eitaa logo
مجله قلمــداران
5.1هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
308 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
این چند روز پی‌ویم پر بود از این پیامها. در اینکه همگی برگزیده رو دوست دارید و منت به سرم میذارید حرفی نیس❤️ ولی یه فرق بزرگ بین شما ایتایی‌ها و تلگرامیهاست. اونا بعد از هر پست میان نظر میدن ولی شما فقط طالب پستید! اینو گفتم تا بدونید چرا صبر کردم تلگرام وصل شه. فکر کنم این حق من نویسنده باشه که بعد از ارسال هر پست منتظر بازخورد مخاطبام باشم.☺️❤️ پ ن: منظورم به صاحب این پیام نیست. این جواب من به دویست و چهل کاربر ایتاست.
سلام ظهر بخیر. جونم به پیاماتون😍😍😍 کیف کردم حظ بردم. خوشحالم که دوسش داشتید. یه تشکر ویژه هم بکنیم از اون دسته زیرآبی‌هایی که به ندای من تو کانال لبیک گفتن و برام نظر فرستادن. ببخشید نمی‌تونم یکی یکی ریپلایتون کنم. ولی پیاماتونو خوندم. خیلی گلید. انشالله امروز قسمت جدید میذارم. دعا کنید بتونم به جبران این پستهای از دست رفته قسمتهای جدید رو سریع‌تر بنویسم. خیلی مخلصم.🤚 منتظر پیاماتون هستم منتظر قسمت جدید باشید😍
سلام خانم مقیمی روزای بدون تلگرام و بچه های تالار نقد چه جوری سپری میشه😐 یه فصل و نصف فقط نظاره گر(زیرآبی) بودیم😎 یعنی تا شاگرد زرنگا بودن برا تحلیل، خیالمون راحت بود الآن که غایبن لاجرم باید یه خودی نشون بدیم😆 پس پیش به سوی تحلیل من درآوردی👇👇👇 اولین نکته ای که در سهم اول قابل تامله پیرزن سیاه پوست آن سویه ساحله که فکرمیکنم ماهنوز باهاش آشنا نشدیم اما لئا اونو دیده سوال پیش میاد کی و کجا🤔 یادتونه یه روز لئا تنهایی رفت بیرون و همه دنبالش گشتن و پیداش نمیکردن احتمالن دیداری با پیرزن داشته ونکته ی بعدی درمورد ماتیاس و کناره گیری هاشه.روح بچه شیرمون برگشته و محافظه کارانه عمل میکنه تا اعتماد ازدست رفته این مدتو برگردونه واما نکته قابل تامل سوم "مصرف نکردن دارویه" چقدخوب که قطع کرده واینکه علائم دارو هارویادشه نوید خوبیه اما سوال پیش میاد دلیل کسالت و خواب آلودگی اگه دارو ها نیست پس چیه🤔 چقدر خوب که دل به دل راه داره دل یاس ما خون شد دل پدرو مادرش خبر داره؟😔 وحتی برعکس دل پدرو مادرش خون شد حتی خون تر از شنیدن خبر شهادتش😞
سارا: سلام خانم مقیمی جان امیدوارم حالتون جسمی و روحی عالی باشه قسمتهای اخیر عالی بود من که از ذوق پریدم بالا😅 یاس از طریق چشمای بن نفرتش رو حس میکنه چون چشمها تنها جایی از بدن هستن که همیشه حقیقت رو میگن. جدای از چشمها احساسیه که یاس به بن داره و این بخاطر تقابل روحشونه. یاس توی خوابش فارسی حرف میزنه و این باعث میشه یاس حتی به یهودی و اهل اورشلیم بودنش هم شک کنه. حتما ماتیاس بابت اینکه یاس توی خواب داره قران میخونه خوشحاله اما چون احتمال میده شنود گذاشته باشن اسمش رو لئا صدا میزنه یک نکته ای که بهش اشاره کرده بودین واکنش مادر پدر یاس نسبت به خبر شهادت و زنده موندنش بود. با شنیدن خبر شهادت یاس، خانواده اش با وجود ناراحتی زیاد و غیرقابل تحملشون، صبر میکردن و میدونستن دخترشون بیگناه بوده و داستانایی که براشون تعریف کردن فقط داستانه اما وقتی میفهمن زنده است دیگه صبر براشون ممکن نیست چون حس نگرانی پدر و مادر برای فرزندشون به حسای دیگه غلبه میکنه راستی کی قراره بهمون بگید پدر شهید ماتیاس کیه؟ و چرا امام جواد بهش سلام میفرستن؟ و اینکه نیروهای ایران متوجه شدن شهادت امنا بخاطر کی بوده؟
