eitaa logo
مجله قلمــداران
5.3هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
302 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_55 #ف_مقیمی #فصل_سوم #محسن «حالا این رفیقت کی هس که براش این
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 اعتراف کردن همیشه کار سختی بوده! من به جز دو سه جا یادم نمی‌آید زیاد به کاری اعتراف کرده باشم. ولی امروز اینقدر حالم درب و داغان بود که چک‌ نخورده همه چیز را ریختم رو دایره. شاید یکی از علت‌هاش این باشد که دکتر، اهل قضاوت نیست. شاید هم دنبال این هستم که یکی بگوید ایراد کارم کجاست! چرا گاهی وقت‌ها دست به رفتارهایی می‌زنم که توقعش نیست؟! منتظرم ببینم حالا که دکتر از سیر تا پیاز ماجرا را شنیده چه واکنشی نشان می‌دهد ولی قیافه‌اش هیچ فرقی با اول نکرده. دست‌هام را تو‌ هم می‌اندازم و می‌گذارم بین پاهام. دکتر دستی به ابروهاش می‌کشد و عینکش را عقب می‌دهد:«آفرین که اینقدر سریع تونستی خودت رو از دل خطر بیرون بکشی» لبخند غمگینی می‌زنم و سرم را می‌اندازم پایین. دهنم طعم زهرمار می‌دهد. « بیا جاذبه‌های جنسی رو کنار بذاریم به نظرت چرا نتونستی بهش نه بگی؟ » خیره به صورتش می‌مانم. کل مسیر داشتم به همین فکر می‌کردم و خودم را فحش می‌دادم. «نمی‌دونم بخدا دکتر! نمی‌دونم. اصلاً خودمم باورم نمی‌شه این‌کارو کردم. آخه من از این تیپ آدما به شدت بیزارم» انگشت‌هام را به هم فشار می‌دهم. اگر ذغال روی صورتم بگذاری آتش می‌گیرد. « می‌دونم حرف زدن درباره‌ش چقدر سخته ولی جواب این سوال خیلی بهت کمک می‌کنه. بذار نقطه ضعفت بزنه بيرون!» حق با اوست! به سقف نگاه می‌کنم. آب جمع‌شده‌ی تو دهنم را قورت می‌دهم. خیلی چیزها وجود دارد. اگر نیوتن اینجا بود اسم این زن را می‌گذاشت سیب.. چون محکم می‌خورد تو فرق سر جاذبه. « چه عرض کنم؟!» با خونسردی نگاهم می‌کند:« هر چیزی که فکر می‌کنی لازمه در مورد این زن بهم بگی» احساس می‌کنم فضای اتاق زیادی گرم است. عرق از سرو صورتم آویزان است. دست می‌کشم روی خیسی پشت گردنم:«خب اون زندگی خوبی با شوهرش نداره. دلم براش می‌سوزه. از اون طرف، وقتی من براش کاری می‌کنم خیلی به چشمش میاد. کلا زیاد رو من حساب می‌کنه. می‌دونید؟ حالا درسته که من با ایشون بد حرف زدم ولی مطمئنم هیچ کدوم از رفتاراش عمدی نیست. این بنده خدا ذاتاً زن خوبیه فقط متأسفانه دیدش خیلی با من و امثال من فرق داره» خودش را کمی جلو‌ می‌کشد و دست‌هاش را تو‌ هم می‌اندازد:« ببین ما الان اصلاً به خوب و بد اون خانم كار نداريم. ما با شخص آقا محسن كار داريم كه چطور به اينجا رسيد.» بی‌هوا دست‌هاش را می‌کوبد به پا:« می‌خوام بندازمت تو یه چالش. به نظرت چرا با وجود اين‌همه جذابيت وقتی اون دستت‌و گرفت خوشت نيومد؟ چرا وقتی كه عكسش رو نشونت داد جوش آوردی؟ دليل اين رفتار متناقضت چی بود؟» با اینکه می‌دانم می‌خواهم چه بگویم ولی به من من می‌افتم:« خب عرض کردم که.. درسته ایشون این امتیازا رو داره ولی من بخاطر هوای نفسم باهاش قرار نذاشتم. خداشاهده فقط دلم سوخت. بعد وقتی اون اتفاقا افتاد فهمیدم اشتباه کردم. نباید احساسی تصمیم می‌گرفتم» «یعنی تو دلت برا هر کی بسوزه کارش‌و راه می‌ندازی و باهاش قرار می‌ذاری می‌ری رستوران؟» برای یک لحظه جا می‌خورم:«اممم..خب.. من هر وقت از دستم بر بیاد به این و اون کمک می‌کنم! این اخلاقم‌و همه می‌دونن.. حتی اگه خاطرتون باشه با پروانه هم همین‌طوری ازدواج کردم» سرش را برای تأییدم تکان می‌دهد:« در اینکه تو هميشه در نقش حامی هستی شكی نيست ولی قطعاً هدف تو از نزديک شدن به پروانه فقط رضای خدا نبوده، كه اگه بود الان زنت نبود! اگه بخوای با خودت صادق باشی می‌فهمی که تو حتی به این خانم و اون رفیقت هم فقط برای رضای خدا كمک نكردی! الناز تو رو مثل آهن‌ربا به خودش جذب می‌کنه! این رو نمی‌تونی انکار کنی آقا محسن» گاهی وقت‌ها این رک حرف زدنش خیلی تو ذوق‌ زننده‌است. من که سر از این ادابازی‌های دکترها در نمی‌آورم ولی می‌دانم که یک روانشناس باید بگذارد طرفش حرف بزند و خودش را خالی کند نه اینکه بازجویی‌ و قضاوتش کند! سگرمه‌هام تو هم می‌رود:«ببخشید ولی فکر نمی‌کنید این آخری رو زیادی تند رفتین؟ من چه نیتی می‌تونم در مقابل صولت و الناز داشته باشم؟ مگه چیزی بهم می‌ماسه؟ در مورد پروانه هم، مگه بد کردم زیر بال و پرش‌و گرفتم عقدش کردم؟» لبخند می‌زند:« از من ناراحت نشو پسرم. من فقط می‌خوام با این چالش تو رو به خودت نشون بدم! برای همين یه جاهایی ممکنه دردت بیاد. چون اون رویی از خودت‌و می‌بینی كه دلت نمی‌خواد!» حرفش را زده حالا می‌خواهد ماست‌مالی کند. اصلاً اگر روانشناس جماعت اعتراف کند اشتباه کرده که سنگ رو سنگ بند نمی شود. رو ترش می‌کنم:«شما کلاً منو با خاک یکسان کردی! وقتی زن گرفتنمم زیر سوال می‌برید چی می‌شه گف؟»
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_58 #ف_مقیمی #فصل_سوم #پروانه «پناه تو که از بوی سیگار متنفر
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 من مدت‌هاست دیگر سرم تو آخور خودم است. نمی‌گویم بلافاصله بعد از ازدواج ولی خداوکیلی از وقتی که پویا به دنیا آمد قید خیلی از کثافت‌کاری‌هام را زدم. جوری که صولت انگشت به دهان ماند. در کل وقتی اراده کنم همه کار ازم برمی‌آید. این فیلم و عکس هم کنار بگذارم می‌شوم شهید زنده! خدا را چه دیدی؟ شاید رفتم مدافع حرم هم شدم. مگر چه کم از بقیه دارم؟ بعد ببینم حاجی با چه رویی می‌آید بالا سر جنازه‌ام و شفاعت می‌گیرد! عکس خودم را روی اعلامیه می‌بینم. همان که چند وقت پیش برای پاسپورت گرفته‌ بودم. صولت تا دید گفت شبیه عکس رو اعلامیه شده! پری پهن شده روی خاک و شیون و زاری می‌کند. پویا قاب عکسم را بغل کرده و افتاده به جیغ و ناله! مامان نمی‌داند بچه را بگیرد یا زنم. حاجی اما کنار درختچه‌ی کاج ایستاده و دانه‌های تسبیح را با افتخار روی هم می‌اندازد. وقتی کسبه و رفیق رفقا تسلیت می‌گویند نگاهی به بالا می‌اندازد و آه می‌کشد:«ان‌شاءالله که خدا ازمون قبول کنه» صدای سرفه‌ی پویا از اتاق خودش بلند می‌شود. می‌روم پی‌اش. انگار نه انگار! آرام و بی‌صدا خوابیده. حالا که فکرش را می‌کنم دوست ندارم بمیرم! نمی‌ارزد بابت دو دقیقه پز دادن حاجی بچه‌ام بی‌پدر بزرگ شود. پتو را روی تنش مرتب می‌کنم و برمی‌گردم به رختخواب. خوابم نمی‌برد. گوشی را از روی پاتختی برمی‌دارم و ول می‌چرخم توی تلگرام. کانال‌ها و گروه‌ها را یکی یکی بالا پایین می‌کنم. یک‌هو ویرم می‌گیرد بروم چت‌های قبلی‌ام را با صولت چک کنم. عکس آواتارش را به روز کرده. یک پیراهن زرد هاوایی پوشیده و لب ساحل فیگور گرفته. پس خبرش دوباره رفته صفا سیتی. تنها هم که نمی‌رود. قطع به یقین اره و اوره و شمسی کوره همراهش هستند. شاید الناز هم برده باشد. از این لندهور هیچ کاری بعید نیست. چشم‌ها و لب و دهان الناز جلو می‌آید. از حق نگذریم واقعاً خوشگل است. کرم افتاده به جانم که دوباره ببینمش. حالا خوب است او هم لب ساحل باشد! چه شود! آیدی‌اش را جستجو می‌کنم. آواتارش می‌آید بالا. جای تصویر خودش یک عکس‌نوشته گذاشته. یک تصویر سیاه با خط نستعلیق:« حالم‌ مثل ذات تو خرابه » عکس‌های قبل‌ترش را ورق می‌زنم. به غیر از چندتای آخری همه عکس‌های خودش است از زاویه‌های مختلف. یکی‌اش را خیلی دوست دارم. ایستاده لب پنجره‌ای که پرده‌ی توری دارد. یک بافت جذب طوسی تنش است و مثلا دارد به بیرون نگاه می‌کند. اگر ندیده بودمش فکر می‌کردم کارت پستال است. هی زوم می‌کنم و برمی‌گردم عقب. انگار خدا او را سر صبر و با ظرافت نقاشی‌ کرده، ولی به ما که رسید یک سطل رنگ خالی کرد روی بوم! دارم از صفحه‌اش بیرون می‌آیم که چشمم می‌خورد به علامت در حال نوشتن.. دستپاچه خارج می‌شوم تا طرف خیال نکند توی گپش تشک پهن کرده‌ام. قلبم عین گنجشک می‌زند. باورم نمی‌شود عدل همین امشب که یادش افتاده‌ام تو فکرم باشد. اصل جنس تلپاتی به این می‌گویند. پیش‌نمایش پیامش توی اتاق گپ می‌آید. فقط چند کلمه‌ی اول معلوم است:«نمی‌دونم چرا دوباره..» نباید الان جوابش را بدهم وگرنه دختره فکر می‌کند تا این وقت شب بیدار مانده‌ام به هوای او! خصوصا بعد از جریانی که پیش آمد اصلا صلاح نیست. پیش‌نمایش پیام‌های بعدی معلوم می‌شود:« به اینکه خودم رو خلاص کنم..» یعنی چه اتفاقی افتاده که هی پشت سر هم چرت و پرت می‌نویسد؟ نکند صولت غلطی کرده و من بی‌خبرم؟ گپش را باز می‌کنم: " نمی‌دونم چرا دوباره پیام می‌دم! اونم به کسی که چند هفته‌ی پیش بدون هیچ دلیلی تحقیرم کرد! شاید اشکال از من باشه که اینقدر بی‌شخصیت و حقیرم! آره من هیچی نیستم! این‌و چند شب پیش فهمیدم! می‌دونی دارم به چی فکر می‌کنم؟! به اینکه خودم‌و خلاص کنم از این زندگی لعنتی! تا دیگه هیچ مردی به خودش اجازه نده تحقیرم کنه!" یاد زمانی می‌افتم که سرتا پایش را قهوه‌ای کردم. دروغ چرا؟ هر چه بیشتر گذشت بیشتر شرمنده شدم از کارم. اگر آدم بودم جای آن حرف‌ها نصیحتش می‌کردم! گناه این بدبخت چیست که توی یک‌ خانواده و فرهنگ دیگر بزرگ‌ شده؟ نفسم به سختی بالا می‌آید. سوسکی از اتاق بیرون می‌روم و پهن می‌شوم روی مبل. پیام بعدی‌اش می‌آید: " خواهش می‌کنم هیچی ننویس. اصلا بخاطر اینکه می‌دونم جوابم‌و نمی‌دی دارم بهت پیام می‌دم! احتمالاً تو ذهن تو من یه زن خرابم نه؟! حق داری! لابد هستم که حتی شوهرم هم همین فکرها را می‌کنه!" پشت سر هم شکلک گریه می‌گذارد. از زور کنجکاوی دارم می‌میرم: "اگر هم بلاکم کنی نه تنها ککم نمی‌گزه بلکه ارادتم بهت بیشتر می‌شه. می‌دونی چرا؟! چون می‌فهمم عوصی نیستی! یه چیزی بگم؟ خیلی به زنت حسودی‌م می‌شه! چون شوهرش اینقدر بهش وفاداره که سر یه عکس اونفدر به هم ریخت. آخخخخخخخ... آخخخخ... خدایا آرومم کن!"
