~°🍓☘~°
[رِفیق جانِ...♡
بهِ "دوست داشـتَنَت"
چه چاشنیِ فُوقالعاده ایِ زَدی
که مَزه اَش به "دِلم" میچَسبد!]🐋
#رفیقونه
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.❤️➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
یک خانمی توی پیجشون نوشته بودن که
چادر مشکی افسردگی میاره |:
دیروز یه مانتو مشکی خریده بود
استوری کرده بود که
مشکی رنگ عشقه😆😂!
_ حالا ما هیچی
حداقل تکلیف خودتو روشن کن سید🚶🏻♀. . .
#تباهیات
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.🥀➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
بیچارهزرافهها..!
تابغضشونوقورتبدن
خیلیطولمیکشه😕💔😂
#خنده_تایم
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.😅➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
قطعہایازبہشتـ(:ࢱ
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁 🍁☘🍁 ☘🍁 🍁 #با_من_بمان_5 به خدا توکل کرد و چشم هایش را
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁
🍁☘🍁
☘🍁
🍁
#با_من_بمان_6
در همین میان پیرمرد خمیده ای با هیکل نحیف و صورت گود نشسته وارد اتاق شد و گفت:دختره ی خیره سر
باز کدوم خراب شده ای ولو بودی
دخترجوان با ترس بلند شد و بدنش شروع به لرزیدن کرد
سرگرد اکبری :اروم باشید اقا..بشینید
کنار دخترش نشست و با چشم برای او خط و نشان کشید
سرگرد اکبری در حالی ک پرونده را ورق میزد گفت :دخترتون از چه زمانی خونه نیومده؟
-پریشب..گفت میرم تولد دوستم
میدونستم مهمونی های اینجوری میگیرنش سرشو همونجا گوش تا گوش میبریدم
سرگرد رو به دختر جوان گفت:شما ک گفتید منو دزدیدن ؟
دخترجوان عصبی گفت:دروغ میگه جناب سروان
من کجا گفتم تولد دوستمه
اصلا من دوستی ندارم
خجالت نمیکشی دروغ میگی؟
مردمعتاد دماغش را بالا کشید و گفت:خفه شو دختره ی چش سفید...فیلمشه جناب سروان
بعد مرگ مادرش چش در اورده
خانوم کجایی ببینی دخترت ه.ر.ز.ه شده
سرگرد گفت:ساکت باش اقا
اینجا کلانتریه
این اقا و دخترتونو ما باهم دستگیر کردیم
دخترتون ادعا داره دزدیدنش و بردن اون مهمونی
وطبق ادعاشون این اقا هم هیچ تعرضی بهشون نداشته
مرد معتاد نگاهی به سروضع شیک ومرتب کمیل انداخت وکمی فکر کرد
دماغش را با صدا بالا کشید و چشمانش را به سختی از هم باز کرد :اتفاقا این پسره رو چندبار با دخترم دیدمش
کمیل نتواست طاقت بیاورد و سمت ان مرد خیز برداشت
یقه اش را گرفت و گفت:چرا دروغ میگی مرتیکه
من تاحالا تو روی هیچ دختری نگاهم نکردم
با دیدن هیکل کمیل ک از او چند سر وشانه بالاتر بود خودش را جمع جور کرد ک سرباز انهارا از هم جدا کرد
سرگرد اکبری روی میز زد و گفت:چه خبرتونه
-جناب سروان
من شاهدم دارم
سرکوچمون سوپرمارکتی هس
اون دخترمو با این اقا دیده و بمن گفته
منم دیدمشون
احتمالا باهم رفتن مهمونی ک خوش بگذرونن
کمیل نفس هایش را عصبی بیرون فرستاد و با صورت برافروخته به دخترجوان گفت:نمیخواید چیزی بگید
با تشر کمیل بغضش ترکید و با گریه گفت:بخدا من این اقارو قبلا ندیدم
بابا به خاک مامان نمیبخشمت
من کی با پای خودم رفتم اون خراب شده
از کجا معلوم خودت منو نفروخته باشی به اونا
مرد معتاد خنده ی عصبی کرد و گفت:خفه شو دختره ی خیرسر
چه بازیگر خوبی شدی
سرگرد اکبری رو به یکی از سربازا گفت:فورا برید صاحب سوپرمارکتی رو بیارید اینجا
اگه شهادت بده ک این دونفرو باهم دیده راهی جز عقدشون نمیمونه
کمیل موهایش را بهم ریخت و گفت:مگه الکیه
یکی رو به زور عقد یکی دیگه کنید
من کاری ندارم این خانوم چیکارس و چیکار کرده و چرا اونجا بوده
جناب سرگرد من تو اون مهمونی کوفتی نبودم
من فقط....
