قطعہایازبہشتـ(:ࢱ
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #با_من_بمان_14 -دوسال پیش سکته کرد و فوت شد -خدا رحمتش
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_15
صبح با شنیدن صدای گنجشک ها سرش را از روی پاهایش برداشت
هنوز مانتوی رنگ و رو رفته ی دیروزش تنش بود
موهایش را تماما داخل شال فربرد
روی پا ایستاد و به ساعت روی دیوار نگاهی انداخت:7:30
سینی شام دیشب را برداشت و از اتاق بیرون رفت
در پشت سرش با صدای قیژ قیژ بلندی بسته شد
توجه اعضای منزل ک درحال خوردن صبحانه بودند سمت او جلب شد
حوریه خانوم طبق معمول اخمی تحویل او داد و رویش را چرخاند
کمیل سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت
سینی را روی ظرفشویی گذاشت و به اتاق بازگشت
صدای کمیل را شنید ک گفت:من رفتم خدانگهدار
-خدافظ پسرم
با تنها شدن او و مادرکمیل ترسی به دلش نشست
مدتی گذشت ک در اتاقش به شدت باز شد
با دیدن چهره ی اخمو حوریه خانوم سرجایش ایستاد و تته پته کنان گفت:سسلام
-علیک
امروز من خیلی خستم
ناهار رو درست میکنی و خونه رو مرتب میکنی
خیال نکن از اون خونه خلاص شدی و اومدی یه خونه بزرگتر راحت میخوری و میخوابی و پسرمو تیغ میزنی
باید قد خورد خوراکت کار کنی
نمیزارم از مهربونی پسرم سواستفاده کنی
فهمیدی؟
سرش را تکان داد و گفت:من همچین دختری نیستم
-از سرووضع خودت و پدرت معلومه!
خیلی خوش شانسی دختر
خیلی خوش شانسی ک پسر من تو تورت افتاده
دوباره بغض کردقوی باش ازاده
تو باید قوی باشی نباید گریه کنی
تو دیگر دختربچه نیستی ک پشت سر مادرت قایم شوی
-خانوم...من اصلا پسرشمارو نمیشناختم
منم مثل پسرشماقربونی شدم این وسط
-اخی دلم برات کباب شد
چه قربونیی!
پسرم از تیپ و قیافه ک چیزی کم نداره
یه پارچه اقا
اون کسی ک قربونی شد پسر من بود ک گیر همچین خانواده ای افتاد!
خداروشکر به پسرم گفتم پای پدرتو از خانواده ما قطع کنه
اشک های ازاده بی اختیار جاری شد
بازهم همان مانع لعنتی همیشگی راه گلویش را بست
بازهم حرفش را خورد!
با رفتن حوریه خانوم بغضش ترکید و هق هق کنان گریه کرد
-گریه زاری رو بس کن
فکر نکن جلوی پسرمم اینجوری اشک تمساح بریزی رامت میشه
دستش را جلوی دهانش گرفت و با صدای خفه بغضش را فروخورد
بی زبان تر از آن بود ک از خودش دفاع کند
#ادامه_دارد....
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.💙➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
قطعہایازبہشتـ(:ࢱ
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #با_من_بمان_15 صبح با شنیدن صدای گنجشک ها سرش را از ر
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_16
مشغول تمییز کردن کف آشپزخونه بود که متوجه امدن نرگس از دانشگاه شد
با شنیدن صدای پر از شوق مادر نرگس دلش لرزید:سلام دخترگلم خسته نباشی
دلش برای مادرش تنگ شده بود
"مادر کجایی ک بیینی دخترت اینطوری راهی خونه بخت شد
به خاطر پدر معتادی ک به خاطر پولش دخترش رو فروخت"
"به خاطر من و پدرم این خانواده هم بدبخت شدند"
اهی کشید و از وجود خودش پشیمان شد
او از عمد کاری نکرده بود ک مادر کمیل اینطوری با او صحبت میکرد
"کاش میتونستم از خودم دفاع کنم"
از اینکه باید کار میکرد ناراحت نبود
از این ناراحت بود ک به خاطر وضع ضعیف مالی پدرش و کار های اشتباه اون سرزنشش میکردند
با امدن مادراقا کمیل از جایش بلند شد ک گفت:کارایی ک گفتم کردی؟
-بله
-میتونی بری اتاقت
تا وقتی صدات نکردم بیرون نیا
