گذشتہࢪونمیتونےدوباࢪھبنویںـــے؛
امـٰامیتونےیہڪاغذتمیزوںـــفیدبࢪداࢪی
وآیندٺࢪواونجوࢪڪہمیخوایبنویںــے꧇)!🌸'✉️
#انگیزشی
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.💕➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
امام باقر «ع» :
از تنبلی و بی حوصلگی بپرهیز؛ چراکه آن دو، کلید هر بدی اند(: 🌱
- تحف العقول ص295
#حدیث
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.✨➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
هدایت شده از شࢪوطمریحـــآ❥
Babak Jahanbakhsh - Yadam Nemire (128).mp3
5.46M
یادمنمیرھ🥀
ازاقایبابکجهانبخش🌿•
#موزیڪ_تایم
#درخواستی
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.🎤➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
رفع جوشها🌚
• هرشب صورتتونو با شوینده های
مناسب پوستتون بشورید•|💿💘
• سعی کنید پوستتونو همیشه تمیز
نگه دارید: آلوئه ورا✨ روغن درخت
چای🌱 عسل🍯 دارچین و عسل🫔
آبلیموی تازه🍋
اینا چیزایی هستن ک برای رفع شدن
جوش خیلی مؤثرن🍓🍻
#زیبایی
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.👒➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
#والپیپر
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.🌸➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
◞چھجورـےخلاصھنویسۍڪنیم؟🎧🧡◜'!
𝟭جملھهایࢪوبالحنخودٺونساده
خلاصہڪنید꒱🍢☁️꒰
𝟮ڪلماتیکھمعنےسخٺۍداࢪندبایڪمعنۍ
سادهبنویسید꒱💕📃꒰
𝟯کلمات.ڪلید؎ونڪاتاصلۍهࢪمتنرا
بنویسیدنہهمهمتن꒱👩🏻🌾🥺꒰
𝟰براۍخلاصہنویسیتیتࢪهاموضوعاصلےمتن ࢪوبنویسیدوبقیھموضوعاٺروبه صوࢪتنموداࢪ شاخهاۍوڪلماتڪلید؎ونڪاتڪوتاه
یادداشتڪنید꒱🌸🐰꒰
𝟱قبلازنوشتنخلاصھحتمابایدپیشخوانےو
تسلطداشتہباشیدوڪلماتڪلیدـےرو
مشخصڪردهباشید꒱🌿✨
#توصیه
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.🎀➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مدلبستنشال😌❤️'
#خوشگل_شو
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.👒➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
آخرشخودتمیمونۍوخودت
پسبـٰاعقیدھهاۍخودتزندگيڪن꧇)!💛'✉️
#حرف_قشنگ
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.🎀➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
هشت مرحله مفهومی خوندن ₍📚🍡₎𓏲!'
