eitaa logo
مجله قلمــداران
5.2هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
303 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
ولی خب.. تا بوده همین بوده اونی که از باخت لجش می‌گیره یا فحش می‌ده یا می‌زنه. تمام این بمب‌هایی که داره رو سر غزه فرود میاد از روی عصبانیته.. اونا مثل سگ ترسیدند از شکست خودشون هم می‌دونند که بازی رو باختند.. بدم باختند. می‌دونی یاد چی افتادم؟ ده دوازده سال پیش سر رو کم کنی با داداشم شطرنج بازی کردم. هفت هشت ده دست پشت سر هم، بازی کردیم اما همه رو باختم.سری آخری بدجوری ریخته بودم به هم. رجزخونی‌های داداشم و خنده‌های حرص‌در بیارش هم بدجوری رو اعصابم بود. گفتم یه دست دیگه بازی می‌کنیم تا روت کم شه. با خنده گفت باشه. بازی کردیم. از شدت ناراحتی داغ کرده بودم. اصلا فکرم خوب کار نمی‌کرد. فقط به این فکر می‌کردم که هی مهره هاشو بزنم. اینجوری لجم انگار می‌خوابید. یک‌هو به خودم اومدم دیدم با چند حرکت دیگه ماتم. یه داد کشیدم و وسط خنده‌های اون، زدم شطرنج‌و خراب کردم. آره جونم! تا بوده همین بوده! اونی که می‌دونه داره می‌بازه فقط با خراب کردن و فحش دادن خشمش‌و خالی می‌کنه! هر چند هیچ‌وقت خالی نمی‌شه! می‌دونی چرا؟ چون برنده بلند بلند به عصبانیت اون می‌خنده!
بچه‌ها ان‌شاءالله فردا داستان داریم دوست داشتم امروز پست بذارم ولی از دیشب یک ثانیه هم نخوابیدم فکر کنم شماها هم حال و روزتون مثل من باشه دست و دلم نمیره به نوشتن ولی عجیب دلم می‌خواد یه بخش از برگزیده رو بگذارم. فقط نمی‌دونم کدوم قسمتش اگه می‌تونی کمکم کن https://daigo.ir/pm/ahmmHX
بچه‌ها ممنونم از همکاریتون ولی یه نکته رو هم در نظر بگیرید. حواستون باشه که دقیقا دارید بخش‌هایی را پیشنهاد می‌دید که قصه رو لو می‌ده و این برای افرادی که داستان رو نخوندند سمه. توی پیشنهادهاتون مخاطب برگزیده نخونده رو هم در نظر بگیرید. حیفه تعلیق‌های قصه از همین حالا براش رو بشه
میشه بگید چرا چاپ نمی‌کنید یا دوباره آنلاین به اشتراک نمیزاریدش؟
مجله قلمــداران
#پیام_ناشناس میشه بگید چرا چاپ نمی‌کنید یا دوباره آنلاین به اشتراک نمیزاریدش؟
برای اینکه اول باید بازنویسی شه ان‌شاءالله به محض تموم شدن به جان او می‌رم سر وقت پروژه‌ی برگزیده
این بنده خدا فکر کرده اومده بقالی 😂
لیموشو بدم هلوشو بدم؟
مجله قلمــداران
من عقلم میگه قسمت خطبه یاس ولی دلم میگه عقدشون 😍😍😍😍
اخه یعنی باید به شما هم بگم قسمتی رو بگو که داستان رو لو نده؟
درضمن ما اینجا با همه نداریم😌 ۵۸۰۰ نفریم که رفاقتی موندیم کنار هم. رفیق این حرفارو نداره که
