eitaa logo
گنجینه های جنگ
103 دنبال‌کننده
643 عکس
67 ویدیو
14 فایل
کتابخانه تخصصی دفاع مقدس استان همدان در این کانال کتاب های دفاع مقدس و زندگینامه شهدای کشور به شما معرفی می گردد
مشاهده در ایتا
دانلود
تبیین ابعاد شخصیتی ابوالفضل سپهر از زبان رفقا.pdf
735.3K
تبیین ابعاد شخصیتی ابوالفضل سپهر از زبان رفقا ♻️ @ganjinehayejang
گنجینه های جنگ: نورالدین پسر ایران: خاطرات سید نورالدین عافی مصاحبه گر : سید نورالدین عافی| معصومه سپهری| موسی غیور ناشر کتاب : سوره مهر 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang  
📣📣📣📣📣📣📣 داستان هفتاد و دو تن آوازه کوی و برزن می شود. لحظه لحظه این حادثه یادآور دلاوری و مردانگی عاشوراییان است. تاریخ تکرار و تکرار شد. در میدان نبرد ؛ هر کس زخمی بر تن و جانش نشست اما حکایت زخمی ترین پسر ایران بس شنیدنی است. او باز هم از امشب گوش جان می سپاریم به روایت های پر فراز و نشیب سید نورالدین عافی؛ اهل ایران, زاده تبریز 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjnehayejang
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :5⃣2⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 27 شبها موقع درگیری به کمک دموکراتها می آیند و نارنجک به سمت ما می اندازند. مردم به درگیریها عادت کرده بودند و معمولاً در همه درگیریهای سطح شهر تعدادی از کشته ها از مردم کوچه و بازار بودند. در این میان پایگاه بانک سپه وضع خاصی داشت. مدارک و اسناد بانک سپه در گوشه و کنار پراکنده بود. کتابهایی هم بود که ظاهراً توسط کومله ها منتشر شده بودند، گرچه اوقات بیکاری آنجا می پلکیدیم اما از کتابها چیزی سر در نمی آوردیم. در جمعمان چند نفر دانشجو بودند که ما را نسبت به قضایا روشن میکردند. آنجا کلاس عقیدتی و نظامی هم برگزار میشد که برای نیروهای تازه واردی مثل من خیلی خوب بود. معمولاً نیروها در هر پایگاهی حدود بیست روز میماندند و بعد به پایگاه دیگری منتقل میشدند. ما بعدها هم به پایگاههای اطراف میدان گوزنها مأمور شدیم. دموکراتها معمولاً شبها به پایگاههای ما حمله میکردند، ولی یک روز درگیری روزانه آغاز شد. من به پشتبام خانه مجاور رفته بودم. سروصدای تیراندازی که خوابید خواستم از پشتبام پایین بیایم که صاحبخانه راهم را گرفت. به لهجۀ کردی گفت: «شما آر.پی.جی زدید دیوار اتاق ما خراب شده!» مکث کردم. من تنها بودم و برای او بهترین فرصت بود که غافلگیرم کند. چون همیشه به آنها مشکوک بودم، گفتم: «خوب، تو جلو بیفت و در را باز کن ببینم.» نرفت! حرفم را دوباره تکرار کردم اما او نمیرفت و میخواست اول من بروم. اسلحه ام را رویش گرفتم. مجبور شد از پله ها پایین برود اما جلوی در ایستاد و منتظر شد من در را باز کنم. کاملاً به او شک کرده بودم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣2⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 28 اگر واقعاً خانه اش خراب شده بود میتوانست از سپاه خسارت بگیرد. به اصرار من و تهدید اسلحه در را باز کرد. اتاق کاملاً سالم و مرتب بود. نگاهی به او کردم و بدون اینکه وقت بیشتری از دست بدهم سریع از آن خانه بیرون آمدم تا به پایگاه خودمان بروم که امن ترین خانه آن کوچه بود. کردستان شبهای غریب و سختی داشت. صدای درگیریهای شبانه در پایگاههای سطح شهر و اطراف چنان معمولی شده بود که اگر یک شب سروصدای انفجاری بلند نمیشد، مشکوک میشدیم. به همین