داسها
✍ سعید احمدی
🌱
ما مردهتر از آنیم که زندهها بلکه سرزندههای دوزخ صندلیهای سیاه تحکیم و تحکم سراغی از ما بگیرند. آنقدر سدر و کافور بو کشیدهایم که خیلی راحت بوی تند و تیز جانوران جیفهخوار را از آن دوردستها میفهمیم. انا لله برای شما، الیه راجعون برای ما. دنیا فقط یک دسته دارد. داسی برای درو گندمی که آدم، پیش از هبوط خورد. فرقی نمیکند که دروگرها کمر خم کنند و زاویه دستها را بچرخانند، عرق بریزند و پشته و بافه بسازند یا پشت کمباین کولردار بنشینند و برای سنتیها قیافه بگیرند. نهایت ارتفاع آنان خیلی که باشد خلبانی هواپیمایی است که خوشه میچیند. بقیه هر چه و هر قدر که باشند دیگر از جهان کفن و دفن و الفاتحه معالصلواتاند. هنوز هبوط نکردهاند. نه اینکه پا روی زمین نگذاشته باشند، نه! گندمزارها را هبه کردهاند به برادر خواهرهای ناتنی. رفتهاند ته چاه و ذکر یونسیه میخوانند؛ شاید هم زیر یک درخت سایهدار؛ شاید زیر ابرهایی که میخواهند ببارند. شاید کنار چشمهای که آبش جان میدهد برای غسل «میت». کنارتر اما چشمهای است داغ و شور که بوی گوگرد هم میدهد انگار! شاید هم باروت! جان میدهد برای غسل «جنایت». فرزندان آدم، جهان را تقسیم کردهاند: انا لله برای شما، الیه راجعون برای ما.
🌱
@ghalamdar
#با_شاعران
ادامه دهیم
قیصر امینپور (معاصر)
🌱
خوشا که خط عبور تو را ادامه دهیم
شعاع چشم تو را تا خدا ادامه دهیم
🌱
دوباره خواب شب شوم را بیاشوبیم
به رغم خوف و خطر جاده را ادامه دهیم
🌱
بیا به سنت پیشینیان کمر بندیم
که یا ز پای در آییم، یا ادامه دهیم
🌱
شکست کشتی دریادلان اگر در موج
از آن کرانه که ماندند، ما ادامه دهیم
🌱
اگر ز مرز زمین و زمان فرا رفتی
تو را در آن سوی جغرافیا ادامه دهیم
🌱
اگرچه عکس تو در قاب تنگ دیده شکست
تو را به وسعت آیینهها ادامه دهیم
🌱
تو آن قصیدهی شیوای ناتمامی، کاش!
به شیوهای که بشاید، تو را ادامه دهیم
🌱
@ghalamdar
سقراط اجتماعی
متن کامل را در کانال 👈قلمدار👉 بخوانید.
🌱
سقراط اجتماعی ایرانیتبار با آموزههایی همچون «کارگزار خدمتگزار» و «انسان فرشتهی انسان» جهان دکوپز را با چالشهای جدی و شکنندهای روبرو کرده است.