بالاخره تصمیم گرفتم یک بخش از داستان که مرتبط با خوی وحشی یهودیت هست رو بفرستم. فقط خواهشاً اگر برگزیده نخونده‌ها براشون سوال پیش اومد، برگزیده خونده‌ها سفره‌ی دلشون رو وا نکنند و همه چیز رو توضیح بدهند.😅🙏
●▬▬๑۩۩๑ ❁﷽❁ ๑۩۩๑▬▬● 🔮⚜🔮⚜ ⚜🔮⚜ 🔮⚜ ⚜ کنارش می‌نشینم ولی تا دقایقی طولانی هیچ حرفی با هم نمی‌زنیم. من در گذشته‌ی گنگ و پیچیده‌ای که یادم نمی‌آید غرق شده‌ام و او در خاطرات تلخش! این را آه‌های پی‌در پی‌اش گواهی می‌دهد. می‌پرسم: _ من و استر چطور سر از زندگی دیوید هاربر درآوردیم؟ جواب می‌دهد: _ استر با روش‌هایی که هیچ‌وقت فاش نکرد آقای مئیر رو قانع کرد تا باهاش همراهی کنه. مئیر با تجویز یک دارو ترتیبی داد تا همزمان با پایان خدمت من، تو به خواب عمیقی بری و جواز مرگت صادر شه. و بعد من تو رو توی چمدونم انداختم و با خودم از اونجا اوردم بیرون تا اگر زنده موندی بعد از دوره‌ی خدمت استر، تحویلش بدم. قرار شد در این مدت من تو خونه‌ی خاله‌ی استر در شهر مِرون اقامت کنم تا بتونیم همدیگرو پیدا کنیم. فکر کن ما در شرایطی با هم این قرارو گذاشتیم که مطمئن نبودیم زنده می‌مونی یا نه. چون آقای مئیر به استر هشدار داده بود ممکنه اون دارو هیچ وقت بیدارت نکنه. این سخت‌ترین ریسک زندگی‌مون بود! ما نمی‌دونستیم زنده‌ای یا نه.. و خدا می‌دونه خارج کردنت از اون شهرک چقدر دلهره آور بود. از یه طرف می‌ترسیدم منافذی که برات ایجاد کرده بودیم کافی نباشه از طرفی می‌ترسیدم ساکم رو باز کنند و همه چی خراب شه.. ولی خدا یاریمون کرد. استر هم بلد بود چطور حواس محافظا رو پرت کنه ..انگار تقدیر نمی‌خواست کوچکترین آسیبی بهت برسه‌. تو تا چندساعت بعد از خروجم همچنان بیهوش بودی.. فکر کردم دیگه هرگز بیدار نمی‌شی ولی درست موقعی که کاملاً از به هوش اومدنت ناامید شدم زدی زیر گریه و من تا می‌تونستم فقط بوسیدمت و لای گردنت رو بو کردم.. اینقدر این حرف‌ها را با احساس می‌گوید که اشک من هم درمی‌آورد. انگار همین الان یک شیرخواره را توی آغوشش گرفته. _ زندگی کنار خاله‌ی پیر استر از زندگی در اون شیرخوارگاه خیلی بهتر بود. اون یه پیرزن آروم و مومن بود که اکثر وقت‌ها سرش تو کتاب دعا بود و نماز می‌خوند. اون فکر می‌کرد تو فرزند استر هستی و من دایه‌‌تم! و خوشبختانه خبر نداشت که استر برخلاف دینش عاشق یک مسیحی شده چون اون زن سال‌ها با خانواده‌ش قهر بود! آه عمیقی می‌کشد: _ امیدوارم اون زن در بهشت حالش خوب باشه. به لطف اون پیرزن، من هم از تو پرستاری می‌کردم و هم دنبال الکس و بچه‌هام می‌گشتم. اما انگار اونا قطره شده بودن و رفته بودن تو قعر زمین. اشک‌هایش را پاک می‌کند: _ اون‌روزا خاله برای دلداریم می‌گفت اگر پیداشون نکردی غصه نخور و به تقدیر خداوند راضی باش. به هرحال اونها پیدات می‌کنن.. اما.. با یک تلخند دستش را در هوا می‌چرخاند: _ آآآ دارم چی‌می‌گم؟ متأسفم.. حتماً تو اینجا ننشستی تا درددلای مادرونه‌ی من‌و بشنوی.. ولی من سال‌هاست منتظر شنیدن این درددل‌ها هستم. او زیاد راجع به بچه‌هایش با من حرف نمی‌زند. گاهی فکر‌ می‌کردم شاید فراموششان کرده ولی این صورت به هم ریخته نشان می‌دهد من یک احمق بی‌ درک بودم. _ چندماه بعد، از استر بهم یک نامه رسید. تو اون نامه بهم گفت به زودی دوره‌ش تموم می‌شه! در حالی که می‌دونستم پنج ماه دیگه تا اتمام خدمتش باقی مونده! می‌خندد: _ هیچ‌وقت برام تعریف نکرد که چطور مئیر رو راضی کرده تا براش تخفیف خدمت بگیره. بعد از اومدنش فقط تا دو هفته در مرون موندیم. استر می‌ترسید مئیر پیداش کنه و برامون تهدید به شمار بیاد. من هم نا امید از پیدا کردن بچه‌هام، راضی شدم تا با اون به فلوریدا برگردیم. لبخند تلخی می‌زند: _ خوبیش این بود که تو به تنهایی جای خالی نامزد مرحوم استر و بچه‌‌های گمشده‌ی منو پر کردی! برای زندگی تو وست پالمِ فلوریدا نیاز داشتیم کار کنیم. قرار شد من از تو پرستاری کنم و اون به صورت موقت صندوق‌دار یک رستوران دریایی شد. اونجا دیوید هاربر رو ملاقات کرد و با یک پیشنهاد وسوسه آمیز شغلی مواجه شد! دیوید ازش خواست تا در ازای دستمزد قابل توجهی مهماندار کازینوی بزرگش تو لاس وگاس بشه. استر هم قبول کرد! نه فقط بخاطر دستمزد بلکه فکر می‌کنم اون از شخصیت جدی و خاص هاربر خوشش اومده بود! خب! از حق نگذریم هاربر به غیر از زمان‌های بدمستیش، مرد جذابی بود! آهی می‌کشد: _ من هرگز راضی به مرگ اون نبودم. با ماساژ شانه‌اش دلداری‌اش می‌دهم: _ تو فقط سعی کردی از ما محافظت کنی در دلم می‌گویم مثل استر که خودش را فدای من کرد. برخلاف ماجرای استر که همیشه از به خاطر آوردنش می‌هراسم دعوای آن شب تئودور و دیوید از ذهنم رد می‌شود. یاد وقتی می‌افتم که او با حالی مست به روی تئودور اسلحه کشید و ماریان هلش داد تا کار احمقانه‌ای نکند.
اینقدر خوب هلش داد که دیوید بعد از آن هرگز به کسی صدمه نزد! با اینکه خودش همیشه از این کار احساس گناه می‌کند ولی من و تئودور آرامش امروزمان را مدیون او هستیم. تئو همان شب برای آرام کردن او قسم خورد اگر تو او را نمی‌کشتی‌ مجبور می‌شدم خودم پدرکشی کنم با یک آه دیگر ادامه‌ی قصه را تعریف می‌کند! قصه‌ای که واقعا شبیه هزار و یک‌شب است: _ یه چیزی رو تو باید راجع به استر بدونی و اون اینه که مادرخونده‌ت واقعاً بدون هیچ تلاشی مورد توجه مردهای بانفوذ و قدرتمند قرار می‌گرفت. خودش می‌گفت یک رمال در زمان بچگیش بهش گفته ستاره‌ی اقبال تو بسیار روشنه و هرجا که نور و قدرت باشه همونجا ساکن خواهی شد. طولی نکشید که هاربر شیفته‌ٔ استر شد و بهش پیشنهاد ازدواج داد! استر براش دوتا شرط گذاشت! شرط اولش این بود که من به عنوان دایه‌ت، کنارش باشم و شرط دومش رسمی کردن اسم و رسمت بود! هاربر گفت محاله من پسری رو که نمی‌شناسم و برای من نیست فرزندی بپذیرم. _ هاربر ماجرای منو می‌دونست؟ چشم‌هایش از تعجب گرد می‌شود: _ معلومه که نه! هیچ‌کس خبر نداشت! بهت‌زده مانده‌ام. _ استر به هاربر گفت خودش هم تمایلی نداره پسر معشوقه‌ش نام خانوادگی هاربر رو داشته باشه. ازش خواست بهش کمک کنه تا مشخصاتت به اسم ماتیاس پترسون ثبت بشه. اون می‌خواست با این‌کار هم از خونواده‌ی خودش انتقام بگیره و هم یاد ماتیاس رو برای ابد زنده نگه داره.. بعضی وقتا به صورت معصومت خیره می‌شد و می‌گفت: سوفی چشمهای این بچه واقعا شبیه معشوقه‌ی منه. من مطمئنم اون رو ماتیاس بهم هدیه داده.. آه سوفی.. چقدر دلم برای اسم سابقش تنگ شده بود. اسمی که مجبور شد بخاطر مرگ دیوید فراموشش کند. دستم را می‌گیرد: _ فکر می‌کنم تو هدیه‌ی خدا به هر دوی ما بودی! و اینطوری شد که ما وارد زندگی دیوید هاربر شدیم! باقی قصه را خودم می‌دانم! ما عضوی از خانواده‌ی هاربر شدیم! و از آنجا که استر سوار ستاره‌ٔ اقبال بود تئودور نه ساله هم عاشقش شد و قبول کرد مادرش باشد! تئودوری که خودش حرام‌زادهٔ دیوید و یک زن دیگر بود! دیوید به اندازه‌‌ی موهای سرش با زن‌های مختلف تجربه‌های هوس‌آلود داشت ولی بارها از زبان ماریان شنیده بودم استر را دیوانه‌وار برای خودش می‌خواست. بعضی وقت‌ها هم خودم شاهد بودم بعد از اینکه کتکش می‌زد خودش را روی پای او می‌انداخت و ضجه می‌زد دوستت دارم هرزه‌ی لعنتی! منو ببخش که بهت صدمه زدم! و استر بدون اینکه یک قطره اشک بریزد موهای او را نوازش می‌کرد و با مهربانی می‌گفت مهم نیست! دردم نگرفت! من همیشه از این رفتار بخشنده‌اش عذاب می‌کشیدم. تئودور هم همینطور! ما آن روزها اگرچه برای هم برادرهای خوبی نبودیم ولی در یک نقطه اشتراک داشتیم! و آن عشقمان به استر بود! اصلاً عشق به آن زن، بینمان صلح ایجاد کرد! او همیشه، حتی در بدترین شرایط با ما می‌خندید و بازی می‌کرد! هیچ وقت از دیوید به ما شکایت نکرد! حتی وقتی دیوید به بهانه‌های مختلف من را حرام‌زاده خطاب می‌کرد و به جانم می‌افتاد باز هم استر کنار گوشم می‌گفت: _ دیوید آدم خوبیه. اون فقط شیطون‌و سر کشیده! منظورش از شیطان بطری‌های شرابش بود! ولی هنوز خیلی چیزها هست که درباره‌اش چیزی نمی‌دانم. با اینکه جوابش را می‌شود حدس زد اما از ماری می‌پرسم: _ چرا با وجود اینکه اینقدر دیوید استرو اذیت می‌کرد اون کنارش موند و مثل باقی زن‌ها ترکش نکرد؟ ماریان آه می‌کشد: _ چون پیش دیوید امن‌ترین جا برای تو بود! اینطوری هیچ کس نمی‌تونست تو رو ازش بگیره. اون می‌خواست تا آخر عمرش همسر دیوید باشه برای اینکه شرط هاربر این بود که اگر استر ترکش نکنه یک سوم ثروتش رو به نامش می‌کنه. این تنها راه برای تمکین مالی تو بود وقتی که دیوید تو رو به پسرخوندگی قبول نداشت! کینه‌های قدیمی سرباز می‌کند: _ اون همیشه از من متنفر بود! _ آره.. چون تو تا مدت‌ها اون‌و یاد معشوقه‌ی استر می‌نداختی! از پشت دندان‌های چفت‌شده می‌پرسم: _ و این حسادتِ لعنتی اونقدر زیاد بود که بخاطرش بخواد آتیشم بزنه؟ دوباره هیزم‌های آن روز نحس جلوی چشمم می‌سوزد و استر را میان شعله‌هایش می‌بلعد. ماریان که می‌ترسد دوباره با مرور آن روز حالم بد شود صورت برافروخته و فک لرزانم را لای دست‌هایش فشار می‌دهد: _ خواهش می‌کنم.. به اون روز فکر نکن.. از پشت دندان‌های قفل شده‌ام ناله می‌زنم: _ نمی‌تونم.. نمی‌تونم قبول کنم استر قربانی یک حسادت احمقانه شده باشه! زل می‌زند به چشم‌هایم: _ نه.. استر برای هدف مقدسی کشته شد! اون داشت از امانت پروردگار محافظت می‌کرد! دیوید فهمیده بود که تو مسلمون‌زاده هستی! اون‌روز مست و عصبانی وارد خونه شد و می‌خواست آتیشت بزنه. می‌گفت کشتن مسلمون‌ها خدا رو خوشحال می‌کنه..
حالا خشم و حیرتم در هم می‌آمیزد: _ اون از کجا فهمیده بود؟ سرش را تکان می‌دهد: _ لعنت به مئیر.. اون مدتی بود که سرو کله‌ش پیدا شده بود. نمی‌دونم چطور پیدامون کرد. می‌خواست استر دوباره باهاش باشه. ولی استر نمی‌خواست به دیوید خیانت کنه. مئیرِ لعنتی تهدیدش کرد که اگه به خواسته‌ش احترام نذاره کاری می‌کنه که دیوید ازش متنفر شه. می‌گفت تو من‌و با اغوا و فریب وادار به خیانتِ شغلی کردی پس باید هرچی می‌گم گوش کنی! استر به حرف اون توجهی نکرد. هر وقت هم با نگرانیِ من مواجه می‌شد می‌گفت پای خود اون مرد هم گیر چنین توطئه ایه.. پس هرگز نمی‌تونه رازمون و افشا کنه. ولی ما هیچ وقت فکر نمی‌کردیم که مئیر به دیوید بگه تو ثمره‌ی ازدواج استر با یک عرب مسلمونی! با اینکه نمی‌خواهم بروم به آن روز سیاه که بوی موی سوخته می‌داد و کربن، ولی دست بی‌رحم خیال هلم می‌دهد به آن سالن وحشتناک! دیوید تلوتلوخوران با پیت بنزین به طرفم می‌آید. تئودور با دیدنش دست از چیدن دومینو می‌کشد و داد می‌زند: _ اون وحشی شده فرار کن.. با هم می‌دویم به سمت در ولی او با دست‌های بزرگش بین زمین و هوا می‌گیردم و موهایم را چنگ می‌زند، پرتابم می‌کند روی زمین. درد برخورد استخوان‌هایم را به کف زمین هنوز حس می‌کنم. کف پایش را روی زانویم فشار می‌دهد تا نتوانم جم بخورم. تئو استر را صدا می‌زند. ماری که آن‌زمان سوفی صدایش می‌کردیم با استر به طرفمان می‌دود. صدای گریه‌هایم آنقدر بلند است که خوب