***
کتاب شعر رنگ و رورفته ای ک از مادرش یادگار مانده بود را از ته ساک برداشت و مشغول خواندش شد
ساعت تقریبا 7 بعد از ظهر بود
"وقتی خونه خودمون بودم میرفتم بالا پشت بوم نقاشی میکشیدم"
کتاب را بست و
با خود فکر کرد" کاش خودکار و کاغذم رو برمیداشتم"
در اتاق رو کمی باز کرد و با دیدن سکوتی ک با خانه حاکم بود حدس زد همه بیرون باشند
مردد وارد هال شد و به اطراف نگاه کرد ک با دیدن اتاق های خالی نفسی از آسودگی کشید
در همین حین تلفن زنگ خورد ک چون انتظارش را نداشت کمی جا خورد
مردد سمتش رفت و دستش را برای برداشتن ان دراز کرد ک تلفن روی پیغام گیر رفت و صدای دختری در تلفن پیچید:
سلام خاله جون سمانه ام امشب اگه خونه اید میخوایم بعد شام یه سر بیایم اونجا
خیلی وقته بهم سرنزدیم
مامانو بابا سلام دارن
خدانگهدار
با شنیدن اسم سمانه احساس خاصی به او دست داد ودر دلش اشوب به پا شد
با شنیدم صدای چرخیدن کلید در اتاق از دلهره ی اینکه از اتاقش خارج شده ضربان قلبش بالا رفت
حوریه خانوم و نرگس پلاستیک به دست وارد خانه شدند
طبق معمول اخمی تحویل او داد و گفت
:کمیل نیومد خونه؟
سرش را به نشانه ی منفی تکان داد:
نه
- فکر کنم خواهرزادتون زنگ زدن و پیغام گذاشتن واستون
-جواب ک ندادی؟
-نه
بی انکه منتظر حرف دیگری باشد سمت اتاقش رفت و در را بست
مدتی گذشت ک صدای حوریه خانوم را شنید
:سلام دخترگلم خوبی؟؟...
#ادامه_دارد....
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.💙➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
قطعہایازبہشتـ(:ࢱ
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #با_من_بمان_16 مشغول تمییز کردن کف آشپزخونه بود که مت
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_17
مردد به در مسجد نگاه کرد
دروغ های منصور همه جا پیچیده بود
مبادا مردم انهارا باور کرده باشند و دیگر هیچ احترام و حرمتی برای او در مسجد نمانده باشد
همان جایی ک بارها تحسین شده بود و بار ها از پاکی او تعریف شده بود
ولی حالا برای رفتن مردد بود ک به گناهکار بودن متهم شود!
شاید این یک امتحان الهی باشد
شاید!
دستش را روی در مسجد کشید و قدم زنان وارد ان شد
صدای الله اکبر گفتن مکبر را ک شنید دلش بی قراری کرد و کفش هایش را با عجله گوشه ای گذاشت و داخل شد
به سرعت کنار پیرمردی در صف اول ایستاد و اقامه بست
بعد از خواندن سه رکعت نماز مغرب احساس کرد دلش سبک سبک شده است
اهی کشید و دست هایش را سمت بالا گرفت تا دعا کند برای خاموش شدن این اتش خشم و ناامیدی دلش
دعا کرد تا خدا ابرویش را حفظ کند
دست هایش را روی صورتش کشید ک صدای پچ پچ از اطراف به گوشش خورد
-نه بابا
خود پسر خالش اونروز تو مسجد گفت با یه دختر گرفتنش
-منکه باور نمیکنم کمیل اهلش نیست
-ای اقا
شیطونه دیگه
یه لحظه هوس ادمو تحریک میکنه
-ولی این وصله ها به کمیل نمیچسبه
از بچگی اینجا نوحه خونی میکنه
من میشناسمش
-هه
حالا پسرخالش ک با هم جون جونی بودن و دستشو میگرفت و میاورد هیئتا به کنار
پسر جمال اقا ک هشت ماه خدمته
تو اگاهی دیده بودتش ک با دختره میبردن
اونکع دروغ نمیگه
ریگی به کفشش هست ک این چندروزم مسجد نیومده
-تهمت نزن مومن
-ای اقا تهمت چیه
همه میگن
کمیل بی انکه حرفی بزند سرش را پایین انداخت و در دلش به این قضاوت های کورکورانه پوزخند زد
همه جای زندگی اش پر شده بود از رد و پای منصور
چه از جان او میخواست!
مگر با منصور چه کرده بود ک اینطوری زندگیش را زیرو رو میکرد!