⇠یک نگاه کلی به صفحه بنداز ₍👀🪴₎
⇠برای مفاهیم علت پیدا کن ₍🔎🥟₎
⇠قسمت های مختف رو باهم ترکیب کن ₍📑🛴₎
⇠حالا با زبون خودت توضیح بده₍🌸🌱₎
⇠برای هر مطلب مثال های ساده بزن ₍🌝🎈₎
⇠خودتو جای طراح سوال بزار و سوال طرح کن ₍🎡🌿₎
⇠دنبال کلید واژه ها باش و رمزگذاری کن ₍🗒🧡₎
⇠حالا کتابو ببند هرچی یادت مونده نموداری بنویس ₍💗👩🏻🏫
#توصیه
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.📕➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
تقویت موها با روغن زیتون🌚
حدود نصف فنجان روغن زیتون رو تو یه
کاسه قابلگرم کردن بریزید و حدود ۲۰ ثانیہ
تو مایکروفر بزارید تا یکم گرم بشہ. یه حوله
روی شونہ هاتون بندازید تا لباساتون کثیف
نشہ مقدار کمـے از روغن زیتون رو روی کف
دستتون بریزید و موهاتونو باهاش ماساژ
بدید اگہ پوست سرتون خشکہ، پوست سر
تون روهم باروغن زیتون ماساژ بدید😌❤️
#زیبایی
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.💕➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
یہںـــرۍڪـٰاࢪايسادھهںـــتڪهاگه
خودتنكنۍڪںـــــينيںـــتواست
انـجـٰامشونبدھمثلزندگيڪࢪدن꧇)!🌸'✉️
#حرف_حق
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.👒➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
قطعہایازبہشتـ(:ࢱ
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #با_من_بمان_17 مردد به در مسجد نگاه کرد دروغ های منصو
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_18
مقابل کمیل ایستاد و با گوشه ی روسری بلندش بازی کرد
کمیل ک در حال نوشتن چیزی بود نیم نگاهی به او انداخت و گفت:سلام
سمانه سلامی زیر لب داد و گفت:چیزی شده ؟
کلافه پوفی کشید و گفت:نه
-پس دلیل این رفتاراتون چیه
ما از بچگی باهم بزرگ شدیم
شما با اینکه چندسال از من بزرگتر بودید تنها همبازی من تو تموم دوران بچگیام بودید
پس خواهش میکنم بمن اعتماد کنید و بگید چیشده
چیز زیادی به تموم شدن محرم نمونده
با خجالت به دستبند نشانی ک مادر کمیل انرا خیلی وقت پیش به او داده بود نگاه کرد ک کمیل نفسش را پر سروصدا بیرون داد و گفت:تو چی از این اتفاقات اخیر میدونی؟
-میدونم ک شما بیگناهید
شنیدم ک مهمونی رفته بودید و کلانتری گرفنتون با یه دختر
ولی من مطمئنم ک شما بیگناه بودید
کمیل علی رغم اصرار های مادرش
لپ تاپش را بست و خیلی صریح گفت:پس بزارید بهتون بگم ک به خاطر بلایی ک منصور سرم اورد
مجبور شدم با اون دختر ازدواج کنم
چون همه ی شواهد رو بر علیه من درست کرده بود
بهتره منو فراموش کنید و به زندگیتون برسید
ما قسمت همدیگه نبودید
من دیگه نمیتونم به شما علاقه ای داشته باشم
مجبورم فراموشتون کنم
خودم قصد دارم تا یه مدت از این شهر برم
اشک در چشمان سمانه حلقه بست و با ناباوری گفت:دارید شوخی میکنید؟
یعنی چی مجبورتون کردن باهاش ازدواج کنید
قرار بود بعد محرم مراسم عقد ما برگزار بشه
سرش را میان دستانش گرفت و گفت:خواهش میکنم تنهام بزارید فقط همین
سمانه بغضش ترکید و هق هق کنان از اتاق بیرون رفت
پس چرا کسی به او چیزی نگفته بود
مدتی بعد سروصدای مادر سمانه بلند شد ک حقیقت را بریده بریده از سمانه شنیده بود
مادرکمیل با ناراحتی گفت:خواهر بخدا نمیخواستم الان ناراحتتون کنم
بخدای احد و واحد کمیل من بیگناهه
مادر سمانه پوزخندی زد و کیفش را برداشت:اگه پسرت بیگناه بود هیچ وقت یه دختر خیابونی ک معلوم نیست تو اون مهمونی چه غلطی میکرده و عقدش نمیکردن
واقعا که
خداروشکر قبل تموم شدن محرم دست پسرت رو شد
منو باش فکر میکردم به خاطر اون منصور خیر ندیده فقط چند شب بازداشتگاه بوده
-خواهر تو ک این حرفارو بزنی من از بقیه چه انتظاری داشته باشم
سمانه با حالی خراب خداحافظی کرد و همراه مادرش رفت