-اقای معتمدی!
فعلا ک شواهد برعلیه گفته ی شماست
شما و این خانوم باهم از اون اتاق دستگیر شدید
و طبق ادعای این اقا قبلاهم مراوده داشتید
#ادامه_دارد...
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.💙➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
🍁
☘🍁
🍁☘🍁
☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
قطعہایازبہشتـ(:ࢱ
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁 🍁☘🍁 ☘🍁 🍁 #با_من_بمان_6 در همین میان پیرمرد خمیده ای
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁
🍁☘🍁
☘🍁
🍁
#با_من_بمان_7
دوباره به همان زندان تاریک منتقل شدند
دقیقه های نفس گیر بی طاقتش کرده بود
دو متهم دیگر به جمع انان اضافه شده بود
نگاهش روی صورت سیاه و چنگ خورده مرد درشت هیکلی ک خوابیده بود و پر سروصدا خروپف میکرد ثابت ماند
چشمانش را از روی استرس بهم فشرد و سعی کرد ارام باشد
-خیلی خوب اقای معتمدی و خانوم جلالی
نگاه هردو منتظر و پرامید سمت دهان سرگرد رفت
-صاحب سوپرمارکتی هم شهادت داده ک شماروباهم چندبار تو اون محله دیده
اون شبم ک از اون اتاق باهم دستگیر شدید
طبق قانون راهی نمیمونه جز اینکه برای جلوگیری از فحشا و منکرات شمارو عقد هم کنیم
اقا کمیل از شما بعیده با این سابقه ی درخشانتون
-جناب سرگرد به امام زمان من بیگناهم
به چشمان غمزده کمیل خیره شد
شاید در اعماق وجودش اورا باور کرده بود که بیگناه است
پسر سیدی ک از چهره اش پیدا بود اهل این جور خلافا نیست
اما نمیتوانست به خاطر احساسات قلبی خودش قانون را نادیده بگیرد
نقاب جدیت و خونسردی بر صورتش زد و گفت:چرا باید همه بر علیه شما شهادت بدن
یعنی همه ی اونا با شما خصومت دارن؟
حتی اگه بیگناهی شمارو باور کنم
قانون بمن این اجازه رو نمیده بدون هیچ شاهد و مدرکی بیگناهی شمارو تایید کنم
این شهادت هایی ک برعلیهتون داده شده چی؟میتونم از خیرشون بگذرم؟
با شنیدن صحبت های اکبری کلافه سرش را میان دستانش گرفت
طبق شهادت ان از خدا بیخبر ثابت شده بود ک انها قبلا با هم دوست بودند و ان شب هم به خواست خودشان در اتاق بودند ک توسط مامورین قبل از انکه کار از کار بگذرد دستگیر شدند!
اخر چرا
نمیتوانست باور کند ک چرا همه چیز برعلیه اوست
او که با ان سوپرمارکتی و مرد معتاد و از همه مهم تر منصور!خصومتی نداشت
چرا افراد ان مهمانی دیدن منصور را رد کردند
چگونه ممکن بود منصور در رستوران باشد وقتی اورا در مهمانی دیده بود!
گیج شده بود و نمیدانست باید چه کار کند
با شنیدن صدای مادرش چشمانش را از شرم بست
-فکر کردین شهر هرته
پسر دسته گل من ک تو عمرش به یه دختر نگاه نکرده بدم عقد یه دختر خیابونی کنین
مادرش وارد اتاق شد و با گریه سمت کمیل رفت و گفت:الهی مادر بمیره
#ادامه_دارد...
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.💙➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
🍁
☘🍁
🍁☘🍁
☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
خدارو دوست دآشته بآش...💚
از خدا تشکر کن...
تنهآ کسی ک پآ به پآت
تو تمآم مرآحل زندگیت بوده
خداے مهربونہ!😍
#دلی
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.🌿➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
ماهرمضونیہفرصتویژهستبراۍ
ڪسایۍڪہیہعمراشتباهرفتن
یہعمراز خدا دوربودنودستشونخالے
خالیہ
اونامیتوننتواینماهیہتَنہتمومِخوبنبودنا
تمومقراننخوندنا،تموم
ذڪرنگفتناشونوراحت جبرانڪنن...
رفیقزرنگبازۍدربیار :))
#ماه_رمضان
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.🌙➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
ببین رفیق ما مذهبے ها
جنس پشتِ ویتࢪین دین اسلام هستیم
جنس ها؎ خوب
پشت ویتࢪین گذاشتہ میشہ
تا مࢪدم بࢪ اساس اون واࢪد مغازه بشن
ببین ࢪفیق!!