دلیل، نیروها در پایگاههای سطح شهر پراکنده بودند و در هیچ شرایطی تجمع نیرو انجام نمیشد. در ستاد نیروی چندانی نگه داشته نمیشد چون محل شاخصی برای دموکراتها بود و اگر ده دوازده خمپاره به ستاد میزدند همه ستاد و نیروهایش به هوا میرفت. به همین دلیل، مراسم دسته جمعی در کردستان اصلاً انجام نمیشد. زمانی که در ستاد مهاباد بودم دوست داشتم شبهای جمعه دسته جمعی دعای کمیل بخوانیم اما برادر «حداد» که معاون صالح بود همه را به اتاقها پخش میکرد تا در صورت حمله خمپارهای تلفاتمان زیاد نشود. در چنان شرایطی برای شوخی و سربه سر گذاشتن زیاد فرصت نبود اما بعضی از نیروها از هر فرصتی استفاده میکردند تا یک شوخی دسته جمعی راه بیندازند. مدتی در پایگاه میدان گوزنها معاون پایگاه بودم، مسئولی داشتیم که از نیروهای قزوین بود. یک روز ذوق این برادر گل کرد و به نیروها گفت: «میخواین یه بازی تازه یادتون بدم؟» ـ چه بازیای؟! ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :7⃣2⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 29 ـ همه توی اتاق جمع بشید تا بگم. به طور معمول حدود بیست نفر نیرو در پایگاه بود، به جز نگهبانها که در همۀ ساعتهای شبانه روز در محوطه و پشتبام پایگاه نگهبانی میدادند و به نوبت عوض میشدند، بقیه توی اتاق جمع شدیم و بازی «عمامه گذاری» شروع شد! هیچکس سر درنیاورد. خودش توضیح داد که یک عمامه دست من هست، این عمامه سر همه گذاشته میشود. اگر اندازه بود آن فرد یک تومان میگیرد اگر اندازه نبود باید یک تومان بدهد. منتها دو شرط دارد اول باید چراغها خاموش باشد. دوم اینکه یک نفر باید این کار را از یک طرف شروع کند و به نوبت سر همه بگذارد... کمی خندیدیم و چراغ خاموش شد. اولین نفر مجبور شد یک تومان بدهد چون عمامه اندازه سرش نبود، نفر دوم... وقتی به من رسید یک تومانیام را آماده نگه داشته بودم. وقتی خواست عمامه را بردارد دستی هم به صورتم کشید و رفت سراغ بغلی دستیام. بالاخره بازی تمام شد و چراغ روشن. قیافه ها دیدنی بود! از خنده روده بر شده بودیم. مسئول شلوغ ما از داخل آب گرمکن حمام، دودهها را جمع کرده و توی عمامه ریخته بود و در آن تاریکی به صورت هر که دست کشیده بود او را سیاه کرده بود. آن شب از معدود شبهای کردستان بود که حسابی خندیدیم. درگیریها، شهادت و زخمی شدن نیروها، فرصت و دل و دماغی برای تکرار شوخی و خنده باقی نمی گذاشت، اما مصمم بودم به هر ترتیب که شده سربه سر مسئول قزوینیمان بگذارم. یک شب من دومین پاسبخش بودم. از ساعت دوازده شب به بعد سرکشی به نگهبانها و تعویض به موقع آنها با من بود. قبل از من نوبت این برادر قزوینی بود. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang  
(17 آذر) سالروز شهادت شهید شاهرخ ضرغام (1359 ه.ش) 👇👇👇👇 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
هیچ‌کس جلودارش نبود. هر شب کاباره، دعوا، چاقوکشی و ... سند خانه همیشه روی طاقچه بود مادرش تقریبا ماهی یک بار برای سند گذاشتن به کلانتری محل می‌رفت! رییس کلانتری هم از دست او به ستوه آمده بود! با تمام این‌ها مادرش هر وقت می‌خواست دعا کند، می‌گفت: «خدایا! شاهرخ مرا از سربازان امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) قرار بده... خدایا عاقبت به خیرش کن...» دیگران به او می‌خندیدند و می‌گفتند: «شاهرخ و سربازی امام زمان...؟!» تا این که دعای مادر اثر کرد و شاهرخ شد عاشق امام خمینی (رحمت الله علیه). پای سخنرانی امام گریه می‌کرد. رفت جبهه... شده بود سرباز حقیقی امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)... شهید که شد حتی پیکرش هم پیدا نشد؛ شاید ... می‌خواست حضرت (زهرا سلام الله علیها) برایش مادری کند @sarbazekoochak
