❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :7⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 29
ـ همه توی اتاق جمع بشید تا بگم.
به طور معمول حدود بیست نفر نیرو در پایگاه بود، به جز نگهبانها که در همۀ ساعتهای شبانه روز در محوطه و پشتبام پایگاه نگهبانی میدادند و به نوبت عوض میشدند، بقیه توی اتاق جمع شدیم و بازی «عمامه گذاری» شروع شد! هیچکس سر درنیاورد. خودش توضیح داد که یک عمامه دست من هست، این عمامه سر همه گذاشته میشود. اگر اندازه بود آن فرد یک تومان میگیرد اگر اندازه نبود باید یک تومان بدهد. منتها دو شرط دارد اول باید چراغها خاموش باشد. دوم اینکه یک نفر باید این کار را از یک طرف شروع کند و به نوبت سر همه بگذارد... کمی خندیدیم و چراغ خاموش شد. اولین نفر مجبور شد یک تومان بدهد چون عمامه اندازه سرش نبود، نفر دوم... وقتی به من رسید یک تومانیام را آماده نگه داشته بودم. وقتی خواست عمامه را بردارد دستی هم به صورتم کشید و رفت سراغ بغلی دستیام. بالاخره بازی تمام شد و چراغ روشن. قیافه ها دیدنی بود! از خنده روده بر شده بودیم. مسئول شلوغ ما از داخل آب گرمکن حمام، دودهها را جمع کرده و توی عمامه ریخته بود و در آن تاریکی به صورت هر که دست کشیده بود او را سیاه کرده بود. آن شب از معدود شبهای کردستان بود که حسابی خندیدیم.
درگیریها، شهادت و زخمی شدن نیروها، فرصت و دل و دماغی برای تکرار شوخی و خنده باقی نمی گذاشت، اما مصمم بودم به هر ترتیب که شده سربه سر مسئول قزوینیمان بگذارم. یک شب من دومین پاسبخش بودم. از ساعت دوازده شب به بعد سرکشی به نگهبانها و تعویض به موقع آنها با من بود. قبل از من نوبت این برادر قزوینی بود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
(17 آذر) سالروز شهادت شهید شاهرخ ضرغام (1359 ه.ش)
👇👇👇👇
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
هیچکس جلودارش نبود.
هر شب کاباره، دعوا، چاقوکشی و ...
سند خانه همیشه روی طاقچه بود
مادرش تقریبا ماهی یک بار برای سند گذاشتن به کلانتری محل میرفت!
رییس کلانتری هم از دست او به ستوه آمده بود!
با تمام اینها مادرش هر وقت میخواست دعا کند،
میگفت: «خدایا! شاهرخ مرا از سربازان امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) قرار بده...
خدایا عاقبت به خیرش کن...»
دیگران به او میخندیدند و میگفتند: «شاهرخ و سربازی امام زمان...؟!»
تا این که دعای مادر اثر کرد و شاهرخ شد عاشق امام خمینی (رحمت الله علیه). پای سخنرانی امام گریه میکرد.
رفت جبهه...
شده بود سرباز حقیقی امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)...
شهید که شد حتی پیکرش هم پیدا نشد؛
شاید ...
میخواست حضرت (زهرا سلام الله علیها) برایش مادری کند
#شهید_شاهرخ_ضرغام
@sarbazekoochak
#کاباره ؛ #لوتی_گری ...
صبح یکی از روزها با هم به "#کاباره_پل_کارون " رفتیم.
به محض ورود، نگاهش به #گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود.
با تعجب گفت: این کیه؟ تا حالا اینجا ندیده بودمش؟!
در ظاهر، زن بسیار با حیایی بود. اما مجبور شده بود بدون #حجاب به این کار مشغول شود.
شاهرخ جلوی میز رفت و گفت: #همشیره تا حالا ندیده بودمت، تازه اومدی اینجا؟! زن خیلی آهسته گفت: بله؛من از امروز اومدم.
شاهرخ دوباره با تعجب پرسید: تو اصلا قیافت به این جور کارها و این جور جاها نمی خوره، اسمت چیه؟ قبلا چیکاره بودی؟
زن در حالی که سرش رو بالا نمی گرفت گفت: مهین هستم. شوهرم چند وقته که مرده. مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودمو پسرم بیام اینجا!
شاهرخ حسابی به رگ غیرتش برخورده بود. دندانهایش را به هم فشار می داد. رگ گردنش زده بود بیرون. دستش رو مشت کرد و محکم کوبید روی میزو با عصبانیت گفت: ای لعنت بر این #مملکت کوفتی!! بعد بلند گفت: همشیره راه بیفت بریم، همینطور که از در بیرون می رفت رو کرد به #ناصر جهود(صاحب كاباره) و گفت: زود بر می گردم!