چهار رکعت باقی را با دل شکسته خواند و بی سروصدا از مسجد بیرون امد
نگاه های بد و شایر کنجکاو بقیه و پچ پچ کردنشان اورا ازار میداد
دست هایش را داخل جیبش فرو برد و بی هدف کنار خیابان قدم زد
مشغول کلید انداختن در قفل در شد ک نگاه متعجبش روی کفش های جفت شده جلوی در ثابت ماند
پایش را ک در هال گذاشت با شنیدن صدای خنده ی سمانه تمام قلبش به یکباره فرو ریخت
زندگی خیلی بیرحمانه تقدیرش را رقم زده بود
زیر لب سلامی داد و بی هیج حرف دیگری سمت اتاقش هجوم برد
سمانه ک از این رفتار او تعجب کرده بود رو به حوریه خانوم گفت:چرا کمیل ناراحت بود؟
حوریه خانوم اجبارا لبخندی زد و گفت:از خستگیه
تو این مدت ک به خاطر دردسر منصور زندان بوده خیلی کلافه شده
مادر سمانه فنجان چایی اش را برداشت و گفت:لیلا وقتی فهمید منصور با کمیل چیکار کرده خیلی ناراحت شد
بیچاره هرروز غصه میخوره
اخرش این پسر مادرشو دق میده
مادر کمیل ک سعی داشت ازدواج کمیل را فعلا مخفی کند گفت:حالا ک تموم شده و گذشته
بهتره دربارش حرف نزنیم دوباره حالم بد میشه،نرگس صدای تلویزیونو کم کن داریم حرف میزنیم
زیر لب غر زد و چنددرجه صدای تلویزیون را کاهش داد
بعد از مدتی سمانه از جایش بلند شد و سمت اتاق کمیل رفت
چند تقه به در زد ک با شنیدن صدای بفرمایید او وارد شد
#ادامه_دارد....
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.💙➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
#ناشناس
واقعا شرمنده،معذرت میخوام✋️
چندروزی بود مشکلی بود نشد بزارم
ازاین به بعد مرتب میزارم☺
#ناشناس
سلام علیکم.ممنون همچنین✋️🌿
خیلی ممنونم خیلی خوشحالم که کانال مفید واقع شده و خوشتون میاد😃🌸.
قبلا ۲پارت میزاشتیم اما با اعتراض اعضا کردیمش ۳پارت.زمانی مشخصی نداره.اما شب ها میزاریم.
#ناشناس
سلام.واقعا متاسفم.اما بزرگوار بنده هم انسانم و ربات نیستم.بنده هم زندگی دارم.بله رمان رو چند شب نزاشتم .دلیلش روهم بالا تر گفتم مشکل داشتم نتونستم.
فعالیت هم ما هرروز داریم.فقط امروز فعالیت نبوده که اینم الان اومدم فعالیت کنم.
اگه واقعا با یک روز فعالیت نکردن میخوایید ترک کنید که خوب خوش امدید❤️✋️
#ناشناس
سلام.چشم.بررسی میشه اهنگ هاشون اگر خوب و مناسب محیط کانال بود میزاریم حتما☺
هَرگِزتَسلیمنَشۅ
هَمِہآدَمهـٰاۍمُۅفَقشِڪَستخُۅردَن…!
#انگیزشی
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.🕶➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
کمیزیباییببینیم؟🥺❤️
#امام_حسین
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.👀➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
BQACAgQAAxkBAAGYu2VkOuODkvKjeWzAKekp0RktfV173gACjxEAAri20VGHD1MWslonpS8E.attheme
362.2K
#تم
جہتزیباسازیایتــــاتون💗🌿
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.🍬➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
- چطور پیوسته درس بخونم؟🥣
•🧡ساعت مطالعه ات رو یهو بالا نبر از روزی
⁴ ساعت نپر به روزی ¹⁰ ساعت خسته میشی
•📝استراحت داشته باش شما ربات نیستی پس یه تایمی بخوݩ و یه تایمی حتما استراحت کن!
•🧡به برنامه ات متعهد باش سعی کن توی طول روز یه جوری جلو بری که پایاݩ روز برنامت کامل شده باشه
•📝نظم داشته باش ازروی هوس درس نخوݩ سعی کن مثلا دوساعت صبح سه ساعت ظهر
•🧡گزارش کار داشته باش پایان کار برای خودت بنویس چقد تونستی جلو بری
•📝نا امید نشو اگه دوتا ازمون خراب کردی مدام نگو نمیتونم و دست نکش ادامه بده
#توصیه
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.📒➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
Babak Jahanbakhsh - Zibaye Bitab (128).mp3
4.55M
زیبا؎بیتاب...👀❤️
ازاقایبابکجهانبخش🌿•
#موزیڪ_تایم
#درخواستی
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.🎤➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
دستم نمیرسد به بلندای چیدنت
باید بسنـده کرد به رویای دیدنت :)♥
#عاشقانه
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.💍➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
⥚ᴮᵉ ᵀʰᵉ ᴬᵘᵗʰᵒʳ ᴼᶠ ʸᵒᵘʳ ᴼʷᶰ ˢᵗᵒʳʸ⥛
نویسندهیداستانِخودتباش . .
#بیو
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.📒➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
قآصدڪحرفدِݪمرابہخدایـمبِرساݩ...(^_^;)🌏
#بیو
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.🌱➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
افکارتو عوض کن، و اینجوری میتونی دنیاتو عوض کنی💚
#بیو
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.✌️➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
#والپیپر
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.🎀➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