خوشم میاد
عاشقان امام خامنه ای ،
در سال دو بار ، تولد این رهبر بزرگ جهان اسلام رو ، تبریک میگن و شادی می کنن .
( ۲۹ فروردین و ۲۴ تیر )
بنده یک پیشنهادی دارم :
کاش بتوانیم در این دو روز زیبای سال ، در خانه یا مسجد محله مون ، یک جشن تولد کوچک برای این رهبر غیور ، برگزار کنیم و از طرف ایشون ، یک هدیهی کوچک ولو شیرینی و شکلات ، به اطرافیانمان بدهیم .
💟 @ghairat
چرا عاشقان امام خامنه ای ، در سال ، دو بار تولد این مرد بزرگ را تبریک می گویند ؟!
چون تاریخ تولد رهبر انقلاب ، در شناسنامه ، روز ۲۴ تیر ثبت شده است ؛
اما ایشان در یکی از دیدارهایشان ( روز سرشماری ) فرمودند که تاریخ تولد صحیحشان ، روز ۲۹ فروردین است .
به خاطر همین ؛
مریدان و عاشقان امام خامنه ای در جهان ،
این دو روز مبارک را ، جشن می گیرند .
💟 @amoomolla
🐈 داستان پسر گربه ای
🐈 تخیلی ، هیجانی ، مبارزه ای
🐈 🐈 🐈 قسمت اول 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 گربه ای سفید و زرد ، در شبی تاریک و سرد ،
🇮🇷 در کنار گربه های دیگر ،
🇮🇷 در یک قفس بزرگ ، به انتظار نشسته بود .
🇮🇷 نام اصلی او ، فرامرز بود .
🇮🇷 اما دوستانش ، او را با نامهای دیگر ،
🇮🇷 مثل کَت مَن ، پِرشیَن کَت ، مرد گربه ای ،
🇮🇷 گربه انسان نما ، گربه ایرانی ، ایرانیَن کَت ،
🇮🇷 و... صدا می زدند .
🇮🇷 با آمدن صدای اذان ،
🇮🇷 ناگهان گربه سفید ، به یک انسان تبدیل شد .
🇮🇷 به سرعت ، قفل در قفس خود را شکست ،
🇮🇷 و از قفس بیرون آمد .
🇮🇷 و گربه های دیگر را نیز آزاد کرد .
🇮🇷 آرام به طرف زیرزمین ، حرکت کرد .
🇮🇷 همه گربه ها نیز پشت سر او می آمدند .
🇮🇷 دوتا نگهبان ، دم در زیرزمین بودند .
🇮🇷 فرامرز ، به طرف آن دو رفت و گفت :
🐈 آقایون ممکنه کمکم کنید .
🇮🇷 دو نگهبان ، از دیدن فرامرز ،
🇮🇷 هم تعجب کردند و هم ترسیدند .
🇮🇷 سلاح خود را در آورده و به طرف او گرفتند
🇮🇷 یکی از آنان ، با زبان ترکی گفت :
🔥 هِی تو کی هستی ؟! اینجا چکار می کنی ؟!
🔥 چطوری اومدی داخل ؟!
🐈 فرامرز به گربه ها ،
🐈 که پشت نگهبانان بودند ، اشاره کرد و گفت :
🐈 من نمی فهمم چی میگید .
🐈 لطفا از اونا ، بپرسید .
🇮🇷 دو نگهبان ،
🇮🇷 ِسرشان را به سمت عقب چرخاندند
🇮🇷 ناگهان گربه ها به آنها حمله کردند .
🇮🇷 فرامرز نیز ، به طرف آنها دوید .
🇮🇷 و مشت محکمی به گردن آنها زد .
🇮🇷 و آنها را بیهوش نمود .
🇮🇷 سلاحشان را ، از دستشان گرفت ،
🇮🇷 و کلید زیرزمین را برداشت .
🇮🇷 سپس درب زیر زمین را باز کرد .
🇮🇷 چندتا اتاق در زیر زمین بود .
🇮🇷 به سرعت و با عجله ،
🇮🇷 یکی یکی آن درها را باز کرد .
🇮🇷 دختران زیادی در آن اتاق ها زندانی بودند .
🇮🇷 دختران را آزاد کرد و گفت :
🐈 بی سروصدا از اینجا خارج بشید
🐈 و مستقیم به طرف پلیس برید ،
🐈 اونجا جاتون اَمنه .
🇮🇷 فرامرز و گربه ها ،
🇮🇷 دوباره به قفس هاشون برگشتند .
