eitaa logo
خودسازے و تࢪڪ گناھ
1.8هزار دنبال‌کننده
688 عکس
813 ویدیو
46 فایل
https://eitaa.com/joinchat/2173240167C847a1cc6ec گروه پاسخ به سؤالات شرعی خانمها‌ ⚘💙 ﷽ ✍پیامبر اڪرم صلی الله علیه و آله و سلم: گنهڪارے ڪه به رحمتِ خدا اميدوار است از عابدِ مأيوس، به درگاهِ خدا نزديڪتر است ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 🔸تا به حال می‌گفتم گذشته‌ها گذشت 🔹اڪنون می‌بینم ڪه گذشته‌هایم نگذشت 🔸 بلڪه همہ در من جمع است 🔹آه، آه، از یوم الجمع... 📔الهی نامه 🌿علامه حسن زاده آملی ☀️
🌷 آیت الله فاطمی نیا : ☘ از يك عالم سنی در مورد امام‌علی(علیه‌السلام) سوال ڪردند : 💐 ما تقول فی عليّ؟ (در مورد علی چه می‌گويی؟) پاسخ بسيار لطيفي داد ، گفت : 👌 چه بگويم درباره‌ے ڪسی ڪه دشمنانش از روے حسد و بغض و دوستانش به سبب ترس  وتقيّه ازدشمنان ، فضائلش را ڪتمان ڪردند ، اما از بين اين دو ڪتمان آنقدر فضيلت خارج شده است ڪه مشرق و مغرب عالم را پر ڪرده است! 🌸 الله اڪبر از اين عظمت! ☀️
🌷 آیت الله حسن زاده(ره) : 🖋 ذڪر شریف "لا إله ‌إلّا أنت‌ سبحانڪ إنی ڪنت ‌من ‌الظالمین" معروف به ذڪر یونسیه است... 🖋 هر مؤمنی به ذڪر آن مداومت ڪند ، از غم‌ نجات ‌می‌یابد. ☀️
🌷 از آیت‌الله بهجت (ره) : پرسیدند : در زندگیمان گره افتاده است ، یڪ دعاے مشڪل‌گشا بفرمایید. 🖋 آیت الله بهجت(ره) فرمودند : زیاد و با اعتقاد ڪامل ، استغفار ڪنید. ☀️
خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸💖🌸💖 #قصه_دلبری #قسمت_شانزدهم می خواستم کم نیاورم، گفتم:((خب منم میام!))😁 منـبـر کاملی رفت مثل آخ
💖🌸💖🌸💖 گفتم:((خیلی!))😑 خودم را راحت کردم و گفتم:(( که نمی توانم بگویم چقدر))😐 زیرکی به خرج داد و گفت:((اگه اقا به شما بگوید مرا بکشید ، میکشید؟!))😁 گفتم:((اگه آقا بگن ، بله میکشمتون ..))😂 نتوانست جلوی خنده اش بگیرد😂 او که انگار از اول بله را شنیده، شروع کرد درباره آینده شغلی اش حرف زد. گفت دوست دارد برود در تشکیلات سپاه، فقط هم سپاه قدس😁 روی گزینه های بعدی فکر کرده بود: طلبگی یا معلمی.🙃 هنوز دانشجوبود. خندید وگفت که از دار دنیا فقط یک موتور تریل دارد که آن را هم پلیس از رفیقش گرفته وفعلا توقیف شده است😐 پررو پررو گفت:((اسم بچه هامونم انتخاب کردم: امیرحسین،امیرعباس،زینب،زهرا.))😬😑😁 انگارکتری آبجوش ریختند روی سرم .. کسی نبود بهش بگوید:((هنوز نه به باره نه به داره!))😑 یکی یکی درجیب های کتش دست می کرد. یاد چراغ جادو افتادم. هرچه بیرون می آورد،تمامی نداشت. باهمان هدیه ها جادویم کرد: تکه ای از کفن شهید گمنام که خودش تفحص کرده بود، پلاک شهید، مهر و تسبیح تربت با کلی خرت و پرت هایی که از لبنان و سوریه خریده بود.😅😍 مطمئن شده بود که جوابم مثبت است.تیر خلاص را زد.صدایش را پایین ترآورد وگفت:((دوتا نامه نوشتم براتون :یکی توی حرم امام رضا(ع)،یکی هم، کنار شهدای گمنام بهشت زهرا!))😅 داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹 🔴 هر روز با قسمتی از ڪتاب قصه دلبرے همراه ما باشید زنده نگهداشتن یاد شهدا ڪمتر از شهادت نیست ‎‌‌‌‌‌🔴
🌷 آیت الله حسن‌زاده آملی(ره) : ✍ هر صبح ڪه براے ڪار برمی‌خیزید، وضویی بگیرید، بعد از آن نوزده بار «بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم» را به عدد حروف این آیه مبارڪه تلاوت ڪنید 👌 تا آن «وضو» تطهیرتان ڪند و آن «بسم الله» آفات و بلیّات و شعله‌هاے اشتغالات جهنمی دنیا را از شما دور نماید.
خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_هفدهم حاج آقا کمي با ديگران صحبت کرد. وقتــي اتاق خالي شــد
✨🌱✨🌱✨🌱✨ مكثي كرد وگفت: ما رهبر را براي ديدن و مشاهده كردن نمي خواهيم، ما رهبر را مي خواهيم براي اطاعت كردن. بعد ادامه داد: من اگه نتوانستم رهبرم را ببينم مهم نيست! بلكه مهم اين است كه مطيع فرمانش باشم و رهبرم از من راضي باشد. ابراهيم در مورد ولايت فقيه خيلي حساس بود . نظرات عجيبي هم در مورد امام داشت. مي گفــت: در بين بزرگان و علمــاي قديم و جديد هيچ کس دل و جرأت امام را نداشته. هر وقت پيامي از امام راحل پخش مي شد، با دقت گوش مي کرد و مي گفت: اگر دنيا و آخرت مي خواهيم بايد حرف هاي امام را عمل کنيم. ابراهيم از همان جواني با بيشتر روحانيان محل نيز در ارتباط بود. زمانــي که علامه جعفري در محله ما زندگي مي کردند، از وجود ايشــان بهره هاي فراواني برد. شــهيدان آيت الله بهشــتي ومطهري را هم الگويي كامل براي نسل جوان مي دانست. ✍ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
🌷 آیت‌الله بهجت(ره): ✍ وقتی دل مؤمنی را شاد ڪنید ، خدا از لطف ، مَلڪی را خلق می‌ڪند ڪه آن مَلڪ ، شما را از بلاها و تصادفات و ... حفظ ‌می‌ڪند. 👌 این‌ڪه می‌بینید در برخی تصادفات بعضی‌ها محفوظ می‌مانند در حالی ڪه به نفر ڪنارے آن‌ها آسیب وارد می‌شود به سبب این است ڪه آن شخصِ محفوظ مانده ، در مسرّت اهل ایمان نقش داشته است. 📚 برگی از دفتر آفتاب ، ص ١٨۴ ☀️
خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_هجدهم مكثي كرد وگفت: ما رهبر را براي ديدن و مشاهده كردن نمي خ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ زيارت راوی: جبار ستوده ، مهدي فريدوند سال اول جنگ بود. به همراه بچه هاي گروه اندرزگو به يكي از ارتفاعات در شــمال منطقه گيلان غرب رفتيم. صبح زود بود. ما بر فراز يكي از تپه هاي مشرف به مرز قرار گرفتيم. پاسگاه مرزي در دست عراقي ها بود. خودروهاي عراقي به راحتي در جاده هاي اطراف آن تردد مي كردند. ابراهيم كتابچه دعا را باز كرد. به همراه بچه ها زيارت عاشورا خوانديم. بعد از آن در حالي كه با حسرت به مناطق تحت نفوذ دشمن نگاه مي كردم گفتم: ابــرام جون اين جاده مرزي رو ببيــن. عراقي ها راحت تردد مي كنند. بعد با حسرت گفتم: يعني مي شه يه روز مردم ما راحت از اين جاده ها عبور كنند و به شهرهاي خودشون برن! ابراهيم انگار حواســش به حرف هاي من نبود. با نگاهش دوردســت ها را مي ديــد! لبخندي زد و گفت: چي مي گــي! روزي مي ياد كه از همين جاده، مردم ما دسته دسته به كربلا سفر مي كنند! در مســير برگشت از بچه ها پرسيدم: اســم اين پاسگاه مرزي رو مي دونيد؟ يكي از بچه ها گفت: «مرز خسروي» بيست سال بعد به كربلا رفتيم. نگاهم به همان ارتفاع افتاد. همان كه ابراهيم بر فراز آن زيارت عاشورا خوانده بود! گوئي ابراهيم را مي ديدم كه ما را بدرقه مي كرد. آن ارتفاع درست روبروي ✍ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸💖🌸💖 #قصه_دلبری #قسمت_هفدهم گفتم:((خیلی!))😑 خودم را راحت کردم و گفتم:(( که نمی توانم بگویم چقدر))😐
💖🌸💖🌸💖 برگه هارا گذاشت جلوی رویم. کاغذ کوچکی هم گذاشت روی آن ها .. درشت نوشته بود. ازهمان جا خواندم، زبانم قفل شد: ت مرجانی،تو درجانی،تو مرواریدغلتانی اگر قلبم صدف باشد میان آن تو پنهانی 💞 انگار در این عالم نبود، سرخوش! مادر و خاله ام آمدند و به او گفتند:((هیچ کاری توی خونه بلد نیست، اصلا دور گاز پیداش نمی شه ..😐 یه پوست تخمه جابه جا نمی کنه!خیلی نازنازیه!))😑💣 خندیدوگفت:((من فکر کردم چه مسئله مهمی می خواین بگین! اینا که مهم نیست!))😂❤️ حرفی نمانده بود. سه چهارساعتی صحبت هایمان طول کشید. گیر داد اول شما از اتاق بروید بیرون . پایم خواب رفته بود و نمی توانستم از جایم تکان بخورم😑 از بس به نقطه ای خیره مانده بودم، گردنم گرفته بود و صاف نمی شد. التماس می کردم:((شما بفرمایین،من بعد از شام میام!)) ول کن نبود، مرغش یک پا داشت. حرصم درآمده بود که چرا این قدر یک دندگی می کند.😑💣 خجالت می کشیدم بگویم چرا بلند نمی شوم. دیدم بیرون برو نیست، دل رو به دریا زدم و گفتم:((پام خواب رفته!)) گفت:((فکر می کردم عیبی دارین وقراره سر من کلاه بره!))😂😂 دلش روشن بود که این ازدواج سر می گیرد ..😅❤️ داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹 🔴 http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
🌷 آیت الله بهجت (ره) : ☘ هر ڪس در دام گناه یا خطایی افتاده و به آن عادت ڪرده  و از ترڪ آن عاجز است ، می تواند به مدت 40 هفته ( پنج شنبه شبها یا جمعه صبح‌ها ) بصورت مستمر ، بر سر مزار یڪی از اولیاء الهی برود و قرآن بخواند. ☀️
💠 نماز را ترڪ نڪنید ، حتی اگر درگیر گناه  هستید!   🎬 آیت اللّه سیّد محمّد ضیاء آبادی(ره) ☀️
✍  آقاے معزے فرمودند ، از آیت‌الله بهجت(ره) سوال  ڪردم ، اگر ڪسی ترڪ معصیت ڪند از روے ریا، . گناه نڪند براے این ڪه  مردم نفهمند ، چه حڪمی دارد ؟ 🖋 آیت الله بهجت(ره) فرمودند : خدا این ریا را نصیب ما هم بڪند. ☀️
☘ استاد جاودان : ✍ تمام دستورات آیت الله حق شناس(ره) ، سه چیز بود : 🌱 ترڪ گناه ، 🌱 نماز جماعت 🌱 و نماز شب .