جوࢪ؎ باش ڪہ بادیدنت
نسبت بہ اسلام ࢪاغب بشن
نہ اینڪہ از دین زده بشن...🖐🏻
#تلنگرانه
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.💢➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
•⊰𝑰𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒏𝒂𝒎𝒆 𝒐𝒇 𝒈𝒐𝒅◟.🧡.◝
خدا هرگز دیر نمیکند
هرآنچه که نیاز داری...
در زمان درستش به تو میرسد :) ✨🌙
#حرف_حق
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.🍲➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
استاد پناهیان:
تجربه بهم یاد داده کہ...
برای اینڪه طلب شهادت ڪنی
نباید به گذشته خودت نگاه کنۍ...!
ࢪاحت باش!
نگران هیچی نباش!
فقط مواظب این باشکھ
شیطون بهت نگه تو لیاقت شهادت نداری ...!":)👀🌱
#استاد_پناهیان
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.🍁➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
ミبه خودت افتخار کن که تو
ミاین شرایط سخت و خسته کننده
ミ🌱😌هرگز تسلیم نشدی
#انگیزشی
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.🍹➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
نمیدونم آخرش چی میشه!
ولی میدونم خدا بنده اشو نیافریده که رهاش کنه🥺🧡
منازتودستنمیکشم🍉☘
#دلی
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.🌿➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
قطعہایازبہشتـ(:ࢱ
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁 🍁☘🍁 ☘🍁 🍁 #با_من_بمان_7 دوباره به همان زندان تاریک من
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁
🍁☘🍁
☘🍁
🍁
#ادامه_قسمت_8
کمیل خودش را در اغوش مادرش رها کرد و گفت:مامان بخدا من بیگناهم
منصور منو کشوند اونجا
ولی همه چیز برعلیه منه
مطمئنا این شاهدارو هم منصور خریده
-صددفعه بهت نگفتم با منصور نگرد
ها؟
اخرشم زهر خودشو ریخت
وقتی زنگ زدی گفتی چه بلایی سرت اومده داشتم دق میکردم
نمیدونم کدوم نامردی به همسایه ها گفته
تو محل پیچیده ک پسر حاج اقا معتمدی جانماز اب میکشه و تو پارتی گرفتنش
با گریه ادامه داد:بچم نرگس جرئت نمیکنه از خونه پاشو بیرون بزاره
پاهای کمیل سست شد و روی صندلی افتاد
حرف مردم را کجای دلش بگذارد!
عصبی رو به ازاده و پدرش گفت:اگه فکر کردین میتونین دخترتونو به پسر پاک من بندازین کور خوندین
پسر من بیگناهه
سرگرد اکبری گفت:خانوم اروم باشید!
طبق شواهد پسرتون و این دخترخانوم قبلا مراوده داشتند
شهود شهادت دادند ک منصور اون شب مهمونی نبوده
پس اقاپسر شما به خواست خودش اونجا تو اون اتاق با این دختر خانوم بوده
-مگر نبردینشون پزشکی قانونی؟
کمیل صورتش از خجالت سرخ شد وبه زمین خیره شد:خدا لعنتت کنه منصور
ازاده هم حالش دست کمی از او نداشت
تمام وجودش ازنفرت پدرش پر شده بود
فقط اوهم مانند کمیل یک سوال بزرگ داشت
چرا؟
جوابش در یک کلمه خلاصه میشود:منصور
سرگرد اکبری گفت:چرا خوشبختانه پاکی هردوشون ثابت شده ولی مامورین ما قبل اینکه دیر بشه دستگیرشون کردن
مادرکمیل عصبانی گفت:این وصله ها به پسر من نمیچسبه اقا
یعنی چی قبل اینکه دیر بشه!
پسر من نوحه خون امام حسینه
همه ی اهل محل رو سرش قسم میخورن
الهی خیر نیبینی منصور ک پای پسرمو اینجا بازی کردی
ابرو واسمون تو محل نذاشتی
-اینجا کلانتریه خانوم!
-کلانتریه ک کلانتریه
پسر دسته گل مردمو میخواید بدید دست این گرگا؟
پدر ازاده خمار وعصبانی گفت:دهنتو اب بکش خانوم
پسرشما دخترمنو اخفال کرده و برده تو اون اتاق تا هدف شومشو عملی کنه
حالا ک ابروی دخترمو برده باید عقدش کنه
مادرکمیل گفت:چی چی میگی اقا
مگه کر بودی نشنیدی جناب سروان گفت پاکی پسرم تایید شده
تو دختر خودتو جمع کن مهمونیا نره خودشو به پسرمردم بندازه
خوبه والا
میخواد دختر خودشو با چرندیاتش قالب کنه
سرگرد اکبری عصبی فریاد زد:ساکت شید
با همتونم...
#ادامه_دارد...
