جبهه بود. در گزینش سپاه، پاسداری به نام «محمدرضا باصر» با من مصاحبه کرد، چه مصاحبه ای! سؤالاتی که از مسائل عقیدتی، سیاسی، احکام و... میپرسیدند بالاتر از سطح معلومات من بود. وقتی گفت: «رد شدی!» باورم نمیشد. جواب خیلی از سؤالات را بلد نبودم اما فکر نمیکردم به خاطر این سؤال و جواب مانع رفتن من به جنگ بشوند. آمدم خانه و اخم و دعوایم را هم آوردم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان 🌹
@ganinehayejang
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :3⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 15
ذکر شب و روزم «جبهه» بود. روزها به این در و آن در میزدم تا راهی برای اعزام پیدا کنم و شبها در خانه هر کاری میکردم تا رضایت خانواده را جلب کنم؛ شام سر سفره نمی رفتم و میگفتم: «تا نذارید به جبهه برم چیزی نمیخورم.» گاهی که جر و بحث بالا میگرفت قهر میکردم و شب را در مسجد ده میخوابیدم. گاهی هم به باغ پناهنده میشدم و هر چه به دنبالم می آمدند، نمیرفتم.
برنامه روزانه ام مشخص بود؛ هر صبح به شعبه های ثبت نام بسیج در تبریز میرفتم. چند بار به بازار رفتم. امیدم به اعزام پایگاه بسیج آنجا بیشتر بود اما هر بار دست خالی مرا برمیگرداندند. میگفتند: «کمسن و سالی، نمیشه!» از گزینش سپاه که در اولین روز نا امید شده بودم، در بسیج هم التماس و گریه هایم مثل خیلیها بی اثر بود اما در خانه موفق بودم و حاج خانم کوتاه آمده بود. شاید هم از دست کارهای من خسته شده بود و فکر میکرد رفتنم بهتر از اینطور ماندنم است. وقتی از سپاه و بسیج نا امید شدم فکر کردم بروم ارتش. برای اینکه به حرفم گوش کنند مادرم را هم با خودم بردم. به نزدیکترین پاسگاه ژاندارمری در سردرود رفتیم. به واسطۀ حضور مادرم به حرفم گوش دادند. گفتم: «میخوام برم خدمت سربازی!»
ـ چند سالته؟!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
07-Shoor-Nariman Panahi-Moharam (Roze 6 ) 970625.mp3
4.64M
آب فــرات بسته شد ...
فاطمه (س) دل شڪسته شد ...
🎤 #کربلایی_نریمان_پناهی
@ganjinehayejang
هدایت شده از گنجینه های جنگ
نام کتاب : اینک شوکران - جلد سوم
ایوب بلندی به روایت همسر شهید
مولف : زینب عزیزمحمدی
تحقیق و تنظیم کتاب : آذردخت داوری
با همکاری : مریم برادران
ناشر کتاب : روایت فتح
کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان
@ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :1⃣3⃣
#اینک_شوکران
اینکه تو را ببینم این همه پله را امدم پایین ،انوقت تو از من میترسی؟
محمد حسین بلند بلندگریه میکرد....
نگهبان زیر بغل ایوب را گرفت و کمکش کرد تا از پله ها بالا برود ...
رنگ ایوب از شدت ضعف زرد شده بود
از اموزش و پرورش برای ایوب نامه امده بود که باید برگردی سر شغلت
یا بابت اینکه این مدت نیامده ای،پنجاه هزار تومان خسارت بدهی
پنجاه هزار تومان برای ما خیلی زیاد بود
گفتم بالاخره چه کار میکنی؟
-برمیگردم سر همان معلمی ...اما نه توی شهر...میرویم روستا
اسباب و اثاثیه مان را جمع کردیم رفتیم قره چمن..روستایی که با تبریز یک ساعت و نیم فاصله داشت....
ایوب یا بیمارستان بود یا جبهه....
یا نامه میفرستاد یا هر روز تلفنی صحبت می کردیم
چند روزی بود از او خبری نداشتیم .....
تنهایی و بی هم زبانی دلتنگیم را بیشتر میکرد ،هدی را باردار بودم و حالت تهوع داشتم...
از صدای مارشی،ک تلویزیون پخش،میکردم معلوم بود عملیات شده
شب خواب دیدم ایوب میگوید "دارم میروم مشهد"
شَستم خبر دار شد دوباره مجروح شده
محمد حسین را بردم توی حیاط و سرش را با دوچرخه اش گرم کردم
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang