🎺 فراخوان ارسال خاطرات انتخابات
📝 محور خاطرات ::
🔹 شرکت در انتخابات
🔹 برگزاری انتخابات
🔹 حواشی انتخابات
🔹 مناظرات انتخاباتی
🔹 اعلام نتیجه انتخابات
🔹 خاطراه اولین رأی
💁🏻 شما میتوانید خاطرات خود را به شماره زیر در تمامی پیام رسانها ارسال کنید.
☎️ 09363453208
🆔 @ghahrmanshahr
#قهرمانشهر
#انتخابات
🧟♂ نباید بری جای خوب نیست❗️
📍 منتظر بودم لوکیشن محله ای که باید برم فیلمبرداری کنم رو بفرسته.
📨 پیامش اومد، میدونستم کلا سوژهها پایین شهر هستن ولی وقتی روی لینک زدمو لوکیشنو دیدم جا خوردم، آخه جعفرآباد نامردا، اینهمه آدم هستیم یکی دیگه رو میفرستادید اونجا، آخه من کوردم؟!
کرمانشاهیم؟!
🤷🏻♂ چرا من؟
🔫 من سه ساله کرمانشاهم و چیزی که شنیدم اینکه تا یه اسلحه ندارم و کار باهاشو خوب بلد نیستم نرم توی جعفرآباد.
حالا یه نگاهی به خودم کردم که میخواستم از دانشگاه با این لباسا و قیافه مثبت دانشجویی برم سمت جعفرآباد.
🙏🏻 یه نگاهی به آسمون انداختم گفتم خدایا شهادت مارو هم قبول کن.
تاکسی گرفتم برای کمربندی و راه افتادم.
💬 راننده داشت با بغلیش حرف میزد و من هرچی صبر کردم دیدم اینا تازه چونه هاشون گرم شده و قرار نیست فعلا حرفاشون تموم بشه، یهو پریدم وسط گفتم: «عمو میخوام برم ملاحسینی میگن ته جعفرآباده، میدونی کجاست؟»
برای بار اول از تو آینه یه نگاهی بهم انداختو گفت: «میزارمت چهارراه جعفرآباد از اون خیابون میتونی تا تهش بری ولی بهت نمیخوره بچه جعفرآباد باشی، جای خوبی نیست، بنظرم کارتو جای دیگه انجام بده.»
📿 من از اونجایی که تسبیح نداشتم، با بند انگشتم فحشایی که به بچه ها میدادمو شمارش میکردم که کم نذاشته باشم.
🚕 سر چهارراه پیاده شدمو رفتم سمت یه تاکسی که وایساده بود مسافرا تکمیل شن.
گفتم: «ملا حسینی میری؟»
گفت:« کسی اونجا نمیره، بشین بهت میگم کجا بری.»
دونفر خالی بود ولی من که نشستم حرکت کرد و گفت: «میخوای بری ملاحسینی چیکار، اصا جای خوبی نیست.»
👀 یه نگاهی به قیافهها انداختم، جالب بود، سه نفر مرد لاغر با چشم های خمار و لباسای چرک که بو عرقشون توی ماشین پیچیده بود و تنها فرقشون این بود که دوتاشون سیبیل پرپشت داشتن ولی اون یکی ریش هم داشت که معلوم بود یک ماهی هست قیچی بهش نخورده.
💁🏻 گفتم: «باید اونجا منتظر رفیقم وایسم که بیاد باهم شروع کنیم مصاحبه گرفتن از مردم.»
🧠 داشتم به این فکر میکردم که توی جعفرآباد کرمانشاه سوار تاکسیای شدم که همه توش اهل همینجان ولی این آدما دارن از یه محله ای حرف میزنن که نباید برم توش چون جای خوبی نیست.
قسمت اول روایت :: چقدر زیبا بود جعفرآبادی که من دیدم.
✍ #ارسالی_مخاطبان
#قهرمانشهر
#حسینیه_هنر_کرمانشاه
#انتخابات
#شهید_جمهور
📲 @ghahrmanshahr
May 11
💬 تهرانی حرف میزنی
🚔 گفت:« ببین نمیدونم میخوای چیکار کنی اون خیابون بغل پاسگاهو که میبینی میره سمت پایین، اونجا میشه ملاحسینی ولی از من میشنوی کنار پاسگاه وایسا هرکاری داری همونجا انجام بده.»
داشتم پیاده میشدم که یهو بغلیش گفت: «ببین پسر جان من ۲۰ سال اینجا زندگی کردم، اونجایی که میخوایـی بری تو جعفرآباد معروفه به خلاف، وایسا جلو پاسگاه یا همین راهو برگرد.»
