خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_چهلو_یکم ايام انقلاب راوے: امير ربيعي ابراهيم از دوران ڪودڪی عش
✨🌱✨🌱✨🌱✨
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_چهلو_دوم
مســافران را تڪ تڪ بررسي میڪنند. چندين ماشــين ساواڪ و حدود ۱۰ مأمور در اطراف خيابان ايســتاده بودند.
چهره مأمورے ڪه داخل ماشين ها را نگاه میڪرد آشنا بود. او در ميدان همراه مردم بود!
به ابراهيم اشاره ڪردم. متوجه ماجرا شد.
قبل از اينڪه به تاڪسي ما برسند در را باز ڪرد
و سريع به سمت پياده رو دويد. مأمور وسط خيابان يڪدفعه سرش را بالا گرفت. ابراهيم را ديد و فرياد زد: خودشه خودشه، بگيرش... مأمورهــا دنبال ابراهيم دويدنــد.
ابراهيم رفت داخل ڪوچــه، آن ها هم به دنبالش بودند.
حواس مأمورها ڪه حســابي پرت شد ڪرايه را دادم.
از ماشين خارج شدم. به آن سوے خيابان رفتم و راهم رو ادامه دادم...
ظهر بود ڪه آمدم خانه.
از ابراهيم خبرے نداشتم.
تا شب هم هيچ خبرے از ابراهيم نبود.
به چند نفر از رفقا هم زنگ زدم.
آن ها هم خبرے نداشتند. خيلي نگران بودم. ســاعت حدود يازده شب بود. داخل حياط نشسته بودم.
يڪدفعه صدائي از توے ڪوچه شنيدم . دويــدم دم در، باتعجــب ديدم ابراهيــم با همان چهره و لبخند هميشــگي پشتِ در ايســتاده.
من هم پريدم تو بغلش.
خيلي خوشحال بودم.
نمي دانستم خوشحالي ام را چطور ابراز ڪنم. گفتم: داش ابرام چطورے؟
نفس عميقي ڪشيدو گفت:خداروشڪر ،ميبيني ڪه سالمو سر حال درخدمتيم.
گفتم: شام خوردے؟
گفت: نه، مهم نيست. ســريع رفتم توے خانه، سفره نان و مقدارے از غذاے شام را برايش آوردم.
رفتيم داخل ميدان غياثي( شهيد سعيدے)
بعد از خوردن چند لقمه گفت: بدن قــوے همين جاها به درد مي خوره.
خدا ڪمڪ ڪــرد. با اينڪه آن ها چند نفر بودند اما از دستشون فرار ڪردم.
آن شب خيلي صحبت ڪرديم. از انقلاب، از امام و... بعد هم قرار گذاشتيم
شب ها با هم برويم مسجد لرزاده پاے صحبت حاج آقا چاووشي.
✍ادامه دارد...
ܟ۬ߺࡅߊܢߺ࡙ܢߺ࡙ ࡏܣ ࡅߺ߲ܣ ̈̇ࡄࡅܝߺ̈ߺߺ ࡏߊܦ߭ܢߺ࡙ࡄܝߺ̈ߺߺ