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_59 #ف_مقیمی #فصل_سوم #محسن من مدت‌هاست دیگر سرم تو آخور خود
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 فکری النازم. از دیشب مدام حرف‌هاش می‌آید جلو‌ چشمم. هنوز نفهمیدم چرا من را برای درددل انتخاب کرد؟ انگار هر چه بیشتر می‌گذرد عقلم بهتر کار می‌کند. من نباید خودم را درگیر او‌ کنم. این زن برای زندگی من بمب ساعتی است. فقط باید یک‌جوری‌ حالی‌اش کنم که نه او دلخور شود نه من سرخور. تازه اگر واقعاً ریگی تو کفشش نباشد. با اینکه دلم نمی‌خواهد ولی چاره‌ای نیست جز اینکه بروم سر وقت صولت. فقط او می‌تواند جواب سوال‌های توی سرم را بدهد. غروب شاگردش گفت از سفر برگشته. پله‌های تند و تیز آپارتمانش را بالا می‌روم و زنگ واحد طبقه‌ی سوم را می‌زنم. در را باز می‌کند. چشم‌هاش مثل بیشتر وقت‌ها خون گرفته. روی دستش کلی لباس انداخته و با خنده سلام می‌کند. پا می‌گذارم تو‌ خانه‌ای که بیشتر شبیه طویله‌است. روی مبل‌ها لباس‌های نیمه خیس پهن شده و وسط سالن یک چمدان افتاده! بوی پودر ماشین و عرق و سیگار همه جا را گرفته. محض رضای خدا میز وسط یک‌ جای خالی ندارد که لاأقل سوییچم را بیندازم رویش. لباس‌های روی مبل را برمی‌دارد و تعارف می‌کند بنشینم: «به! پارسال دوست امسال غریبه! چی‌شده زیر پات‌و نگاه کردی؟» عین طلبکارها می‌نشینم. خم می‌شوم روی یکی از زانوهام و سوییچ را تو مشتم می‌چرخانم:«دیدم دور و برم زیادی آدمیزاده گفتم یه سر بیام طویله‌تو ببینم برم» می‌خندد. محتاط و مودب. هنوز بعد دعوا یخش وا نشده وگرنه بع بع می‌کرد. لباس‌ها را می‌برد سمت اتاق خواب:«دیگه ببخشید.‌ از وقتی اومدم وقت نکردم خونه رو تمیز کنم» پوزخند می‌زنم: «نه که سال دوازده ماه سفری بابت همین، وقت نمی‌‌کنی.» با لبخندی کج برمی‌گردد توی هال:«دیگه خونه‌ی بی‌زنه دیگه» حرف از زنش می‌شود، الو می‌گیرم ولی با این حال می‌پرسم:«ازش خبر نداری؟» «بی خبرم نیستم» تو چشمش زل می‌زنم:«تصميمت چیه؟» شانه بالا می‌اندازد:« بابت غلط این سریش خیلی تاوون دادم.» از رو جعبه‌ی میز، یک تکه پیتزا می‌کند:« صمیمی ترین رفیقم و ازم گرفت.» پوزخند می‌زنم:«نظر خودش چیه؟» برش پیتزا را دستم می‌دهد و می‌رود طرف آشپزخانه:«مهریه‌شو گذاشته اجرا. احمق فک کرده این‌طوری می‌تونه من‌و کفری کنه. دیگه اوسگول خبر نداره من مغازه و خونه رو به اسم ننه‌ام زدم!» برش پیتزا را می‌اندازم توی دهنم. با یک سینی چای برمی‌گردد:« دارم براش.. می‌دونم چطوری دقش بدم زنیکه رو.» با دهان پر می‌پرسم:«چجوری؟» کنارم می‌نشیند و به غیر از جعبه پیتزا هر چه آت و آشغال است می‌اندازد پایین:«طلاقش نمی‌دم باهاشم زندگی نمی‌کنم تا به گه خوردن بیفته.» «خو چرا؟ مگه مرض داری؟» نگاهش سنگین می‌شود. با تعجب می‌پرسد:«چرا؟! خوبی تو؟ آبرو‌ خواهر بدبختت رو تو محل کارش برد. رفیقم‌و ازم گرفت. بی‌اعتبارم کرد. خوار شدم» وقتی حرف می‌زند رگ زیر گلویش ورم می‌کند. پشت سر هم پلک می‌زند. این حالت‌هاش را خوب می‌شناسم. واقعاً ناراحت است. من هم کفری‌ام. دوست ندارم حرف خواهرم را بزند. نگاهم را می‌اندازم پایین. صدای تق‌تق فندکش بلند می‌شود:«ول کن این حرف‌ها رو.. اومدی راجع به اون سلیطه ازم سوال کنی یا داستان چیز دیگه‌ایه» بی‌معطلی می‌روم سراغ اصل مطلب:«اومدم در مورد دوست دخترت الناز ازت سوال بپرسم.» سرم را می‌گیرم بالا. چشم‌هاش را ریز می‌کند و دود سیگار را می‌فرستد بیرون: «الناز؟ با الناز چی‌کار داری؟» زبانم را لول می‌کنم:«من کارش ندارم اون داره.» با همان حالت سوالی نگاهم می‌کند. تکیه می‌دهم به مبل و پایم را روی آن یکی می‌اندازم:«دیشب بی‌هوا..» شاید راضی نباشد به او‌ چیزی بگویم. بقیه‌ی جمله را عوض می‌کنم:«دیشب بی‌هوا یادش افتادم. آخه سر سند با صاب ملک به مشکل برخورده بود. گفتم هر چی باشه تو رفیق‌شی حتما خبر داری چی‌کار کرده» مشکوک نگاهم می‌کند:«یعنی اینقدر کارش برات مهم بوده که اومدی سر وقت من؟» بدبختی اینجاست که او مثل کف دست من را می‌شناسد. نمی‌شود بپیچانمش. فکری به سرم می‌زند:« معلومه که به این خاطر نیومدم! اومدم ببینم نکنه بخاطر این دافی خانوم، سیما عخی شده» ناگهان جوش می‌آورد:« پ اینطور؟! همون اول از تیکه پرونی‌هات تابلو بود برا کی اومدی.» ته سیگارش را فرو می‌کند تو جعبه‌ی پیتزا:« چطوری غیرتت قبول می‌کنه بالاخواه کسی دربیای که خواهرت رو زیر سوال برد؟» ترجیح می‌دهم فکر کند برا زن عنترش آمده‌ام تا الناز، وگرنه تا ته ماجرا را می‌فهمد.
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_62 #ف_مقیمی #فصل_سوم #پروانه هر طور شده پویا را راضی می‌کنم
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 گیج و منگم. جوری سگ بسته‌ام که اگر کسی دم پرم باشد پاچه‌اش را می‌درم. اصلا نمی‌فهمم دارم چه غلطی می‌کنم. عین دیوانه‌ها توی کوچه راه می‌روم و پنجره‌ی خانه‌ را نگاه می‌کنم. الان پری فکر می‌کند رفتم سر قرار. خدا لعنتت کند زنیکه! تو دیگر کدام گوری بودی عین علف هرز سبز شدی تو زندگی من؟حسابش را کف دست می‌گذارم. کاری می‌کنم اسم شناسنامه‌اش را از یاد ببرد. شماره‌اش را می‌گیرم. برنمی‌دارد. اصلاً چرا باید بردارد؟ خودش می‌داند با این شرو ورهاش چه گهی زده به زندگی من! تند تند برایش تایپ می‌کنم:« زنیکه‌ی بدکاره و آشغال. این عن و گوها چی بود نوشتی واسم؟ تا چند شب پیش من آقامحسن بودم برات. حالا حرف‌های زیرپتویی بلغور می‌کنی؟ فکر کردی نمی‌دونم چه نقشه‌ای کشیدی برا زندگیم حروم‌زاده؟ به ولای علی دستم بهت برسه تیکه‌وپاره‌ت می‌کنم. جلو اون شوهر بی‌ناموست» انگار روی سرم دکل برق گذاشته‌اند. توی معده‌ام اسید ریخته‌اند. انگار افتاده‌ام توی چاه زقوم. ببین چطور یک بدکاره‌ی انتر شبم را به نکبت کشید. حالا جواب پروانه را چه بدهم؟ چطور بعد از این زندگی کنم؟ اصلاً دیگر برای من احترامی قائل می‌شود؟ سرم را محکم بین دست‌هام فشار می‌دهم. وای وای اینها چه بود که نوشته‌بود؟ اصلاً چرا من خر آمدم پایین؟ چرا همان‌جا نزدم زیر همه ‌چیز؟ من که پیام‌های قبلی را پاک کرده‌بودم؛ از چه ترسیدم؟ چطور است بروم بالا بگویم تو بیجا کردی به من شک کردی؟ بروم بگویم بهم برخورد که سر یک پیام با شک نگاهم کردی. می‌کوبم به پیشانی. نمی‌شود. بی‌همه‌چیز تولدم را تبریک گفت. اسم صولت را آورد. دلم می‌خواهد بنشینم وسط کوچه و عر بزنم از بدبختی. خدا لعنت کند صولت را. هر چه می‌کشم از اوست. راه می‌افتم توی کوچه. شماره‌اش را می‌گیرم. همیشه بعد از یکی دو بوق برمی‌داشت. اما الان برنمی‌دارد. کره‌خر دروغگو! گفته‌بود با زن متأهل کاری ندارد. اینقدر می‌گیرمش تا بردارد ولی لابد سرش حسابی گرم لقمه‌ی جدید است. تصویر هر سه‌نفرشان را روی تخت می‌بینم. ای تف به هر چه آدم خوک‌صفت! «داداش من اهل هر گه‌خوری‌ای باشم پی دردسر نیستم. زن شوهر دار قصه داره. به علی قسم خط قرمز منه. مال مگه با مال فرق داره؟ وقتی مطلقه و بیوه دم دستم هستن خرم مگه برم دنبال مال سنددار؟» نمی‌دانم چرا یک‌هو یاد این حرف‌هاش می‌افتم. تو کتم نمی‌رود این یک خبط را کرده‌باشد. کاری ندارم به اینکه چقدر عوضی است ولی صولت واقعاً دنبال شر نمی‌گردد. پس اگر بند تنبانش سفت است چرا گوشی را برنمی‌دارد؟ دارم دیوانه می‌شوم. سر که بالا می‌آورم خودم را دم پارک سر خیابان می‌بینم. انگار خاک مرده پاشیده‌اند. بغضم گرفته. خدایا چه کار کنم؟ کدام گوری بروم؟ ساعت یازده شب است. با اینکه می‌دانم دیر وقت است زنگ می‌زنم به دکتر. فقط او‌ می‌تواند کمکم کند. چند بوق می‌خورد. باید قطع کنم. حتما بدبخت خوابیده. به جهنم! بعدها همین آقا برمی‌گردد می‌گوید که خب زنگ می‌زدی. گوشی را جواب می‌دهد. صدایش خواب‌آلود نیست. می‌گوید داشته کتاب می‌خوانده. هر کاری می‌کنم بدون بغض حرف بزنم نمی‌شود. تا می‌پرسد چی‌شده؟ می‌زنم زیر گریه. تا چند دقیقه فقط تکرار می‌کنم بدبخت شدم! «دکتر به اون خدایی که می‌پرستی، به امام ‌حسین هیچی بین من و این خانم نیست. من براتون تعریف کرده بودم که.. اون روز تو رستوران حسابی دماغش رو سوزوندم حالا این بی‌شرف اومده برا انتقام همچین پیامی نوشته فرستاده تو گوشیم. پروانه هم نیم ساعت پیش خوند. بدبخت شدم دکتر. تو رو به امام‌حسین کاری کن. زندگیم از دست رفت.» کمی از متن پیام را که برایش می‌خوانم، پناه می‌برد به خدا. می‌گوید که توی بددردسری افتاده‌ام و باید آرامشم را حفظ کنم. «اینها رو به خود پروانه گفتی یا نه؟» دست می‌کشم پشت موهام: «چی می‌گی آخه دکتر؟ برم بهش چی بگم؟ اینجوری که دیگه رسماً نابودم. تو رو خدا بهش زنگ بزنید. الان اون طفلی داره دق می‌کنه گوشه‌ی خونه» چیزی نمی‌گوید. دارم توی پارک بلند بلند زار می‌زنم و التماسش می‌کنم. خدا لعنتت کند الناز که من را به این روز انداختی. «گوش کن محسن جان. می‌دونم الان در شرایط خوبی نیستی ولی گره‌ این مشکل فقط به دست خودت وا می‌شه. چند تا نفس عمیق بکش و مثل مرد برو خونه پیش زنت. اصلاً تو نباید تو اون شرایط زنت رو ول می‌کردی. متوجهی؟از هیچی هم نترس! مومن اونم از نوع بی‌گناهش که ترس به دل خودش راه نمی‌ده. چند تا صلوات بفرست برو همه چیز رو برا خانمت تعریف کن. با شناختی که من از پروانه دارم دختر بخشنده و عاقلیه. شاید دلش حالا حالاها باهات صاف نشه ولی حداقل تو فرصت داری از خودت دفاع کنی.»
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_63 #ف_مقیمی #فصل_سوم #محسن گیج و منگم. جوری سگ بسته‌ام که ا
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 شماره‌ی صولت افتاده روی گوشی. باید جوابش را بدهم. باید هر چه توی دهانم هست بریزم بیرون. این آشی است که او برایم پخته. حالا چه با آن زنیکه باشد چه نباشد. راهنما می‌زنم و گوشه‌ی خیابان می‌ایستم: «الو» «سلام داداش. خوبی؟» حس خوبی به صدای خمار و‌ منگش ندارم. با اینکه بیشتر وقت‌ها این حال و روز را دارد ولی دلم نمی‌خواست امشب اینجوری باشد. اگر همین اول کاری عصبانیتم را نشان بدهم شک می‌برد. سینه‌ام را صاف می‌کنم: «سلام. کجا بودی برنمی‌داشتی» خمیازه می‌کشد: «جان؟» این لحنش را خوب می‌شناسم. وقت‌هایی که می‌خواهد دروغ بگوید و بپیچاند مؤدب و خواب‌آلود می‌شود. «والا نفهمیدم. گوشی دم دستم نبود» « کجا بودی که از گوشی دل کندی؟» « همین ورا. چه خبر؟ چی‌شده یاد ما کردی؟ گوشیم متبرک شد با اسمت با معرفت» نمی‌گذارم دورم بزند:« کجایی؟» «چطور؟ چیزی شده؟» کم کم دارم از کوره در می‌روم:« چرا هی سوال‌و با سوال جواب می‌دی؟ می‌گم کجایی؟» «کجا بایست باشم؟ خونه!» «خیلی‌خوب. دارم میام اونجا» «داری ایستگام می‌کنی؟» حوصله زرزرهاش را ندارم. گوشی را قطع می‌کنم و راه می‌افتم طرف خانه‌اش. اگر واقعاً با الناز بوده پس چرا گفت خانه‌است؟ شاید کارش تمام شده! ساعت دوازده شب است. یعنی ممکن است الناز نگفته باشد به من چه پیامی داده؟ دوباره می‌آید پشت خطم. جواب نمی‌دهم. اصلاً خوش دارم امشب مچش را بگیرم. اگر خانه نباشد معلوم می‌شود معادلاتم درست است. بعد من می‌دانم و او. نمی‌دانم چطور زمان می‌گذرد. دم آپارتمانش پارک می‌کنم. قلبم گرومپ گرومپ می‌زند. می‌ترسم نصف شبی یقه به یقه شویم و صدایمان تا هفت کوچه آن‌ور تر برود. دستم را فشار می‌دهم روی زنگ. «جدی جدی اومدی؟» صدایش پر از استرس است. در را می‌زند و می‌روم بالا. ساختمان ساکت و تاریک است. خدا کند الناز دروغ گفته باشد. لای در خانه‌اش باز است. بوی سیگار و ادکلن و الکل از توی پاگرد می‌آید. دستپاچه به استقبالم می‌آید. دستی که دراز کرده سمتم نمی‌گیرم. جواب سلامش را با یک سین می‌دهم و می‌روم تو. برعکس دفعه‌های قبل خانه مرتب و تمیز است. در را پشت سرم می‌بندد:«چی‌شده داداش؟ این وقت شب اینجا چی‌کار می‌کنی؟» نگاه می‌کنم به در و پیکر خانه. خودم هم نمی‌دانم دنبال چی هستم. دستش را می‌گذارد پشتم:«محسن؟ چی شده داداشی؟ نگرانم کردی» «چه عجب خونه‌ت تمیزه! زنت برگشته؟» روبه‌رویم می‌ایستد:«نه.. امروز یکی رو آوردم تمیزش کرد» «مگه مهمون داشتی؟» با شک و اضطراب نگاهم می‌کند:«خودم خسته شده‌بودم. می‌گم این وقت شب اینجا چی‌کار می‌کنی؟ پروانه خوبه؟» یک ابرویم را می‌دهم بالا:«پروانه خانم!» جا می‌خورد. می‌نشینم روی مبل. آرنجم را می‌گذارم روی یک پا و مثل طلبکارها نگاهش می‌کنم:« امشب تولدم بود» گل از گلش می‌شکفد. دست‌هاش را می‌کوبد به هم: «عههه.. بسلامتی.. به جون محسن یادم رفته بود.» نخ سیگاری از تو جیب شلوارش درمی‌آورد و با حالتی منتظر فندک می‌زند. می‌نشیند روی دسته‌ی راحتی. می‌روم سر اصل مطلب:«مهم نیس. عوضش رفیقت حسابی سورپرایزم کرد» از لای دود اخم می‌کند:«کدوم رفیقم؟» پوزخند می‌زنم: «الناز خانوم! ازش خبر داری که» رنگ از رخش می‌پرد. « نه بابا! اون از کجا می‌دونست تولدت کیه؟» شانه بالا می‌اندازم:« منم می‌خوام همین‌و بدونم. تو بش گفتی من ۲۸ مردادم؟» ادای فکر کردن را در می‌آورد:«نه... آهان یه سری گفت خودت بش گفتی مردادی هستی. از من پرسید چه روزی؟ گفتم بش» یاد آن روزی که توی ماشین، بی‌خبر از همه جا می‌خندیدم می‌افتم و از خودم بدم می‌آید. چه می‌دانستم برایم تور پهن کرده. صولت چشم‌هاش را ریز کرده و زل زده بهم:«نمی‌خوای بگی چی‌شده؟ پروانه خانم حالش خوبه؟» آه بیچاره پری.. اگر از آن زن‌ها بود که زاغ سیاه شوهر چوب می‌زنند، الان مطمئن می‌شد سرو‌گوشم می‌جنبد. موهای جلوی سرم را عقب می‌دهم. هر کاری می‌کنم با سیاست جلو بروم نمی‌شود. دلم می‌خواهد یک‌باره همه چیز را بگذارم کف دست صولت و ازش به زور اعتراف بگیرم. پنجه‌هایم را باز و بسته می‌کنم: «ازش خبر داری؟» «از پروانه؟... خانم؟» عین سگ ترسیده. لحنش داد می‌زند. از بالای چشم نگاهش می‌کنم:«الناز» خم می‌شود روی میز و سیگارش را می‌اندازد توی جاسیگاری:«ازش بی‌خبرم نیستم. چرا درست درمون حرف نمی‌زنی؟ بیست سؤالیه؟» براق می‌شوم تو صورتش:« پس لابد خبر داری اون بی‌همه‌چیز حروم لقمه چجوری رید به زندگیم » بلند می‌شود می‌آید روی مبل کناری:«چی‌کار کرده؟»
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_67 #ف_مقیمی #فصل_سوم #پروانه «گفتیم این دوباره رفته سر وقت
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 «چایی دارید پسر آقای ملکی؟» سرم را بالا نمی‌آورم. مثلاً دارم دفتر سیاه می‌کنم:«تو این گرما سگ چایی می‌خوره؟» کریم می‌خندد:«دس شوما درد نکنه. سگمونم کردی؟» «اگه حوصله‌ت می‌کشه کیسه‌ای هس» سرش را می‌آورد جلو. نفسش بوی نا می‌دهد:«روزی شیطون منتظرته» با اخم سرم را بالا می‌آورم. دزدکی نگاه می‌کند طرف میز حاجی. لبخند کج و حرص‌دربیار همیشگی روی لبش است. آهسته می‌گوید:«غلط نکنم باز دسِت رو جلوش دراز کردی. اونم که روزی‌رسونه» حالم از تیکه‌ کنایه‌هاش به هم می‌خورد. تو این چند روز، شش دانگ حواسش پیش من است. دم‌به دقیقه دارد زاغ سیاهم را چوب می‌زند. رو ترش می‌کنم:« باز چرت گفتی؟ دست جلو کی دراز کردم؟!» سرش را به علامت تأسف تکان می‌دهد:«شیطون» کفرم بالا می‌آید:« چی می‌گی تو؟ چایی‌تو دم کن برو بابا» آرنجش را تکیه می‌دهد به میز:« دلخور نشو پسر آق‌ملکی. من رفیقتم. خیرت رو می‌خوام» همین کم مانده این پیزوری خنزر پنزر فروش رفیق ما باشد:«من چه رفاقتی با تو دارم آخه؟ لازم نکرده حواست به من باشه» حاجی تیز نگاهم می‌کند. فکر نمی‌کردم صدام را شنیده باشد. کریم پشت به میز او می‌کند و دستش را می‌گذارد کنار دهانش:«پ اگه حواست به خودت هس چرا روزی شیطون اون‌طرف خیابون برات تور پهن کرده؟!» دل و‌ روده‌ام می‌آید تو دهنم:«مث آدم حرف بزن ببینم چی می‌گی» «دختر سانتاله، ازم خواس بهت نامه‌شو برسونم گفتم به‌من چه؟ دس به سرش کردم بره. حالا الان یه ساعته پشت درخت واستاده تا خودت بیای بیرون بپره تو گلوت! می‌گم بپره چون نمی‌خوام باور کنم پسر آق ملکی خودش شکم پاره می‌کنه واسه لقمه‌ی شیطون!» با نگاهی حرص‌ در بیار کمر شلوارش را بالا می‌کشد. یک خیلی مخلصیم به حاجی می‌گوید و می‌رود آشپزخانه. نکند منظورش الناز است؟ مگر می‌شود او با پای خودش بیاید تو دهان شیر؟ پشت سر کریم راه می‌افتم. دارد موقع آب کردن کتری برای خودش ایرج زمزمه می‌کند. دم گوشش می‌گویم:« کی منتظر منه؟» «همون که خودت می‌دونی» نفسم می‌برد:«از کجا می‌دونی واس من واستاده؟» کتری را با لبخند موذیانه می‌گذارد رو‌ گاز:«پ واسه من واستاده؟!» دست به کمر می‌زنم:«من از کجا بدونم؟» تو صورتم نچ صداداری می‌گوید:«اون خودش می‌دونه لقمه‌ی دهن من نیست!» «یعنی اگر اعتماد به نفس تو رو فنچ داشت عقاب بود» زیر کتری را با فندک روشن می‌کند و به کابینت تکیه می‌دهد: «مگه بده؟! اتفاقا آدم بایست جلو زن جماعت اعتماد به نفس داشته باشه! اون‌وقت عین بعضیا روزگار خودت رو سیاه نمی‌کنی!» مردک قوزی دارد به من طعنه می‌زند. حیف که کارم گیرش است وگرنه جوری می‌زدمش خون بالا بیاورد:«بی‌زحمت برو یه جوری دست به سرش کن.» «این طرفی که من می‌بینم الان دکش کنی یه جا دیگه دونش‌و می‌پاشه! اینجا کریم هست، جای دیگه چی؟» یابو حق‌السکوت می‌خواهد. کار خودمان را دیده‌ایم دیگر. از این به بعد هی باید بهش باج بدهیم تا راپورتمان را به حاجی ندهد. از تو جیب پیراهنم یک تراول پنجاهی درمی‌آورم. سعی می‌کنم مشتش را وا کنم:«حالا خدا رو شکر که تو اینجایی هوام‌و داری.. بیا برو دکش کن. جاهای دیگه هم خدا بزرگه.» مشتش را سفت‌تر می‌کند و با شانه‌ هلم می‌دهد عقب:«کریم خریدنی نیست آق محسن! » می‌رود بیرون دم بساطش.‌ . . کرکره را پایین می‌کشم. زیر چشمی حواسم به دور و بر است. می‌ترسم یک‌هو الناز سر برسد و جلو‌ حاجی پته‌ام را بریزد رو آب. نمی‌دانم این عفریته از کدام جهنمی پیدایش شده و کمر بسته به زندگی‌ام؟ خدایا دستم به دامنت. بدم قبول. نا اهلم قبول. تا چهل روز نجسم این هم قبول.. به من رحم نمی‌کنی به زن و بچه‌ام رحم کن. ریموت ماشین را می‌زنم.‌ کریم تا چشمش به حاجی می‌افتد بلند می‌گوید:«مخلص آقا ملکی!» حاجی دست تکان می‌دهد:«آقایی کریم خان. نمی‌خوای جمع کنی بساط‌تو؟! ساعت نُه شبه» «هی آق ملکی! نمی‌دونم امروز نگاه چه شیر ناپاک خورده‌ای به صورتم افتاده که خدا رغبت نکرده نیگام کنه! پنج تومنم دشت نکردم» می‌ترسم کار دستم بدهد. می‌زنم به در شوخی:«نترس کریم! خدا مگه می‌تونه خوشگلی‌هاتو نبینه؟ اون پوست تمیز و چشمای شهلات خداست» بابا نمی‌خندد. می‌رود کنار بساطش. کریم نگاه می‌کند بهم. از همان نگاه‌های کفر در بیار. «تو خیال کردی خدا هم من‌ رو شبیه چیزی که چشمای کج و معوج تو می‌بینه، می‌بینه؟ اون هر کسی رو شبیه چهره‌ی واقعی‌ش می‌بینه پسر آق‌ملکی! اینقدرم چشاش تیزه که تا یکی با نگاش خط می‌ندازه تو صورت باطنمون زود می‌فهمه!»
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_69 #ف_مقیمی #فصل_سوم #پروانه _فقط همین؟! محسن این را به پرس
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 دارم فایل‌های بایگانی را توی سیستم مرتب می‌کنم که حاجی را بالای سرم می‌بینم:«مژگان آدرس رو برات فرستاد؟!» دفتر بزرگ املاک توی دستش است و دارد ورق می‌زند. یک بله سرسری می‌گویم و خودم را مشغول نشان می‌دهم. «خب کی می‌خوای بری دنبال اون کار؟!» به صورت بی‌حالتش نگاه می‌کنم:«شما که از برنامه‌های من خبر دارید. وقت نمی‌کنم.» دفتر را می‌گذارد روی میز:«یعنی چی؟ بحث سر یه عمر زندگیه. مگه تو برادرش نیستی؟» با دندان‌قروچه به مانیتور زل می‌زنم. همیشه همین‌طور بوده. وقت خرحمالی که می‌شود من می‌شوم کس و کارشان. چطور وقتی صولت خواستگارش بود من برادر نبودم؟! از صبح تا شب تو این بنگاه با من سر و‌کله می‌زند ولی یک کلام نگفت خواهرت قرار است براش خواستگار بیاید. خود مژگان هم که انگار نه انگار. سرسنگین جواب می‌دهم:«وقتی همدیگرو می‌شناسن دیگه تحقیق معنی نداره! لابد اونقدر قبولش داره که اجازه داده پسره بیاد خواستگاریش!» حاجی خودکارش را می‌اندازد روی دفتر. خودکار قل می‌خورد روی میز و می‌افتد زیر پام. قلبم ضرب گرفته ولی چشم از مانیتور بر نمی‌دارم. هی موس را روی صفحه‌ی میز می‌غلتانم تا سنگینی نگاهش را به روی خودم نیاورم. «پروانه هم تو رو می‌شناخت! عاقبتش چی شد؟» شوک شده‌ام. انگار بدجوری خاطر جنابش فشاری شده که اینقدر از لحنش خشم و نفرت می‌بارد. با تعجب نگاهش می‌کنم. صورتش همان‌جوری است که تصور می‌کردم. مغرور، پر از تحقیر، پر از خشم. دندان به هم می‌سایم. جوری که حرکت فک پایینم به چشم بیاید. دفتر را برمی‌دارد و با قدم‌های محکم برمی‌گردد سر میزش. تقصیر از خود یابو‌ ام است که این یارو هر چه از دهنش در می‌آید بارم می‌کند. هی می‌خواهم بخاطر حرمت پدر پسری چیزی نگویم بدتر می‌کند. صندلی‌ام را با سرو صدا عقب می‌کشم و می‌روم طرف میزش:«مگه من چمه؟!» نگاهم نمی‌کند. با پوزخند دفتر دستکش را روی میز مرتب می‌کند. دفتری را که برداشته و مثلا دارد باز می‌کند را محکم می بندم. توقع این کار را نداشت. فکر کرده من هنوز بچه‌ام که با تهدید نگاهم می‌کند. «چه غلطی می‌کنی؟» گردن می‌کشم:«اعتراض!» «بیجا می‌کنی!» « بایست بگی منظورت از اون تیکه‌ات چی بود؟» دوباره دفتر را باز می‌کند. رنگ صورتش مثل وضعیت من قرمز شده. اینقدر نگاهش می‌کنم تا از رو برود. بالاخره حرف می‌زند:«کافیه یه نگاه به زندگی‌ات بندازی تا بفهمی چطوری دختر مردم رو بدبخت کردی» از گوش‌هام آتش می‌ریزد:«اینا رو خودش بهتون گفته؟!» «اون خانم‌تر این حرف‌هاست که شکایتت رو پیش کسی ببره» دوباره دفتر را می بندم. پوزخند می‌زنم:«عجب! حالا دیگه خانمی پروانه براتون اثبات شد نه؟! یادت رفته چقدر از انتخابم ناراحت بودید؟! یادت رفته واسه اینکه عروست نشه چقدر تهدیدم کردی؟ کی بود می‌گفت این دختر در شأن خانواده‌ی ما نیست؟ حالا یهو دلسوزش شدی؟» این اولین بار است که دارم با او مفرد حرف می‌زنم. با اینکه صدام می‌لرزد ولی احساس غرور و قدرت می‌کنم. هر چه صورتش برافروخته‌تر می‌شود بیشتر کیف می‌کنم. خودش را کمی از صندلی بالا می‌کشد و تکیه می‌دهد به دست‌هاش:«با کی داری اینجوری حرف می‌زنی بزمجه؟ اگه مخالف ازدواجتون بودم از تو می‌ترسیدم نه از شأنیت خانوادگی‌مون» «هه...عجب! عجب! چه انسان شریف و کار درستی! کی به کیه؟ ماشالله چیزی که خیلی خوب بلدی سر وته کردن واقعیته! ولی من یکی رو‌ که نمی‌تونی سیاه کنی حاجی ملکی» بدجوری رم کرده‌ام. خودش هارم کرد. نمی‌‌شود که هی جلوی گاو زخمی دستمال قرمز بگیری و توقع جفتک نداشته باشی! سینه‌اش از زیر پیراهن آبی چهارخانه دارد بالا پایین می‌شود. فکش سفت شده. چشم‌هاش را خون گرفته:«برو گمشو از اینجا.. تا دهنم‌ رو وا نکردم!» دیگر دیر شده حاجی ملکی! آن یابویی که می‌شناختی الان گاوی شده برا خودش! آن هم از آن شاخ‌دارهاش. خم می‌شوم رو‌ میز. چشم تو‌ چشمش:« تازه می‌خواین دهن مبارک‌تونو باز کنید؟ اینایی که گفتی پس چی بود؟ عادت کردی من‌و خوردم کنی و بعد که ازت توضیح خواستم بگی دهن منو باز نکن؟! می‌خوای منم دهنم‌ رو باز کنم؟ البته اگه عاقم نمی‌کنی! » با یک خرناس بلند می‌شود و یقه‌ام را می‌گیرد:«می‌بینم که مثل گربه‌ای که از محبت صاحبش سیر شده پنجول می‌کشی و جای میو میو عوعو می‌کنی. داری رو‌ من صداتو می‌بری بالا پدر سگ؟» خودم را از زیر دستش عقب می‌کشم. هر کار می‌کنم بغضم نگیرد نمی‌شود. صدام بلند شده و می‌لرزد:« مگه نمی‌گی زنم بدبخت شده؟ باید بگی چرا؟ »
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_70 #ف_مقیمی #فصل_سوم #محسن دارم فایل‌های بایگانی را توی سیس
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 چله‌ی تابستان بود. آب را جیره‌بندی کرده ‌بودند و کولرها کار نمی‌کرد. مامان و مژگان رفته بودند خانه‌ی ملیحه خانم ختنه‌سوران پسر الهه. بابا کلید کرده بود دنبالش بروم بنگاه. درس را بهانه کردم و چپیدم توی اتاق. تا از در خانه زد بیرون رفتم سراغ سیستم. صدای ویژ ویژ دایال‌آپ که بلند شد انگار دنیا را بهم دادند. وصل نشده آب از لب و لوچه‌ام راه افتاد. کیفور و مست، سیخ و شق و رق نشسته‌بودم منتظر. راحت‌تر از باقی وقت‌ها وصل شدم. آدرس سایتی را که یکی از بچه‌ها داده‌بود، زدم. تا عکس‌ها و فیلم‌ها بالا بیاید گوشت انگشت‌هام را پیچیدم لای ناخن و خوردم. باز که شد قلبم آمد توی دهانم. انگار روی هوا بودم. مثل اینکه سوار ترن هوایی شده‌باشی و از آن بالا بخواهی سر بخوری پایین. همان‌اندازه سرخوش و نشئه. ظرف نیم ساعت دو بار به اوج رسیدم. ولی کک چرخ زدن لای فیلم‌ها بدجوری افتاده بود به تنبانم. لابد خیال می‌کردم اگر از این فرصت استفاده نکنم همه‌شان توبه‌کار می‌شوند و می‌روند زیر پرچم استغفار . هرازگاهی از اتاق می‌زدم بیرون و کله می‌کشیدم ببینم کسی آمده یا نه.می‌ترسیدم یک‌وقت سرگرم خودم باشم سر و کله‌ی مامان اینها پیدا شود. با خودم گفتم یکی دیگر می‌بینم و تمام! حکایتم شده بود حکایت تخمه‌ی آخر! ویرش افتاده بود به جانم و ول‌کن نبود. آرنجم را ستون میز کرده بودم و با کله رفته بودم توی مانیتور. یک‌هو شترق، برق از سرم پرید. پشت گردنم داغ شد. با هول شلوارم را کشیدم بالا.. برگشتم دیدم حاجی ‌است... آب شدم ار خجالت. حاضر بودم عزرائیل خودش را شمایل او کرده باشد و جانم را بگیرد ولی پیش او بی‌اعتبار نشوم. اما اقبالم سیاه بود. هرچند صورتش کم از عزرائیل نداشت. سرخ و کبود، به هم ریخته، برزخی برزخی! سگک کمربندش را باز کرد و محکم خواباند روی کمرم. داد کشید بچه مزلف پدرسگ داشتی چه گهی می‌خوردی؟ جرئت نداشتم بگویم آخ. چرم کمربند یکی بعد از دیگری روی سر و تنم می‌نشست. آنقدر سریع که چشم‌ جا می‌ماند. دست انداخت توی یقه‌‌ام و از صندلی کشیدم پایین. بی‌انصاف از هیچ ضربه‌ای دریغ نکرد. مانده بودم سوزش کمربند را هضم کنم یا مشت و لگدهایی که ول می‌کرد رو پشت و پهلوم. بدتر از همه این بود که رو نداشتم جیک بزنم. اینقدر زد که به هن‌هن افتاد. کمربندش را انداخت گوشه‌ای. تکیه داد به دیوار و سر خورد پایین. پناه بردم به کنج اتاق. مثل سگ زوزه می‌کشیدم. داشت هنوز فحش می‌داد که بی‌هوا چند ضربه زد وسط پیشانی‌‌اش. هیچ‌وقت ندیده بودم اینطوری گریه کند. بلند بلند،، عین مادر مرده‌ها. خودم را چسباندم به دیوار. دلم می‌خواست بروم لای ترَکش و هیچ‌وقت برنگردم. حاجی خطاب به خدا داد می‌زد:«کجای کارم اشتباه بوده که بچم همچین خلافی کرده» از تک و تا افتاده بود وگرنه بهم رحم نمی‌کرد. افتاد به نفرین و تهدید. هر چه دم دستش بود پرت می‌کرد سمتم. مگر دلش خنک می‌شد؟ خودم می‌دانستم که فقط با کشتنم آرام می‌گیرد. کاش می‌کشت. به خدا که مرگ راحت‌تر از این بی‌آبرویی بود. کم‌کم زبان لال‌شده‌ام باز شد. افتادم به دست و پاش و گه‌خوری. با لگد هلم داد. گفت دیگر من پسری به اسم تو ندارم. بعد سیم و دم و دستگاه کامپیوتر را کند و با خودش برد توی اتاق. هیچ‌وقت نفهمیدم چرا آن روز زود آمد ولی بعد از آن وقت هر وقت کسی دم از ستارالعیوبی خدا می‌زد حرصم می‌گرفت. خدا پیش بد کسی سنگ رو یخم کرد. همیشه همین است. نمی‌دانم لابد می‌خواهد با این کارها جلوی ابتذالم را بگیرد ولی خودش بهتر از هر کسی می‌داند من چه سگ اخلاقی هستم. هر دفعه که این کار را می‌کند جری‌تر می‌شوم. حالا که او برای من خدایی نمی‌کند چرا من بنده‌اش باشم؟ سرم سنگین است. دو تا نوافن می‌اندازم بالا و با آب سر می‌کشم. صولت چند ساعت است که دارد یک‌ریز زنگ می‌زند. توی راه بودم که پیام داد الناز بیمارستان است. مثل اینکه خودکشی کرده. به جهنم! چه دخلی به من دارد؟ اصلا بهترین کار را کرده. شانس بیاورد نفله شود تا از این زندگی جان سالم به در ببرد. آفتاب از سر بام‌ها افتاده و چیزی به غروب نمانده ولی همین اندک نور هم دارد چشم و‌ چالم را در می‌آورد. سرم را با شال پری می‌بندم و می‌افتم روی تخت. از درد عر می‌زنم و به خودم می‌پیچم. کاش می‌شد این شال را بست بیخ گلوی فکر و خیال. تا وقتی که اینهمه صدا توی سرم رژه می‌رود‌ خواب و آرامش تعطیل است. شانس آورده‌ام که پری رفته پیش خواهرش. اگر الان بود با او هم یک‌جور دیگر بساط داشتم. بگویم چی؟ پدرم سر یک تحقیق الکی، بهم یک دستی زده؟ برگشته می‌گوید:«من از گذشته‌ات خبر دارم!» هه! اگر راستی راستی خبر داشتی چرا زودتر به رویم نیاوردی؟ فکر کرده من الاغم! مثل روز روشن است یکی دیگر آمارم را داده دستش.. اگر پری داده باشد چی؟ آن شب که گذاشتم رفتم حالش خوش نبود.
