🛑 سپاه پاسداران در اقدامی هماهنگ نشده طی یک بیانیه امشب را چهارشنبه سوری اعلام کرد😂😂
#باذن_الله
🤣 قیمه ها رو بریز تو ماستا👇
😂 @mastogheymeh
هم زمان با جام ملت های آسیا تیم فوتبال سپاه پاسداران اربیل عراق را گلباران نمود😂😂
Felestin-Bakalam New.mp3
14.24M
یوم الانتقام 🇮🇷
با نوای حاج ابوذر روحی
مرحبا لشکر حزبالله
مرحبا جیش رسولالله
@AkhbareFori
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 از تبریز هم موشک شلیک شد.
🌐 به دیـــــــده بــــــان بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/691208313C75e590aa75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی سر غروب نسکافه می خوری وشب بیخواب میشی😂😂
#انتقام_سخت
#پشم_سوزون
━━ .•🦋•.━━━━━━━━
👈 عضو شوید👉
━━━━━━━━━━━━
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_86 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #محسن صولت دستبردار نیست. مدام سیگار
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_86
#ف_مقیمی
#فصل_چهارم
#محسن
یک ماه از رفتن پروانه میگذشت. درب و داغان و ماتمزده روی مبل افتاده بودم. دلم میخواست ازش زهر چشم بگیرم. برام زور داشت جواب تماسها و پیامهام را ندهد. زور داشت به مادرم جواب سربالا بدهد و از طریق مژگان پیغام بفرستد که برویم برای طلاق! سوختم از اینکه دیدم دشمنشادم کرد و جیک و پیک زندگیمان را ریخت رو دایره. مامان اینها تازه فهمیده بودند. از بس زنگ زده بودند به خانه و گوشی خانم، شستشان خبردار شد که کاسهای زیر نیمکاسهاست. اگر به من بود هیچوقت نمیگذاشتم از چیزی باخبر شوند. هر بار ازم سراغش را میگرفتند یک بهانه میآوردم و زود گوشی را میگذاشتم. یک سری بهش پیام دادم جواب مامان را بده بو برده خبری است. نگو خانم زده به سیم آخر. اصلا این دم آخری تازه ذات خودش را نشان داد. دفعهی بعد که مامان زنگ میزند گوشی را برمیدارد و آب پاکی را میریزد رو دستش. از مامان قول گرفتم چیزی به حاجی نگوید. خودش هم میترسید او خبردار شود. کفری بودم ازش. میخواستم دقمرگش کنم ولی طلاقش ندهم. همانطور که او من را یک لنگهپا نگه داشت تو این زندگی و روزی صدبار دقم داد.. چی داشتم میگفتم رسیدم اینجا؟ آها.. میخواستیم برویم شمال. مامان زنگ زد و طبق معمول گیر داد برای شام بروم آنجا. بعد هم به بهانهی نصیحت کلی دولا پهنا بارم کرد. از کوره در رفتم و بحثمان شد. قطع که کردم صولت زنگ زد. خبر داشت زنم رفته ولی دلیلش را نمیدانست. هنوز هم نمیداند. من مثل زنها شلزبان نیستم که هر جا چانهام گرم شد سفرهی دلم را پیش کس و ناکس باز کنم.
خلاصه صولت بند کرد که با بچهها بنا دارد برود شمال، عشق و حال. حس و حال رفتن نداشتم. دلم میخواست تو غار تنهایی خودم باشم. از طرفی میدانستم آنجا خلافبازار است. سفت و سخت گفتم نه و او هم دیگر پاپیچ نشد. چند ساعت بعد حاجی سرزده آمد. مطمئن بودم آمده از زیر زبانم حرف بکشد. همین کار هم کرد. سراغ پری و پویا را گرفت. گفتم رفته خانهی خواهرش! گفت مثل سگ دروغ میگویی!
زبانم بسته شد. سرم را انداختم پایین. نه گذاشت نه برداشت زرتی درآمد که:«حقته هر بلایی سرت بیاد. تا یاد بگیری هر نونی رو تو سفرهت نذاری!»
نیت کردهبودم هیچ حرفی نزنم و با همین خندههای قباسوخته لحظه شماری کنم برا رفتنش. ولی
اینقدر گفت و گفت تا مثل باروت از جا پریدم. گفتم:«خوب کردم! زندگی خودمه میخوام آتیشش بزنم!»
داد کشید که:« گه میخوری! مگه تو نمیگفتی زنم دوسم داره..بهم افتخار میکنه؟ چیشد پس؟!»
خدا نگذرد از پروانه که اینطور پشم و پیل من را جلوی او ریخت. گفتم:«زنم اگه رفت بخاطر این بود که شما زیر پاش نشستی! اینقدر در گوشش خوندی محسن چرا با صولته؟چرا با بهزادیفره؟ چرا اله چرا بله.. تا زندگی منو به هم ریختی.. زندگی منو دخالتها و حسادتای جنابعالی نابود کرد. مگه کم خون به دلش کردی؟! یادت رفته داداششو واسه عقد مژگان دعوت نکردی از ترس اینکه مبادا اعتبار خانوادگیت به هم بخوره؟ حالا الان داری سنگش رو به سینه میزنی؟! »
فقط اینها نبود. خیلی حرفها گفتم.. الان زیاد خاطرم نیست.
هر چه روا بود و روا نبود بارش کردم.. تا جایی که صورتش کبود شد و بیهوا زد زیر گوشم. اولین بار بود که از سیلی خوردن خوشم آمد. مثل کسی که بعد از یک کابوس بد، زیر گوشت بزند و بیدارت کند. نشستم رو زمین و عین سگ عر زدم.. دلم میخواست بغلم کند. دلداریم بدهد ولی سر که بردم بالا رفته بود.
گوشیم را برداشتم و تند تند برا پروانه نوشتم:'' چطور تونستی باهام اینکارو بکنی لعنتی؟! جواب خوبیهای من این بود؟ آبرو برام نذاشتی کثافت.. کاش دستم میشکست و پای داداش و زنداداشتو توی زندگیم وا نمیکردم تا الان تو خشتک اونا قایم شی. »
منتظر بودم چیزی بگوید. دستکم بفهمد حالم خراب است. صدبار تصور کردم الان برام میفرستد چیشده؟ من پیش کی خرابت کردم؟
محل سگم نداد.. تهدیدش کردم: "اگه تا فردا برگشتی که هیچ اما اگر برنگشتی هرچی دیدی از چشم خودت دیدی. به خدا دیگه رات نمیدم تو این خونه."
خدا میداند چقدر محتاج یک جوابش بودم. نمیدانستم باید چطوری برش گردانم..
من عادت نداشتم او ندیدهام بگیرد. فقط دنبال انتقام میگشتم.. چشمم خورد به قرآن روی کنسول. کارد میزدی خونم در نمیآمد.. خیز برداشتم و پرتش کردم آن طرف. اگر خدا تن بود میرفتم پیِش و به جانش میافتادم. به همه چیز و همه کس فحش دادم..
«وا کن اون پنجره رو.. من که عادت دارم. میترسم تو خفه شی»
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_86 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #محسن صولت دستبردار نیست. مدام سیگار
صولت است که پابرهنه دوید به خاطراتم. میدانم که داشت حرف میزد ولی هیچچیز نشنیدم. حواسم فقط دنبال همان روز است.
سرسری میگویم:«مهم نیس»
آن روز هم هیچ چیز به کتفم نبود! شمارهی همین بخت برگشته را گرفتم و گفتم منم میآیم.
این سری برعکس دفعهی قبل به تتهپته افتاد. انگار باورش نشد. یک ذره دهن به دهن کرد و بعد گفت:« فقط داداش یه چیزی.. الناز و سوسن و یکی دو تا از بچههای دیگه هم هستنا.. مشکلی نداری؟»
گفتم که! هیچ چیز برایم مهم نبود! محکم گفتم:« نه! بهتر»
خندید:« نه بابا.. باریکلا! آره به قرآن! چیه نشستی تو خونه؟
بابا صیغه رو گذاشتن واسه همین روزا دیگه»
تو حرفش پریدم:«صیغه مال بچه مسلموناس. من به این دین کافرم»
بعد هم گوشی را گذاشتم و بلند بلند گریه کردم.. ساکم را جمع کردم ولی دل و رودهام به هم میپیچید. کمکم ترس افتاد به دلم. یکی تو سرم میگفت داری تا کجا میروی؟ با کی سر لج افتادی؟ چندباری خواستم شماره صولت را بگیرم و کنسل کنم ولی غرورم نمیگذاشت. با خودم شرط کردم اگر پری جواب پیامم را داد صولت را بپیچانم و بگویم ایستگاهت کردم.
ساعت هشت شد. ساکم روی مبل بود و منتظر نشسته بودم. تلفن زنگ خورد. مامان بود. برنداشتم. ولکن نبود. هی زنگ زد.. محل ندادم. بعد مژگان آمد پشت خط. با حرص خیره شدم به گوشی. حالم از همهشان به هم میخورد. یکهو پیامش بالا آمد:«محسن تو رو خدا گوشی رو جواب بده. من قزوینم.. بابا حالش تو خونه بد شده مامان دس تنهاس»
انگار نه انگار یک ثانیه قبل پر از خشم بودم. هولهولکی شماره خانه را گرفتم. مامان گریه میکرد.
«محسن مامان کجایی؟! پاشو بیا بابات افتاده یه گوشه نمیتونه تکون بخوره»
حاجی سکته کرده بود. هر چند خفیف ولی خدا بخیر کرد. مامان تو بیمارستان نشست کنارم. بدون اینکه سوالی بپرسم شروع کرد به تعریف:از بس که حرص تو رو خورد به این روز افتاد. همش نگرانت بود...گفت دلم طاقت نمیاره، برم ببینم این بچه چشه.. وقتی از پیشت برگشت رنگ به رو نداشت. بی حرف رفت تو اتاق سجاده شو پهن کرد و بلند بلند زار زد. رفتم طرفش، قبل اینکه زبون باز کنم گفت زنگ بزن به محسن... بچه داره دق میکنه»
خیره شدهبودم به سنگ سفید کف راهرو. پرسیدم:« مگه قرار نبود بش چیزی نگید»
لبهی چادرش را گرفت جلو دهنش. با گریه گفت:«من غلط بکنم چیزی بگم؟ خودش چندباری رفته بود در خونهی داداشش اینها پرس و جو کنه. مثل اینکه با پری هم حرف میزنه ولی زنت میگه تا وقتی محسن با بهرامی کار کنه بر نمیگردم»
صولت هنوز دارد از آنشب حرف میزند:«نمیدونی چه قیامتی بود..حرارت آتیش تو صورتم میزد ولی اونقدر مست بودم نمی فهمیدم. الناز بدبخت از اونور ناله می کرد کمش کن بخاریو..فک میکرد بخاری روشنه..احمد که کلا بیهوش بود..»
ضجه میزند:«بیچاره احمد.. من اصرار کردم بیاد.. هی میگفت نه..شر میشه..در گوشش خوندم طوری نیس که.. اسلام صیغه رو گذاشته واسه همین وقتا..
داشتم خفه میشدم از گرما ولی نا نداشتم از جام بلند شم از بس که خورده بودم اون لعنتی رو..ببین آتیش تا چه حد بود که سقف آوار شد!وقتی الوار رو سرم ریخت تازه فهمیدم چیشده! »
دلم برای احمد کباب میشود. هیچکدامشان جان سالم به در نبردند الاّ صولت مادر مرده. چه شب نحسی بود آن شب.. یادم میآید وقتی خبر آتشسوزی ویلا را شنیدم تازه از بیمارستان برگشته بودم. زهرهام ترکید. چهار چنگولی زدم تو سر و کلهی خودم.. قرآن روی زمین را برداشتم. محکم بغل کردم و افتادم به گهخوری...
«خدایی خدا خیلی دوسِت داشت نیومدی داداش»
تلفن خانه زنگ میخورد. صولت آب دماغش را بالا میکشد:«سیماس.. میخواد ببینه رفتی یا هستی» گوشی را از توی هال میآورم و میگذارم کنار گوشش.
«سلام عزیزم. آره خوبم. آره..اینجاست.. بابا نمیخواد به فکر من باشی. یه امشب واس خودت باش»
و دنیایی که هر دقیقه یک برگ رو میکند. انگار نه انگار تا همین چند وقت پیش چشم دیدن سیما را نداشت. حالا که کارش بیخ پیدا کرده ببین چطور قربانصدقهاش میرود.. همه فکر میکردند بعد از کوری افسار پاره میکند و میرود جایی که عرب نی انداخت ولی برخلاف تصور، آرام و تسلیم شد.
گوشی را میدهد دستم. تلخند میزنم:«کی فکرشو میکرد سیما با اون همه بلایی که سرش آوردی برگرده و پرستاریتو کنه؟!» تکیه میزند به تاج تخت:«ننم حرف خوبی میزد همیشه..میگفت زن و شوهر هرچقدرم بد، تو روزای سختی دست همو میگیرن! سیما واقعا زن زندگیه محسن»
خون به دلم میکند.. بیهوا میگویم:«کی فکرشو میکرد سیمای غر غرو، گناه به اون بزرگی رو ببخشه و پروانه سر یه شراکت ولم کنه بره»
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_86 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #محسن صولت دستبردار نیست. مدام سیگار
چارهای ندارم.. مجبورم به همه بگویم بابت این رفته.