👇
عضو شوید و بخوانید
🌱
@ghalamdar
سقراط اجتماعی
✍سعید احمدی
🌱
سقراط یکی از فیلسوفان باستان است. زندگی ساده و فقیرانهای داشت. برهنهپا بود. سیرت را بر صورت و معنا را بر ماده ترجیح میداد. او در روزگار سوفسطائیان میزیست که ابدال جدال بودند و دشمنان حقیقت؛ یعنی دورزنندگان منطق و استدلال. وجود، ظهور و شکوفایی خردگرایی در چنین زمانهای، هم عجیب بود هم غریب. سقراط انسان عجیب و غریب عصر شکاکیت بود. اگر از میان هزارهها بیرون بیاییم و پا بگذاریم در خیابانهای دنیای سرمایهداری، شاید بدون هیچ زحمت و جستجویی غرور بیاندازه و تجمل بیحد بشر را ببینیم. خوش دارم در این دنیای آزاد و آزادی، اسم روزگارمان را بگذارم عصر دکوپز و فیسوافاده. روزگاری که صورت بر سیرت و ماده بر معنا ترجیح دارد. زمانهی منم منمهای بیتوقف. دوران خوشگلها، مدها، آسمانخراشها، جلوهها و زرق و برقها و زیستهای اینستاگرامی. سر سال و ماه که میشود آرایشی و بهداشتی سود سرشار میکند و کتابفروش، ضرر بسیار. هر اندازه دارندگی، چند برابرش، برازندگی. زیر و روی پوست این جهانکده هر چه بیشتر بگردی چشم و دلهایی را میبینی که هرگز سیر نمیشوند. حتی در دنیای سیاستمداران و رهبران فکری و فرهنگی جهان. سواد را هم برای مهارت و مدرک میخواهند. آن را برای پول. پول را برای قدرت. قدرت را برای سلطه. سلطه را هم برای خودخواهی و کامجویی با حالتهای متنوع ناتمام. ساختار رایج و شناختهشده در جهان حکمرانی از هر نوع آن تعلق خاطر عمیق و عجیبی دارد به جلال و جبروت و جلوه و تجمل. تولد انقلاب اسلامی ایران در میان تب فرزندآوری دنیای مایهتیلهداری اتفاق افتاد. شوریدن پابرهنگان معناگرا بود بر جادوگران اشرافیت ظاهرگرا. از منظر حدوث، گویا سقراط بار دیگر پا به دنیا گذاشته است. از جهت بقا اما با امام خردگرایان فرق دارد. اینبار نه در اندام یک شخص یونانیزاده؛ بلکه در قامت جامعهی ایرانیتبار. سوفسطائیان، استاد افلاطون را یک بار جام شوکران خوراندند و او را کشتند. اتوکشیدههای ادکلن بهدست هر روز و هربار جامی تازه از زهر در کام انقلاب پابرهنگان فرزانه میریزند و هر بار البته که او را نمیکشند؛ بلکه زندهتر میشود و شیرانهتر میخروشد. گویا نسخه «سقراط اجتماعی» با نمونهی فردی آن فرق دارد. نه اینکه اعجازی در کار باشد یا جادوجنبل و شعبده؛ سقراط در ساخت و ساحت ایران پادزهری دارد به نام «ورود فضیلتهای اخلاقی در جهان سیاستورزی». برجستهترین این فضائل، قرابت، مجالست و یکیشدن رهبران سیاسی با برهنهپاترین افراد جامعه است. کاری که در نقطهی مقابل، با برچسب پوپولیست و عوامفریبی با آن مقابله و مبارزه میکنند. انقلاب اسلامی برای عصر «انسان گرگ انسان» پدیدهای غریب، عجیب و ناهمخوان به حساب میآید. سقراط اجتماعی ایرانیتبار با آموزههایی همچون «کارگزار خدمتگزار» و «انسان فرشتهی انسان» جهان دکوپز را با چالشهای جدی و شکنندهای روبرو کرده است.
🌱
@ghalamdar
#با_شاعران
بزم وحدت
میرزا محمدعلی صائب تبریزی (قرن یازدهم، سبک هندی)
🌱
یا رب! از عرفان مرا پیمانهای سرشار ده
چشم بینا، جان آگاه و دل بیدار ده
هر سر موی حواس من به راهی میرود
این پریشانسیر را در بزم وحدت بار ده
در دل تنگم ز داغ عشق، شمعی برفروز
خانهی تن را چراغی از دل بیدار ده
نشئهی پا در رکاب می ندارد اعتبار
مستی دنبالهداری همچو چشم یار ده
برنمیآید به حفظ جام، دست رعشهدار
قوت بازوی توفیقی مرا در کار ده
مدتی گفتار بیکردار کردی مرحمت
روزگاری هم به من کردار بیگفتار ده
چند چون مرکز گره باشد کسی در یک مقام؟
پایی از آهن به این سرگشته، چون پرگار ده
شیوهی ارباب همت نیست جود ناتمام
رخصت دیدار دادی، طاقت دیدار ده
بیش ازین مپسند صائب را به زندان خرد
از بیابان ملک و تخت از دامن کهسار ده
🌱
@ghalamdar
سلام بر همراهان عزیز و ارزشمند قلمدار!