مهین هم رفت اتاق پشتی و چادرش رو سر کرد و با حجاب کامل رفت بیرون. بعد هم سوار ماشین شد و حرکت کردند. مدتی از این ماجرا گذشت. تا اینکه یک روز در #باشگاه_پولاد همدیگر را دیدیم. بعد از سلام و علیک، بی مقدمه پرسیدم: راستی قضیه اون مهین خانم چی شد؟ اول درست جواب نمی داد. اما وقتی اصرار کردم گفت: دلم خیلی براشون سوخت، اون خانم یه پسر ده ساله به اسم رضا داشت. صاحب خونه بخاطر اجاره اثاث ها رو بیرون ریخته بود. من هم یه خونه ی کوچیک تو خیابون نیرو هوایی براشون اجاره کردم. به مهین خانم هم گفتم: تو خونه بمون بچه ات رو تربیت کن، من اجاره و خرجی شما رو می دم!!
#شهید_شاهرخ_ضرغام
#حر_انقلاب_اسلامی
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
#وقتی_شاهرخ_سیبیل_شهید_ضرغام_شد
#اپیزود_اول
#کاباره
صبح یکی از روزها با هم به" کاباره پل کارون "رفتیم . به محض ورود ،نگاهش به گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود . با تعجب گفت: این کیه؟ تا حالا اینجا ندیده بودمش؟! در ظاهر، زن بسیار باحیائی بود. اما مجبور شده بود بدون حجاب به این کار مشغول شود . شاهرخ جلوی میز رفت و گفت :همشیره تا حالا ندیده بودمت،تازه اومدی اینجا ؟! زن خیلی آهسته گفت: بله، من از امروز اومدم . شاهرخ دوباره با تعجب پرسید : تو اصلا قیافت به این جور کارها و این جور جاها نمی خوره،اسمت چیه؟ قبلا چیکاره بودی؟
زن در حالی که سرش رو بالا نمی گرفت گفت: مهین هستم، شوهرم چند وقته که مرده، مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودم و پسرم بیام اینجا! شاهرخ ،حسابی به رگ غیرتش برخورده بود ،دندانهایش را به هم فشار می داد ،رگ گردنش زده بود بیرون ،بعد دستش رو مشت کرد و محگم کوبید روی میز و با عصبانیت گفت: ای لعنت بر این مملکت کوفتی!!
بعد بلند گفت: همشیره راه بیفت بریم، همینطور که از در بیرون می رفت رو کرد به ناصر جهود(صاحب كاباره) و گفت: زود بر می گردم! مهین هم رفت اتاق پشتی و چادرش رو سر کرد و با حجاب کامل رفت بیرون. بعد هم سوار ماشین شد و حرکت کردند. مدتی از این ماجرا گذشت. تا اینکه یک روز در باشگاه پولاد همدیگر را دیدیم . بعد از سلام و علیک ،بی مقدمه پرسیدم: راستی قضیه اون مهین خانم چی شد؟ اول درست جواب نمی داد. اما وقتی اصرار کردم گفت: دلم خیلی براشون سوخت ، اون خانم یه پسر ده ساله به اسم رضا داشت. صاحب خونه بخاطر اجاره، اثاث ها رو بیرون ریخته بود . من هم یه خونه کوچیک تو خیابون نیرو هوائی براشون اجاره کردم. به مهین خانم هم گفتم: تو خونه بمون بچه ات رو تربیت کن، من اجاره و خرجی شما رو میدم!!
#اپيزود_دوم
#انقلاب
--
هر شب در تهران تظاهرات بود. اعتصابات و درگیریها همه چیز را به هم ریخته بود . از مشهد که بر گشتیم . شاهرخ برای نماز جماعت رفت مسجد. خیلی تعجب کردم. فردا شب هم برای نماز مسجد رفت . با چند تا از بچه های انقلابی آنجا آشنا شده بود. در همه تظاهراتها شرکت می کرد. حضور شاهرخ با آن قد و هیکل و قد، قوت قلبی برای دوستانش بود .
البته شاهرخ از قبل هم میانه خوبی با شاه و درباری ها نداشت. بارها دیده بودم که به شاه و خاندان سلطنت فحش می دهد.
ارادت شاهرخ به امام تا آنجا رسید که در همان ایام قبل از انقلاب سینه اش را خالکوبی کرده بود. روی آن هم نوشته بود: خمینی، فدایت شوم
#اپيزود_سوم
#جنگ
--
دومین روز حضور من در جبهه بود. تا ظهر در مقر بچه ها در هتل کاروانسرا بودم ،پسرکی حدود پانزده سال همیشه همراه شاهرخ بود . مثل فرزندی که همواره با پدر است.