نمی‌شنوم دیوید چه فحش‌های رکیکی به استر می‌دهد. من فقط او را صدا می‌زنم و کمک می‌خواهم.. نمی‌دانم آن مایع بدبو که دیوید رویم می‌پاشد بنزین است! استر خودش را رویم پرت می‌کند و التماسش می‌کند آرام باشد. دیوید دیوانه‌تر می‌شود! محکم با ساق پا می‌زند به پهلویش.. استر پاهای وحشی دیوید را محکم می‌گیرد و داد می‌زند: _ سوفی .. ماتیاس .. ماتیاس و ببر سوفی به سمتم خیز برمی‌دارد. وقتی که دیوید مشغول زدن استر است من را از آنجا دور می‌کند. من همه‌ی حواسم به استر است. با مشت می‌افتم به جان شانه‌های سوفی. فریاد می‌زنم: _مامان.. مامانم داره می‌میره سوفی می‌گوید‌: _ هیچ چیش نمیشه.. ولی من نمی‌دانم چرا حرفش را باور نمی‌کنم! صدای گریه‌ها و التماس‌های استر قطع می‌شود. فقط هرازگاهی میان خرناس‌های دیوید ناله می‌زند: _ دیوید من عاشقتم. تو مرد خوبی هستی. نذار شیطون به قلبت نفوذ کنه. بخاطر خدا آروم باش. سوفی کنار گوشم می‌گوید: _ دیدی گفتم؟ مامانت همیشه اون حیوون‌و آروم می‌کنه. می‌خواهد من را در خانه‌ی درختی پناه بدهد که جیغ استر مانع می‌شود. هن‌هن‌کنان می‌ایستد. از آغوشش پایین می‌پرم. تئودور هراسان به طرفمان می‌دود و داد می‌کشد: _ استر.. استر آتیش گرفت.. سوفی می‌دود به سمت خانه.. من هم دنبالش می‌دوم! شعله‌ها از سرو کول استر بالا می‌رود و دور خودش می‌چرخد! ولی تا چشمش به من می‌افتد میان آتش لبخند می‌زند! نمی‌دانم.. شاید خودم دوست دارم اینطور تصور کنم! سوفی قالیچهٔ زیر پایش را بلند می کند و فریاد زنان آن را می‌اندازد روی استر . خدمت‌کارها با پتو برای خاموش کردنِ استر به کمکش می‌آیند! دیوید ولی یک گوشه نشسته و مثل من بهت‌زده به رقص زنی که بین شعله‌ها گیر افتاده نگاه می‌کند! شعله‌ها که خاموش می‌شود صدای شرشر چیزی را زیر پایم حس می‌کنم.. ⚜ 🔮⚜ ⚜🔮⚜ 🔮⚜🔮⚜
و ما ادراک برگزیده؟؟😇😇😇🥰🥰🥰
خدا رحم کرده این بنده خدا این بخش از داستان‌و نخونده و سوال نپرسیده😮‍💨😮‍💨
یعنی برگزیده نخون به این باحالی ندیدم. حیف که نخوندی وگرنه فکر کنم یکی از بهترین تحلیل‌گرها می‌شدی ابراهیمی
هدایت شده از مجله قلمــداران
ثبت‌نام جدید دوره‌ی نویسندگی😍😍 اونایی که سری قبلی جا مونده‌بودند عجله کنند برای اطلاعات بیشتر به این آیدی مراجعه کنید👇🏻👇🏻 @Mehrayara
هدایت شده از مجله قلمــداران
جا نمونی بعد که کلاس تشکیل شد بگی ندیدم
بیداری؟
من تازه داستان رو تموم کردم. ببخشید دیر شد.. فقط خواستم بدونی دلم نمی‌خواست خلف وعده کنم. باید نویسنده باشی تا بدونی وقتی یه چیز، اعصابت رو‌ خورد می‌کنه چقدر نوشتن و تمرکز کردن کار سختیه.. ماجرای غزه بدجوری به همم ریخته. آروم و قرار ندارم. سر همین هم نوشتن سخت بود. حال داری الان بفرستم؟