eitaa logo
مجله قلمــداران
5هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
310 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹💚🌹💚🌹💚🌹💚🌹💚🌹 این جمعه هم گذشت، نیامد خبر ز تو گشتم ولی نبـود نشان و اثر ز تو آقا بیا وُ حالِ مرا رو به راه کن تا عاشقانه پَر بزنم در هوایِ تو 🍃🌼اللهم عجل لولیــــــك الفرج🌼🍃 🌿@ghalamdaaran🌿 🌹💚🌹💚🌹💚🌹💚🌹💚🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 سزاوارترین و نزدیک ترین مردم در روز قیامت به رسول خدا (صلی الله علیه وآله) کسی است که در دنیا بر آن حضرت بیشتر صلوات فرستاده باشد . 🖋مکارم الاخلاق ص ۳۱۲  🌿🌼@ghalamdaaran🌼🌿 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پوستر امروز برگزیده
همیشه پای یک یـــــــــهودی در میان است... سخنران در حال تعریف کردن اتفاقات بعد از سقیفه است، ماجرایی که من تا به دیروز فکرمیکردم یک حادثه عادی است، اما حالا شک ندارم کودتا از جانب اجداد بن بوده علیه مردی که در غدیر توسط محمد به عنوان جانشین انتخاب شد! یــــــــــــــکبار بــــــــرای همیشه!!! بیاین یکبار برای همیشه ابهامات فکری و دینی رو برطرف کنیم، پس از اول شروع میکنم براتون.... یکی بود یکی نبود یهودی ها از قبل از بدنیا اومدن پیامبر از اومدن ایشون خبر داشتند از اثار و نشانه ها بگیر تا حتی اجدادشون برای همین از قبل برنامه ترور ایشون رو داشتند اما اگه بگم از کی باورتون نمیشه، اونها حضرت هاشم جد پیامبر رو شناسایی کرده بودند و در صدد ترور ایشان بودند، حضرت هاشم هم از اغنیای مکه بودند که کاروان تجاری داشتند،یکبار در مسیر به مدینه میرسند و اونجا یکی از بزرگان قوم خزرج ایشون رو میشناسند و بهشون پیشنهاد میدن که بیا با دختر من ازدواج کن (خب حالا ی سوال اصلا رسم نبوده بزرگان دخترشونو ب کسی پیشنهاد بدن پس چرا ایشون این کارو کردن؟؟؟ اخه یهودی ها از خیلی قبلتر به اطراف مدینه کوچ کرده بودند،سه تا قبیله بنی قینقاع،بنی نضیر،بنی قریظه، برای دیده بانی و شناخت پیامبر، و تقریبا اهل مدینه رو از نشانه های پیامبر باخبر بودند، و بزرگ قوم خزرج هم ب همین علت خواست که حضرت هاشم دامادشون بشن،) بلاخره حضرت هاشم ازدواج میکنن و وقت رفتن ب همسرشون میگن من ب سفری میرم ک شاید بازگشتی نداشته باشه شما از فرزندم محافظت کن و ب هیچکس نگو او فرزند هاشم است، حضرت هاشم میرن و درغزه کشته میشن،بعد از چند سال مطلب برادر حضرت هاشم در مدینه متوجه پسری میشن که موقع بازی خودش رو ابن هاشم معرفی میکنه،بعد از اصرار فراوان از مادرش قضیه رو میفهمه و اون پسر رو باخودش میبره مکه،ولی برای اینکه خطری اون رو تهدید نکنه میگه این پسر برده من هستش پس اسمشون میشه چی؟؟ عبدالمطلب وقتی که حضرت عبدالمطلب بزرگ میشن و ب سنی میرسن که میتونن از خودشون دفاع کنن، مطلب حقیقت رو میگه که ایشون برادر زاده من فرزند هاشم هستش، عبدالمطلب ازدواج میکنن و صاحب پسرانی میشن که یکیشون عبداالله پدرپیامبر هستن، القصه بلاخره حضرت عبدالله هم باحضرت امنه ازدواج میکنن ولی قبل از بدنیا اومدن پیامبر کشته میشن، (کلا یهود به خواست خدا دیر عمل میکنن هم در ماجرا هاشم و هم در ماجرای عبدالله بعد بسته شدن نطفه فرزندشون اونها رو شهید میکنن) بعد شهادت عبدالله،عبدالمطلب سرپرستی حضرت محمد رو بعهده میگیرن و ایشون رو محافظت میکنن، چون بر اساس نشانه ها یهود متوجه زمان تولد پیامبر شدن و درمکه ب جستجوی فرزند پسری بودن ک شب ۱۷ربیع الاول بدنیا اومده و وقتی ک متوجه میشن اون پسر درخانه عبدالمطلب متولد شده قصد ربایشش رو میکنن که حضرت عبدالمطلب متوجه حساسیت قضیه میشن و پیامبر رو ب دایه ای بنام حلیمه در یک عشایر میسپرن،بعد ۵سال حلیمه به حضرت عبدالمطلب میگه ک جای این فرزند اینجا هم امن نیست و اونو پیداکردن،وخود عبدالمطلب محافظتشو بعهده میگیره تا زمان مرگ، ک بعد از خودش هم به پسرش حضرت ابوطالب پدر حضرت علی وصیت میکنه که مواظب پیامبر باشه . . . . همیشه پای یک یهودی در میان است.... سخنران درحال تعریف کردن اتفاقات بعداز سقیفه است. اصلا بعنوان یک شیعه میدونیم سقیفه چیه؟؟؟ هفتاد روز بعد غدیربود که پیامبر از دنیا رحلت کردند، حضرت زهرا و امیرالمومنین وبرخی اصحاب مشغول کفن و دفن پیامبر بودند که عده ای انطرف تر در مکانی بنام سقیفه بنی ساعده جمع شده بودند تا برای جانشینی بعد ازپیامبر مشورت کنند، بهمین راحتی بعد ۷٠روز غدیر رافراموش کردند، چگونه؟؟؟ از خیلی قبل تر برای این کار برنامه ریزی کرده بودند، از همان زمانی که محمد به دعوت دین اسلام پرداخت، اولین مردی که اسلام آورد پسرعموی او علی بن ابیطالب بود، علی ان زمان بین ۹تا۱۳سن داشت، درزمانیکه هرکه اسلام را میپذیرفت یا جوان بود یا برده، یکی اسلام اورد که هم از ثروتمندان مکه بود هم سن و سالش زیاد بود هم پرنفوذ، بله ابوبکر شده بود سایه پیامبر، هرجا پیامبر میرفتند اوهم میرفت، پیامبر نماز میخواند او طولانی تر میخواند... جوری شده بود که همه می پنداشتند که بعد پیامبر ابوبکر جانشین او میشود، و شده بود نفر دوم اسلام در شب لیله المبیت هم بدنبال پیامبر از مکه خارج شد تا راهی مدینه شوند، تا اهالی مدینه که مشتاق دیدن پیامبر بودندبعد از او با ابوبکر مواجه شوند او را یار و همراه پیامبر بیابند، اما پیامبر چون از حیله او خبر داشت منتظر ماند تا امام علی هم به انها ملحق شود، حضرت رسول ترس نابودی اسلام داشت و اینکه بعد از مطرح کردن جانشینی امام علی خطری جان ولی خدا را تهدید کند و اینگونه ولایت بعد پیامبر به خطر بیفتد تا اینکه ایه امد يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ
إلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ ۖ وَإِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ ۚ وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ ۗ إِنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكَافِرِينَ﴾(سورهٔ مائده-آیهٔ ۶۷) ای پیامبر! آنچه را از جانب پروردگارت به سوی تو نازل شد، ابلاغ کن و اگر چنین نکنی، پیامش را نرسانده‌ای و خدا تو را از گزند مردم نگاه می‌دارد. خداوند کافران را هدایت نمی‌کند اینجا بود که خداوند هم