سید رضی (جامع نهج البلاغه) بعداز مرگ مادرش گفت : بعدازاین با ڪدام دستها بلاها را رد ڪنم؟ دست مادر ڪه بالا می‌رود بلا ها رد می‌شود.  شادے روح پــدران و مـــادران آسمـــانی صــلواتـــــــــ🖤ــ
خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_نوزدهم زيارت راوی: جبار ستوده ، مهدي فريدوند سال اول جنگ بو
✨🌱✨🌱✨🌱✨ منطقه مرزي خسروي قرار داشت. آن روز اتوبوس ها به سمت مرز در حركت بودند. از همان جاده دسته دسته مردم ما به زيارت كربلا مي رفتند! هر زمان که تهران بوديم برنامه شب هاي جمعه آقا ابراهيم زيارت حضرت عبدالعظيم بود. مي گفت: شب جمعه شب رحمت خداست. شب زيارتي آقا اباعبدالله ع است. همه اولياء و ملائك مي روند كربلا، ما هم جايي مي رويم كه اهل بيت گفته اند: ثواب زيارت كربلا را دارد. بعــد هم دعاي كميــل را در آنجا مي خواند. ســاعت يك نيمه شــب هم برمي گشت . زماني هم كه برنامه بسيج راه اندازي شده بود از زيارت، مستقيماً مي آمد مســجد پيش بچه هاي بسيج. يك شــب با هم از حرم بيرون آمديم. من چون عجله داشــتم با موتور يكي از بچه ها آمدم مسجد. اما ابراهيم دو سه ساعت بعد رسيد. پرسيدم: ابرام جون دير كردي!؟ گفت: از حرم پياده راه افتادم تا در بين راه شــيخ صدوق را هم زيارت كنم. چون قديمي هاي تهران مي گويند امام زمان(عج) شــب هاي جمعه به زيارت مزار شيخ صدوق مي آيند. گفتم: خب چرا پياده اومدي!؟ جواب درستي نداد. گفتم: تو عجله داشتي كه زودتر بيائي مسجد، اما پياده آمدي، حتماً دليلي داشته؟! بعد از كلي سؤال كردن جواب داد: از حرم كه بيرون آمدم يك آدم خيلي محتاج پيش من آمد، من دســته اســكناس توي جيبم را به آن آقا دادم. موقع سوار شدن به تاكسي ديدم پولي ندارم. براي همين پياده آمدم! ايــن اواخر هــر هفته با هــم مي رفتيم زيارت، نيمه هاي شــب هم بهشــت زهرا ، سر قبر شهدا. بعد، ابراهيم براي ما روضه مي خواند. بعضي شــب ها داخل قبر مي رفت. در همان حال دعاي كميل را با ســوز و حال عجيبي مي خواند وگريه مي كرد. ✍ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd ‌‌‌ شهدا را یاد ڪنید با ذڪر صلوات ✨🌱✨🌱✨🌱✨
خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_بیستم منطقه مرزي خسروي قرار داشت. آن روز اتوبوس ها به سمت مرز
✨🌱✨🌱✨🌱✨ نارنجک راوی: علي مقدم قبل از عمليات مطلع الفجر بود. جهت هماهنگي بهتر، بين فرماندهان سپاه و ارتش جلسه اي در محل گروه اندرزگو برگزار شد. من و ابراهيم و ســه نفر از فرماندهان ارتش وســه نفر از فرماندهان سپاه در جلسه حضور داشــتند. تعدادي از بچه ها هم در داخل حياط مشغول آموزش نظامي بودند. اواسط جلسه بود، همه مشغول صحبت بودند که ناگهان از پنجره اتاق يك نارنجك به داخل پرت شد! دقيقاً وسط اتاق افتاد. از ترس رنگم پريد. همينطور كه كنار اتاق نشسته بودم سرم را در بين دستانم قرار دادم و به سمت ديوار چمباتمه زدم! براي لحظاتي َنفس در ســينه ام حبس شــد! بقيه هم ماننــد من، هر يك به گوشه اي خزيدند. لحظات به سختي مي گذشت، اما صداي انفجار نيامد! خيلي آرام چشمانم را باز كردم. از لابه لاي دستانم به وسط اتاق نگاه كردم. صحنه اي كه مي ديدم باور کردنی نبود! آرام دستانم را از روي سرم برداشتم. ســرم را بالا آوردم و با چشماني كه از تعجب بزرگ شده بود گفتم: آقا ابرام...! بقيه هم يك يك از گوشه وكنار اتاق سرهايشان را بلند كردند ✍ادامه دارد... ✨🌱✨🌱✨🌱✨ الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم ‌‌‌‎ ━━━ ━━━ ━━━ ━━━
خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_بیستویکم نارنجک راوی: علي مقدم قبل از عمليات مطلع الفجر بود
✨🌱✨🌱✨🌱✨ همه با رنگ پريده وسط اتاق را نگاه مي كردند. صحنه بســيار عجيبي بود. در حالي كه همه ما به گوشــه وكنار اتاق خزيده بوديم، ابراهيم روي نارنجك خوابيده بود! در همين حين مسئول آموزش وارد اتاق شد. با كلي معذرت خواهي گفت: خيلي شرمنده ام، اين نارنجك آموزشي بود، اشتباهي افتاد داخل اتاق! ابراهيم از روي نارنجك بلند شــد، در حالي كه تا آن موقع كه ســال اول جنگ بود، چنين اتفاقي براي هيچ يك از بچه ها نيفتاده بود. گوئی اين نارنجک آمده بود تا مردانگی ما را بسنجد. بعد از آن، ماجراي نارنجك، زبان به زبان بين بچه ها مي چرخيد. ✍ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
🌷 ‌آیت الله جاودان : ✍ اگر نماز شب بخوانیم ولی صبحش گناه ڪنیم ، به آسمان نمی‌رسیم. 👌 خوشبخت ڪسی است ڪه ریشه هاے گناه را از زندگی خود بِبُرد. ☀️
خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸💖🌸💖 #قصه_دلبری #قسمت_هجدهم برگه هارا گذاشت جلوی رویم. کاغذ کوچکی هم گذاشت روی آن ها .. درشت نوشت
💖🌸💖🌸💖 نزدیک در به من گفت :«رفتم کربلا زیر قبه به امام حسین (ع)گفتم :«برام پدری کنید فکر کنید منم علی اکبرتون! هر کاری قرار بود برای ازدواج پسرتون انجام بدید ، برای من بکنید !»😅☺️ دلم را برد ، به همین سادگی... پدرم گیج شده بود که به چه چیز این آدم دل خوش کرده ام . نه پولی ، نه کاری ، نه مدرکی ، هیچ ... تازه بعد ازدواج می رفتیم تهران . پدرم با این موضوع کنار نمی آمد . می پرسید :«تو همه اینارو میدونی و قبول می کنی ؟!»🤔😐 پروژه تحقیق پدرم کلید خورد . بهش زنگ زد : « سه نفر رو معرفی کن تا اگه سوالی داشتم از اونا بپرسم !» شماره و نشانی دونفر روحانی و یکی از رفقای دانشگاهش را داده بود. وقتی پدرم با آن ها صحبت کرد ، کمی آرام و قرار گرفت . نه که از محمد حسین خوشش نیامده باشد . اما برای آینده و زندگی مان نگران بود . برای دختر نازک نارنجی اش 😅 حتی دفعهٔ اول که او را دید ، گفت :«این چقدر مظلومه !»☹️😐 باز یاد حرف بچه ها افتادم .. حرفشان توی گوشم زنگ می زد :((شبیه شهداس)) یاد حس و حالم قبل از این روزها افتادم! محمد حسینی که امروز می دیدم ، اصلا شبیه آن برداشت هایم نبود .. برای من هم همان شده بود که همه می گفتند❤️ پدرم کمی که خاطر جمع شد ، به محمد حسین زنگ زد که «می خوام ببینمت !» قرار و مدار گذاشتند برویم دنبالش . هنوز در خانهٔ دانشجوی اش زندگی می کرد. من هم با پدر و مادرم رفتم . خندان سوار ماشین شد . برایم جالب بود که ذره ای اظهار خجالت و کم رویی در صورتش نمی دیدم😂 داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹 🔴 ✨🌱✨🌱✨🌱✨ ‌‌‌ شهدا را یاد ڪنید با ذڪر صلوات ✨🌱✨🌱✨🌱✨ الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم ‌‌‌‎ ━━━ ━━━ ━━━ ━━━
خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸💖🌸💖 #قصه_دلبری #قسمت_نوزدهم نزدیک در به من گفت :«رفتم کربلا زیر قبه به امام حسین (ع)گفتم :«برام پ