؛ ... صبح یکی از روزها با هم به " " رفتیم. به محض ورود، نگاهش به جدیدی افتاد که سر به زیر، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود. با تعجب گفت: این کیه؟ تا حالا اینجا ندیده بودمش؟! در ظاهر، زن بسیار با حیایی بود. اما مجبور شده بود بدون به این کار مشغول شود. شاهرخ جلوی میز رفت و گفت: تا حالا ندیده بودمت، تازه اومدی اینجا؟! زن خیلی آهسته گفت: بله؛من از امروز اومدم. شاهرخ دوباره با تعجب پرسید: تو اصلا قیافت به این جور کارها و این جور جاها نمی خوره، اسمت چیه؟ قبلا چیکاره بودی؟ زن در حالی که سرش رو بالا نمی گرفت گفت: مهین هستم. شوهرم چند وقته که مرده. مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودمو پسرم بیام اینجا! شاهرخ حسابی به رگ غیرتش برخورده بود. دندانهایش را به هم فشار می داد. رگ گردنش زده بود بیرون. دستش رو مشت کرد و محکم کوبید روی میزو با عصبانیت گفت: ای لعنت بر این کوفتی!! بعد بلند گفت: همشیره راه بیفت بریم، همینطور که از در بیرون می رفت رو کرد به جهود(صاحب كاباره) و گفت: زود بر می گردم! مهین هم رفت اتاق پشتی و چادرش رو سر کرد و با حجاب کامل رفت بیرون. بعد هم سوار ماشین شد و حرکت کردند. مدتی از این ماجرا گذشت. تا اینکه یک روز در همدیگر را دیدیم. بعد از سلام و علیک، بی مقدمه پرسیدم: راستی قضیه اون مهین خانم چی شد؟ اول درست جواب نمی داد. اما وقتی اصرار کردم گفت: دلم خیلی براشون سوخت، اون خانم یه پسر ده ساله به اسم رضا داشت. صاحب خونه بخاطر اجاره اثاث ها رو بیرون ریخته بود. من هم یه خونه ی کوچیک تو خیابون نیرو هوایی براشون اجاره کردم. به مهین خانم هم گفتم: تو خونه بمون بچه ات رو تربیت کن، من اجاره و خرجی شما رو می دم!! 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
صبح یکی از روزها با هم به" کاباره پل کارون "رفتیم . به محض ورود ،نگاهش به گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود . با تعجب گفت: این کیه؟ تا حالا اینجا ندیده بودمش؟! در ظاهر، زن بسیار باحیائی بود. اما مجبور شده بود بدون حجاب به این کار مشغول شود . شاهرخ جلوی میز رفت و گفت :همشیره تا حالا ندیده بودمت،تازه اومدی اینجا ؟! زن خیلی آهسته گفت: بله، من از امروز اومدم . شاهرخ دوباره با تعجب پرسید : تو اصلا قیافت به این جور کارها و این جور جاها نمی خوره،اسمت چیه؟ قبلا چیکاره بودی؟ زن در حالی که سرش رو بالا نمی گرفت گفت: مهین هستم، شوهرم چند وقته که مرده، مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودم و پسرم بیام اینجا! شاهرخ ،حسابی به رگ غیرتش برخورده بود ،دندانهایش را به هم فشار می داد ،رگ گردنش زده بود بیرون ،بعد دستش رو مشت کرد و محگم کوبید روی میز و با عصبانیت گفت: ای لعنت بر این مملکت کوفتی!! بعد بلند گفت: همشیره راه بیفت بریم، همینطور که از در بیرون می رفت رو کرد به ناصر جهود(صاحب كاباره) و گفت: زود بر می گردم! مهین هم رفت اتاق پشتی و چادرش رو سر کرد و با حجاب کامل رفت بیرون. بعد هم سوار ماشین شد و حرکت کردند. مدتی از این ماجرا گذشت. تا اینکه یک روز در باشگاه پولاد همدیگر را دیدیم . بعد از سلام و علیک ،بی مقدمه پرسیدم: راستی قضیه اون مهین خانم چی شد؟ اول درست جواب نمی داد. اما وقتی اصرار کردم گفت: دلم خیلی براشون سوخت ، اون خانم یه پسر ده ساله به اسم رضا داشت. صاحب خونه بخاطر اجاره، اثاث ها رو بیرون ریخته بود . من هم یه خونه کوچیک تو خیابون نیرو هوائی براشون اجاره کردم. به مهین خانم هم گفتم: تو خونه بمون بچه ات رو تربیت کن، من اجاره و خرجی شما رو میدم!! -- هر شب در تهران تظاهرات بود. اعتصابات و درگیریها همه چیز را به هم ریخته بود . از مشهد که بر گشتیم . شاهرخ برای نماز جماعت رفت مسجد. خیلی تعجب کردم. فردا شب هم برای نماز مسجد رفت . با چند تا از بچه های انقلابی آنجا آشنا شده بود. در همه تظاهراتها شرکت می کرد. حضور شاهرخ با آن قد و هیکل و قد، قوت قلبی برای دوستانش بود . البته شاهرخ از قبل هم میانه خوبی با شاه و درباری ها نداشت. بارها دیده بودم که به شاه و خاندان سلطنت فحش می دهد. ارادت شاهرخ به امام تا آنجا رسید که در همان ایام قبل از انقلاب سینه اش را خالکوبی کرده بود. روی آن هم نوشته بود: خمینی، فدایت شوم -- دومین روز حضور من در جبهه بود. تا ظهر در مقر بچه ها در هتل کاروانسرا بودم ،پسرکی حدود پانزده سال همیشه همراه شاهرخ بود . مثل فرزندی که همواره با پدر است. تعجب من از رفتار آنها وقتی بیشتر شد که گفتند:این پسر، رضا فرزند شاهرخ است!! اما من که برادرش بودم خبر نداشتم . عصر بود که دیدم شاهرخ در گوشه ای تنها نشسته. رفتم و در کنارش نشستم. بی مقدمه و با تعجب گفتم: این آقا رضا پسر شماست!؟ خندید و گفت: نه ،مادرش اون رو به من سپرده . گفته مثل پسر خودت مواظب رضا باش . گفتم مادرش دیگه کیه؟ گفت:مهین همون خانمی که تو کاباره بود. آخرین باری که براش خرجی بردم گفت: رضا خیلی دوست داره بره جبهه.من هم آوردمش اینجا. ماجرای مهین را میدانستم ،برای همین دیگر حرفی نزدم.... -- نیروی کمکی نیامد. توپخانه هم حمایت نکرد. همه نیروها به عقب آمدند. شب بود که به هتل رسیدیم . آقا سید( شهید سید مجتبی هاشمی- جانشین جنگهای نامنظم) را دیدم، درد شدیدی داشت. اما تا مرا دید با لبخندی بر لب گفت: خسته نباشی دلاور، بعد مکثی کرد و با تعجب گفت: شاهرخ کو؟ بچه ها در کنار جمع شده بودند. نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم. قطرات اشک از چشمانم سرازیر شد ،سید منتظر جواب بود. این را از چهره نگرانش می فهمیدم. کسی باور نمی کرد شاهرخ دیگر در بین ما نباشد. خیلی از بچه ها بلند بلند گریه می کردند. سید را هم برای مداوا فرستادیم بیمارستان. روز بعد یکی از دوستانم که رادیو تلویزیون عراق را زیر نظر داشت سراغ من آمد نگران و با تعجب گفت: شاهرخ شهید شده؟ گفتم چطور مگه؟ گفت: الآن عراقی ها تصویر جنازه یک شهید رو پخش کردند. بدن بی سر او پر تیر و ترکش و غرق در خون بود. سربازان عراقی هم در کنار پیکرش از خوشحالی هلهله می کردند. گوینده عراق هم می گفت ما شاهرخ، جلاد حکومت ایران را کشتیم! اثری از پیکر شاهرخ نیافتیم . او شهید شده بود. شهید گمنام. از خدا خواسته بود همه را پاک کند. همه گذشته اش را. می خواست چیزی از او نماند. نه اسم ،نه شهرت،نه قبر و مزار و نه هیچ چیز دیگر. اما یاد او زنده است. یاد او نه فقط در دل دوستان ،بلکه در قلوب تمامی ایرانیان زنده است. او مزار دارد. مزار او به وسعت همه خاکهای سرزمین ایران است. 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang