eitaa logo
قهرمانشهر
344 دنبال‌کننده
317 عکس
180 ویدیو
1 فایل
قهرمانشهر رسانه حسینیه هنر کرمانشاه ما در اینجا از کرمانشاه، برای تمام ایران🇮🇷 می‌گوییم ارتباط با ادمین @ghahremanshahr
مشاهده در ایتا
دانلود
📷 گزارش تصویری 📍 حضور حجت الاسلام سیدامیر محمدی پور (امام جمعه موقت کرمانشاه) در حسینیه هنــر کرمانشاه 📍 موضوع: اهمیت تاریخ شفاهی و رسانه در حوزه انقلاب اسلامی 🗓 20 خرداد ماه 1403 @ghahrmanshahr
22.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 آب‌رسانی به فاو ✅ روایتی شنیدنی از فعالیت مهندسی جنگ جهاد کرمانشاه در عملیات والفجر۸ 🎙 به روایت: نوروز نادرآبادی (مسئول واحد آبرسانی جهاد کرمانشاه) ♦️ انتشار به مناسبت سالروز تشکیل جهادسازندگی در ۲۷ خرداد ۵۸ به فرمان امام خمینی (ره) 📲 @ghahrmanshahr
⭕️ خانم‌ها رأی..!؟! 🔻 ... بعد از یکی دو بار سلام کردن، بالاخره به چشم‌شان آمدیم و جواب‌مان را دادند. اجازه گرفتیم و نشستیم. دوستم خسته از مقدمه چینی‌های صبح تا حالا توی جلسه‌های مختلف، یک راست رفت سر اصل مطلب! با همان صدای گرفته‌اش گفت:« نظرتون راجع به انتخابات چیه؟» خانمی که چند قدم دورتر ازش نشسته بود با عصبانیت گفت:« هرکس رای بده احمقه!» خانم دیگری که کنارش مشغول تخمه شکستن بود گفت: «برنج کیسه‌ای ۳۰۰تومنه. برای چی رای بدیم؟» در میانه این موج‌های منفی یکی‌شان گفت: «چرا رای ندیم حق مونه.» زن جوان کناری‌اش دنباله حرفش را گرفت و گفت: «ما مستأجریم بچه کوچیک داریم، کلی پول پوشکشه. ولی صاحب خونه‌م آدم خوبیه اجاره رو زیاد نکرده. همه که بد نیستن.» انگار به دوجبهه تقسیم شده بودند. یکی این طرفی‌ها می‌گفتند و یکی آن طرفی‌ها. ما هم نشسته بودیم و گوش می‌کردیم. دیگر بحث داشت بالا می‌گرفت… 📚 برگرفته از کتاب 🔰 تولید شده در دفتر «تاریخ شفاهی سبزوار» ✅ برای خرید کتاب روی لینک زیر کلیک کنید 🟢 لینک خرید کتاب 📲 @ghahrmanshahr
☕️ ببخشید میشه چند دقیقه وقتتون رو بگیرم 🔻 هفت هشت تا خانم روی زیلو دور سفره صلوات نشسته بودند. بساط سماور نفتی و چای عصرانه به راه بود. 🙋‍♀ سلام کردیم و نشستیم سعی کردم با یک نگاه ببینم دوروبرم چه خبر است. از این هشت نفر حداقل شش تایشان بالای پنجاه سال داشتند. من که خودم را برای یک بحث چالشی آماده کرده بودم با دیدن این خانمهای مسن حسابی خورد توی ذوقم. کمی بعد رو کردم به حاج خانم‌ها و پرسیدم «ببخشید میشه راجع به این سفره برامون توضیح بدید؟ به چه نیتیه؟» 🧕 حاج خانمی که کنار سماور نشسته بود و مثل بی بی‌های قدیمی روسری اش را زیر گلو سنجاق کرده بود و با چادر رنگی حسابی دلبر شده بود گفت: «سفره صلواته ننه به نیت رفع گرفتاری همه مؤمنینه از برکت این سفره تا حالا چند میلیون پول جمع شده و همه ش صرف خرید جهیزیه برای خانواده های آبرودار شده» 💁‍♀ سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و گفتم: «عجب! چه سفره با برکتی.» رو کردم به سمت زن‌هایی که نشسته بودند و گفتم: «راستی میشه چند دقیقه وقتتون رو بگیریم؟ من و دوستم می خوایم نظرتون رو درباره انتخابات بدونیم همان حاج خانم که بعداً فهمیدم از سادات هم هستند، خیلی محکم و با صلابت گفت: «به کوری چشم دشمنان رأی میدیم.» 😨 توی دلم گفتم تمام شد. یک جملۀ دیگر میگویم و بحث را جمع میکنم ناگهان پیرزنی با جمله اش پیش بینی ام را با خاک را یکسان کرد ولی من که امسال رأی نمیدم! ... داستانی برگفته از کتاب مادران میدان جمهوری برای خرید این کتاب روی لینک زیر کلیک کنید 📲 @ghahrmanshahr
⭕️ پیر مرد سن بالا 🗳 قبل از انتخابات 1400 به پیشنهاد یکی از رفقا برای کاربر پای صندوق های اخذ رای رفتم. 🏘 به همراه دوستان به عنوان کاربر صندوق در بخش سرفیروزآباد استان کرمانشاه انتخاب شدیم و صبح روز جمعه با مینی‌بوس به همراه رفقا به سمت بخشداری منطقه حرکت کردیم و زمانی که به آنجا رسیدیم داخل بخشداری شلوغ بود و همه در تکاپو بودند که به همراه تیمی که انتخاب کرده بودند به سمت روستاهای مشخص شده حرکت کنند. وقتی رسیدیم به روستا یکی از اهالی آن روستا ما به را خانه خودش دعوت کرد. 👨‍🦳 مردم برای رای دادن به آنجا می‌آمدند. زن و مرد جوان تا پیرمردی که بالای 90 سال سن داشت و دیدم که به آقای رئیسی رای داد و میگفت که ایشان سید اولاد پیغمبر و یادآور شهید رجایی است به خاطر همین به ایشان رای میدهم . 🗳 آخر وقت صندوق‌ها را باز کردیم و رای‌ها را شمردیم بیشتر رای‌ها به آقای رئیسی بود و تعدای هم به آقای همتی و آقای محسن رضایی رأی داده بودند. ✍ پوریا فعله گری 📲 @ghahrmanshahr