﷽ 💖🌸💖🌸💖 پدرم از یزد راه افتاد سمت روستایمان اسلامیه . وسیر تا پیاز زندگی اش را گفت : از کوچکی اش تا ازدواج با مادرم و اوضاع فعلی اش . بعد هم کف دستش را گرفت طرف محمد حسین و گفت :«همهٔ زندگی م همینه ، گذاشتم جلوت . کسی که می خواد دوماد خونه من بشه ، فرزند خونه منه و باید همه چیز این زندگی رو بدونه !»☺️ اون هم کف دستش را نشان داد و گفت :« منم با شما رو راستم !» تا اسلامیه از خودش و پدر و مادرش تعریف کرد ، حتی وضعیت مالی اش را شفاف بیان کرد . دوباره قضیه موتور تریل را که تمام دارایی اش بود گفت . خیلی هم زود با پدر و مادرم پسر خاله شد!😐😂 موقع برگشت به پیشنهاد پدرم رفتیم امامزاده جعفر (ع) 😍 یادم هست بعضی از حرف ها را که می زد ، پدرم برمی گشت عقب ماشین را نگاه می کرد ، از او می پرسید :«این حرفا رو به مرجان هم گفتی ؟»🤔 گفت :«بله!» در جلسه خواستگاری همه رابه من گفته بود 😅 مادرش زنگ زد تا جواب بگیرد ‌. من که از ته دل راضی بودم😍😁 پدرم هم توپ را انداخته بود در زمین خودم . مادرم گفت :« به نظرم بهتره چند جلسه دیگه با هم صحبت کنن !»😁☺️ کور از خدا چه میخواهد ، دو چشم بینا! قار قرار صدای موتورش در کوچه مان پیچید. سر همان ساعتی که گفته بود رسید : چهار بعد از ظهر از روز های اردیبهشت. نمی دانم آن دسته گل را چطور با موتور این قدر سالم رسانده بود 😂 مادرم به دایی ام زنگ زد که بیاید سبک سنگینش کند . نشنیدم با پدر و دایی ام چه خوش و بش کردند . تا وارد اتاقم شد پرسید :«دایی تون نظامیه ؟»🤔 گفتم :«از کجا می دونید؟» خندید که «از کفشش حدس زدم !»😂😁 داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹 🔴
خودسازے و تࢪڪ گناھ
﷽ 💖🌸💖🌸💖 #قصه_دلبری #قسمت_بیستم پدرم از یزد راه افتاد سمت روستایمان اسلامیه . وسیر تا پیاز زندگی
💖🌸💖🌸💖 برایم جالب بود ، حتی حواسش به کفش های دم در هم بود😂 چندین مرتبه ذکر خیر پدرم را کشید وسط برای اینکه صادقانه سیر تا پیاز زندگی اش را برای او گفته بود 😂 یادم نیست از کجا شروع شد که بحث کشید به مهریه .. پرسید :«نظرتون چیه ؟» گفتم :«همون که حضرت آقا میگن !» بال در آورد قهقهه زد :« یعنی چهارده تا سکه !» از زیر چادر سرم را تکان دادم که یعنی بله !😅 می خواست دلیلم را بداند ‌. گفتم :« مهریه خوشبختی نمیاره!» حدیث هم برایش خواندم :«بهترین زنان امت زنی است که مهریه او از دیگران کمتر باشد !» این دفعه من منبر رفته بودم 😁😉 دلش نمی آمد صحبتمان تموم شود 😂 حس می کردم زور می زند سر بحث جدیدی را باز کند😁 سه تا نامه جدید نوشته بود برایم 😂😅😅 گرفت جلویم و گفت :«راستی سرم بره هیئتم ترک نمیشه !» از ته دلم ذوق کردم 😍 نمی دانم اوهم از چهره ام فهمید یا نه ، چون دنبال این طور آدمی می گشتم😁 حس می کردم حرف دیگری هم دارد ، انگار مزه مزه می کرد ... گفت :«دنبال پایه می گشتم ، باید پایه م باشید نه ترمز! زن اگر حسینی باشه ، شوهرش زهیر می شه !»☺️ بعد هم نقلی قولی از شهید سید مجتبی علمدار به میان آورد : «هرکس رو که دوست داری ، باید براش ارزوی شهادت کنی! داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹 🔴 http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸💖🌸💖 #قصه_دلبری #قسمت_بیست‌و‌‌یکم برایم جالب بود ، حتی حواسش به کفش های دم در هم بود😂 چندین مرتبه
