eitaa logo
قطعہ‌ای‌ازبہشتـ(:ࢱ
446 دنبال‌کننده
366 عکس
33 ویدیو
25 فایل
﷽ هرچہ‌می‌خواھد‌دلِ‌تنگت‌بگو(:👂↯ https://abzarek.ir/service-p/msg/2086381 بِکاوید↯ @shrotbehsht ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان : نویسنده:سیماکرمی‌کاربر‌انجمنD1 ژانر : مقدمه:اره عاشقی بد دردیه ولی... رسیدن به معشوق ارزشش رو داره. شاید برای رسیدن به عشقت سختی بکشی...ولی بعدش وقتی کنارش باشی، همه چی یادت میره. خلاصه:دختری شیطون ، مذهبی و مهربون به اسم یسنا که برای رسیدن به عشقش خیلی سختی میکشه ولی... در خونه رو باز کردم و داخل رفتم. وای خدا! چقدر گرمه، هوف! با صدای بلند گفتم: - سلام بر اهل خونه! دلیل زندگیتون اومد. داشتم چادرم رو در می‌آوردم که مامانم با کفگیر از آشپزخونه بیرون اومد. مامان- زهرمار! این چه طرز اومدنه؟ خواست کفگیر رو طرفم پرت کنه که فلنگ رو بستم و تو اتاقم رفتم. عجبا! اینم از خوش‌آمدگوییش! خب بریم خودم رو معرفی کنم تا از فضولی نمردید! من یسنا محتشم هستم هجده ساله و پشت کنکوری‌ واسه‌ی نیرو انتظامی! خب عرضم به حضور شما،، من خیلی دختر شیطونی هستم؛ ولی در یک خانواده کاملا مذهبی به دنیا اومدم. صورتم گرد و سفید، با چشم‌های سبز و بینی استخونی. دوتا داداش به اسم یاسر و یحیی دارم. داداش یاسرم، بیست و پنج سالشه و بچه بزرگ خانواده‌ است. قربونش برم سرگرد هستش ولی داداش یحیی بیست و چهار سالشه، عمران می‌خونه. من بیشتر با داداش یاسر مَچَم تا یحیی! هیچ‌کدوم هم مزدوج نشدن من رو عمه کنن! بی‌شعورها! راستی خواهرم ندارم. خودم تکم، دردونم، عزیز خونه‌م! توروخدا ببینید من چقدر خودم و بالا می‌گیرم! وای ساعت یک شده! زود پایین رفتم تا ناهار بخورم. ناهار رو که خوردم، ظرف‌ها رو شستم و رفتم خوابیدم. عصر که پا شدم، دیدم بابام، یاسر و یحیی خونه اومدن. راستی،‌ بابام هم سرهنگ هستش. بابا- سلام گل بابا، چطوری؟ - سلام بابایی! ممنون تو خوبی؟ بابا- شکر خوبم. یه نگاه به یاسر انداختم. دیدم سرش تو گوشیه! سریع پریدم تو بغلش، که گوشی از دستش افتاد! بهت زده سرش رو بالا آورد. یک‌دفعه دیدم قرمز شده! داد زد: - یسنا! سریع پشت یحیی رفتم که اونم نامردی نکرد، ان‌قدر قلقلکم داد که از خنده روده‌بر شدم! بابا- یحیا ولش کن! دخترم پاشو می‌خوایم خونه عمت بریم. - باشه چشم. سریع بالا رفتم. مانتو زرشکی با شلوار سیاه، روسری طوسی آوردم و پوشیدم. روسریم رو لبنانی بستم. چادرمم زدم و رفتم. خیلی خوشحال بودم، چون سپهر رو می‌دیدم! سپهر پسرعمم هست که یه چند سالی می‌شه که بهش علاقه دارم. اونم شدید! ولی اون فکر نکنم من رو بخواد. ولی پسر خوبیه! .با ایمان و با خداست... خلاصه، دم در رسیدیم، یاسر در زد. در باز شد. داخل رفتیم و..... ادامه دارد..... 🌿👀🌿👀🌿 سخن نویسنده:کپے پارت هآے ࢪمان فقط با ذڪر نام نویسندہ حلال است درغیر این صورت خیر. ⊰@geteh_bhesht