ایام سوگواری محرم را خدمت شما خوبان تسلیت میگویم.
عدهای از دنبالکنندگان کانال، پیام دادهاند و برخی تماس گرفتند که چرا متن و مطلب تازهای نمینویسی؟ از لطف و محبت ایشان بسیار سپاسگزارم.
بعد از یادداشت سقراط اجتماعی نه اینکه چیزی ننوشتهام؛ منتشر نکردم. افزون که بیشتر این دو سه ماه گذشته از سال تشییع و انتخاب را در مسافرت گذراندهام؛ بیآنکه دل یا دمی آسوده داشته باشم. اکنون هم مثل همیشه برای ایام محرم در سفرم.
خیلی دوست دارم گاهی بنشینم و از سفرهایم بنویسم. جاهایی که رفتهام. چشمهایی که دیدهام. صداهایی که شنیدهام. اقلیمها و طبایع و طبیعتی که هیچکدام مانند هم نبودهاند. برداشتهایم، تجربههایم، تغییر فکرها و تعیین مسیرهایم و خیلی چیزها که اگر ننویسم لانه و آشیانهای جز دل و ذهن خودم نخواهند داشت.
نخواستم یا نشد که از نامبردگان فوقالذکر بگویم.
امید دارم بخشهایی را بنویسم و در همین جا درج کنم.
تا خدا چه بخواهد.
تحمیل
✍سعید احمدی
🌱
امروز کنار جاده و نزدیک چشمهای، لای بوتهها، کاسهپشتی را دیدیم. حس تصاحب میگفت: این را بگیر و با خودت ببر. حس مالکیت دوست داشت آن را به بردگی بگیرد. وجدان اما میگفت تو اینجا و در سرزمین و زیستگاه آن چیزی جز یک رهگذر نیستی. قدرت تسخیر تو باید ترمز داشته باشد. تجاوزگر نباش! عکسهای یادگاری را گرفتم و به جای آزار، آزادی را برایش خواستم. آزادیای که داشت و حق او بود؛ نه اسارتی که نداشت و حق او هم نبود.
ما هم در این زندگی داریم راه خودمان را میرویم. سرمان به کار و بار خودمان گرم است. یکدفعه سر و کله قدرت، اراده و خواسته فرد یا افرادی پیدا میشود که روال ما را به تسخیر بلکه تمسخر خودشان در میآورند. برای ما چیزی را میخواهند و به ما چیزی را میدهند که هیچ ربطی به ما ندارد. آش کشک ناخالهای برایمان میپزند که بخوریم و نخوریم داغی آن را تا حد رودهی فراخمان باید بچشیم و بکشیم.
🌱
@ghalamdar
چین ایران
✍سعید احمدی
🌱
بالای سرم، آسمان و زیر پایم، زمین، مثل همیشه معمولی نیست. من اینجا آمدهام چین. جایی که یا ته دنیاست یا مرکز آن. درههایی که زهره را ذوب میکنند. قلههایی که قلب را منقلب میکنند. سختگذر را میشود از این جاده فهمید. از چلگرد تا برسی به این نقطه چهل کیلو باید وزن کم کنی از بس خط، خاکی، خرچنگ قورباغهای، خم و پیچ، بالا پایین و گیر و گور دارد. یک جوری خود عذاب قبر است راه غار یخی شیخ عالیخان تا چین. بام ایران که میگویند بیراه نگفتهاند. بامی که به جای آسانسور باید تا هزار طبقه، پله گز کنی. جا به جا چادر است و راه به راه عشایر. گلهها و رمهها، گون و بلوط، چشمه و خار، سنگ و گیاه، حیات در هم تنیدهی جماد و نبات و حیوان و انسان. رودهای روان شکافهای عمیق و بادهای وزان ارتفاعات. جمع اضداد زمستان و تابستان. برف و آفتاب تیرماه. آدمی خودبهخود شاعر میشود. مثل سهراب. مثل وسعت فضا و عمق نقاشیهای چینی. همه چیز فرق دارد و من هم فرق دارم. دور و نزدیک کنار هم ایستادهاند. من هم میانشان عکس یادگاری میگیرم. اینجا بالای چین است. بام ایران و برزخ زمین و آسمان. جایی که در ایران است؛ اما برخی اهالی به آن جای خیلی دور_خیلی نزدیک میگویند: سرزمین فراموششدگان.