تهدید میکند که اگر انرا ابلاغ نکنی رسالتت را تمام نکرده ای (که این خود نشان دهنده جایگاه مهم ولایت است) و هم اطمینان میدهد که ما از تو محافظت میکنیم (زیرا از انجا که گفتیم ابوبکر طوری کار کرده بود که بر همه مشتبه شده بود بعد پیامبر او هست، و پیامبر بیم داشت که اگر موضوع جانشینی علی را به میان اورد مردم اشوب کنند) اما خداوند بااین حرکت ناگهانی غدیر، راه را بر فتنه بست، بطوریکه ابوبکر اولین نفری بود که با علی بیعت کرد. ولی بعدها طوری شبهه انداختند که علی جوان است میتواند بحران را مدیریت کند؟ اینگونه شد که همه در سقیفه رای به خلافت ابوبکر دادند و انها هرکه در کوچه ها میدیدند از او بیعت میگرفتند و اما بعد از سقیفه..... حضرت زهرا و امیرالمومنین و چند تن از یاران مانند ابوذر وعمار وسلمان... به سقیفه اعتراض کردند اما فایده ای نداشت، چون تعداد انها کم بود و درصورتی درگیری اسلام به خطر می افتاد، حضرت علی خانه نشین شد چون اگر بیرون میرفت یا از او بزور بیعت میگرفتند یا اورا از بین میبردند، اینجا بود که حضرت زهرا سلام الله وارد میدان میشوند و با خطبه فدکیه قصد افشاگری از چهره واقعی انها را دارد، زیرا فدک که غنیمت جنگ خیبر بود بدستور خدا به حضرت زهرا هدیه داده شده بود، فدک باغ و مزارع بزرگ و اباد و پرسودی بود ک یهودیان عوض جان خود به پیامبر دادند تا قبل وفات پیامبر تمام ان خرج اسلام میشد اما بعد وفات حضرت متوجه میشوند که ابوبکر انرا تصاحب کرده و جریان خطبه بوجود می اید، ابوبکر که انجا عرصه را برخود تنگ میبیند به ناچار فدک را به خضرت برمیگرداند اما بعد به عمر میفهماند که برود و سند را از حضرت پس بگیرد که ماجرا کوچه و سیلی بوجود می اید و سند بدست عمر پاره میشود، بعد از ان گریه های حضرت زهرا شروع میشود، این گریه های غم فراغ پیامبر نبود زیرا حضرت زهرا راضی به رضای خداوند بوده و دوما حضرت میدانستند که پدرگرامیشان اکنون درجوار رحمت خداوند هستند، پس این گریه ها و ناله ها جنبه روشنگری داشته، انها که از این بابت احساس خطر میکنند به در خانه حضرت هجوم میبرند که بزور از حضرت علی بیعت بگیرند، که خانم به پشت در می ایند (تابحال به عنوان یک شیعه به این موضوع فکرکردی که چرا باوجود مردان در خانه حضرت زهرا به پشت در امدند؟؟ زیرا اولا اگر حضرت علی می امدند انجا با حضرت وارد جنگ میشدند که بگفته خود حضرت امیر اگر ایشان دست از شمشیر برمیداشتند خود کشته میشدند و ولایت نابود میشد و اگر به جنگ ادامه میدادند کسی باقی نمیماند و اسلام نابود میشد دوما حضرت زهرا با امدن پشت در هم اتمام حجت میکنند و هم براین فرض هستند که انها به دختر پیامبر حمله نمیکنند، اما شد انکه میدانیم حضرت زهرا پشت درب سوخته و مسمار بر سینه و فرزند از دست داده اما ناله ای سرنمیدهد و کمک نمیخواهد چون میداند بااین کار بر امیرالمومنین واجب میشود که ب کمک همسربیاید و اینگونه جنگی سرمیگیرد اما انها حضرت امیر را با دستان بسته به قصد بیعت به مسجد میبرند که حضرت زهرا در استانه در مانع میشود و انها با کوبیدن غلاف