۴۸ یه ماچ گنده جهت عرض سلام‌ وارادت و خسته نباشید😘 آخیش افتادیم تو سراشیبی داستان 😍😍 شیراز که هنوز خبری از نت گوشی نیست گپ هم که به علت هجوم ملت شریف همش هنگ میکنه میزنه شونصدتا🤪 پیام بعد که باز میکنی تا هیچی نیست میری بیرون باز برمیگردی پیام دوروز پیش رو بالا میاره خلاصه که نمیدونم زیرآبیا و جت اسکی سواران چه نکاتی رو گفتن نگفتن🤨🤨. پس فقط به حس خودم بسنده میکنم😎😌 《جونم بگه براتون که واقعا لذت بردماااا خیلی چسبید این قسمت حس خوردن یه فنجون چایی تازه دم( که چنتا پر بهار نارنج انداختی داخلش) رو اون صندلی با کلاسا هستاااا هی میره عقب هی میاد جلو🤣چهاردرصدیا ازش دارن🤪 تو تراس خونه ای که دورتا دورت گلدونای شمعدونی گذاشته روبروتم ساحل دریای بوشهر تو یه غروب آذر ماه ،موج دریاهم میزنه قطرات ریز آب میپاشه رو صورتت مرغ های غریب دریا هم پر میزنند همینقدر شیرین همینقدر جذاب😍😍😍😍پر از پویایی👌🏻
از بین شما😍
💬 سلام خانم مقیمی عزیز... . دو پارت قبلی رو خوندم یادم هست تو تالار گفتم که قراره فواد نیروی رابط هادی و مت باشه شما گفتید که نه حالا برام سواله که نیروهاییه که اومدن سراغ فواد کیان؟! شایدم منظورتون این بود که خود هادی مستقیم با فواد ارتباط نمیگیره چون اینجوری که معلومه این نیروها یه چیزی تو مایه های آمنا و خلیل ان . حسم میگه میخواین فوادم بفرستین پیش همون دوستش که عکسش زمینه گوشیشه😭 باز هم شهـید...😭 . . و اما سلام به نمکدون شکل بوووق قصه جناب تئودور... با توجه به شناختی که از تئو پیدا کردم وقتی که اومد سراغ لئا فهمیدم که با پای خودش نیومده چون تئو بیشتر در حد حمایتای کوچیک و تیکه پرونی هستش نه توضیح و تفسیر . فقط فکر میکردم که از طرف ماتیاس وارد عمل شده که یجورایی لئا رو اروم کنه ولی وقتی صحبتاشو شنیدم فهمیدم که امکان نداره این توجیهات از طرف مت باشه ! تا اینکه...بلهههه...بن وارد شد ! معلوم شد زیر سر بن نخود مغزه... امروز که پیامای تالاری ها رو میخوندم منم به این فکر کردم که اون شیطنتایی که تئو توی خیال بافی های آبکی بن پیاده کرده ممکنه کارای عمدی تئو باشه برای کمک به ماتیاس چون به نظرم این تئو با تئوی قبل از اینکه راز مت رو بفهمه فرق میکنه... فقط اون تیکه ش که تئو به بن گفت بس کن پسر من از کجا اینهمه یادم بمونه موضوع بر می گرده به بیست سال پیش خیلی باحال بود😂🤦‍♀ . . هر چقدر که تو داستان جلوتر میریم متوجه میشیم که مت خودکنترلی هاش بیشتر شده ، هم احساساتش در ارتباط با لئا و هم اعتقاداتش. توجه به نکات کوچیکی مثل اینکه قرآن و رو بقیه کتابا میزاره یا مثل یک انسان باهاش حرف میزنه یا رفیق خطاب کردن و روح قائل شدن برای قرآن تا توسل و درخواست قلبی قشنگش از امام جواد(ع) . حتی سیاستاش در برخورد با بقیه هم بهتر شده با زرنگی هدیه های خودشو تو بقیه هدیه ها جا میزنه تا با جلب اعتماد بقیه کار خودشو پیش ببره. 🙋هی مت...منم مثل تو موقع قرآن خوندن هر صفحه ای برام اومد و میخونم حس خیلی خوبی داره. . و اما لئا... این بی قراری ها و هیجاناتی که درگیرشه نشون دهنده دلبستگی لئا به مت هستش نه وابستگی لئا احساسی رو انکار میکنه که فکر میکنه یه عشق ممنوعه ست. الان با لئای بالغ و هوشیاری طرفیم که دیگه هر چیزی راضیش نمیکنه و اصلا شکل اون دختربچه ای که تازه حرف زدن یاد گرفته و همه از مربا خوردنش سر ذوق میان نیست .😅 . . پ ن : آیه سوره انعام و تفسیرشم خوندم ولی نتونستم به داستان ربطش بدم شایدم من سختش کردم ولی فکر کردم که چرا از بین این همه آیه این یکی و گذاشتین؟! 🤷‍♀
هدایت شده از گاهی...قلم...