حوریه خانوم همانجا وسط هال نشست و هق هق کنان گریه کرد
نرگس سعی کرد ارامش کند ولی بیفایده بود
-چرا ارزو ها ک واسه سمانه و پسرم کمیل نداشتم
همش در عرض چند شب به باد رفت
اشک هایش را پاک کرد و ک نرگس عصبی سمت اتاق کمیل رفت و در را محکم باز کرد:چرا به سمانه گفتی ک باعث شد اینطوری بشه
همینو میخواستی
خواستی اشک مامانو دربیاری
چقدر بهت گفت با منصور نگرد
ادم درستی نیست
گفتی میخوام ادمش کنم
کو
ادم شد؟
یا بدبختت کرد بیچاره
عصبی جواب داد:بس کن نرگس
فقط تنهام بزارید
اره من گناه کارم
همتون راست میگید
با صدای دورگه گفت:حالا تنهام بزار
با شنیدن صدای جیغی هردو سمت بیرون دویدند
صدا از اتاقی ک ازاده در ان بود می امد
کمیل با عجله در اتاق را باز کرد ک دید مادرش با مشت بر سر ازاده میکوبد و نفرینش میکند:تو و اون پدر خیر ندیدت بدبختمون کردین
ابرو تو محل واسمون نزاشتین
چی از جون من و بچم میزاشتین
پسرم یکی دو هفته ی دیگه باید عقد میکرد
کمیل و نرگس اورا به سختی از ازاده جدا کردند
-مادر این چه کاریه!
از شما ک ادم متدینی بودید بعیده!
خشمتون رو سر یع دختر بیچاره خالی میکنید؟
شما ک همیشه میگفتید باید موقع عصبی شدن خودمونو کنترل کنیم
چیکار به این بدبخت داری؟
مادر کمیل هق هق کنان روی زمین نشست ک صدای گریه ی ازاده هم بلند شد
کمیل کلافه دستش را روی پیشانی اش زد و گفت:این چه مصیبتی بود خدایا!
***
با شنیدن صدای هایی ک از هال می امد سرش را از روی میزش برداشت
دیشب تا دمدمه های صبح قران میخواند
کتاب قران را ک باز مانده بود بست و سمت هال رفت
با دیدن نرگس ک سراسیمه در هال قدم میزد گفت:چیزی شده؟
-ازاده تو اتاقش نیست
#ادامه_دارد
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.💙➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
قطعہایازبہشتـ(:ࢱ
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #با_من_بمان_18 مقابل کمیل ایستاد و با گوشه ی روسری بلن
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_19
کلافه دست هایش را از جیبش بیرون اورد و گفت:نبود ..هرجا رو ک به ذهنم میرسید گشتم
چجوری تو این شهر درن دشت پیداش کنم
نرگس با نگرانی گفت:شاید خونه فامیلی کسی
یا خونه پدرش رفته باشه؟
-بعید میدونم
مادرش ک شرمسار گوشه ای نشسته بود نیم نگاهی به انها انداخت ک کمیل دلخور گفت:چقدر گفتم این دختر ضعیف و بیپناهه باهاش کاری نداشته باشید
باز نتونستی خودتو کنترل کنی و همه ی کاسه کوزه هارو سر اون بدبخت شکستی
مادرش با گریه گفت:بخدا یه لحظه خون جلوی چشمامو گرفت
نمیخواستم اینطوری بشه ک بزاره بره
-انتظار داشتی چیکار کنه
هرچی از دهنت در میاد بهش میگی
منم تا چیزی میگم میگی داری طرفداریشو میکنی...اونم گرفتاریش پدر معتادشه
حوریه خانوم اشک هایش را با ناراحتی پاک کرد و گفت:درسته ازش خوشم نمیاد
ولی راضی به اواره کردنشم نبودم
کاش جلو خودمو میگرفتم
خوب شد پدرت مرد تا این روزای سیاهی و بدبختی رو نبینه
***
ساکش را روی زمین میکشید و بی هدف در خیابان ها قدم میزد
انقدر گریه کرده بود ک دیگر نایی برای اشک ریختن نداشت
چشمه ی اشکش خشکیده شده بود
جرم او داشتن پدر معتادش بود
ک اورا به منصور فروخت و سر ازان مهمانی در اورد
او ک برای تعیین این سرنوشت اختیاری نداشت
چرا همه اورا مقصر میدانستید
اشک هایش را پاک کرد و با خودش فکر کرد ک اگر بمیرد بیشتر مشکلات کمیل را برطرف میکند
و دیگر اورا به اینکه با یه دختر خیابانی عقد کرده مورد سرزنش و تمسخر قرار نمیدهند
گرچه او در این مدت در خانه ی پدری اش با ابرو زندگی کرده
هرچند نگاه های بد همسایه ها به خاطر پدرش روی اون زوم بوده
ولی بازهم با ابرو وپاکی زندگی کرده
دیگر تحمل ان همه تهمت و طعنه را نداشت
این همه عمر زیر دست کتک های پدرش زجه زده بود
دیگر بسش بود!