شمشیر دست زهرا را از دامان همسر باز میکنند در مسجد که حضرت امیر با دستان بسته راضی به بیعت نمیشوند و حضرت زهرا جان ولی خودرا به خطر میبیند قسم به نفرین میخورد و انها که نشانه های نفرین را میبینند علی را ازاد میکنند، اینگونه بود که حضرت علی با جان فشانی حضرت زهرا نه بیعت کرد نه کشته شد...... همچنان ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امشب بعد کلی رنگ بازی تازه هوس شمع کردن.به امیرعباس اخطار دادم که نباید شمع‌ها رو فوت کنه.گفت: _مامان!من دیگه بزلگ(بزرگ)شدم. شمع‌ها لو خاموش نمی‌کنم. شمع‌ها رو روشن کردیم. گفتم:خب چه کار کنیم؟ گفتن:حرف بزنیم. _درباره چی؟ امیرعلی گفت: درباره انسانیت حسین گفت: _من می‌خوام درباره خدا و حیوانات صحبت کنم. امیرعباس دستش رو زده بود زیر لپاش و خیلی عمیق به شعله‌های شمع‌ نگاه می‌کرد. _امیرعلی انسانیت یعنی چی؟ _یعنی احساس داشتن نسبت به بقیه ادم‌ها حتی اگر کیلومترها ازت دور باشن _خب حسین تو می‌خواستی درباره خدا و حیوانات چی بگی؟ حسین خواست حرفشو شروع کنه که ناگهان امیرعباس چندتا دستمال کاغذی انداخت روی شمع‌ها. منم مجبور شدم برشون دارم و وقتی داشت شعله‌ها زیاد می‌شدن، پرتشون کردم روی قالی و با بالشت خاموششون کردم. و این‌گونه بود که قالی سوخت. بساط شمع بازی رو جمع کردیم و بچه‌ها آماده خواب شدن. حسین گفت: دیگه امشب حرف نمی‌زنیم؟ _چرا تو حرفتو بزن _به نظر من ادما سراغ چیزای مختلف میرن برای آرامش اما بهش نمی‌رسن. _مثل چی؟ _مثل علم، ثروت، خدا _یعنی حتی آدمایی که سراغ خدا میرن ارامش پیدا نمی‌کنن؟ _شاد نیستن. من یه زندگی اروم و شاد می‌خوام. _زندگی آروم و شاد چی داره؟(مدیونید فکر کنید عباس در سکوت فلسفی بود. یک طناب وصل کرده بود به دو طرف اتاق و من مجبور بودم دولا از زیرش پونصد بار رد بشم) حسین گفت: _زندگی شاد از نظر من دزد بودنه _چطوری؟ _ وقتی دزدی نقشه میکشی هدف داری هیجان داری چندتا دوست داری اما نمی تونم دزد بشم چون عاقبت خوبی نداره (نفس راحتی کشیدم که بچه اخر عاقبت دزدی رو می‌دونه) _ برای داشتن زندگی آروم و شاد به چی احتیاج داری؟ _خونه و یک عالمه حیوون به امیر گفتم: _امیر تو برای زندگی شاد و آروم به چی احتیاج داری؟ _ به نظر من رسیدن به هدف‌ها آدم رو شاد و آروم می‌کنه حسین گفت: به نظرم هوش هم مهمه گفتم: پس برای زندگی آروم و شاد هوش مهمه؟ امیر گفت: _حسین همیشه هوش کافی نیست. خیلی‌ها بودن بسیار باهوش اما جهان بهشون فرصت نداده و در واقع دنیا خودش رو از یک فرصت مهم محروم کرده. گفتم:به نظرتون فرصت‌ها به دست آوردنی اند یا باید بهمون بدن؟ حسین گفت: باید براشون تلاش کرد. امیر گفت: باید براش جنگید. گفتم: کسی رو هم میشناسید که برای هدفش جنگیده باشه و تسلیم نشده باشه حسین گفت:حاج قاسم سلیمانی امیر گفت: بعضی گونه‌های گیاهی و جانوری برای حیات می‌جنگن گفتم: نه شخصیت می‌شناسی؟ گفت: آره هرژه بین جلد ۲۲ تا۲۳ کتابش چهار سال زحمت کشید یا داروین بیست سال طول کشید تا شهامت پیدا کنه نظریه‌اش رو بگه.ادامه دارد ... ای دی تلگرام @delaramekhane