اول از همه اینو بگم، لعنت به اون که دلش سیاهه نه ظاهرش! خب حالا بریم سر اصل مطلب. پیرزنی می‌ره پیش یه آدم برفی برای اینکه بهش وفاداره و هرسال براش چشم می بره! اما آدم برفی میگه، نمی خوام! سیاه قدیمی شده و دوتا چشم رنگی دارم! (تقویت خیانت برای پسر بچه ها و توجیه منطقی برای اون) و برای پیشرفت آدم برفی هم یه اسکوتر دادن دستش😒 نکشیمون با کلاس! و حرف هاش چقدر برای همه مون آشناست! سیاهی چادر دلمرده تون می کنه! چادری ها ازغم مشکی می پوشند و... و دیالوگ تاریخی این برنامه (دوره ی این سیاهی ها گذشته)! خنده تمسخر آمیز آدم برفی نشون مون میده چقدر از حضور چادر در اجتماع عصبانی هستند. جالبه هرجا بحث از سیاهی چادر ننه ذغالی میشه، چند تا کلاغ تو تصویر می بینید! نمی دونم چرا آدم برفی منو یاد چهارشنبه های سفید انداخت! رنگ سفید آدم برفی و... بماند، بیاید بدبین نباشیم😊 دیالوگ آدم برفی(حیف من نیست با این سفیدی با ذغال سیاه بشم؟!) تاکید روی ظاهر و بی اهمیتی به باطن افراد. آدم برفی با این جمله های کوتاه و ساده به راحتی نه تنها بچه ها، که پیرزن قصه رو هم قانع می کنه تا تغییر رویه بده. اما مسئله ی بدتر از حرف های آدم برفی ،ادامه ی ماجراست! جایی که نگاه رو به مسائل جنسی می کشونه. مردی میاد و ننه زغالی رو روی دست بلند می کنه! سردشه!!! میگه: _ آهان همینه... این منو گرم می کنه! این قسمت نگاه به مسئله گرمابخشی زن داره. البته بعضی ها ازدواج می کنند و یه خونه ای رو گرما می بخشند. بعضی دوستی رو انتخاب می کنند و بعد وجودی مرد رو گرم می کنند! ننه زغالی به حالت رقص دست هاشو بالای سرش می بره و آنقدر می چرخه تا خودش گرم میشه😳 و بعد این گرما رو به مردی که ذوق زده داره تشویقش می کنه منتقل می کنه! این گرما با رنگ قرمز نشون داده شده. رنگی که نشانه ی افسارگسیختگی جنسی و خودنمایی هستش. قرمز حتی در اسلام هم نهی شده، امام علی علیه‌السلام می فرماید: _از پوشیدن رنگ قرمز پرهیز کن، چون لباس شیطان و ابلیس است. نتیجه گیری آخر داستان فاجعه س! حالا که ننه زغالی قرمز شد، توجه و محبت همه رو به خودش جلب کرد! حتی آدم برفی که با حرف هاش دلشو شکسته بود! اصلا چرا حالا که ننه زغالی توجه یه مرد رو داره، باید برگرده و به گذشته، درست جایی که آدم برفی ایستاده رو نگاه کنه؟! متاسفانه این داستان به زبان ساده این میشه: ۱.تو باید ظاهرت رو با اکثریت جامعه هماهنگ کنی، وگرنه محکوم به تنهایی هستی. ۲.هروقت حس کردی این تنهایی داره اذیتت می کنه می تونی تغییر کنی، حتما یه مردی هست که براش جذاب باشی! ۳.خودنمایی برای مرد، راه بازگشت به زندگیه! ۴.