💖🌸💖🌸💖 مسئول اعتکاف دانش آموزی یزد بود . از وسط برنامه ها می رفت و می آمد . قرار شد بعد از ایام البیض برویم کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه عقد کنیم 😅 رفته بود پیش حاج آقای آیت اللهی که بیایند برای خواندن خطبه عقد 😁 ایشان گفتند بودند :«بهتره برید امامزاده جعفر (ع)یزد» خانواده ها به این تصمیم رسیده بودند که دوتا مراسم مفصل در سالن بگیرند : یکی یزد، یکی هم تهران . مخالفت کرد ، گفت :« باید یکی و ساده بگیریم!»😑 اصلا راضی نشد ، من را انداخت جلو که بزرگ تر ها را راضی کنم . چون من هم با او موافق بودم 😁 زور خودم را زدم تا آخر به خواسته اش رسید 😂 شب تا صبح خوابم نبرد . دور حیاط راه می رفتم🚶🏻‍♀ تمام صحنه ها مثل فیلم در ذهنم رد می شد ... همه آن منت کشی هایش 😅 از آقای قرائتی شنیده بودم :«۵۰ درصد ازدواج تحقیقه و ۵۰ درصدش توسل❤️ نمیشه به تحقیق امید داشت ، ولی می توان به توسل دل بست! » بین خوف و رجا گیر افتاده بودم . با اینکه به دلم نشسته بود ، باز دلهره داشتم ... متوسل شدم . زنگ زدم به حرم امام رضا (ع) . همان که خیرم کرده بود برایش 😅 داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹 🔴 http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸💖🌸💖 #قصه_دلبری #قسمت_بیست‌و‌دوم مسئول اعتکاف دانش آموزی یزد بود . از وسط برنامه ها می رفت و می آ
💖🌸💖🌸💖 چشمانم را بستم . با نوای صلوات خاصه امام رضا خودم را پای ضریح می دیدم . در بین همهمه زائران ، حرفم را دخیل بستم به ضریح : «ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا / حلوا به کسی ده که محبت نچشیده!» همه را سپردم به امام (ع) ❤ هندزفری را گذاشتم داخل گوشم . راه می رفتم و روضه گوش می دادم . رفتم به اتاقم با هدیه هایش ور رفتم : کفن شهید گمنام ، پلاک شهید ... صدای. اذان بلند شد ، مادرم سر کشید داخل اتاق و گفت :« نخوابیدی؟! برو یه سوره قرآن بخون!» ساعت شش_شش و نیم صبح ، خاله ام با مادرم وسایل سفره عقد را جمع می کردند. نشسته بودم و بر و بر نگاهشان میکردم! به خودم می گفتم :« یعنی همه اینا داره جدی می شه؟» ☹️ خاله ام غرولندی کرد که :«کمک نمی کنی حداقل پاوش لباست رو بپوش!» همه عجله داشتند که باید عقد زودتر خوانده شود تا به شلوغی امامزاده نخوریم . ☹️☹️ وقتی با کت و شلوار دیدمش ، پقی زدم زیر خنده 😂 هیچ کس باور نمی کرد این آدم ، تن به کت و شلوار بدهد .. از بس ذوق مرگ بود ، خنده ام گرفت 😂 به شوخی بهش گفتم :« شما کت و شلوار پوشیدی یا کت و شلوار شما رو پوشیده ؟»😂😉😁 در همه عمرش فقط دوبار با کت و شلوار دیدمش : یک بار برای مراسم عقد ، یک بار هم برای عروسی 😁 درو همسایه و دوست و آشنا باتعجب می پرسیدند :« حالا چرا امامزاده؟!» نداشتیم بین فک و فامیل کسی این قدر ساده دخترش را بفرستند خانه بخت😂 داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹 🔴 http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
🌷 وقتی از آیت الله بروجردے (ره) ذڪر خواستند ، فرمود : 🖋 ذڪــر مومن ، نماز شــب است و نماز اول وقت ☀️
✍ جوانی از (ره) ذڪرے خواست ، ایشان فرمودند : 👌 هیچ ذڪرے بالاتر و مهم تر از عزم پیوسته و همیشگی بر ترڪ گناه نیست. یعنی تصمیم داشته باشی اگر خداوند صد سال هم عمر به تو داد ، حتی یڪ گناه نڪنی. ☘ همچنان ڪه اگر صد سال عمر ڪنی ، حاضر نخواهی شد یڪ بار به اندازه‌ے تَهِ استڪانی زهر بنوشی . حقیقت و واقع گناه هم ‌، زَهر و سَمّ است . 📖 نفس مطمئنّه ، ص ۲۴ ☀️