🌱
@ghalamdar
شط رنج
✍سعید احمدی
🌱
من همان طور که خنگ ابن خنگ نیستم درد ابن دردم؛ رنج ابن رنج؛ سوز ابن سوز. وقتی در مسیر تند و تیز زندگی پشت سرم را نگاه میکنم جمعیتی از چهرههای خوب و بد یا زشت و زیبا را میبینم که دست از تعقیبم بر نمیدارند. خواب و بیداری هم ندارد. خلوت و جلوت هم ندارد. آنقدر فرار رو به جلو دارم تا از دست این جماعت سمج و کنه خلاص شوم ولی نمیشود که نمیشود. از بد حادثه هر چه جلوتر میروم زاد و ولد این خیل زبان نفهم و خودسر بیشتر هم میشود. شاید اینها سایههای من باشند. چهبسا اینها بسامد و انعکاس آدمیانی باشند که از جلو چشمم رد شدهاند و چیزی مانند یک سلامکردن و خداحافظی آنها را کوک زده به نوار ممتد عمر رفتهام. شاید هم شبحی از خاطرات تار یا سرگذشت آشکار خودم. رشتههای عصب و شیارهای مغزم پایانهی پر رفت و آمد همهی چیزهایی است که نوروز به نوروز نو و کهنه شدهاند. خصلتها و خواستههایی که نبضم با آنها میزند. از چشمک ثانیهها تا گردش سال شمس و قمر. اکنون اول دوازده ماه حرام و ناحرام است. محرم است و امشب عاشورا. درونم کربلاست. من اما شاید شمرم. شاید هم حسینم. قاتل و مقتولم. کفر و ایمانم. دنیا و آخرتم. زمین و آسمانم. تاریکم. روشنم. فرشتهام. دیوم. ابوعقل و ابوجهلم. من در محاصرهای پایانناپذیرم. خدایا! یزیدگری را دوست ندارم. طمع را، نادانی را، قساوت را، ظلم را، ظالم را و البته مظلوم بالفطره را هم دوست ندارم. خدایا! حسین را دوست دارم. عشق را به تو. رنج را. ستیز خودم با خودم را تا وقتی که حر باشم. خدایا! دوستت دارم و این رنج مقدس نفسهایم را. یاریم کن که در کنار این شط رنج، به بازیهای پیچیده و گیجکنندهی دنیا نبازم.
🌱
@ghalamdar
خارج از دسترس
✍ سعید احمدی
🌱
از دسترس که خارج میشوم پایم به جاهایی میرسد که دنیای شلوغ آنتن و امواج با آنها بیگانه است. خانه و خانوادههایی هستند که زبان زندگی ما را بلد نیستند. لانه میسازند برای تولید نسل. بچهها که بال درآوردند همه با هم پرواز میکنند و میروند. دیگر کاری با این جای گرم و نرم ندارند. بلبل عاشق پرواز است، عاشق گل، عاشق آواز، عاشق رقصیدن در باد. لانه فقط حلقه تداوم این واژهی خیلی لطیف است. جای به دنیا آوردن و پروراندن عاشقها. ما اما خانه میسازیم برای چه؟ شاید برای هر چیزی جز عشق، برای همه چیز جز پرواز. اینجا بیابان است؛ نه خیابان. من اینجا فقط یک آشیانه خالی میبینم میان شاخههای ارژن. پلیس، دادگاه، بیمارستان، تیمارستان، ارتش، اطلاعات و انتخابات وجود ندارد. این لانه یک پیمانه سادگی و عشق است رو به آسمان؛ نه یک کلاه گشاد وارونهی رو به زمین. باید باز هم بگردم شاید دیگر گمشدههای دنیای بشری را در میان جهان خارج از دسترس بیابم.