با تغییر رنگ لباس و رقصیدن راحت می تونی توجه هرکسی رو جلب کنی، حتی کسی که دل‌شکسته ات کرده! یه نکته: چرا وقتی ننه ذغالی می‌ره برای دلبری کردن و لباس قرمز می پوشه، موهای سفیدش از بین می‌ره؟🤔 نکنه دکلره کرده😁 تو کانال ها پویش گذاشتن که زنگ بزنید به صدا و سیما و اعتراض کنید، اما من اگر به جای مسئولین مربوطه بودم قبل از بازخواست عوامل شبکه ی پویا، نویسنده ی کتاب رو مورد بازجویی قرار می دادم! فکر می کنم قوه قضاییه بااین آدم به رابط های خوبی برسه😏 اسم انتشارت امیر کبیر رو همیشه یه خاطر داشته باشید.😏 ✍م. رمضان خانی
#۴۸_ساعت_ویرانی
خودم را بیشتر مچاله می‌کنم! پشت شستم را لای دندان‌هایم فشار می‌دهم که زبانم لال، صدایی از گلویم خارج نشود! اما کمبود اکسیژن اذیتم می‌کند. دلم می‌خواهد جیغ بلندی بکشم و بعد نفس‌های عمیق و پرسروصدایم را بیرون بفرستم. مرد قدبلندتر می‌آید به‌طرفم! از همین درز کوچک، پوتین‌هایش را می‌بینم. چشم‌هایم را تا حد ممکن باز می‌کنم، اما تاب نمی‌آورم! پلک‌هایم سرپوش بزرگی می‌شوند روی بدبختی‌ام! اکسیژن تمام می‌شود، قلبم می‌ایستد و در کسری از ثانیه، جان می‌دهم. _ابوطلحه... چیزی پیدا کردی؟ _نه! حروم‌زاده‌ها همه چیزو غارت کردن! صدای پوفی می‌آید و پناه‌گاهم تکان می‌خورد! لای چشمم را باز می‌کنم. می‌خواهم ببینم با مرگ، نه! با بی‌عفتی چقدر فاصله دارم. اما همان روزنهٔ کوچک هم مسدود شده! صدای نفس‌های مرد، نشان می‌دهد به درِ کمد تکیه زده. _هی حاجی بکر... فندک داری؟ _باز زیاده‌روی نکنی، من‌و با حوری اشتباه بگیری! هردو خندیدند... بوی دودِ چیزی بلند شد! من اما..‌. گرمای نحس بدنش را هم احساس می‌کنم! مرد دورتر چیزی می‌خواند و هردو شروع به رقصیدن می‌کنند! اشک‌هایم می‌چکد و انگشت به خون افتاده‌ام را خیس می‌کنند. تا همین دیروز خوشبخت بودیم! خانواده داشتم و قرار بود عروس فؤاد شوم. کی فکرش را می‌کرد؟! خبر رسیده بود نزدیک روستا هستند. بزرگان تصمیم گرفتند مقابل آن‌ها بایستند تا وارد شهر کوچکمان نشوند! بابا و باقی مردها، دو روزی می‌شد خانه نیامده بودند. بیرون شهر، پشت تپه‌ها نگهبانی می‌دادند و ما چقدر ساده‌لوحانه فکر می‌کردیم در امنیت هستیم! صبح مثل همیشه نان پختیم و مامان می‌خواست برای ناهار کوبه بپزد. داشتم ریخت‌وپاش‌های آرد را جمع می‌کردم و زیر لب ترانه‌ای می‌خواندم. از همان‌ها که تلویزیون گاهی نشان می‌دهد! مرغ سفید، تخم کرده بود و مدام قُدقُد می‌کرد. أسرا را صدا زدم تا تخم را بردارد‌. عروسک پارچه‌ای را لب باغچه گذاشت و دوید طرف لانهٔ کوچک چوبی: _چه تخم بزرگی! به صورت تیره‌رنگش لبخند زدم. در، با صدایی ناگهانی باز شد. أسرا ترسید و تخم‌مرغ از دستش