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.💙➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
🍁
☘🍁
🍁☘🍁
☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
قطعہایازبہشتـ(:ࢱ
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁 🍁☘🍁 ☘🍁 🍁 #ادامه_قسمت_8 کمیل خودش را در اغوش مادرش ره
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁
🍁☘🍁
☘🍁
🍁
#با_من_بمان_9
گلویش خشک خشک شده بود
اب دهانش را به سختی قورت داد
عاقد با دفتر نسبتا بزرگی پشت صندلی نشست و گفت:بشینید
ازاده و کمیل نگاهی بهم انداختن ک کمیل اخم پررنگی کرد و پشت صندلی نشست
مادرش همچنان گریه زاری راه انداخته بود
ازاده به پدرش نگاه کرد وگفت:هرگز نمیبخشمت ک با ابروی من بازی کردی
هرگز نمیبخشمت
میدونم ک تو با اون جواد خیر ندیده دست به یکی کردی ک به دروغ شهادت بده منو واین اقا باهم تو محله دیده
پدرش گفت:دارم گندی ک زدی رو پاک میکنم
عشق و کیفتونو کردین حالا باید مجازاتم بشید
کمیل خون جلوی چشمانش را گرفت و سمت مرد معتاد رفت
مشتی محکم تو صورتش خواباند ک خون از دماغ پدرازاده سرازیر شد
مادرکمیل خاک به سرمی گفت ک سرباز ها انهارا از هم جدا کردند و روی صندلی نشاندند
-جناب سرگرد من شکایت دارم
بیینید جلو چشم شما دماغ منو شکست
سرگرد سری از تاسف تکان داد و گفت:دودقیقه اروم بشینید تا همه چی تموم شه
شما هم به خاطر دخترت بهتره سکوت کنی
-فقط به خاطر دخترم
بعدا پدرتو درمیارم
ازاده پوزخندی زد و گفت:من دختر تو نیستم
با حسرت به کفش هایش نگاه کرد
چه ارزو هایی ک برای خودش و همسراینده اش داشت
حالا باید بازیچه ی دست قانون شود و با دختری ک نه تا به حال اورا دیده نه علاقه ای به او دارد به اجبار ازدواج کند
خطبه جاری شد ک با شنیدن مهریه دود از سرش بلند شد
سرد و بیروح به انتهای سالن خیره شد
تمام شد
تمام ابرو و غیرتش زیر سوال رفت
مادرش سعی داشت اورا ارام کند
دستش را گرفت :غصه نخور پسرم
فوقش از اون محل میریم
مهم خداست ک میدونه بیگناهی
کاش میدانست درد پسرش حرف مردم نیست
کاش میدانست غرور و جوانمردی اش زیر پاهای منصور خرد شده
پدر ازاده رو به دخترش گفت:اخرش ک بد تموم نشد
یه شوهر خوب گیرت اومد
از سر ووضعش معلومه پولداره
باهاش راه بیا
به زندگیت برس
پوزخندی زد و عصبانی گفت:تو با ابروی منو اون بیچاره بازی کردی
به خاطر چی!!!!
فقط کنجکاوم بدونم چی گیرت اومده
کمیل بی آنکه به اطرافش نگاهی بیندازد
بی سروصدا و ارام وارد حیاط کلانتری شد
#ادامه_دارد....
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.💙➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
🍁
☘🍁
🍁☘🍁
☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
دسـتاوبنـدکہمیشـد،چـٰآدرشرـابـٰالبـش
میگـرفتومـندرایـنحسـرتکہچـٰآدرنیستـم
#چادرانه
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.🍬➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
یکبار ازش پرسیدم: این نمازِ دو رکعتۍ که
بعد از نماز صبح میخوانی، چیه؟ اول از جواب
دادن طفره رفت، اصرار کردم و گفت اگر قول
بده که تو هم بخوانی، میگم.
وقتی قول دادم گفت: من هر روز این دو رکعت
نماز رو براۍ سلامتی و فرج امام زمان[عج] میخوانم.
•شهیدسیدعلیحسینۍ🌿!'
#شهیدانه
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.🕶➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
BQACAgQAAxkBAAGXodtkNFWfj_jJNL6bOM2ITJcNVgNuQQACWQ0AAvfuiVH_nLDddpXedC8E.attheme
112.5K
#تم
جہتزیباسازیایتــــاتون🐳✨
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.💗➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
موقعِ درس خوندن اینا کنارت باشہ🌸:)
- چندتابرگہچک نویس🖍🌸
- دفترخلاصہنویسے💕📔
- کتاب🍦💜
- کتابکمکدرسےیاکتابکار🧡🧚🏻♀
- چندتامدادوخودکار🐢💘
- یہلیوانآبویانوشیدنےخنک🌱
#ایده
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.🍩➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