_دِ نشد داش محسن! سیما و پروانه کلی با هم توفیرشونه! اگه میبینی سیما برگشت و بخشیدتم واسه اینه که اون یکیه لنگه خودم! ولی فرق بین تو و پروانهخانم اندازهی زمین تا آسمونه! بهش حق بده نتونه تحمل کنه!»
بدم میآید از اینکه فاز بچه مثبتها را به خودش میگیرد:«گه نخور بابا»
بلند میخندد.
سرم بدجوری درد میکند. به سرخوشی او حسودیم میشود:«خوش به حالت که اینقدر بیعاری! کاش منم عین تو بودم!»
سرش را بالا میگیرد و دستش را تو هوا میچرخاند:« کار دنیا رو ببین تو روخدا. یه عمر ما حسرت زندگی اینو داشتیم حالا این میخواد جای من کور و کچل باشه!»
تکیه میزنم به دیوار. دوباره سرم ریتم میگیرد.
«میشکنه سرتا»
کاش قطع بشود. دردش را نمیتوانم تحمل کنم.
«داش میری از یخچال برام یک شیشه بیاری؟! تا نخورم آروم نمیگیرم!»
بلند میشوم و میروم سمت در:«همین عنو گوها کورت کرد»
«آره. بخدا ولی چه کنم. دلم خوشه به همین.»
لیوان را تا نیمه پر میکنم و میدهم دستش. یککله میخورد.
«بریز باز!»
دوباره پر میکنم.
«شیطونه میگه منم بخورم آروم شما!»
لیوانش را محکم توی دستش میگیرد:«این لعنتی دزده پسر!از وقتی پاش به زندگیم باز شد دل و دینمو برد... چشم و آبرو هم که نذاشت واسم. تو حسابت از ما سواس. سمتش نرو»
نمیدانم بخندم یا گریه کنم. همچین حرف میزند که انگار تاحالا خودش ساقیم نشده! کوری مخش را تعطیل کرده! رفته تو فاز لوتیمنشی! دوست دارم باز هم بگویم گه نخور ولی دلم نمیآید.
«خیالت تخت! همهی ما رو تو یه گور می خوابونن»
آه میکشد:«نه..گور تو از ما سواس..از همون اولشم با ما فرق داشتی..اون قدیم ترا که هنوز جوون بودیم و زن و بچه نداشتیم یادت میاد؟! اون وقتی که تو، توی آشپزخونهی هیئت مشغول ریختن چایی بودی من تو فکر سینی گردوندن بین ملت بودم.. تو خودتو قایم میکردی من تو فکر نشون دادن خودم بودم.. وقتی شبای قدر تو مسجد، سرت از سنگینی قرآن خم میشد من سرگرم سبک سنگین کردن فکر هرزم بودم! آره داداش! تو از اولش به ز ما بودی! صد جا خواستم تو رو با خودم همراه کنم ولی پا ندادی. انگار خدا عینهو یه دیوار نامرئی، ازت محافظت میکرد و نمیذاشت مثل من شی! وقتی تو بیمارستان بودم همش داشتم به این فکر می کردم که دقیقا فرق تو با ما چی بود؟! کجای کارت درستتر از من بود که خدا هوای تو رو داشت و هوای منو نه.. همیشه بخاطر این بهت حسودیم میشد!»
صداش موقع گفتن این حرفها میلرزد. تن و بدن من هم همینطور. ببین چطور حتی رفیق صمیمیم خبر ندارد من چه غلطهایی کردم.. به خیالش وسط هیئت من دنبال روضه بودم؟ من هم تا چشم میبندم عکس و تصویر جلو چشمم میآید. فقط فرقمان در این است که من آب زیرکاهم. آتو دست کسی نمیدهم.
بغضم را قورت میدهم:« گو نخور »
باز هم میخندد. ایندفعه بیحال وبیرمق:« چشم»
بلند میشوم تا بروم:« کاری نداری؟»
سرش را بالا میگیرد. دهانش باز مانده:«پاشو برو دنبال زن و بچت.. گور بابای بهرامی. غد بازی رو بذار کنار. اصلا شاید مشکل یه چیز دیگس. شغلتو بهونه کرده »
پشت پلکم را فشار میدهم:«دیگه برام مهم نیس»
«اگه مهم نبود که این حال و روزت نبود..پاشو یه تک پا برو دم خونهی داداشش بگو میخوام بچمو ببینم! بابا اصلا زنت به درک دلت واسه اون بچه تنگ نشده؟ عجب بیعاطفهای هستی بخدا..»
زهرماری اثر کرده فکش گرم شده. کک شده افتاده به جانم. نصیحت پشت نصیحت. موعظه پشت موعظه!
گفته بودم که؟ هر وقت او نصیحتم میکند خندهام میگیرد. دست خودم نیست. به خیالم همهاش فیلم است. برای اینکه تو ذوفش نزنم بیحوصله میگویم:« نه دیگه این زندگی زندگیبشو نیست. کاری نداری؟»
مگر دست بردار است:« بخدا بری دنبالش برمیگرده. اون الان سربار داداششه. منتظر یه پخه برگرده جون صولت. برو دنبالش»
او هیچچیز از رابطهی ما نمیداند..حتا خبر ندارد پری برام چی نوشته بود. برعکس من که سطر سطر نامه را از برم. روزی صدبار نگاه کردم بهش و خواندم:« اینهمه مدت سعی کردم کسی سر از زندگیم در نیاره ولی حالا با رفتنم همه میفهمند. پس دیگه چیزی برا از دست دادن ندارم. دنبالم نیا. همهچیز تموم شد»
راست هم گفته بود. میدانم دیگر برنمیگردد.. به درک.. به جهنم.. گور پدر خودم و پدر خودش.. ولی پویا چی؟ چرا اصلا باید این بچه با او باشد؟ از کجا معلوم زیر گوشش در موردم حرف نزند؟
تلفن دوباره زنگ میخورد. اینبار خودم جواب میدهم:
«سیما خانم بیا خونه من دارم میرم!»
باید بروم دنبال بچهام.. یعنی چی که عین بزدلها نشستم به انتظار؟
ادامه دارد..
🚫کپی حرام است!🚫
💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋
هدایت شده از بانو
سلام دوستان
به تظرم محسن یه اشتباه بزرگ کرد
همون موقع که بعداز برگشتنشون تمام سی دی هایی همه تو خونه جاساز کرده بود رو رو کرد
احتمالا پروانه با دیدن اون سی دی ها بیشتر از قبل احساس شکست کرده
به نظرم محسن باید به گفته ی خودش اعتراف نمیکرد(سی دی های تو خونه رو نشون نمیداد) میتونست بعدا همونطور که قایمشون کرد همونطور هم نابودشون کنه طوری که پروانه ندونه
چون قصدش ترک کردن بود
پروانه با رفتنش اینو به محسن فهموند که خدا همیشه هم ستار العیوب نیست و گفته ی دکتر پروانه که همین رو بهش گفته بود اتفاق افتاد
و چون محسن اطلاعی نداره پروانه چندین بار در حین ارتکاب گناه دیدتش
و فک میکنه همون یه بار تو شمال بوده
توقع داره که میبخشیدتش
یا شایدم چون قصدش اینبار توبه نصوح بوده(دیدنش توسط گروانه تو اون اوضاع همون شوکی بود که تو نوجوونی حین گناه پدرش دیده بودش اینهمون شوکی بود که لازم داشت) این توقع رو داشته
اما پروانه دیگه خسته شده لابد پیش خودش گفته سری های قبل جون بچمونو قسم خورده ولی بجای ترک تازه کلیم جنس برای خودش جور کرده که یه وقت قحطی نشه بی مواد بمونه، و بازم گناه کرده اینبارم مثل سری های قبلی مخصوصا با دیدن سی دی های تو خونه که شوکه شده تصمیمش برای رفتن قطعی شده
گفته دکتر پروانه هم که گفته بود احتمال داره درمان نشه هم توی رفتنش بی تاثیر نیست، تو جان قبلی این جمله دکتر براش تداعی شد
هدایت شده از بانو
و اونجایی که گفت دیگه هیچ اعتباری پیش پدرش نداره
پدرش در جریان ترک نکردن محسن نیست و تا قبل از رفتن پروانه به خیال اینکه دیگه سمت استمنا نرفته
و زندگیش نرماله و خوبه
بهش اعتمادداشته و پیشش معتبر بوده که میخواسته گردوندن مغازه و بده بهش البته یه دلیلشم این بود که میخواست پیش اون آقاه کی بود بنگاهی کار نکنه و لقمه حروم نیاد تو سفرش
اما حالا رفتن پروانه مُهر تاییدی شد برا اینکه محسن اوضاعش خوب نیست وحروم اومده تو زندگیش که پروانه نتونسته تحمل کنه و فرار و بر قرار ترجیح داده، چون حلال و حروم یکی از خط قرمزای حاجی هستش، پس دیگه محسن براش محسن سابق نیست، هرچند که میدونیم رفتن پروانه دلیل دیگه ای داره
رفتن پروانه و اعتنا نکردن به التماس های محسن غرورش رو جریحه دار کرده