روی زمین افتاد. سفیده و زرده، هم‌دیگر را در آغوش گرفتند و روی خاک لغزیدند. عبدالله درحالی‌که یک دمپایی به پا داشت و نفس‌نفس می‌زد، گفت: _مامان.. مامان... داعش!!! الکِ خیس، از دستم روی زمین افتاد! مادر با نگاهی مبهوت، دستش را به تیرک سایه‌بانِ ایوان گرفت. أسرا پا روی مایع لزج گذاشت و تند دوید در آغوشش. صدای چند شلیک شنیدیم. عبدالله در را بست و گوشهٔ دیوار، نشست روی زمین. نگاهی به ما انداخت و نگاه نیمه ‌مردشده‌اش، نم‌دار شد! تابِ نم را نیاورد و بلندبلند گریست. جز او مردی در خانه نداشتیم! مامان رو به آسمان بسم‌الله گفت: _بیاید، بیاید اینجا... اما هیچ‌کدام تکان نخوردیم. خودش سراسیمه به‌طرف عبدالله رفت‌. دستش را کشید و آمدند کنار من. _هرکدوم یه جا قایم بشید. هرچی شد، هیچ‌کس بیرون نیاد. من هم مثل أسرا و عبدالله گریه‌ام گرفت‌. دست عبدالله را کشید و فرستاد داخل لانهٔ مرغ‌ها! نگاه هراسانش در و دیوار را جستجو کرد: _مامان، من با تو می‌مونم. بی‌توجه به ضجه‌های أسرا، دستش را کشید و داخل تنور سرد شده، پنهانش کرد: _صدات در نیاد أسرا! صدای عربدهٔ چند مرد از داخل کوچه لابه‌لای اصوات گوش‌خراش تیر، مخلوط شد! مامان دستم را گرفت و منِ مبهوت را به‌طرف اتاق کشاند. در کمددیواری را باز کرد، به سختی کیسه ی برنج و گندم را بیرون گذاشت و از لابه‌لای لباس‌ها هُلم داد داخل: _مامان تو؟ بازویم را فشار داد و با چشم‌هایی پر از خشم نگاهم کرد: _زینب... هرچی هم شد، بیرون نمیای! جوابش را ندادم. فشار دستش را بیشتر کرد و عضلات بازویم از درد به هم پیچید! _فهمیدی؟ سرم را تند تکان دادم! نشستم روی زمین و چهاردست‌وپا خودم را از سوراخ کوچک گوشهٔ کمد، پشت دیوار جا دادم! اینجا قبلاً یک انباری بود که سال قبل بابا نصفش را کمد کرد و همین فضای نیم‌متری را دیوار کشید و ورودی کوچکش را از داخل کمد گذاشت. چون خنکای دیوارهایش برای نگهداری برنج و گندم مناسب بود. مادر سرش را داخل کرد و محکم گفت: _به خانم زینب قسم بخور که بیرون نمیای! لرزان گفتم: _قسم خوردم. به‌سرعت آجرهای کف کمد را روی تنها درز ورودی چید. صدای شکسته‌شدن در آمد! می‌خواستم جیغ بزنم، اما دو دستم را محکم جلوی دهانم گرفتم. از لای آجرها کمی نور می‌آمد! به‌زور خودم را جابه‌جا کردم تا شاید چیزی ببینم! اما به جز هال، هیچ‌ چیز معلوم نبود. فقط صدای عربدهٔ مردها می‌آمد و صدای جیغ مامان! _الله اکبر... الله اکبر... کی تو خونه‌س؟... بیاید بیرون... ما بندگان خاص خداییم!!!! در اتاق شکست و مامان را به داخل پرت کردند. روی زمین افتاد! دو مرد با پوتین‌های بلند و خاکی وارد شدند و شروع به گشتن کردند. نمی‌دیدم‌شان!