💁🏻 گفتم: «تهش گوشیمو میخوان بزنن دیگه عمو.»
😎 بعد یجوری که انگار منم بیست سال اینجا بودم گفتم:« اینجا بودم، میشناسم اینطرفارو.»
پیاده شدمو رفتم سمت پاسگاه.
💂🏻♂ رسیدم دم پاسگاه دیدم دوتا سرباز تو هوای ملس بهار با چشمای خواب آلود یا شاید خسته دارن باهم حرف میزنن.
رفتم سمت سربازا گفتم اینجا میشه ملاحسینی؟
اونیکه جلوتر وایساده بود توی کیوسک دژبانی گفت:« آره همینه، چیکار داری اینجا؟»
و دوباره جملهای که از ظهر ده بار شنیدمو تکرار کرد: «اینجا جای خوبی نیستا.»
و ادامه داد: «معلومه بچه اینورا نیستی لهجه کوردی نداری، تهرانی حرف میزنی.»
گفتم: «وایسادم منتظر رفیقم که بیاد، میخوایم از مردم مصاحبه بگیریم.»
🏴☠ اون سربازه که عقبتر به در پاسگاه تکیه داده بود یکمی هم تپل بود یه تکونی خورد و گفت: «بری تو محله نیم ساعت دیگه بر میگردی اینجا میگی گوشیمو زدن.»
گفتم: «بزار بزنن داداش فدای سرت داداش لابد نیاز دارن که میزنن.»
😈 با یه خنده شیطنت آمیزی برگشت به رفیقش گفت: «تا اینجا بیکاره و منتظر رفیقش وایساده برم یه برگه بیارم صورتجلسه دزدی گوشیشو بنویسیم که وقتی برگشتن معطل نشه.»
اینو که گفت سه تامون زدیم زیر خنده.
👀 ازشون فاصله گرفتم و رفتم لب جدول نشستم به دید زدن مردم.
پاسگاه درست توی سهراهی بود که یه طرف میرفت توی جعفرآباد، یه طرف میرفت توی ملاحسینی و یه طرفم برمیگشت بیرون سمت مرکز شهر.
🛵 خیلی شلوغ بود، موتور و دوچرخه بود که با تکچرخ از جلوم رد میشد، کامیون های بد بو و بیشتر از همه وانت و نیسانِ تا خرتناق پر ضایعات.
🤷🏻♂ به وفور مردمی را میدیدم که پوششان، رفتارشان و حتی راه رفتنشان فرق میکرد.
قسمت دوم روایت :: چقدر زیبا بود جعفرآبادی که من دیدم.
روایت اول
✍ #ارسالی_مخاطبان
#قهرمانشهر
#حسینیه_هنر_کرمانشاه
#انتخابات
#شهید_جمهور
📲 @ghahrmanshahr
🤷🏻 منم مثل تو، چه میدونم
🤱🏻 مادری را میدیدم که کنار خیابان راه میرفت و بچههایش دورش میدویدند و وسط خیابان شیطنت میکردند ولی در چشمان مادر استرسی نمیدیدی، حس میکردم که اعتماد خاصی به بچههایش دارد و به این فکر میکردم که دغدغهها اینجا چقدر واقعی است و خبری از فانتزی هایی که ما در روزمرگی خودمان مشغول آنیم نیست.
جالب بود که من از منطقه خوبی از شهر آمده بودم اینجا ولی تازه از کسلی درآمده بودم و محو روابط مردمی بودم که فقط ازشان شنیده بودم.
شاید زیادی این موضوع را دراماتیک نمایش میدهم ولی واقعیتی بود که به آن جدی فکر میکردم.
از روی جدول نگاهم را برگرداندم سمت پاسگاه و بنر بزرگی دیدم که روی دیوار خود پاسگاه خورده بود و عجیب بود که در این مدت به آن دقت نکرده بودم؛ روی بنر عکس مردی را میدیدم که تا اینجا آمدنم، موضوع مصاحبه ام و حتی دغدغه این روزهایم معطوف به او بود.
😮💨 آهی در دلم کشیدمو برگشتم به خیابان نگاه کردم ولی چیزی که میدیدم تصویر روی بنر بود.
🛵 یکهو محمد، رفیق تپلم را دیدم که با موتور از خیابان اصلی آمد و اونطرف سهراه، درست جایی که من از ماشین پیاده شدم در حال آدرس پرسیدن از یک پیرمرد است.