چیزی که برای محسن خیلی مهمه(غرور)
بخاطره همین بازم میخواد تقصیر هارو بندازه گردن پروانه و خدا تا شاید کمی حالش بهتر بشه
محسن از جهتی که تمام راه های رفتن سمت گناه رو نابودکرد تا به پروانه تابت کنه اینبار فرق داره یه بخش توبه است
اما هنوز توبه اصلی مونده، توبه به درگاه خدا، محسن هنوزم نمیدونه باید اول بخاطره خودش و خدا ترک کنه بعد بخاطره پروانه
بخاطره همینه از خدا شاکی و میگه حالم از اونیکه بهش میگن خدا بهم میخوره و اینکه توقع داشته مثل سری های قبل که پروانه میبخشیدش اینبارم اینطور بشه چون مثل اینکه اینبار واقعا عزمش رو جزم کرده بوده، ولی نشده یه جورایی خدا بهش سیلی زد اونم چه سیلی آبداری
و با اینکه هیچکس جز خودش و پروانه کسی از علت جداییشون خبر نداره اما محسن بخاطره نادیده گرفتنش توسط پروانه برای خودش مدام خیالپردازی میکنه که الان پروانه به هم گفته
یه جورایی این افکارای منفی و این به اصطلاح مظلوم نمایی کمی آرومش میکنه
ولی یه چیزی که برام جالب اینکه با اینکه با صولت رفیق فاب هستن اما صولت از این بیماری محسن خبر نداره
و محسن خوبه حداقلش این مشکلش رو با وجود صمیمیت زیاد به صولت نگفته
و به احتمال خیلی زیاد صولت هم این کارو میکرده اما بعدازازدواج یا حال نمیدونم زمان دقیقش رو برای خودش تو روابط حد و مرز نذاشته و در صورت نیاز وارد رابطه میشده و از راه طبیعی رفع نیاز میکرده اما حرام، دچار این بلای خانمان سوز نشده
اما محسن رابط نامشروع براش خط قرمز بوده، اما با تکرار این گناه، بیشتر از قبل توش گیر میکنه و الانم این حال و روزش
هدایت شده از Sky
سلام ممنون از خانم مقیمی عزیز بابت این پارت پر از نکته🌸
محسن چند ماه هست که از زندگی و پروانه و پویا دور مونده و در تنهایی که خودش برای خودش انتخاب کرده به سر میبره، حالش خرابه و پر از بغضِ طبیعیه! چون در پارت قبلی خودش رو خوشبخت ترین میدونست، شغل و درآمد و سکوت اجباری پروانه و همه اینا بهش القا کرده بود که زندگیش رو به راهه و آنقدر مادیات و ظواهر براش جذاب بود که باطن ویران خودش و زندگیش و بلایی که سر روح و ذهن پری آورده بود رو نمیدید. عذاب وجدان مدام مثل خوره به جونش افتاد تا خودشو از گناه بکشه بیرون و مثلا همه چیز رو درست کنه. غافل از اینکه خیلی دیر کرده و از زندگی عقب مونده، مشکل گاهی اوقات همینه که انسانِ غرق گناه، وقتی پشیمون میشه و میخواد توبه کنه انتظار داره بدون هیچ پیامدی از فرداش همه چیز گل و بلبل باشه ، در حالی که عواقب هر کاری سراغ آدم میاد. اگر چه خدا ارحم الراحمینِ اما هر کی خربزه میخوره پای لرزش هم میشینه. شاید تنهایی و حس حقارت الان محسن اثر تمام اون حقارت ها و تنهایی هاییه که پروانه کشیده!
محسن میگه مادرم هر روز زنگ میزنه که چه غلطی کردی... خب همین یعنی هنوز کسی نمیدونه علت اینکه پروانه خونه رو ترک کرده چیه. پروانه به ناامیدی و بی اعتمادی مطلق رسیده بود و تصمیم گرفت به جای یک نفره تلاش کردن، خودشو رها کنه، اما با تمام رنجی که کشیده آبروی محسن رو نبرده. اگر بقیه از محسن رو برگردوندن شاید در عجبن که پروانه کوه صبر چی شده که حاضر نیست برگرده به زندگیش.
محسن از ترس بی آبرویی قائم شده و از همه فاصله گرفته در حالی که آغوش خانواده به روی همه بازِ ، کاش حاجی میومد با هم مثل دو تا مرد شکست خورده حرف میزدن و دوست میشدن و پدرش دست بچشو میگرفت و میگفت بیا بریم بابا! با هم درستش میکنیم.