🌱
@ghalamdar
میپریم
✍ سعید احمدی
🌱
همه ما که داریم مینویسیم، میخوانیم، میبینیم، گریه میکنیم، میخندیم، شجاعت یا ترس داریم، گرسنه یا سیریم، متحیر یا مطمئنیم، میلنگیم یا تندتند و تیز و بز میرویم، همه ما کمروها، پرروها، سادهها، زرنگها، سنتیها، فانتزیهای مد روز، از مدافتادهها، بیخداها، خداپرستها، سرهنگها، حقوقدانها، راستها، چپها، ارزشیها، بیارزشها، لرزشیها، ورزشیها، حصریها، قصریها، عوام، خواص، شوتیها، لوتیها، قاضیها، مجرمها، بازندهها و برندههای این دنیا یکجور پرندهایم. همین الآن نه، یککم یا دوکم یا بیشتر از اینها باید بپریم. بعضیهایمان باید از زمین بعضی از آسمان. مثل یک چترباز یا مثل یک باز. وقتی مرغ اجل خیز بردارد و بنشیند روی سینههایمان، چیزی که صید میکند کبوتر یا خفاش روح ماست. میپریم و خانههایمان خالی میشود. جایمان خالی میشود. نام و یادمان میماند به نیکی یا به شر. سیمرغ آسمانها یا بوم ویرانهها.
🌱
@ghalamdar
به یاد پدر
روایت تنهایی ۱
✍سعید احمدی
🌱
صدای زنگ بیمحل تلفن، حال دلم را شبیه خروس قلدری میکند که سرش را کندهاند. این را وقتی فهمیدم که برای اولین بار در همهی عمرم ساعت سه شب پانزدهم مرداد نودوهفت لرزش تلفن سکوت شبانهام را شکست. مثل خیلی شبهای دیگر خواب نبودم. صفحههایی از یک مقالهی پرتوپلا روی مخم رفته بود. ویراستاری آسان نیست؛ مثل کار رانندهی بولدوزر روی شیبهای تند و مارپیچ. شاید هم مانند قایقرانی میان رودخانههای وحشی و زباننفهم. چشمم چرخید روی صفحهی آبیرنگ گوشی که مات و روشن میشد و دلدل میکرد. خواهرم بود. بزاقی تلخ، راهش را به گلویم باز کرد. رواننویس عین بچهی بازیگوشی که آویزان گردن پدرش باشد و ناگهان خوابش بگیرد از بین انگشتانم سر خورد و افتاد روی تشک خطخطی کاغذها. گوشی را برداشتم. خیلی یواش جوری که زن و بچهام از خواب نپرند، گفتم: سلام! ولی آن ور گویا مهم نبود کسی خواب باشد یا بیدار، روز باشد یا شب، خوشموقع باشد یا بدموقع، صدای بلند و محزون خواهرم رفت توی گوشم: بابا _ بابا حرف نمیزنه. با اینکه ولوله افتاده بود در جناح چپ سینهام، جملهی نه آنقدر آرامشبخش «خب نزنه لابد خوابه» را از من شنید. نفس نمیکشه. جون نداره. مرده انگار. این کلمات میان بغض و گریه ممتد او مثل سیلیهای آبدار میخوردند توی گوشم. تا آن موقع هرگز به خیالم نمیرسید چیزهایی هستند که از فاصلهی سیصد کیلومتری اصفهان تا قم اینجوری محکم دور سرم را پشت کلهی هم بکوبند. حالم شده بود مثل کسی که از یک ضربهی سخت و کشنده، گیج و منگ شده؛ ولی درد را هم تا مغز استخوانش میفهمد. از جایم بلند شدم، نشستم، سرم را گذاشتم روی زانوهایم؛ سپس دوباره عین فنر برخاستم. فرفرهوار رفتم سراغ کمد لباسها. نمیدانم در جالباسی را چطور باز کردم که تا سرم را چرخاندم علامت سؤال، تعجب، ویرگول و نقطه ویرگولها را میان چشمهای چارتاق زن و بچهام دیدم. از خودم پرسیدم چه میشد اگر تحیر هم علامت داشت؟ باید جملهای کامل به آنان تحویل میدادم؛ اما پاسخ آن نگاهها فقط یک نقطه بود. نقطهی پایان عمر هشتادویک صفحهای پدرم، پدرشوهرش و پدربزرگشان، در همان شب، در همان لحظهی خروسخوان.
ادامه دارد ...
🌱
@ghalamdar