مجله قلمــداران
امشب بعد کلی رنگ بازی تازه هوس شمع کردن.به امیرعباس اخطار دادم که نباید شمع‌ها رو فوت کنه.گفت: _ماما
Vs ف.مقیمی امشب بعد از کلی کار و بشور بساب به حلما اخطار دادم اگر کاسه بشقابای اسباب بازیشو از وسط هال جمع نکنه همه رو پرت می‌کنم از پنجره پایین. گفت: _ مامان من دیگه بزرگ شدم به حدی که میتونم جای بزلگ بگم بزرگ و به رو نگم لو😁 وقتی دیدم به یک همچین درکی از شعور رسیده با خودم فکر کردم چه اتفاق خوبی! پس بشینم عین این امیرزاده‌ی نچسب ادای مامانای روانشناس رو در بیارم و همین ماجرای شمع و خلاصه اینجور مسخره‌بازیها رو برا بچه هام اجرا کنم. شمع‌ها رو روشن کردیم. گفتم خب حالا چیکار کنیم؟ محمدمهدی گفت: _ بخوابیم🤦‍♂ دیدم خیلی ضایست بچه های امیرزاده بخوان راجع به فلسفه حرف بزنن بچه های من به خواب فکر کنن. گفتم: باشه پس حرف میزنیم🤗 محمدمهدی گفت: درباره چی؟ گفتم: ایول! این همون دیالوگه محمدمهدی گفت: _ شما خودتون پیشنهاد دادین. پس موضوعشم با خودتون من:😕 حلما گفت: _ مامان چرا کالسکه عروسکمو از بالا کمد نمیارید؟ محمدمهدی گفت: _ حقته! برای اینکه لیاقت نداری من خطاب به دست‌نوشته امیرزاده:🙄 حلما گفت: _ داداشی صدبار گفتم تو صحبتهای من دخالت نکن! محمدمهدی: _ احترام بزرگترت رو نگه دار شمع خطاب به من :😒✋ من:🙍‍♀ ولی خودم رو نباختم: _ اممم.... بچه ها بچه ها بیاین راجع به انسانیت حرف بزنیم بچه ها: _ باشه من: _خب حالا حلما تو بگو انسانیت یعنی چی؟ حلما: مامانی من هنوز مدرسه نرفتما _من:😩😩😩 محمدمهدی: _ تو اینقدر خنگی که مدرسه هم بری هیچی یاد نمیگیری من: _ محمدمهدی تو جواب سوالمو میدونی؟ _ بله! _ چه خوب😃😃بگو ببینم مامان محمدمهدی خواست حرف بزنه که من از ذوق این نوید پام خورد به شمع و شمع افتاد. بچه ها جیغ کشیدن مامان حواست کجاست؟ فرش سوخت. سریع شمع و برداشتم و در حالیکه پرتش میکردم رو سینک داد کشیدم: _ اصلا شما اینجا چیکار میکنید هااااان؟؟؟؟ تا سه میشمارم می پرید تو اتاقتون وگرنه مستقیم از پنجره پرتتون میکنم پایین! محمدمهدی: _ پس انسانیت چی؟ من همینطوری که با اسکاج دوده رو از فرش پاک می‌کردم غر زدم: _ مردشور این داروین و هرژه و انسانیت و کوفت و مرض و ببرن. از جلو چشمام خفه شید. بعد زیر لب غر زدم: زن گنده جای اینکه بچشو بخاطر سوختن فرش آویزونش کنه به میخ برمیگرده با اون دوتا هویج صحبت فلسفی راه میندازه وقتی اونها رفتن تو این فکر بودم حتما وقتی پاک کردن فرش تموم شد، کانال دلارام رو هم پاک کنم! والااااا با این بچه تربیت کردنشون😒 مسخرشو درآوردن😕
هدایت شده از مجله قلمــداران
وقتی می‌گفت قلبت من‌ را به‌خاطر دارد، چقدر صدایش می‌لرزید! صدایش که می‌لرزید، من هم با یک حس شیرین ناشناخته لرزیدم. گفت هرچیزی که بگوید راست است. و من همان لحظه قلبم گفت "او را باور کن." خدای من! وقتی که من را به آغوشِ خوش‌بویش چسباند قلبش چه سروصدایی راه انداخته بود! من کاملاً حرکت ضربانش را روی پوست صورتم حس می‌کردم! نکند او مشکل قلبی دارد؟ https://eitaa.com/ghalamdaaran/7