اتفاقی که برای صولت اومد نشونه بارز این بود که علاوه بر آخرت، اعمالمون این دنیا هم بر سرمون آوار میشن.
اینکه صولت در حال انجام گناه و لخت ساختمون روی سرش خراب شده دقیقا منو یاد خواب چند وقت پیش محسن انداخت و خودشو با خانم ها در شرایط نامناسب دیده بود و سقف روی سرشون ریخت و رسوایی که اتفاق افتاد و باعث شد از خواب بپره.
شاید باید محسن حال و روز صولت و وخامت اوضاع رو ببینه و درک کنه تا عقلش به کار بیفته و راه درست رو انتخاب کنه. الان محسن خودش رو مقصر نمیدونه و میگه من از اول بدبخت بودم، این جدایی تقصیر پروانه است که منو وقتی بهش ابراز پشیمونی و علاقه کردم، ول کرد رفت! حتی پناه رو هنوز معتاد میدونه تا خودشو با تخریب بقیه بالا بکشه ، ای کاش الان بره سراغ یه آدم خوب که تلنگر آخر رو بهش بزنه تا از خواب بیدار شه یکی مثل کریم که حرفاش از دل میاد و پر از درسِ یا دکتر پروانه که بدون شکستن ته مونده شخصیت و غرورش بهش راهکار بده، محسن در صورتی که تصمیم بگیره زندگیشو درست کنه، راه خیلی طولانی در یش داره اول خود سازی و ایمانش،و بعد کم کم روحیه خودش و زندگیش و اعتبارش پیش خانواده ، و در نهایت زندگی تازه با شرایط جدید و راضی کردن پروانه ، شروع دوباره خیلی سخته ولی لذت بخشه، محسن اگر چشماش باز بشه و پوست بندازه به پروانگی میرسه.
هدایت شده از Fa.Rajabvand
🙄🙄🙄🙄
واقعا مدل واکنشها نسبت به الناز، صولت و یا حتی محسن برای من خیلی عجیبه.
دوستان حتما یادشونه؛ ما تو برگزیده چندتا شخصیت داشتیم؛ اوضاعشون به اصطلاح خیلی خیط بود.
یعنی ببخشید ببخشید، حرومزاده، لاشی، مغرور، ظلم پشت ظلم، کثافت پشت کثافت.
اصلا هیچی از کلکسیون جهنمی بودن کم نداشتن.
ولی وقتی همینا رو در جایگاه خودشون بررسی میکردیم، دلمون براشون میسوخت که به این حال و روز افتادن؛ و حتی گاهی فکر میکردیم اگر ما جای اونها بودیم چی؟ از کجا معلوم بهتر از اونها عمل میکردیم؟ از کجا میدونیم که اون همه پول و مقام و قدرت و شهوت ما رو وسوسه نمیکرد؟؟ (از همین تریبون یاد و خاطره ی هاربر و بیکر کوچک را همراه با مقدار اندکی فحش و ناسزا گرامی میداریم.)
بعد میاییم اینجا، میبینیم همین جوری آه و نفرینه که داره به محسن روانه میشه!
خب آخه چرا؟
شما مگه تو شرایط محسن بودین؟
یه مادر نابلد!
یه پدر دلسوز اما مغرور!
یه برادر سیب زمینی!
یه خواهر مهربون که سرش گرم زندگی خودشه!
به نظر میاد هیچ کس جز صولت تلاش نکرده به محسن نزدیک شه، درکش کنه. (منظورم الان نیست، دوره ی نوجوونیشه)
محسن ظلم کرده؟
صولت و الناز زندگی ها رو به آتیش کشیدن؟
بله!
اما اول اول اول به خودشون ظلم کردن! اول اول اول زندگی خودشون رو آتیش زدن! متوجه نمیشم چرا یه عده اینقدر به محسن تیکه و کنایه میاندازن؟ چرا دلتون نمیسوزه آدمی که با این ویژگی های خوبی که داره، میتونست یه زندگی آروم و لذتبخش داشته باشه، غرق لذت واقعی باشه؛ اما الان داره تو آتیش اشتباهاتش میسوزه.
محسن مهربونه
با محبته
دست و دلبازه
شوخ طبعه
و خیلی ویژگی های خوب دیگه ای که میتونست دنیا و آخرتش رو آباد کنه، حالا به خاطر دو صباح شهوترانی همهی دار و ندارش داره به باد میره.
حس میکنم نگاه ها خیلی مقابلهایه. بعضی عزیزان دنبال اینن که خب الان این اتفاقات تقاص بود؟ یا لطف الهی بود که خطاهاشون رو جبران کنن؟ (!)