🇮🇷 و با طلوع آفتاب ، دوباره فرامرز ، گربه شد .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
💟 @ghairat
📚 داستان کوتاه عاشقانه *ابراز عشق* :
یک روز استاد دانشگاه ،
از دانشجویانش پرسید :
آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید ؟
یکی از دانشجویان گفت :
با *بخشیدن اشتباه همدیگه* ، می توانند عشقشان را معنا کنند .
یکی دیگر گفت : *دادن گل و هدیه* راهکار خوبی است
دیگری گفت : *حرف های دلنشین و عاشقانه* راه خوبی برای بیان عشق است .
شماری دیگر هم گفتند :
با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی ، می تواند راهی برای بیان عشق باشد
در آن بین ، پسری برخاست ،
و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند ،
داستان کوتاهی تعریف کرد :
یک روز ، زن و شوهر جوانی ، که هر دو زیست شناس بودند ؛ طبق معمول ، برای تحقیق به جنگل رفتند .
آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند ، درجا میخکوب شدند ؛
یک قلاده ببر بزرگ ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود .
شوهر ، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود ؛
رنگ صورت زن و شوهر نیز ، پریده بود و در مقابل ببر ، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند .
ببر ، آرام آرام ، به طرف آنان حرکت کرد . همان لحظه ، مرد زیست شناس ، فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت .
بلافاصله ببر به سمت مرد دوید ؛
چند دقیقه بعد ، ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید .
ببر رفت و زن زنده ماند .
داستان به اینجا که رسید ،
دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن و انتقاد از آن مرد .
راوی پرسید :
آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش ، هنگام فرار ، چه فریاد می زد ؟
دانشجویان حدس زدند :
حتما از همسرش معذرت می خواسته که دارد او را تنها می گذارد .
راوی جواب داد :
نه ! آخرین حرف مرد این بود که :
" عزیزم ! تو بهترین مونسم بودی . از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود . "
قطره های اشک ، صورت راوی را خیس کرده بود ؛ اما ادامه داد :
همه زیست شناسان می دانند ، که ببر فقط به کسی حمله می کند ، که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند .
پدر من نیز ، در آن لحظه وحشتناک ،
با فدا کردن جانش ، پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد .
این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود .
💟 @ghairat
01.Ali Gandabi 1.mp3
9.3M
📚 داستان صوتی علی گندابی
💟 @ghairat
02.Abbase Babayi.mp3
2.01M
📚 داستان صوتی کوتاه
👈 شهید بابایی در خارج
💟 @ghairat
📚 داستان کوتاه عشق دریای مواج
مرجان ، دختری بود که عاشق آرایش و لاک زدن و رژ لب و خودنمایی بود
یه روز صبح ، بر خلاف همیشه ، زودتر از خواب بلند شد ، میز صبحانه را چید ، لباسهایش را پوشید و دیگر وقتش را برای آرایش و صاف کردن موجهای روی موهای فِرَش تلف نکرد .
مدام جملهای را که نامزدش سعید ، شب گذشته در گوشش نجوا کرده بود را به یاد میآورد .
سعید ، دیشب شام را ، خانه نامزدش خورد
و بعد از شام ، در اتاق مرجان ، به حرفهای عاشقونه ، می پرداختند ،
سعید ، در حالی که دستانش را مثل زنجیر ، دور مرجان ، قلاب کرده بود ، گونه مرجان را بوسید و دهانش را جلو برد و به آرامی زیر گوشش گفت :
" تو مثل بقیه نیستی ، سعی هم نکن که بشی . تو روی سرت یه دریای مشکی داری . میخوام یه رازی رو بهت بگم . من برخلاف بقیه ، عاشق دریای مواجم . دیگه هیچوقت موجارو از موهات نگیر ؛ من عاشق زیبایی صورت تو هستم ، پس اون زیبایی رو پشت آرایشت مخفی نکن "
مرجان ، در مقابل آینه ، خودش را بر انداز کرد ، حالا بیش از هر زمان دیگری ، احساس قدرت میکرد . رژ لب و لوازم آرایشش را ، از لابهلای خرت و پرتهای کیفش بیرون کشید و در سطل زباله انداخت .
و درحالیکه هنوز گونهاش از گرمای بوسه شب گذشته سعید گرم بود ، از خانه بیرون رفت .
💟 @ghairat
😍 آقایان !