🗣 دادی زدم ولی انقدر شلوغ بود که صدایم به گوش خودم هم نرسید، مجبور شدم از آن خلسه در بی آیم و بلند شوم.
👋🏻 داشت حرکت میکرد که حرکت دست من و صدایم نگهش داشت و با یک سلام ساده پریدم پشت موتور.
رفتیم و کمی چرخیدیم و دوباره جلوی پاسگاه وایسادیم.
🔐 موتورو قفل کرد و تازه دستی به هم دادیم و همدیگرو بغل کردیم.
🤷🏻♂ گفتم:« از کی میخوایم مصاحبه بگیریم؟ اینجا آخه کجاست که اومدیم تو همچین موضوعی مصاحبه بگیریم آخه مرد حسابی؟ اصلا چرا انقدر دیر اومدی، من نیم ساعته اینجا نشستم؟ از شخص خاصی مصاحبه میگیریم یا همینجوری اومدیم به امید خدا هرچی شد، شد؟»
🙄 یه نگاهی کرد تو صورتم و خیلی ریلکس گفت: «منم مثل تو، چه میدونم؟»
😵💫 اینجا بود که یک سوال جدی توی ذهنم شکل گرفت، اونم اینکه سرمو تو کدوم دیوار بکوبم بیوفتم بمیرم راحت بشم از دست اینا
📞 ادامه داد: من باید سوالای مصاحبه رو یه بررسی بکنم و آماده بشم تو یه زنگی به بچه ها بزن سوالاتتو ازشون بپرس.
📝 برگشت رفت سمت موتور روی جدول نشست برگه شو در آورد گذاشت روی موتور و شروع کرد به نوشتن.
قسمت سوم روایت :: چقدر زیبا بود جعفرآبادی که من دیدم.
روایت دوم
✍ #ارسالی_مخاطبان
#قهرمانشهر
#حسینیه_هنر_کرمانشاه
#انتخابات
#شهید_جمهور
📲 @ghahrmanshahr
👦🏻 کسی قرار نیست جواب بده
🫶 سرمو برگردوندم سمت خیابون و دوباره برای چند لحظه از آرامشِ همراه با سروصدا و عشقِ همراه با خشونت جعفرآباد لذت بردم.
📞 شروع کردم زنگ زدن به بچههایی که میدونستم همه شون سر لوکیشن هستن و قرار نیست جواب بدن.
👀 نگاهم رو میچرخوندم اینور اونور بلکه نکته ای پیدا کنم که جواب سوالام رو بده.
👧🏻 چشمم به دختر بچههای نوجوان و چادر به سری افتاد که چندتا چندتا از سراشیبی محله ملاحسینی رو به بالا میومدن و خیلی با مزه با فاصله حدودا ۲۰ متری از موتور محمد روی جدولای پیاده راه اونور پاسگاه مینشستن.
👭 تعدادشون حدود ۱۵ نفری بود که کنار هم شیطنت میکردن.
☎️ فکر میکنم بیشتر از ۱۰ بار تماس گرفتم با بچه ها ولی هیچکدوم تا بوق آخر جواب ندادن.
نگاهم بین بچه ها، محمد و عکس اون مرد که در بنر روی دیوار پاسگاه بود جابجا میشد.
🚗 یکهو یک تیبا اومد جلوی بچهها وایساد که در جایگاه راننده و شاگرد دو زن با حجاب و سیاهپوش بودند و به بچهها سلام کردند.
💡 البته اگر سمت بچهها هم نمیامدند و جدای از بچهها هم میدیدمشان میتوانستم بفهمم که این دو زن مربی این بچهها در اینجا هستند.
🎙 یک نگاه به محمد کردم و در چشمهایش خواندم که او هم برداشت های من را دارد.
بهم گفت:« فکر کنم از همینا باید مصاحبه بگیریم.»
برگشتم بهشان نگاه کردم.
یکسری وسیله پیاده کردند و دو تا میز که کنار هم گذاشتند و یک میز ۳ در ۱.۵ متری شکل گرفت و میشد فهمید که میخواهند یک فعالیت جمعی انجام بدهند.
💁🏻 به محمد نگاه کردمو گفتم:« آره غیر از اینا نمیتونه باشه.»
یکم نشستم کنار محمد و به بچه ها و مربی شان نگاه میکردم.
قسمت چهارم روایت :: چقدر زیبا بود جعفرآبادی که من دیدم.