حالا نوبت کمیل و خانواده اش رسیده ک اورا ازار و اذیت دهند
به جرمی ک هرگز مرتکب نشده
چقدر تنها و بیپناه بود
کاش مادرش زنده بود
لباس های کهنه اش به قدری نازک بودند ک سرما از تار وپود مندرس ان بر وجودش رخنه میکردند
چادرش را بر سرش جلوتر کشید و روی نیمکت پارک نشست
ساکش را در بغلش فشرد و به دوردست ها خیره شد
با دیدن دختربچه ای ک دست مادرش را گرفته بود و با ذوق سمت تاب میدوید دوباره حسرت های بچگی اش هجوم اوردند
-دخترم سرده باید بریم
-فقط یه دور مامان...یه دور...خواهش میکنم
-باشه عزیزم
دست دخترش را گرفت وسمت تاب برد
نگاهش را از ان مادر و دختر گرفت و به کفش هایش خیره شد
#ادامه_دارد....
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.💙➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
قطعہایازبہشتـ(:ࢱ
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #با_من_بمان_19 کلافه دست هایش را از جیبش بیرون اورد و
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_20
نزدیک های غروب بود
فکر اینکه شب کجا بماند از سرش بیرون نمیرفت
به هیچ وجه دلش نمیخواست پیش پدرش بازگردد
دیگر حوصله و تحمل هیچکدامشان را نداشت
دیگر بس بود هرچقدر از بیزبانی و بی دست و پایی او سو استفاده کردند
چرا باید بار گناه پدرش را به دوش میکشید و دم نمیزد
هنوز هم صورت عصبانی حوریه خانوم و مشت هایی ک به سرش کوبیده میشد جلوی چشمانش میچرخیدند
بدنش داغ شده بود و نایی نداشت
دستش را روی پیشانی اش گذاشت و متوجه شد تب کرده
از طرفی معده اش ضعف کرده بود و گرسنه بود
دخترجوانی ک 20 سال بیشتر سن نداشت مدتها اورا زیر نظر گرفته بود
قدم زنان کنارش نشست و به اطراف نگاه کرد:فراری هستی؟
ازاده سمتش چرخید و گفت:بله؟
-گفتم فراری هستی
از جایی زدی بیرون؟
-به شما ربطی نداره
بااخم رویش را چرخاند:اگه دنبال جا و مکان میگردی من میتونم کمکت کنما
ته دلش کنجکاوی خاصی نشست و پرسید:چجوری؟
-من خودم پنج سال پیش عین تو ساک به دست سرگردون تو پارک نشسته بودم ک ک شمسی پنجه طلا منو پیدا کرد و بهم نون و اب داد تا قد کشیدم
مطمئنم به تو هم کمک میکنه
جدی فراری هستی؟
-یه جورایی
-عع پس مث مایی
شمسی خانوم تو نخ دخترای فراریه
-چرا
-هیچی
جا و مکان بده بهشون
مشکوکانه گفت:همینجوری؟
مجانی؟
-همینجوریه همینجوری ک نه
تو این دنیا هیچی مجانی نیست حتی همین نفس کشیدنتم بها میخواد
-پس هزینش چیه؟
-هیچی
یه مدت واسش مجانی کار میکنی
بعدش ک حقوق گرفتی اوستا و خانوم خودت میشی
با خوشحالی گفت:یعنی هم کار هم مکان؟
دخترک شوق ازاده را ک دید اوهم سر شوق امد و گفت:اره پس چی..بلند شو بریم پیشش ک عجب ماهی تو تور انداختما
ازاده گیج پرسید:منظورت چیه؟
-هیچی پاشو بریم
خواست از جایش بلند شود ک پسربچه ای سمت انان دوید وگفت:مامورا اومدن ...درید
مامورا
دخترک هراسان دست ازاده را کشید و همراه هم دویدند
با دیدن مردی ک لباس نیروی انتظامی بر تن داشت و سد راهشان شده بود مجبور به ایستادن شد و خواست برگردد ک با دیدن سرباز ها کلافه گفت:گیر افتادیم
ازاده دستش را به سختی از دست او کشید بیرون و سمت مامور رفت:جناب سروان بخدا من بیگناهم
-پس چرا داشتی فرار میکردی
-این خانوم مجبورم کرد
-عقب بایست خانوم
تو اگاهی معلوم میشه
داخل بیسیم چیزهایی را گفت ک ازاده با چشمان پر از اشک و التماس به ان دخترجوان نگاه کرد
دیگر طاقت حرف جدیدی را نداشت
خانوم چادری که از افراد اگاهی بود خواست به دستش دستبند بزند ک چشمانش سیاهی رفت و روی زمین افتاد.
#ادامه_دارد....
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.💙➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
قطعہایازبہشتـ(:ࢱ
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #با_من_بمان_20 نزدیک های غروب بود فکر اینکه شب کجا بم
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_21
پلک هایش را با شنیدن سروصدای کسی ارام ارام از هم باز کرد
صدا برایش اشنا بود
-میگم این خانوم همسر منه
چرا متوجه نمیشید
باید ببینمش
سرش را کمی سمت در چرخاند ک نگاهش از پشت در باز با نگاه کمیل ک با پرستاری جروبحث میکرد گره خورد
با سکوت کمیل پرستار سمت ازاده چرخید
کمیل از کنارش گذشت و وارد اتاق شد ک ازاده با خجالت چشمانش را بست
از یاداوری جمله ی کمیل احساس خاصی به او دست میداد"میگم این خانوم همسر منه"
پرستار گفت:کجا اقا گفتم ک نمیتونید فعلا ببیننشون
مامور اگاهی ک همراه ازاده به بیمارستان امده بود به پرستار گفت:مشکلی نیست خانوم
کمیل کنار ازاده نشست و با اخم کمرنگی به صورتش نگاه کرد
ازاده ک پلک هایش بسته بود کمی ان هارا باز کرد ک با دیدن چهره ی شاکی کمیل فورا چشمانش را بست و گفت:چجوری منو پیدا کردید؟
-همه ی بیمارستانای اطرافو دنبالت گشتم
تا اینکه خوشبختانه یا متاسفانه اینجا پیدات کردم!