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_71 #ف_مقیمی #فصل_سوم #محسن چله‌ی تابستان بود. آب را جیره‌بن
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 بهرامی از دیروز کلید کرده شریکش بشوم. مغازه‌ی بزرگی دارد. پارسال یک ارث گنده بهش رسید برای خودش دم و دستگاهی به هم زد بیا و ببین. پاخور بنگاهش هم بد نیست. دیروز که زنگ زدم بهش برام جا پیدا کند گفت بیا همین‌جا وردست خودم کار کن. کمیسیون مومیسیون هم نمی‌خواهد. بعد افتاد به زبان‌بازی! یک مشت حرف الکی‌ که حاجی به گردن ما حق دارد و من نباشم تو بیکار باشی و از این صحبت‌ها.. من اصلاً بروز ندادم که بابت چی از پیش حاجی در آمده‌ام. به همه گفته‌ام دلم می‌خواهد برای خودم کار کنم ولی این ولد چموش انگاری شستش خبردار شده که از دیروز تا حالا یک بند زنگ می‌زند بیا پیش خودم. گفتم: اگر بنا باشد پیش تو کار کنم که بنگاه حاجی هست! گفت: اتفاقاً من بابت بیرون آمدنت از آنجا تحسینت می‌کنم. عین خریت است با پدرت باشی. اینطوری هیچ‌وقت نمی‌توانی رو پای خودت بایستی. خلاصه که حسابی مخم را کار گرفته. راستش بدم هم نمی‌آید یک مدت با هم کار کنیم. اینطوری بعد از یک مدت که بارم را بستم برای خودم جایی دست و پا می‌کنم. منتها حاجی زیاد از او خوشش نمی‌آید. می‌گوید قالتاق است. هرچند از دید او بیزینس یعنی کلاشی! فکر کن بروم پیش بهرامی، آن‌وقت قیافه‌ی حاجی دیدن دارد! الان نزدیک دو هفته است عاطل و باطل می‌چرخم. می‌ترسم پشتم باد بخورد. برای پری اینها که بد نشده. هر روز می‌رویم این‌ور آن‌ور، پارک، سینما، چالوس، فشم! یا یک‌وقت‌هایی مثل الان سه‌تایی کارتون می‌بینیم و کیف می‌کنیم. پری یک زیرانداز بزرگ پهن کرده و پفک و چیپس گذاشته وسط. یک‌کاسه تخمه هم داده دستم تا پوست‌ها را با خیال راحت تف کنم رو زیرانداز. مزه‌ی تخمه خوردن به همین است دیگر. بالش زیر آرنجم را دولا می‌کنم و لم می‌دهم به پهلو. پویا انگشتش را انداخته زیر بند عرقگیرم و با موهای روی سینه‌ام ور می‌رود. همه‌چیز مثل یک روز عادی است که یک‌هو صدای آیفون بلند می‌شود. هر سه سرمان می‌چرخد طرف مانیتور روی دیوار. انگاری ‌مژگان است. ‌پری می‌رود پای آیفون: «وای محسن مژگانه.» پویا جیغ می‌زند:«آخ‌جون» هول شده‌ام. آشغال تخمه‌ها را از روی زیرپوشم کنار می‌زنم و می‌ایستم:«باز نکنیا» گوش نمی‌دهد. یک یعنی چی ملامت‌بار می‌گوید و سرخود در را می‌زند. داد می‌زنم سرش:«کی گفت بهت باز کنی؟» رنگ به رنگ می‌شود:«وقتی خونه‌ایم چرا وا نکنم خب؟» بعید نیست اصلا با هم ساخت و پاخت کرده باشند. تندی زیرانداز را جمع می‌کند و می‌اندازد گوشه‌ی آشپزخانه. روی کانتر را مرتب می‌کند و موهایش را باز و بسته می‌کند. انگار نه انگار من دارم با حرص نگاهش می‌کنم. می‌روم طرف اتاق:«من نیستما.. فهمیدی؟» وقتی در را می‌بندم صداش بلند می‌شود:«محسن زشته بخدا» می‌نشینم لبه‌ی تخت. داغ کرده‌ام. دختره‌ی بی‌شعور دوزار برا حرف شوهرش ارزش قائل نمی‌شود. همه زن دارند ما هم زن داریم. صدای خوش و بششان بلند می‌شود. مژگان قربان‌صدقه‌ی پویا می‌رود و از پری عذرخواهی می‌کند که بی‌دعوت آمده. سراغ من را می‌گیرد. پری من‌من می‌کند. نکند دارد با چشم و ابرو در اتاق را نشانش می‌دهد؟ خدا کند پویا چیزی نگوید. «تو اتاقه» کره‌بز دهن‌لق عینهو ننه‌اش زبان‌نفهم است. مژگان می‌پرسد:«خوابه؟» پری دارد می‌گوید آره می‌خواهی بیدارش کنم ولی این توله‌هویج در جا می‌ریند روی دروغ مادرش :« بیداره عمه! همین الان رفت» دراز می‌کشم رو تخت و تو این سگ‌گرما تا سر می‌روم زیر پتو. قلبم تو دهنم می‌زند. درست نمی‌فهمم چه می‌گویند. یک‌هو در باز می‌شود و پتو از روی سرم کنار می‌رود:«حالا چرا رفتی اون زیر؟ بیا بیرون خفه‌شدی» شروع می‌کند به خوشمزه‌بازی:«شیمیایی هم که زدی» پتو را از زیر دستش با اخم می‌کشم و پشت می‌کنم بهش. هی دلقک‌بازی درمی‌آورد و التماس می‌کند بلند شوم. عهد کرده‌ام یک کلمه هم حرف نزنم. «حالا چرا با من قهر کردی؟» بدم می‌آید از آدم‌هایی که خودشان را می‌زنند به آن راه. او یکی از آنهاست. سرسنگین می‌گویم:« من با کسی حرفی ندارم» «چه عجب زبونت وا شد! جلو خانمت که خوب سنگ رو یخم کردی! دیگه داشتم می‌رفتم» صداش می‌لرزد. می‌چرخم طرفش:« اومدی اینجا چی‌کار؟ ماله بکشی رو رفتارهاتون؟» چشم‌هاش را باز و بسته می‌کند و نفس می‌گیرد. مثلا می‌خواهد بگوید من خیلی آرامم:« من فقط اومدم ببینمت چون نگرانتم. چون دلم تنگ شده. به ما چه که تو با بابا بحثت شده؟» پوزخند می‌زنم:« دلت تنگ شده؟ تو خودت متهم ردیف اولی حالا می‌گی به ما چه؟» ابروهاش می‌پرد بالا:«من؟ می‌شه بگی من چی‌کار کردم؟!»
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_73 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #پروانه چای تازه دم کرده‌بودم. می‌خوا
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 سياوش ز گفتار زن شد به باد / خجسته زنی كو ز مادر نزاد خدابیامرز پدربزرگم اکثر اوقات این بیت را می‌خواند. خانم بزرگ حرص می‌خورد، ما هم بی‌خبر از همه‌جا می‌خندیدیم. ولی الان که خودم در موقعیتش قرار گرفته‌ام تازه می‌فهمم چه بیت درست و به جایی ‌است. نمی‌دانم مال کدام شاعر است. سعدی، مولوی یا پروین اعتصامی_ نه بابا کار پروین که نمی‌تواند باشد! طرف که گل‌محمدی نیست دروازه‌ی خودش را باز کند؛ اما هر کس که گفته دمش گرم! الان من همان سیاوشم که به خاطر حرف زنم افتاده‌ام توی آتش! اینقدر در این یکی دو روز توی گوشم خواند و خواند که خیال کردم اگر کاری برای مژگان نکنم صاف می‌روم جهنم. امروز وسط بازی با گوشی بودم که یک‌هو زنگ زد به مامان. صدا را هم گذاشت روی بلندگو. مامان اول تحویلش نگرفت. بدبخت پروانه! مجبور شد کلی قربان‌صدقه‌اش برود تا خانم خودش را بزند به آن راه که نه کدام لحن سرد؟ بی‌معرفتی‌ پسر ما به تو چه ربطی دارد؟ شما خودتان خوش باشید ما هیچ چیز نمی‌خواهیم! بعد که پروانه خودش حرف را وسط انداخت و گفت به محسن هم حق بدهید دلخور باشد درآمد که اگر بنا به دلخوری باشد ما سزاوارتریم! دست آخر هم همان حرف‌هایی را زد که مژگان گفته بود. دلش پر بود. صداش می‌لرزید. بغض کرد. از روزی گفت که زنگ زده بوده به گوشیم و من رد تماس زدم. آن‌روز دستم بند یک مستأجر خنس کله‌خراب بود. گیر داده بود که شما کمیسیون زیاد ازم گرفتید، فلان بنگاه نصف شما می‌گیرد. در آن هیری بیری مامان هی زنگ می‌زد. آخر سر گوشی را برداشتم؛ گفتم وقتی رد می‌زنم یعنی نمی‌توانم حرف بزنم. با ناراحتی گفت:«بله! ببخشید!» در جا فهمیدم لحنم بد بود. پیش خودم فکر کردم کارم که تمام شد، زنگ‌ می‌زنم از دلش درمی‌آورم ولی یادم رفت. «بهش بگو دیگه زنگ نزدم بهت تا یاد بگیری برا مادرت وقت داشته باشی! مگه من هم سن اونم که باهام اینجور حرف می‌زنه؟ بهش بگو خواستگاری که سهله اگه عروسی‌شم بود خودم‌ رو کوچیک نمی‌کردم دوباره زنگت بزنم» وقتی اینها را با بغض و اشک گفت حالم از خودم به هم خورد. پری گوشی را داد دستم و خودش پویا را بغل کرد، رفت توی اتاق.. من ماندم و مادری که با گریه می‌گفت لازم نکرده پیغام پسغام بفرستی که نمی‌خواهی ما را ببینی وقتی من را گذاشتند توی گور بیا دیدن مادرت! این را که گفت داغ کردم. زدم زیر گریه. فهمید خودم پشت خطم. گفتم خدا نکند یک تار از موهات کم شه.. مگر کوتاه می‌آمد. همین‌طور پشت سر هم اشک می‌ریخت و شکایت می‌کرد. گفت درست است که پدرت اخلاقش تند است ولی تو چرا این پیرمرد را تنها گذاشتی. این چند روز از خستگی حال ندارد. بعد هم قسمم داد امشب بروم آنجا وگرنه شیرش را حلالم نمی‌کند. هر چه گفتم نمی‌توانم قبول نکرد. گفت بیا مژگان را راضی کن حرفش را از پسره پس بگیرد و اجازه بدهد بیاید خواستگاری. تازه فهمیدم که مژگان جدی جدی پسره را جواب کرده.. نمی‌دانستم باید چه بگویم. داشتم با خودم کلنجار می‌رفتم که پری عین قاشق نشسته از اتاق آمد بیرون و داد زد:«چشم مامان حتما میایم شما هم قرمه‌سبزی برا محسن بار بذار تا رام شه» آنجا فقط شعری که آقابزرگ می‌خواند تو سرم پخش می‌شد. با اکراه پروانه و پویا را برداشتم، رفتیم آنجا. با پری طی کرده‌بودم که قبل از آمدن حاجی برگردیم. او هم چیزی نگفت. ثانیه‌های اول خیلی سخت بود. از روی مژگان خجالت می‌کشیدم. اما به محض اینکه صورتش را بوسیدم و گفتم مخلصم، سریع یخش وا شد. انصافاً کینه‌ای نیست. حالا همه نشسته‌ایم دور هم. مامان جوری بو برنگ راه انداخته که انگار قوم شوهرش آمده. قورمه و زرشک‌پلو و میرزا قاسمی درست کرده. همه را از دم دوست دارم. تابلو است می‌خواهد پاگیرم کند. یک زیرانداز پهن کرده وسط آشپزخانه و دارد سالاد شیرازی درست می‌کند. خیلی سر کیف است. با حوصله نشسته به وراجی‌های پویا گوش می‌دهد و با پری شوخی می‌کند. مژگان هم بیشتر از قبل بگو بخند می‌کند. مهدی هی مزه می‌پراند و پری غش‌غش می‌خندد. پیداست که فهمیده‌اند معذبم؛ می‌خواهند فضا را عوض کنند ولی من با این چیزها حالم خوب نمی‌شود. هر چه به ساعت آمدن حاجی نزدیک می‌شود اعصابم بیشتر به هم می‌ریزد. دورو برمان خلوت که می‌شود رو می‌کنم به مامان:«بیا و بدقلقی رو بذار کنار. من بخاطر تو و مژگان اومدم. شام نمی‌مونم» انگار که یک بچه نشسته باشد روبه‌رویش ابروها را می‌دهد بالا و می‌گوید:« بیا و به خاطر من دست بابات رو ببوس بهش بگو غلط کردم.» چشم‌هام را درشت می‌کنم:«خوبی مامان؟! من می‌گم می‌خوام قبل اومدنش برم خونمون بعد شما می‌گی دست‌شو ببوس؟ بابا دمت گرم.»