روایت سوم
✍ #ارسالی_مخاطبان
#قهرمانشهر
#حسینیه_هنر_کرمانشاه
#انتخابات
#شهید_جمهور
📲 @ghahrmanshahr
تموم نشد بالاخره؟ شروع کنیم؟
👦🏻 وقتی که خانم ها آمدند و یک محوریتی شکل گرفت فهمیدم که همه پسرهایی هم که این دور و اطراف میپلکیدند و دوچرخه سواری میکردند هم عضو این گروه هستند و اتفاقا تعدادشان از دخترها هم بیشتر است البته فعالیت و انرژیشان که صدها برابر بود.
🏴 یک پارچه سیاه یک تکه روی دو میز کشیدند. ربان های مشکی را روی آن دیسهای پر از خرما میچسباندند و روی میز میگذاشتند.
🕯 شمع ها را میچیدند و آماده میکردند که کم کم روشنشان کنند.
🎥 رفتم جلو و ازشان اجازه گرفتم و شروع کردم به فیلمبرداری از همین فعالیت هایشان.
📹 شاید بیستا فیلم ۵ ثانیهای، ۱۰ ثانیهای از کار کردن و فضای اونجا و تعامل دخترهها، پسرها، اون خانمها و مردم اطرافشون گرفتم.
یک نگاهی که به محمد انداختم دیدم داره. با یکی از خانم مربیها صحبت میکنه که مصاحبه رو باهاش شروع کنه.
❔ اینرو بگم که من تو همین مدت همواره در حال تلاش برای برقراری تماس با بچهها بودم که حداقل بدونم فیلم هارو عمودی بگیرم؟ افقی؟
کار کردنشون توی مصاحبه کردن بگیرم بیوفته یا نیوفته؟
از چند نفر مصاحبه بگیریم کافیه؟
💡 جدای از این پرسشها صحبت کردن و ایده گرفتن قبل از کار کمک کننده است و میتونه ذهن فیلمبردار رو خیلی آماده کنه.
دیگه دیر بود برای اینکه بازهم صبر کنیم برای مصاحبه.
🚶🏻♂ رفتم جلو و یه سلام احوال پرسی با خانم مربی داشتم و راهنماییش کردم به سمت موتور و گفتم چطور بایسته.
به محمدم گفتم سمت چپ من باشه که وقتی صحبت میکنه دستش هم داخل کادر من نیاد.
بعد چند دقیقه معطلی کادر خوبی چیدم، یک خانم مربی داشتم که رو به دوربین ایستاده بود و با زاویه ۳۰ درجه ای به محمد نگاه میکرد و پشت خانم مربی هم پر از بچههایی که از سر و کول هم بالا میرفتند و به قاب دوربین من جذابیت ویژهای میدادند.
😒 محمد که دیگه کسل شده بود گفت:« خب تموم نشد بالاخره؟ شروع کنیم؟»
گفتم:« آره دیگه مشکلی نیست.»
بعد از اینهمه معطلی و صبر و استرس مصاحبه ما شروع شد.
"بسم الله الرحمن الرحیم"
قسمت پنجم روایت :: چقدر زیبا بود جعفرآبادی که من دیدم.
✍ #ارسالی_مخاطبان
#قهرمانشهر
#حسینیه_هنر_کرمانشاه
#انتخابات
#شهید_جمهور
📲 @ghahrmanshahr
🚨⚠️خبر فوری و مهم 🚨⚠️
پرواز شماره ۶۵۵ ایران به مقصد امارات در صفحه راداری محو شد
منتظر اخبار تکمیلی باشید
#قهرمانشهر
#حسینیه_هنر_کرمانشاه
#سقوط_هواپیما
📲 @ghahrmanshahr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ انهدام هواپیمای 655 ایران امارات
🛩 پرواز ۶۵۵ ایرانایر از بندرعباس به مقصد دبی دقایقی پس از برخاستن، در نزدیکی جزیره "هنگام" با اصابت دو موشک آمریکایی شلیک شده از ناو جنگی «یو اس اس وینسنس آمریکا» در آبهای خلیج فارس سقوط کرد و همه ۲۹۰ سرنشین آن از جمله ۶۶ کودک جان باختند.
دوتن از مسافران هواپیمای ۶۵۵ کرمانشاهی بودند.
#قهرمانشهر
#حسینیه_هنر_کرمانشاه
#شهید_جمهور
📲 @ghahrmanshahr
به کدامین گناه کشته شد
نه آدمهای سیاسی بودند و نه اصلا کاری به کار آمریکا داشتند.
مثل دیگر آدمهای معمولی، روزگار میگذراندند.