ببخشید واقعا به ما چه ربطی داره برای حکم جزای دیگران تعیین تکلیف کنیم؟ نعوذبالله خدائیم مگه؟ ما همین الانشم که داریم داستان رو میخونیم، نمیدونیم شرایط محسن تو کودکی چطور بوده؟ تو مدرسه چطور؟ غیر صولت دیگه کیا تو زندگیش موثر بودن؟ کجاها تلاش کرده برای بهتر شدن؟ کجاها می تونسته زندگیش رو بهتر کنه اما نکرده؟ همه ی اینا رو خالقش میدونه و بس و فقط هم خودش میتونه حکم نهایی بندهاش رو بده. ما نهایتا بتونیم حواسمون رو بیشتر جمع دور و برمون کنیم؛ مواظب رفتار و گفتارمون باشیم و حواسمون به محسنها و پناههای دور و برمون باشه!
همین.
پیام ناشناس
📪 پیام جدید
سلام خانم مقیمی عزیز
ممنون از داستانی که روایت کردید و چشمهای من مادر که هنوز از این جریانات و اینکه این گناه اینقدر اعتیادآور و ترکش سخته آگاه کردید،
اجرتون با خدا
و اما پارتهایی که امروز خوندم متأسفانه هنوز محسن مقصر اصلی رودر خراب شدن زندگی ، پروانه میدونه
وبار خراب شدن زندگی رو ، روی دوش پروانهای میندازه که خودش بریده
اصلا دیگه نمیتونه باری رو تحمل کنه
مگه چقدر یه زن میتونه ببخشه و ببینه و تحمل کنه و بدترین اتفاق در بدترین روزهای پروانه افتاد روزهای بعد از سقط جنین ، خیلی به یک زن سخت میگذره.از لحاظ روحی و بدنی کاملا داغونه، تو این شرایط دیدن رفتارهای زشتمحسن که پروانه روش حساس بوداون رو از زندگی برید. وچقدر خوب که نشون دادید خدا در همه شرایطی راه نجات وتوبه رو برامون باز گذاشت
📪 پیام جدید
سلام
اینجای داستان میخوام یه چیزی به همه ی محسن ها .
اصلا همه ی ما...آدم ها.... بگم
خدا همه مونو دوست داره.
دقیقا وقتی بدبخت ترینیم.دقیقا همون وقتی که دنیا تموم رنگاشو میبازه. دقیقا همون موقع که کور میشیم. یا همون موقع که توقعشو نداریم وترکمون میکنه. همون موقع هاست که یعنی هنوز اون بالایی دوستمون داره و ولمون نکرده.
اصلا تا وقتی حال بدی هست یعنی دوستمون داره .دمت گرم خدا جون. یکی کور میشه و بهش میگی بشین سر جات و بقیه دنیا راه گناهتو بستم بیا اینم زنت.
یکی دیگه زنش میره میگی بکش ببین باخودت چیکار کردی....بفهم باید چیکار کنییییی نفهم.
خلاصه که وای به حال وقتی که دیگه حالمونو نگیره و بگه برو دیگه باهات کاری ندارم...خوش باش😭
📪 پیام جدید
سلام
من تازه به جمعتون اضافه شدم.
بادردهای پری درد کشیدم و بانابلدیهاش حرص خوردم چون خودمم دوران این مدل نابلدیها رو گذروندم والبته همسرمن سراغ زن دوم رفته بود.اونجاهایی که محسن مغرورانه حرف میزد منو یاد بعضی از صحنه های تلخ زندگیم انداخت.
اونجایی ام که پری از وسط راه خونه ی خواهرش برگشت کلی حرصم گرفت ازدستش ولی بعد یادم اومدکه خودمم همیشه همین بوده روشم که کاری کردم که پیشِ خدای خودم روسفیدباشم که اگرچه شوهرم خطازیاد کرده اما دلیل نمیشه من خط قرمزای شرعیِ خودمو زیرپا بذارم !
روی هم رفته روند داستان رو دوست دارم
مخصوصا اینکه باخوندن چندپارت اول موضوع داستانوفهمیدم وتونستم بیام پارتهای انتهایی رو بخونم
یه سوالم دارم اینکه باخانم پونه مقیمی (نویسنده کتاب تکه هایی از یک کل منسجم)نسبتی دارید؟
#
سلام خوبید؟
میگما....
به جان او بعید می دونم امشب برسه...
یکم کار داره. خانم مقیمی نشسته پاش اما بعیده امشب حاضر بشه. گفتیم اطلاع بدیم چشم به راه نباشید.
دعاشون کنید❤️