😍 مطابق میل خانمتان لباس بپوشید ،
😍 در خانه نیز آراسته و دلربا باشید ،
😍 هوش و حواس همسرتان را ،
😍 ماهرانه به خود جلب کنید ،
😍 با اینکار ،
😍 غدد جنسی او را نسبت به خود فعال کنید
😍 و عفت او را نسبت به دیگران ،
😍 فزونی میبخشید .
📚 امام رضا علیه السلام ،
📚 مکارم الاخلاق ، ص ۸۰
💟 @ghairat
💗 در شب عید فطر ، عید قربان و نیمه شعبان ،
💗 از آمیزش به قصد فرزنددار شدن ،
💗 دوری گزینید ،
💗 چرا که ممکن است فرزند شما ،
💗 شرور ، معلول ، بد یمن و زشت رو گردد .
📚 پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله
📚 وسایل الشیعه ، ج ۱۴ ، ص ۱۸۷
💟 @ghairat
🐈 داستان پسر گربه ای 🐈
🐈 تخیلی ، هیجانی ، مبارزه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت دوم 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 خبر فرار دختران را به اَیّاز دادند .
🇮🇷 اَیّاز ، رئیس باند قاچاقچیان در ترکیه است
🇮🇷 او انسان و مواد و گربه و جنین و طلا و...
🇮🇷 قاچاق می کند .
🇮🇷 او با عصبانیت از اتاقش بیرون آمد و گفت :
🔥 یعنی چی فرار کردند ؟!
🔥 پس شما اینجا چکاره اید ؟!
☠ اوبات گفت :
☠ قربان ! نگهبانا میگن که غافلگیر شدن
☠ انگار یه پسر جوونی با تعداد زیادی گربه ،
☠ به نگهبانا حمله کرده و دخترا رو آزاد کرده
🔥 اَیّاز با عصبانیت گفت :
🔥 اِی احمقای بی خاصیت .
🔥 شما به درد هیچ کاری نمی خورید
🔥 فوراً همه مدارک و جمع کنید
🔥 باید از اینجا بریم .
🔥 الآنه که سر و کله پلیسا ، تو این خونه پیدا بشه
🔥 و هر چه سریعتر ،
🔥 اون پسره رو هم برام پیدا کنید .
🇮🇷 اوبات ، همه مدارک ، طلا ، مواد و گربه ها را ،
🇮🇷 به یک مکان دیگر منتقل کرد .
🇮🇷 و خانه را تخلیه نمود .
🇮🇷 پلیس مثل همیشه آمد ، اما چیزی پیدا نکرد .
🇮🇷 پلیس های ترکیه ،
🇮🇷 سالهاست که به دنبال اَیّاز و اوبات بودند
🇮🇷 اما هیچ وقت موفق نشدند ،
🇮🇷 تا آن دو را دستگیر کنند .
🇮🇷 دو روز بعد ، باز هم فرامرز و گربه ها ،
🇮🇷 منتظر اذان صبح شدند .
🇮🇷 با گفتن اذان ، فرامرز ، دوباره انسان شد .
🇮🇷 به سرعت ، به همراه گربه ها ،
🇮🇷 به دنبال آزمایشگاه مواد مخدر گشتند .
🇮🇷 نگهبانان را ، یکی پس از دیگری کشتند .
🇮🇷 تا به آزمایشگاه رسیدند .
🇮🇷 همه آزمایشگاه را به آتش کشیدند .
🇮🇷 سپس برای ایاز و اوبات ، کمین کردند
🇮🇷 ایاز با عصبانیت از اتاقش خارج شد
🇮🇷 در حالی که می گفت :
🔥 اوبات ، معلومه اینجا چه خبره ؟!
🇮🇷 اوبات با چند نفر دیگر ، به طرف ایاز رفت
🇮🇷 و با ترس گفت :
☠ قربان به ما حمله شده
☠ همه نگهبانا رو کشتند
☠ باید هر چه سریعتر از اینجا فرار کنیم
🇮🇷 ایاز با عصبانیت گفت :
🔥 کار کدوم احمقیه ؟!
🔥 پلیسا ، رقیبا ...
🇮🇷 اوبات گفت :
☠ قربان کار همون پسره و گربه هاست
☠ سریع بیاین از اینجا بریم .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
✍ نویسنده : حامد طرفی
💟 @ghairat
03.ADAT GONAH.mp3
2.9M
🎧 داستان کوتاه صوتی
🎼 جوانی که به گناه عادت کرده
💟 @ghairat
04.Ahammiiatte Namaz.mp3
862.4K
🎧 داستان کوتاه صوتی
🎼 در مورد اهمیت نماز
💟 @ghairat