زن و مردی که سالها با هم خوش و خرم زندگی کردهبودند و ثمره زندگی چندین سالهشان 9 فرزند قد و نیمقد بود.
پدر خانواده به کویت میرفت تا کار کند و خرج خانه را دربیاورد.
«پرواز 655، تاریخ 12 تیر 1367 بندرعباس_ دبی.» بیخبر از اینکه این پرواز، هیچگاه به زمین نخواهد نشست و مقصدش آسمان است.
شب قبل از پرواز، بار و بندیلش را جمع کرد و توی چمدان چید. همهچیز مهیای سفر بود.
مثل همیشه پیشانی تکتک فرزندانش را بوسید و با آنها خداحافظی کرد.
به همسرش که رسید با چهرهای ناراحت از غم دوری، زل زد توی چشمانش «رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون.»
طبق معمول خانه و زندگی را به پسر بزرگش احسان که تازه 18 سالش تمام شدهبود، سپرد و از او قول گرفت که مراقب باشد بچهها مادرشان را اذیت نکنند؛ احسان هیچوقت فکر نمیکرد که از فردا قرار است مرد خانه شود.
از ترس اینکه پدر فردا خواب نماند همگی زود خوابیدند. شب آرامی را سپری کردند ولی افسوس که طوفان بزرگی در راه است.
پدر را از زیر قرآن رد کردند و پشت سرش آب ریختند. همه چیز امن و امان بود و بچهها توی کوچه مشغول بازی شدند.
حوالی ساعت 11، خانه همسایه بغلی ولولهای به پا شد.
بچهها وقتی متوجه شدند مرد همسایه با هواپیما سقوط کرده، یاد پدر افتادند که او هم امروز صبح پرواز داشت.
نگران و مضطرب خودشان را به خانه رساندند تا مطمئن شوند که پدر با مرد همسایه همسفر بوده یا نه.
سرکوچه تا خانه را مثل برق و باد دویدند به امید اینکه ماجرا دروغ باشد اما حقیقت چیز دیگری میگفت.
پدر نیز مسافر هواپیما بود و همان موقع دنیا روی سرشان خراب شد.
از آن روز خانه ماتمکدهای شد که بعد از 36 سال هنوز بوی غم در آن به مشام میرسد.
توی همه این سالها، احسان مانده و سوالی که مثل خوره به جانش افتاده: «مگر گناه پدرم چه بود؟»
#قهرمانشهر
#حسینیه_هنر_کرمانشاه
#پرواز_655
#سقوط_هواپیما
📲 @ghahrmanshahr
قهرمانشهر
به کدامین گناه کشته شد نه آدمهای سیاسی بودند و نه اصلا کاری به کار آمریکا داشتند. مثل دیگر آدمهای
شهید یداله چشممیشی (۱۳۲۳ — ۱۳۶۷) در روستای اخوندی از توابع بخش فیروزآباد شهرستان کرمانشاه چشم به جهان گشود.
وی در سن ۲۵ سالگی ازدواج کرده که ثمره این ازدواج ۷ پسر و ۱ دختر بود.
در تاریخ ۱۲ تیر ماه ۱۳۶۷ بر اثر حمله موشکی ناو آمریکای به هواپیمای مسافربری ۶۵۵ بندرعباس؛ دبی به شهادت رسید.
پیکر پاک این شهید در گلزار شهدای شهر کرمانشاه (باغ فردوس) به خاک سپرده شده است.
قهرمانشهر
⚠️ انهدام هواپیمای 655 ایران امارات 🛩 پرواز ۶۵۵ ایرانایر از بندرعباس به مقصد دبی دقایقی پس از بر
شهید کیومرث آقاییقیماسی (۱۳۲۰ — ۱۳۶۷) در روستای قیماس از توابع ماهیدشت دیده به جهان گشود.
پدرش محمدجان و مادرش مریم نام داشت تحصیلاتش را، تا سال ششم ابتدایی به ادامه داد.
او برای ادامه زندگی به حواشی خلیج فارس مهاجرت کرده و در آن جا به کارگری و فروشندگی مشغول شد.
سرانجام در تاریخ ۱۲ تیرماه ۱۳۶۷ بر اثر حمله موشک ناو آمریکایی به پرواز ۶۵۵ (بندر عباس؛ دبی) به فیض شهادت نائل آمد.
#قهرمانشهر
#حسینیه_هنر_کرمانشاه
#پرواز_655
#سقوط_هواپیما
📲 @ghahrmanshahr