شانس اوردی ک پیدات کردم
وگرنه با اون مامور میرفتی اگاهی
گیج و منگ به کمیل نگاه کرد ک ادامه داد:دارو دسته ی اونا دنبال دخترای فراری بودن تا اونارو ببرن دبی و بفروشن
خداروشکر کن ک باهاش نرفتی
اگه شناسنامه هامو به مامور نشون نمیدادم باور نمیکردن بیگناهی
از درست کردن دردسر خوشت میاد؟
ازاده زیر لب خدارا به خاطر محافظت از او شکر کرد و با خودش گفت :هنوزم خدا بهم فکر میکنه
بغض کرد:من من ...میخواستم شما از دست من برای همیشه راحت بشید
-به چه قیمتی؟
هان؟
تو راجع من چی فکر کردی؟
هر اتفاقی هم ک افتاده باشه اسم تو به عنوان همسرم تو شناسنامه ی منه
نمیتونم همیجوری ولت کنم ک هرجا خواستی بری
اونقدر هاهم بیغیرت نیستم
ازاده با گریه گفت:شماهم دارید محکومم میکنید
چرا هیچکسی خبر از قلب شکستم نمیگیره؟
چرا هیچکسی از درد و رنجم نمیپرسه؟
گناه من چیه اقاکمیل؟
کمیل با ناراحتی گفت:تقصیر منه
همش تقصیر منه
اره
من گناهکارم
همشو ب گردن میگیرم
همه ی این بار سنگینو به دوش میکشم
ما هردومون قربانی این سرنوشت کذایی شدیم
ببخش ازاده خانوم
منو ببخش ک به خاطر من این بار سنگینو حمل میکنی
از این به بعد همشو خودم به تنهایی به دوش میکشم
چون شما هم به خاطر من بازیچه ی دست منصور شدید
از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت
در را ک بست بغض ازاده ترکید و هق هق کنان گریه کرد
هنوز بدنش تب دار بود و پر التهاب
#ادامه_دارد....
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.💙➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
قطعہایازبہشتـ(:ࢱ
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #با_من_بمان_21 پلک هایش را با شنیدن سروصدای کسی ارام
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_22
با دیدن کمیل ک کنارش روی صندلی نشسته بود و قران میخواند با صدای ارامی گفت:ممنون ک موندید
بهتره برید خونه استراحت کنید
-چیز زیادی به اذان صبح نمونده
صبح زود مرخص میشی
باهم برمیگردیم خونه
-من ..من
منتظر به او نگاه کرد
-من نمیخوام بیشتر از این باعث رنجش شما و مادرتون بشم
اجازه بدید برم
-کجا بری؟
-نمیدونم
-تو ک گفتی کسی رو ندارم
پس جایی رو هم نداری
نیازی نیست فکر من باشی
فردا اول وقت باهم برمیگردیم خونه
-اخه مادرتون ...
-مادرم از کار اون شبش خیلی پشیمونه
امیدوارم ک بتونی ببخشیش
حق داری ک نخوای برگردی
ولی امیدوارم با بخشیدنش بهش امکان جبران بدی
سکوت کرد و جوابی نداد
**
با استرس همراه کمیل وارد خانه شد ک نرگس سمت انان امد و دست های یخ زده ازاده را گرفت:خوبی ؟
وای چقدر نگرانت شدیم
دلمون هزار جا رفت
کجا بودی تو دختر
کمیل چشم غره ای به او رفت و گفت:باز از راه نرسیده چونت گرم شد
-وا
حوریه خانوم ک از شدت نگرانی سردرد گرفته بود و سرش را بسته بود سمت ازاده امد و شرمنده گفت:عصبانی شدم
دست خودم نبود
نمیخواستم اینطوری بشه
حلالم کن
ازاده جوابی نداد
هنوزهم دلخور بود
کمیل دستش را دور بازوی او حلقه کرد و کمک کرد تا به راحتی قدم بردارد
از خجالت لرزید و سرش را پایین انداخت
اولین بار ک دست های اورا حس میکرد
دوباره پایش را در این خانه گذاشت
دوباره تهمت
طعنه
اهی کشید و به سرنوشت نامعلومش برای هزارمین بار فکر کرد
#ادامه_دارد....
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.💙➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