تعجب من از رفتار آنها وقتی بیشتر شد که گفتند:این پسر، رضا فرزند شاهرخ است!! اما من که برادرش بودم خبر نداشتم . عصر بود که دیدم شاهرخ در گوشه ای تنها نشسته. رفتم و در کنارش نشستم. بی مقدمه و با تعجب گفتم: این آقا رضا پسر شماست!؟
خندید و گفت: نه ،مادرش اون رو به من سپرده . گفته مثل پسر خودت مواظب رضا باش . گفتم مادرش دیگه کیه؟ گفت:مهین همون خانمی که تو کاباره بود. آخرین باری که براش خرجی بردم گفت: رضا خیلی دوست داره بره جبهه.من هم آوردمش اینجا.
ماجرای مهین را میدانستم ،برای همین دیگر حرفی نزدم....
#اپيزود_آخر
#شهادت
--
نیروی کمکی نیامد. توپخانه هم حمایت نکرد. همه نیروها به عقب آمدند. شب بود که به هتل رسیدیم .
آقا سید( شهید سید مجتبی هاشمی- جانشین جنگهای نامنظم) را دیدم، درد شدیدی داشت. اما تا مرا دید با لبخندی بر لب گفت: خسته نباشی دلاور، بعد مکثی کرد و با تعجب گفت: شاهرخ کو؟
بچه ها در کنار جمع شده بودند. نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم. قطرات اشک از چشمانم سرازیر شد ،سید منتظر جواب بود. این را از چهره نگرانش می فهمیدم.
کسی باور نمی کرد شاهرخ دیگر در بین ما نباشد. خیلی از بچه ها بلند بلند گریه می کردند. سید را هم برای مداوا فرستادیم بیمارستان. روز بعد یکی از دوستانم که رادیو تلویزیون عراق را زیر نظر داشت سراغ من آمد نگران و با تعجب گفت: شاهرخ شهید شده؟ گفتم چطور مگه؟ گفت: الآن عراقی ها تصویر جنازه یک شهید رو پخش کردند. بدن بی سر او پر تیر و ترکش و غرق در خون بود.
سربازان عراقی هم در کنار پیکرش از خوشحالی هلهله می کردند. گوینده عراق هم می گفت ما شاهرخ، جلاد حکومت ایران را کشتیم!
اثری از پیکر شاهرخ نیافتیم . او شهید شده بود. شهید گمنام. از خدا خواسته بود همه را پاک کند. همه گذشته اش را. می خواست چیزی از او نماند. نه اسم ،نه شهرت،نه قبر و مزار و نه هیچ چیز دیگر. اما یاد او زنده است. یاد او نه فقط در دل دوستان ،بلکه در قلوب تمامی ایرانیان زنده است. او مزار دارد. مزار او به وسعت همه خاکهای سرزمین ایران است.
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
سومین روز از دی ماه سال هزار و سیصد و شصت و پنج
ساعت بیست: یاران را بنگر در دل شب، چگونه دست¬های حنا بستهشان را بر گردن یکدیگر انداخته، گرد هم حلقه زدهاند. زمزمه الهی العفو بر لبهایشان، چنان چشم در چشم دوختهاند گویا فردا روز فراق است! 72 تن، قرعه فال به نام آنها افتاد. شیر بچه سیزده ساله تا یل چهل و پنج ساله. داریوش، غلامرضا، سعید، مهدی، نادر،ابراهیم، مرتضی، مصطفی، علی، محمد، مسعود، کریم، محسن، هاشم،
همه در انتظارند. عملیات و کربلایی دیگر، موجهای وحشی و غواصان، گروهان منتخب و اعلام رمز، دشمنِ در کمین و حمله، فرماندهان و اخبار فتوحات، سیاهی شب و هزاران منور، دلهای عاشق و دلدار، نقطه رهایی علقمه و پرواز پرستوهای مهاجر، اولین تیر و پیشانی امیر طلایی، خورشیدی و استخوانهای رضاعمادی، خط سوم دشمن و نبرد تن به تن
.....
#کربلای_۴
@ganjinehayejang
ساعت بیست و دو: بیسیم به صدا درآمد یا محمد رسول الله ( ص )، یا محمد رسول الله( ص )، یا محمد رسول الله( ص ). همه هستی حتی جانشان را به اروند سپردند و امر ولایت را به جان خریدند. ماه به تماشای قهرمانیشان ایستاده بود. ام الرصاص پذیرای قدومشان شد. ثانیهها از پی هم گذشتند. گلولهها نیز، گاهی سریعتر از ثانیهها. دوازده ساعت در چشم برهم زدنی طی شد. لحظه موعود فرا رسید. آسمانیها شهید شدند و آزادمردها اسیر...
#کربلای_۴
@ganjinehayejang
هدایت شده از گنجینه های جنگ
نام کتاب : اینک شوکران - جلد سوم
ایوب بلندی به روایت همسر شهید
مولف : زینب عزیزمحمدی
تحقیق و تنظیم کتاب : آذردخت داوری
با همکاری : مریم برادران
ناشر کتاب : روایت فتح
کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان
@ganjinehayejang