به جز مادرم که روی زمین به خودش می‌پیچید، چیزی در تیررس نگاهم نبود! در کمد باز شد و دستی شروع به گشتن کرد! در دلم از خواهر اباعبدالله مدد خواستم! لباس‌ها بیرون ریخته می‌شد، که صدای گریهٔ عبدالله متوقفش کرد! مرد سوم که قد کوتاهی داشت، عبدالله را به‌طرف مادر، روی زمین پرت کرد. دستم را محکم‌تر روی دهانم فشار دادم. _قایم شده بود... شما مسلمان نیستید! حرام‌زاده اید نجس‌ها! نمی‌دانم چه شد که مرد، هراسان به حیاط برگشت و کمی بعد با اسرا آمد. برعکس بقیه، با او مهربان برخورد کرد! خواهر کوچکم انگار تاب نیاورد و از ترس، صدای گریه‌اش بلند شده بود. _بازهم هست؟! کی رو قایم کردی؟ مامان با دو دست، بچه‌ها را بغل کرد و گفت: _بچه‌هام‌و به من ببخش! خدا ازت راضی باشه. صدای خندهٔ یک نفر بلند شد و با تمسخر گفت: _خدا از ما راضیه! ما جهادگریم! خوک‌های نجس! مامان با التماس گفت: _به خدا که مسلمانیم.... اما صدایش لابه‌لای سیلی مرد گم شد! روی دوپا نشست و من توانستم صورتش را ببینم! لبخند زد و صورت أسرا را نوازش کرد! خشم تمام وجودم را پُر کرد. مادر، عصبی دست مرد را به دندان گرفت و با تمام قوا گاز زد! مرد دستش را کشید اما انگار حریف احساسات مادرانه‌اش نشد! مردِ ایستاده با قنداقِ سلاحش، چند ضربه به سر مامان زد. دو دستم را محکم‌تر به دهانم فشردم. خون از شقیقه‌اش فواره زد و چشم‌های زیبایش به سقف خیره ماند! عبدالله و أسرا روی سینه‌اش افتادند. صدای ضجه‌ها و وااُماه.. وااُماه‌شان، قلبم را هزار پاره کرد! عبدالله را زودتر بلند کردند و مرد گفت: _سوار ماشینش کن! بی‌رحم یک دستش را گرفت و تمام هیکلش را روی زمین کشید. برادرم موقع بیرون رفتن، سرش محکم به چهارچوب آهنیِ در خورد و من صدای شکستنش را شنیدم! کاش قسم نخورده بودم! کاش.... مرد أسرا را در آغوش گرفت. روی پایش نشاند و با مهربانی گفت: _گریه نکن فرشتهٔ زیبا! از حالا به بعد، کارهای مهم‌تری داری! و بدون مکث، حریصانه لب‌هایش را بوسید! آه خداااای من... کاش جان می‌دادم و نگاه مبهوت أسرا را نمی‌دیدم! قسم می‌خورم او همان لحظه بزرگ شد! او که عبدالله را برده بود، برگشت. مرد أسرا را به دستش سپرد و گفت: _مالِ منه!!!!! اسمم‌و بنویس روش! به موصل نمی‌رسه! أسرا هنوز هم با بهت نگاه می‌کرد. او را نکشیدند! در آغوش گرفتند و روی دست بردند! دست‌هایم می‌لرزید! ناخن‌هایم را آنقدر در پوست صورتم فشار داده بودم که دستم تَر شده بود! و حسرت می‌خوردم، که ای کاش آنقدر بلند بودند که بتوانم قلبم را از سینه بیرون بکشم و با همان ناخن‌ها، تکه‌پاره‌اش کنم! أسرا که از در بیرون رفت، پاهایم سست شد و دست‌هایم کنار بدنم آویزان ماند! از صداها معلوم بود آشپزخانه را به‌هم می‌زنند. من اما نگاهم روی چشم‌های زنی ثابت مانده بود. زیرلب نجوا کردم: _مامان... آن دونفر خیلی زود رفتند. با خواهرم.... با برادرم.... با داغی به وسعت مادرم.... می‌‌خواستم بیرون بروم، اما ترسیدم! هنوز صدای تیر می‌آمد، و هروله کردن‌ها از راه دور شنیده می‌شد. از همان پشت دیوار، انگشتانم را تکان دادم و مادرم را لمس کردم. عمیق نفس کشیدم و عطر تنش را به ریه‌هایم فرستادم. آرام نجواهایم شروع شد: _مامان... مامان... خودت را به کشتن دادی که حالا من اینجا زنده باشم... مامان بلندشو. أسرا رو بردن! رفت که حوری داعش بشه! بلندشو غیرت کن... بلندشو ناخن به صورت بکش و روضهٔ عباس بخون. اشک، پهنای صورتم را پوشاند که صدای خندهٔ دونفر به گوشم خورد. دوباره دهانم را با دست، قلاب کردم. ادامه دارد... 🛑انتشار داستان با ذکر نام نویسنده و آدرس کانال بلامانع است!