#با_شاعران
ویراستاری میکنم
عمران صلاحی (معاصر)
👇
«من زبان فارسی را پاسداری میکنم»
چون که دارم روز و شب ویراستاری میکنم
میکنم «اقدام لازم» را علیه «برعلیه»
هر کجا گنجشک میبینم قناری میکنم
حرفها و جملهها را میکنم زیروزبَر
با قلم آبِ روان را آبِ جاری میکنم
گر «هلیکوپتر» ببینم مینویسم «چرخبال»
«پارک»ها را «بوستان»های بهاری میکنم
میگذارم روی کاغذ «کَرد» را جای «نمود»
هرکجا «ماشین» بیاید من «سواری» میکنم
«می» اگر چسبیده باشد، میکنم آن را جدا
«ها» اگر دیدم جدا شد، وصلهکاری میکنم
گر کنم با جملهی ویرایشی اِبراز عشق
دلبر بیچاره را از خود فراری میکنم
گر ببینم یک غلط، کوبم دودستی بر سرش
کلهی الفاظ را از موی، عاری میکنم
شیر را وا میکنم، در دست میگیرم شلنگ
گلشن باغ ادب را آبیاری میکنم
🌱
@ghalamdar
#با_شاعران
مکتب صادق
غلامعلی آسترکی (معاصر)
کلام و علم صادق میکشد سوی خدا ما را
و عاقل میکند با جملهای، مجنون و شیدا را
حدیث و علم و دانش احترامی خاص مییابند
چو جعفر مینهد بر شانههای کوه علم، پا را
به منبر میرود نور و حدیث عشق میگوید
و روشن میکند با خطبهای دنیا و عقبا را
نشسته در کلاست مالک و صفوان و جابرها
که از علم تو مملو میکنند آنگاه دنیا را
تو هر شب روضه میخوانی برای خون ثارالله
و مویه میکنی در نالههایت رنج زهرا را
ره اسلام ناب از مکتب و علم شما باز است
که کامل کردهای با هدیهی جان، مذهب ما را
🌱
@ghalamdar
#با_شاعران
حکایت بیداری
سعدی شیرازی (قرن هفتم)
ویرایش و تنظیم: قلمدار
🌱
فرو رفت جم را یکی نازنین
کفن کرد چون کرمش، ابریشمین
به دخمه برآمد پس از چند روز
که بر وی بگرید به زاری و سوز
چو پوسیده دیدش حریرین کفن
به فکرت چنین گفت با خویشتن
من از کرم برکنده بودم به زور
بکندند از او باز کرمان گور
در این باغ سروی نیامد بلند
که باد اجل بیخش از بن نکند
قضا نقش یوسفجمالی نکرد
که ماهی گورش چو یونس نخورد
دو بیتم جگر کرد روزی کباب
که میگفت گویندهای با رباب:
دریغا! که بی ما بسی روزگار
بروید گل و بشکفد نوبهار
بسی تیر و دیماه و اردیبهشت
برآید که ما خاک باشیم و خشت
(بوستان، باب نهم، بخش هفتم)
#اردیبهشت
🌱
@ghalamdar
#با_شاعران
چراغ بیوهزن و شهر سوخته
شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی (قرن هفتم)
ویرایش و تنظیم قلمدار
🌱
شنیدم که در وقت نزع روان
به هرمز چنین گفت نوشیروان
که خاطرنگهدار درویش باش
نه در بند آسایش خویش باش
نیاساید اندر دیار تو کس
چو آسایش خویش جویی و بس
نیاید به نزدیک دانا پسند
شبان خفته و گرگ در گوسفند
برو پاس درویش محتاج دار
که شاه از رعیت بود تاجدار
رعیت چو بیخند و سلطان، درخت
درخت، ای پسر! باشد از بیخ سخت
مکن تا توانی دل خلق ریش
وگر میکنی، میکنی بیخ خویش
مراعات دهقان کن از بهر خویش
که مزدور خوشدل کند کار بیش
مروت نباشد بدی با کسی
کز او نیکویی دیده باشی بسی
شنیدم که خسرو به شیرویه گفت
در آن دم که چشمش ز دیدن بخفت
برآن باش تا هرچه نیت کنی
نظر در صلاح رعیت کنی
الا! تا نپیچی سر از عدل و رای
که مردم ز دستت نپیچند پای
چراغی که بیوهزنی برفروخت
بسی دیده باشی که شهری بسوخت
از آن بهرهورتر در آفاق نیست
که در ملکرانی بهانصاف زیست
خدا ترس را بر رعیت گمار
که معمار ملک است پرهیزگار
بد اندیش توست آن و خونخوار خلق
که نفع تو جوید در آزار خلق
ریاست به دست کسانی خطاست
که از دستشان دستها بر خداست
مکافات موذی به مالش مکن
که بیخش برآورد باید ز بن
مکن صبر بر عامل ظلمدوست
چه از فربهی بایدش کند پوست
سر گرگ باید هم اول برید
نه چون گوسفندان مردم درید
دو همجنس دیرینه را همقلم
نباید فرستاد یک جا بههم
چه دانی که همدست گردند و یار
یکی دزد باشد، یکی پردهدار
چو نرمی کنی خصم گردد دلیر
وگر خشم گیری شوند از تو سیر
درشتی و نرمی بههم در به است
چو رگزن که جراح و مرهمنه است
جوانمرد و خوشخوی و بخشنده باش
چو حق بر تو پاشد تو بر خلق پاش
نیامد کس اندر جهان کو بماند
مگر آن کز او نام نیکو بماند
نمرد آن که ماند پس از وی بهجای
پل و خانی و خان و مهمانسرای
هر آن کو نماند از پسش یادگار
درخت وجودش نیاورد بار
وگر رفت و آثار خیرش نماند
نشاید پس مرگش الحمد خواند
چو خواهی که نامت بود جاودان
مکن نام نیک بزرگان نهان
یکی نام نیکو ببرد از جهان
یکی رسم بد ماند از او جاودان
(بوستان، سرآغاز باب اول)
🌱
@ghalamdar
#با_شاعران
آتش دل
از جادهی سهشنبهشب قم...
فاضل نظری (معاصر)
ویرایش و تنظیم قلمدار
🌱
مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد
از جادهی سهشنبهشب قم شروع شد
آیینه خیره شد به من و من به آیینه
آن قدر خیره شد که تبسم شروع شد
خورشید، ذرهبین به تماشای من گرفت
آنگاه آتش از دل هیزم شروع شد
وقتی نسیم آه من از شیشهها گذشت
بیتابی مزارع گندم شروع شد
موج عذاب یا شب گرداب؟ هیچ یک!
دریا دلش گرفت و تلاطم شروع شد
از فال دست خود چه بگویم که ماجرا
از ربنای رکعت دوم شروع شد
در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار
تا گفتم السلام علیکم... شروع شد
(شعر زیارت)
🌱
@ghalamdar
#با_شاعران
به پاسداشت زبان فارسی و نکوداشت فردوسی
فریدون ضحاککش
ابوالقاسم فردوسی (قرن چهارم و پنجم قمری)
ویرایش و تنظیم قلمدار
🌱
چنین داد پاسخ فریدون که تخت
نماند به کس جاودانه نه بخت
منم پور آن نیکبخت «آبتین»
که بگرفت ضحاک ز ایران زمین
بکشتش به زاری و من کینهجوی
نهادم سوی تخت ضحاک روی
کمر بستهام لاجرم جنگجوی
از ایران به کین اندر آورده روی
سرش را بدین گرزهی گاوچهر
بکوبم نه بخشایش آرم نه مهر
چو بشنید ازو این سخن «ارنواز»
گشاده شدش بر دل پاک راز
بدو گفت: شاه آفریدون تویی؟
که ویران کنی تنبل و جادویی؟
کجا هوش ضحاک بر دست توست!
گشاد جهان بر کمربست توست
ز تخم کیان ما دو پوشیده پاک*
شده رام با او ز بیم هلاک
همی جفتمان خواند او جفت مار
چگونه توان بودن ای شهریار؟
فریدون چنین پاسخ آورد باز
که گر چرخ دادم دهد از فراز
ببرم پی اژدها را ز خاک
بشویم جهان را ز ناپاک، پاک
*شهرناز و ارنواز (دختران پاکیزه و پوشیدهروی جمشیدجم) که آژیدهاک بر آنان دستیافته بود.
(شاهنامه)
🌱
@ghalamdar
#با_شاعران
ادامه دهیم
قیصر امینپور (معاصر)
🌱
خوشا که خط عبور تو را ادامه دهیم
شعاع چشم تو را تا خدا ادامه دهیم
🌱
دوباره خواب شب شوم را بیاشوبیم
به رغم خوف و خطر جاده را ادامه دهیم
🌱
بیا به سنت پیشینیان کمر بندیم
که یا ز پای در آییم، یا ادامه دهیم
🌱
شکست کشتی دریادلان اگر در موج
از آن کرانه که ماندند، ما ادامه دهیم
🌱
اگر ز مرز زمین و زمان فرا رفتی
تو را در آن سوی جغرافیا ادامه دهیم
🌱
اگرچه عکس تو در قاب تنگ دیده شکست
تو را به وسعت آیینهها ادامه دهیم
🌱
تو آن قصیدهی شیوای ناتمامی، کاش!