اومدم از راه به در ت کنم 🤕 خاله ام ناخوش احوال بود. توی روستایی در چند کیلومتری سبزوار زندگی می‌کرد. قید روشنگری را زدم. 📞 توی خانه مشغول گفت وگو و احوال پرسی با خاله و قوم و خویش ها بودم که تلفنم زنگ خورد. دوستم از من خواست که به جلسه روشنگری بروم عذرخواهی کردم و گفتم: «اومدم روستا پیش خاله ام و نمیتونم برم جلسه» 🏘 تا گفتم روستای خاله ام هستم، گفت: «اتفاقاً جلسه توی همون روستا برگزار میشه.» 🕌 از پله های زیرزمین پایین آمدم و وارد خانه بزرگی شدم. اهالی روستا به آن میگفتند مهدیه به ردیف نشسته بودند. 📚 سلام کردم و گوشه ای نشستم و دفتر و کتابم را درآوردم پذیرایی هم همان موقع از راه رسید. 🍦 از قضا بستنی بود رو کردم به خانم‌ها و با خنده گفتم: «چون بستنیه، نمیشه بگم بعد صحبت‌ها بخورید. شما بخورید من هم براتون حرف میزنم مشغول بستنی خوردن شدند و من هم رفتم روی منبر هرچه از انتخابات و رأی دادن گفتم با سر تأیید می کردند و یک قاشق از بستنی شان را هم توی دهان می گذاشتند.» با خودم گفتم چیز دیگری بگویم ببینم حواسشان جمع است. 🗣 گفتم: «با این چیزهایی که گفتم بهتره امسال رأی ندین؛ وگرنه همین بستنی🍦 هم دیگه گیرتون نمی‌آد.» 🤱 خانمی که از اول جلسه با بچه و بستنی اش هم زمان کلنجار می رفت با خنده گفت: «اومدی ما رو به راه راست هدایت کنی یا از راه به درمون کنی؟»... داستانی برگفته از کتاب مادران میدان جمهوری 🛍 برای خرید این کتاب روی لینک زیر کلیک کنید 📲 @ghahrmanshahr
حواست جمعه! ... 👵🏻 یکی شان گفت:« رأی روستای ما از همه روستاها بالاتره به هر کس هم رأی نمیدیم به آدم خوب رأی می دیم؛ اما چه فایده؟ بقیه با رأی دادن های بدشون کار رو خراب میکنن.» 💁‍♀ گفتم: «اشکالی نداره مادرجان مهم اینه که هرکسی به وظیفه اش عمل کنه تا اون دنیا روسفید باشه.» 👵🏻 قاشق آخر بستنی اش را گذاشت توی دهانش و گفت:« دلم به همین چیزها خوشه وگرنه هر کس جای ما بود، رأی نمی داد. خدا میدونه امسال یه قرون از این کشاورزی توی جیب ما نرفت زحمتمون رو مفت خریدن و بردن چند برابر فروختن هیچ کس به فکر کشاورزها نیست.» 🤦‍♀ سرم را پایین انداختم و گفتم:« حق دارید. ان شاء الله درست می شه.» 📿 وقت رفتن بود جلسه را با صلواتی ختم کردیم بستنی ام توی ظرف وارفته بود و دیگر نمیتوانست دلم را خنک کند. داستانی برگفته از کتاب مادران میدان جمهوری 🛍 برای خرید این کتاب روی لینک زیر کلیک کنید 📲 @ghahrmanshahr
🚕 سرمقصد پیادهشون کنید راننده همچنان به بحث انتخاباتی‌اش ادامه داد و از مزایای رای دادن می‌گفت. مسافر کناری‌اش هم همراهی می‌کرد. گاهی هم جملاتی در تائید حرفهای راننده می‌گفت. وقتی دیدم صحبتشان گل انداخته، رو به راننده تاکسی کردم و گفتم: «همین تاکسی شما میتونه محل روشن کردن مردم باشه که با آدرس درست سرمقصد پیادهشون کنید.» داستانی برگفته از کتاب مادران میدان جمهوری 🛍 برای خرید این کتاب روی لینک زیر کلیک کنید 📲 @ghahrmanshahr
☘ برو سبزیت رو بخر 👵🏻 حاج خانومی که سخت مشغول جداکردن آشغال‌های توی سبزی‌ها بود با نیش‌خندی گفت: «انتخابات به تو چیکار داره؟ برو سبزیت رو بخر.» 🧕🏻 دوستم خندید و گفت: «والا چند هفته هست کار ما شده صحبت با مردم که ان‌شاءالله برن سر صندوق رأی.» 👵🏻 حاج خانم با تعجب گفت: «شما به مردم چیکار دارین؟ هرکس صلاح خودش رو بهتر میدونه.» 🧕🏻 دوستم که کنار من نشسته‌بود، گفت: «آخه موضوع شخصی نیست مادر. زندگی همهمون به هم وصله. شما نری به من و این خانم و اون خانم ضرر زدی.» داستانی برگفته از کتاب مادران میدان جمهوری 🛍 برای خرید این کتاب روی لینک زیر کلیک کنید 📲 @ghahrmanshahr