به شیوهای که بشاید، تو را ادامه دهیم
🌱
@ghalamdar
#با_شاعران
بزم وحدت
میرزا محمدعلی صائب تبریزی (قرن یازدهم، سبک هندی)
🌱
یا رب! از عرفان مرا پیمانهای سرشار ده
چشم بینا، جان آگاه و دل بیدار ده
هر سر موی حواس من به راهی میرود
این پریشانسیر را در بزم وحدت بار ده
در دل تنگم ز داغ عشق، شمعی برفروز
خانهی تن را چراغی از دل بیدار ده
نشئهی پا در رکاب می ندارد اعتبار
مستی دنبالهداری همچو چشم یار ده
برنمیآید به حفظ جام، دست رعشهدار
قوت بازوی توفیقی مرا در کار ده
مدتی گفتار بیکردار کردی مرحمت
روزگاری هم به من کردار بیگفتار ده
چند چون مرکز گره باشد کسی در یک مقام؟
پایی از آهن به این سرگشته، چون پرگار ده
شیوهی ارباب همت نیست جود ناتمام
رخصت دیدار دادی، طاقت دیدار ده
بیش ازین مپسند صائب را به زندان خرد
از بیابان ملک و تخت از دامن کهسار ده
🌱
@ghalamdar
#با_شاعران
روز حافظ
عراق و فارس گرفتی به شعر خوش
حافظ شیراز
🌱
اگرچه باده فرحبخش و باد گلبیز است
به بانگ چنگ مخور می که محتسب تیز است
صراحیای و حریفی گرت به چنگ افتد
به عقل نوش که ایام فتنهانگیز است
در آستین مرقع پیاله پنهان کن
که همچو چشم صراحی زمانه خونریز است
به آب دیده بشوییم خرقهها از می
که موسم ورع و روزگار پرهیز است
مجوی عیش خوش از دور باژگون سپهر
که صاف این سر خم جمله دردیآمیز است
سپهر برشده پرویز نیست خونافشان
که ریزهاش سر کسری و تاج پرویز است
عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ
بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز است
🌱
@ghalamdar
#با_شاعران
قیصر امینپور (معاصر)
روز مبادا
🌱
وقتی تو نیستی
نه هستهای ما
چونان که بایدند
نه بایدها ...
مثل همیشه، آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض میخورم
عمری است
لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخیره میکنم
باشد برای روز مبادا!
اما
در صفحههای تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه میداند؟
شاید
امروز نیز روز مبادا
باشد!
وقتی تو نیستی
نه هستهای ما
چونان که بایدند
نه بایدها ...
هر روز بی تو
روز مبادا است!
🌱
@ghalamdar
#با_شاعران
#غزل
ماه و پلنگ
حسین منزوی
معاصر (۱۳۲۵ ـ ۱۳۸۳)
🌱
تمام فکر پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود
و ماه را ز بلندایش از آسمان کشیدن بود
پلنگ من (دل مغرورم) پرید و پنجه به خالی زد
که عشق (ماه بلند من) ورای دست رسیدن بود
گل شکفته! خداحافظ! اگر چه لحظهی دیدارت
شروع وسوسهای در من به نام دیدن و چیدن بود
من و تو آن دو خطیم، آری! موازیان بهناچاری
که هر دو باورمان ز آغاز به یکدگر نرسیدن بود
اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد؛ اما
بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود
شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغلپیشه، بهانهاش نشنیدن بود
چه سرنوشت غمانگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس میبافت؛ ولی به فکر پریدن بود
🌱
@ghalamdar
#با_شاعران
از درد
مهرداد اوستا
معاصر (۱۳۰۸ _ ۱۳۷۰)
🌱
بازآی که چون برگ خزانم رخ زردیست
با یاد تو دمساز دل من، دمِ سردیست
گر رو به تو آوردهام از روی نیازیست
ور دردسری میدهمت از سر دردیست
از راهروان سفر عشق درین دشت
گلگونه سرشکیست اگر راهنوردىست
در عرصه اندیشه من با که توان گفت؟
سرگشته چه فریادی و خونین چه نبردیست
غمخوار بهجز درد و وفادار بهجز درد
جز درد که دانست که این مرد چه مردیست؟
از درد سخن گفتن و از درد شنیدن
با مردم بیدرد، ندانی که چه دردی است!
چون جام شفق موج زند خون به دل من
با این همه دور از تو مرا چهره زردی است
🌱
@ghalamdar