مجله قلمــداران
چاقو را لای خیار نگه می‌دارد و آهسته تشر می‌زند:«خجالت بکش محسن! تو خودت پسر داریا.» صورتم را برمی‌گ
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 از نظر روحی احتیاج دارم به یک خلوت ممنوعه! دارم از فکرش دیوانه می‌شوم ولی پروانه عین اجل معلق همه‌جا هست. شده نگهبان دائمی من! چند ساعت پیش به بهانه‌ی حمام رفتم کار را یک سره کنم که بی‌هوا در را باز کرد و گیر داد که پویا را بشور. عصبی شدم. گفتم حس و حالش نیست. گفت تا کمر شاشیده. بعد هم شورتم را انداخت توی حمام که صحنه را مناسب سن کودکان کند و بچه را فرستاد تو. پویا هم که قربانش بروم آمدنش به حمام دست ننه‌اش است و بیرون رفتنش با خدا. نشد که خودم را خالی کنم. آره! می‌دانم تو ترکم ولی اگر الان انجامش ندهم فکر و خیال و بدبختی می‌کشدم. فکر نمی‌کنم با یک‌بار ناپرهیزی دنیا به آخر برسد؛ گیریم هم برسد! تا به الان این روزگارِ گه چه گلی به سرم زده که من‌بعد از این بزند؟ هر کسی یک جوری آرام می‌شود، من هم اینجوری! وقتی با خودم مشغولم حالم بهتر است. همین‌که چند دقیقه از فکر و خیال بیرون می‌آیم خرش می‌ارزد به همه‌‌ی ساعت‌های عمرم. اصلا می‌خواهم بزنم زیر همه‌ی قول و قرارهام! ول کن بابا. اینهمه مدت صبر کردم چه شد؟ چیزی تغییر کرد؟ وقتی با مصرف دارو هم نمی‌توانم با زنم باشم فایده‌اش چیست؟ چند شب پیش نشستم عوارض قرص‌هام را خواندم.. مخم سوت کشید. نشان پری که دادم کرک و پرش ریخت. گفتم هنوز هم می‌گویی ادامه بدهم؟ گفت سرخود که نمی‌توانی قطعش کنی! آره دیگر! معلوم نیست چه کوفت و زهرماری داخلشان ریخته‌اند که یک‌دفعه‌ نمی‌شود گذاشتش کنار! هرچند، من که چند وقت است یکی در میان می‌اندازم بالا. مگر مغز خر خورده‌ام جان خودم را به‌خاطر چند دقیقه لذت نداشته از بین ببرم؟ اتفاقاً وقتی داشتم پیام‌های زیر این سایت پزشکی را می‌خواندم دیدم چقدر آدم‌های مثل من زیادند. یک نفرشان می‌گفت رفته پیش یک دکتری، برگشته گفته عیب ندارد هراز گاهی از این کارها بکنی.‌ حتی دیدن فیلم هم پیشنهاد داده بود. می‌گفت پزشکش گفته با زنت بشین پای فیلم. آن اوایل یک‌بار من همین کار را پیشنهاد دادم به پری قیامت کرد.‌ خوش به حال یارو که زنش پایه است. پری زیادی سخت می‌گیرد. تاریخچه‌ی گوگل را سرچ می‌کنم و سایت را پیدا می‌کنم. می‌گردم دنبال پیام یارو. همان که از دکترش تعریف کرده بود. قبلا برایش پیام گذاشته بودم که اگر جواب گرفته به من هم معرفی‌اش کند. خدا کند پیامم را خوانده باشد. پیدا کردم. ای والله. جواب داده. هم شماره گذاشته هم آدرس. نوشته مجازی هم جواب می‌دهد. شماره را سیو می‌کنم و می‌روم توی صفحه‌ی چتش در تلگرام پیام می‌گذارم. خدا را چه دیدی؟ شاید این یکی خوب در آمد. دکتر خودم که خر بارش نیست! فقط هی قرص اعصاب می‌بندد به خیک ما. هیچی هم به هیچی! پری آن طرف تخت دارد برای پویا لالایی می‌خواند ولی تمام حواسش به من است. کاش زودتر بخوابد بروم چرخی بزنم تو گوشی. دارم کلافه می‌شوم. اصلا نمی‌دانم چرا اینقدر خمارم امشب. گوشی را می‌گذارم توی جیبم و می‌روم توالت. می‌گردم دنبال آیدی الناز. پریروز صولت می‌گفت بعد از اینکه جان سالم به در برده رفته پیش یکی از دوست‌های مطلقه‌اش. فقط بدبخت خبر ندارد که همین رفیقش هم با شوهرش آره! خوشم می‌آید هر کی دور و بر این دختره‌است یک پا فیلم ترکی است. پروفایلش را باز می‌کنم. باز عکس‌نوشته گذاشته. از همین شر و ورها که :«فکر کردی بری می‌میرم. بقیه دارن جات‌و می‌گیرن و از این گه‌خوری‌هایی که مخصوص بچه مدرسه‌ای هاست. دِ اگر بناست کسی جای آن عنتر را بگیرد دیگر چرا لغز می‌خوانی براش؟ این دندان لق را بکش و برو پی زندگی خودت. عکس‌های قبلی‌اش را نگاه می‌کنم. اینقدر نئشه‌ام که با همان هم از خود بی‌خود می‌شوم. «محسن؟ محسن؟» سریع شیر را باز می‌کنم:«هوم؟» «خیلی کار داری؟» نگفتم؟ خانم شده زندان‌بان من. همه‌اش در حال کنترلم است کاش پروانه زودتر بخوابد و در آرامش به یاد صورت او خودم را خالی کنم. شلوارم را می‌کشم بالا و در را باز می‌کنم. کفری‌ام از دستش:« یعنی برا شاشیدن هم باید کارت بزنم؟» می‌خندد:«خب چی‌کار کنم؟ پویا می‌گه جیش داره» دستم را با آب خالی می‌شورم و با غرولند میایم بیرون. قبل از من می‌رود تو اتاق و به زور بچه را می‌کشد سمت دستشویی. هر چه بچه می‌گوید جیش ندارم محل نمی‌دهد. با پوزخند نگاهش می‌کنم:«تو‌ که گفتی خودش می‌گه جیش داره» «داره ولی چون خوابش گرفته نمی‌خواد بره» «چه جالب!» همه اینجا من را یابو فرض کرده‌اند. به عمد بالشم را از روی تخت برمی‌دارم و می‌روم روی کاناپه. فقط دلم می‌خواهد بپرسد چرا تا عقده‌ی دیشب را سرش خالی کنم.بچه را با گریه و زاری از دستشویی می‌آورد بیرون. چشمش می‌افتد به من. من که نمی‌بینمش. از سایه‌اش می‌فهمم. «پس چرا نمی‌ری رو تخت؟»
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_75 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #محسن از نظر روحی احتیاج دارم به یک خ
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 «به به! راه گم کردی آقامحسن! فکر کردم دیگه قابل نمی‌دونی یه سر به ما بزنی!» خودم می‌دانستم چشمش بهم بخورد طعنه می‌زند. حق هم دارد! یک‌دفعه جلسات مشاوره را رها کردم و گذاشتمش تو خماری. الان هم اگر آمده‌ام فقط به این دلیل است که برایش از دکتر جدید بگویم.‌ نمی‌دانم چرا با اینکه از روش‌هاش جواب گرفته‌ام ولی ته دلم می‌ترسم. یک جور عذاب وجدان.. یک‌جور جنون که نمی‌گذارد از زندگی‌ام لذت ببرم. منتظرم تا او یک‌دله‌ام کند و بهم بگوید نگران نباش! همه چیز مرتب است. عینکش را از دماغش بالا می‌دهد و ابروها را به هم نزدیک می‌کند:«اوضاع روبه‌راهه؟» پروانه فقط تو همین هفته دو بار کنارم خوابیده و به قول خودش لحظه‌هایی را تجربه کرده که این‌همه سال نکرده! احساس غرورم برگشته و دست به خودارضایی نزده‌ام! همه‌ی اینها یعنی رو به‌راه بودن اوضاع! فکر کنم دچار وسواس شده‌ام! می‌خندم:«خداروشکر! خوبم.. خوب خوب» صورتش از هم باز می‌شود:«خیلی هم عالی! چقدر خوشحالم این‌و می‌شنوم. پس داری از درمانت جواب می‌گیری» می‌زنم به در دم‌لیسی و مجیزگویی:« این‌ رو که مدیون شمام. هر اتفاق خوبی برا من و پروانه خانم بیفته پایه‌اش رو شما محکم کردید» به یک لبخند اکتفا می‌کند:«اختیارداری آقا! اول از همه عنایت خدا بعد تلاش خودتون بوده. خیلی خوشحالم کردی جوون! فکر کردم دیگه داروهات رو نمی‌خوری» خودم بهش اینجوری گفته بودم. چند شب بعد از ماجرای الناز، بهم پیام داد و حالم را پرسید. حال و روز مناسبی نداشتم. گفتم می‌خواهم دور دوا درمان را خط بکشم:«خب عوارضش خیلی زیاد بود دکتر» «من منکر عوارضش نیستم ولی باید طول درمان کامل شه» یک‌هو چشم‌هاش را ریز می‌کند:« ان‌شاءالله همچنان استفاده می‌کنی دیگه...؟» حالا که رفته‌ام زیر نظر دکتر جدید، ابایی ندارم از گفتن حقیقت: «دارو‌ که مصرف می‌کنم ولی دیگه تحت نظر دکتر شمسایی نیستم. یه دکتر پیدا کردم، عالی! خیلی هم پیگیرم هستن. یک جلسه رفتم پیششون، هر شب هم تو تلگرام بهشون پیام می‌دم راهنمایی‌م می‌کنن» چشم و ابروهاش بالا می‌پرد:« مگه تخصصشون چيه؟» چه بود اسمش؟ سکس چی‌چی بود؟ آها:«سکس تراپ!» گوشه‌ی بینی‌اش را با سر خودکار می‌خاراند:«چی‌شد که رفتی سراغ همچین متخصصی؟ تا جایی که من می‌دونم شما فعلاً باید با یک اورولوژیست کارت رو جلو ببری‌ها » سینه‌ام را جلو می‌دهم و پشت گلو‌ صاف می‌کنم:« جسارته دکتر ولی اشتباه من این بود که از همون اول بسم الله رفتم سراغ اورولوژ. بخدا کاری که این سکس‌تراپه با من کرد قرصای مزخرف اون دکتره نکرد!» دمغ می‌شود:« چه عرض کنم؟ به نظر من ایشون کیس مناسبی برای مورد شما بود. حالا اگه فکر می‌کنی انتخاب خوبی نبود من معذرت می‌خوام معرفیش کردم» اصلاً حواسم نبود او شمسایی را معرفی کرده! چقدر بد شد اینجوری حرف زدم! «نه بابا..شما تشحیصتون درست بود ولی راستش رو بخواین دکتر شمسایی یه مقدار زیادی شلوغش می‌کرد. بخدا من حالم اون‌قدرهام بد نبود. بقول این سکس تراپه بابا هیچ‌کس اعتیاد و یک دفعه‌ای قطع نمی‌کنه. گاماس گاماس..» سر تکان می‌دهد:« خب؟ جالب شد. می‌تونم بپرسم روش درمان ایشون چی بوده كه اینقدر راضی هستی؟» مطمئن نیستم بگویم یا نه.. می‌روم به همان روزی که سکس تراپه معاینه‌ام کرد. اسمش شهروز اسلامی‌ است. یک جوان خوشتیپ و کرواتی که آدم می‌ترسد زنش را ببرد پیشش! مطبش جای سوزن انداختن نداشت! همه سانتال مانتال! آدم حسابی! چقدر هم تعریفش را می‌کردند! وقتی رفتم تو کلی تحویلم گرفت. انگار یک عمر می‌شناختم. با حوصله معاینه‌ام کرد و بعد مثل یک رفیق صمیمی نشست کنارم. گفت:« نباید پیش اورولوژیست می‌رفتی. مشکل شما بخشیش ذهنیه بخش دیگه‌اش برمی‌گرده به پارتنرت. آره دیدن این فیلم‌ها به شدت نهی می‌شه ولی نه برای شمایی که اعتیاد به دیدنش داری. اعتیاد رو نمی‌شه یک شبه ترک کرد! من روشم اینه که اول دوز مصرف رو پایین می‌یارم بعد کم‌کم قطع می‌کنم. کاری که تو با بدنت کردی سرکوب میل جنسیه نه کنترلش!» «خب باید چطوری کنترلش کنم؟» دست‌های سفید و کشیده‌اش را روی میز به هم چسباند:«یکم حرفی که می‌زنم خطرناکه ولی پیشنهادم اینه وقتی نیاز به فیلم داری تماشا کن ولی محدود و با شرایط خاص» «چه شرایطی؟» «فیلم‌هایی رو ببین که من برات می‌فرستم. و بعد از اینکه تحریک شدی بلافاصله برو سروقت همسرت» «یعنی چی؟» «گوش کن پسر خوب. باید بپذیری که تو با سابقه‌ی پونزده‌سال اعتیاد، خیلی بلاها سر روح خودت آوردی. ذهنت شرطی شده. تنوع طلب شدی. و هر چقدر خودت رو به در و دیوار بزنی دیگه خانمت برات جاذبه نداره. تنها راهی که در قدم اول پیش روت داری اینه که فعلاً با همون فیلم‌ها تحریک شی و بعد به جای استمنا بری سراغ خانمت»
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_77 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #پروانه جمعه عقدکنان مژگان است. از صب
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 هر چه بیشتر می‌گذرد حالم خراب‌تر می‌شود.. نمی‌دانم بخاطر کدام یک از گیر و گور و بدبختی‌هام است. قربان خدا بروم دور و برم پر است از بدبختی.. چند هفته است دارم از جیب می‌خورم و کفگیر خورده ته دیگ! از آن‌طرف عزای عقد مژگان را گرفته‌ام که چطور آفتابی شوم توی سالن.. دلم نمی‌خواهد دیگر چشم تو چشم حاجی شوم. بدجوری از چشمم افتاده.. اگر هم نروم به تریش مامان و مژگان بر می‌خورد. اما از همه‌ی اینها که بگذریم حالم با خودم خوب نیست. همه‌اش منتظر یک بهانه‌ام دور و برم خلوت شود فیلم ببینم. وقتی هم که شرایط جور نمی‌شود عین سگ پاچه‌ی همه را می‌گیرم. دیروز به این یارو دکتره پیام دادم همین‌ها را گفتم، گفت:«قرار شد فقط در زمان‌هایی که من گفتم بری سر وقت فیلم!»دیگر رویم نشد بگویم وقتی پای نفس و علاقه وسط باشد من از بابام هم حرف‌شنوی ندارم! نوشتم چشم و رفتم تو سایت‌های پورن! یکی نبود بگوید آخر مرتیکه‌ی الاغ مگر تو با پروانه عنق نیستی که داری خودت را با دیدن این عن و‌ گه‌ها تحریک می‌کنی؟ بعد که کمرت پر شد می‌خواهی چه غلطی بکنی؟ ‌ولی گفتم که! وقتی پای نفس به میان بیاید از خود گاوم هم حرف‌شنوی ندارم! مجبور شدم بعد از مدت‌ها با خودم مشغول شوم و بعد عین سگ پشیمان بشوم. احساس می‌کنم دارم افسرده می‌شوم. دیگر دل و دماغ هیچ کاری را ندارم. بهرامی‌فر هنوز هم دارد پیغام پسغام می‌فرستد بروم پیشش ولی دروغ چرا؟ به قول گفتنی انگار پشتم باد خورده. حس و حال کار و چرخ زدن بین آدم‌ها را ندارم. دلم می‌خواهد یک گوشه لش کنم و با کلش سرگرم شوم. اما وسط همان کلش بازی کردن هم، مدام تو فکر دیدن یک فیلم جدیدم. امشب ویر این افتاده به جانم که چند فیلم باغ وحشی ببینم. «بالاخره تونستی کاری پیدا کنی؟» سینی چای را می‌گذارد روی میز و پایین پام روی مبل تک‌نفره می ‌نشیند. حتما یک جوری از زیر زبان پناه بیرون کشیده که دیشب صولت همراهمان نبوده! اگر حرفش شد شیرفهمش می‌کنم که بخاطر حرف او قرار را به هم نزدم خودم دلم نمی‌خواست داداشش صولت را ببیند. همان‌طور که به گوشی نگاه می‌کنم سرسنگین جواب می‌دهم:«فعلا نه! منتظرم خبر بدن» نفس عمیقی می‌کشد:«خب چرا برنمی‌گردی بنگاه خودتون؟! بابا که چندبار پیغام فرستاده!» هه! خیال کرده من منترش هستم! این تو بمیری دیگر از آن تو بمیری‌ها نیست:«هروقت یاد گرفت مستقیم از خودم بخواد اون وقت شرطه! این‌بار دیگه باید خواب اونجا رفتنمو ببینه.» فنجان چایش را از روی میز برمی‌دارد و بین دست‌هاش می‌گیرد:«چطور دلت میاد اینطوری درمورد پدرت حرف بزنی. بیا از خر شیطون پیاده شو. بنده خدا سن وسالی ازش گذشته. خدا رو خوش نمیاد باهاش لجبازی کنی» باز نصیحت‌بازی‌هاش شروع شد! «من و بابام با هم تفاهم نداریم. بعدشم! به قول دکتر پروانتووون برا رسیدن به موفقیت باید از وابستگی‌هات دل بکنی» «دکتر پروانه‌مون؟!» «آره دیگه! شوما خیلی قبولش داری!» صداش می‌لرزد:«مگه تو قبولش نداری؟» هرکار کردم لحنم را جوری نکنم که متوجه حسم به دکتر نشود نتوانستم. حالا مگر تا ته و توی قضیه را در نیاورد ول می‌کند؟ یک هوم سوالی ضعیف هم می‌بندد به سکوتم که یعنی منتظر است. سریع پاهام را از روی کاناپه جمع می‌کنم و همانطور که لیوان چایم را برمی‌دارم می‌نشینم:«من جز خودم و خدا هیچ‌کسی را قبول ندارم.» خودش را کمی جلو می‌کشد:«اتفاقی افتاده؟! چرا حس می‌کنم دیگه مثل قبل بهش اعتقادی نداری؟!» حبه قند را بین دو دندانم نگه می‌دارم و می‌خندم:« همچین می‌گه اعتقاد انگار آمونه!» زل می‌زنم تو‌ چشمش:« من از همون اولشم بهش اعتقادی نداشتم. قبلنم گفتم! هر کسی خودش روانشناس خودشه» اینقدر جا خورده که به هندل زدن افتاده:«ولی تو که می‌گفتی دکتر پروانه خیلی کارش درسته.» ته چایم را هورت می‌کشم و لیوان را می‌گذارم روی سینی:«آره خب! الانم می‌گم! تو بین این روانشناسای آبکی، باز یه مقدار اون بهتره. اونم چون خدا پیغمبر سرش می‌شه وگرنه که هیچی حالیش نیس» کم مانده بدبخت بزند زیر گریه:«یعنی اصلا کمکی بهت نکرده؟» نگاه معناداری می‌کنم بهش:«عزیزم من که مشکلی نداشتم! مثل اینکه یادت رفته بابت تو پیش این بابا رفتیما! پس اونی که باید راضی باشه تویی نه من!» یک‌هو برق می‌گیردش. انگشت اشاره‌اش را می‌گیرد طرف خودش و می‌گوید:«بخاطر من؟ من...من مشکل داشتم؟!» بدون اینکه خودم بخواهم صدام یک پرده بالاتر می‌رود. گردنم عین غاز می‌پرد جلو:«بله ..تو! یادت رفته اعصاب نداشتی دم به دیقه پاچه‌ی من‌و پویا رو می‌گرفتی؟! کی بود می‌گفت اینقدر از زندگی ناامیدم که می‌خوام بمیرم؟» پلکش می‌پرد. دست‌هاش مثل چند وقت قبل شروع می‌کند به لرزش. داد می‌زند غرورش جریحه دار شده و عصبی است ولی نمی‌دانم چه کرمی افتاده به خشتکم، نمی‌توانم حرصش را در نیاورم.
دلم غرور میخواهد کمی شاید فقط کمی. غرور هایمان را از سر فروتنی، کجا جا گذاشته ایم که رویمان نمی شود به وسوسه ها ،نه بگوییم! به خستگی ها نه بگوییم! دلم غرور می خواهد کمی خود خواهیِ اصل! اصل جنس! مگر نه اینست که غرور را برای همین در وجودم نهاده اند؟ اگر نه، پس به چه کارم می آمد؟ اگر قرار بود غرور مرا به جایی برساند، که شیطان را رسانید. و به جایی ببرد، که شیطان را میبَرد.اصلا برای چه به منِ آدم داده شد؟ چقدر دلم برای ماتیاس تنگ شد. دلم برای غرورهایش، برای شجاعتش، برای قدرت اراده اش تنگ شده. کاش برگزیده را داشتم. و باز قوت میگرفتم . حالم خوب میشد. غرور مثبتم را انگار دوباره گم کرده ام. دلم غرور میخواهد. غرور مثبت!
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_81 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #پروانه پویا را دادم به پناه ببرد خا
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 کیفم کوک است. انگار تازه دارد زندگی روی خوشش را نشانم می‌دهد. پری که حامله‌است، تو این بنگاه هم حسابی جا افتاده‌ام. اصلا از وقتی من آمده‌ام کلی اعتبار برای بهرامی جمع کرده‌ام.. مشتری‌هاش هم چندبرابر شده‌اند. چقدر خر بودم که توی این سال‌ها چسبیدم به حاجی! داشتم دستی دستی آینده‌ی خودم را فنا می‌دادم. اینهمه از صبح سگ دو می‌زدم به خاطر چندرغاز کمیسیون که آن هم بیشترش می‌رفت تو‌ جیب پدرخوانده! نسبت شراکت با بهرامی و کار کردن برا حاجی عین نسبت جت می‌ماند به ژیان! همین امروز یک معامله‌‌ی شیرین جوش دادم که کف بهرامی برید. طرف ملکش را داده بود دست بساز بفروش. او هم تِر زده بود به نقشه! التماس می‌کرد کمکش کنیم واحدهایش را با قیمت خوب بفروشد تا بتواند برای زنش یک آپارتمان تر و تمیز بخرد و زندگی کند. بهرامی اشاره کرد به من و گفت غمت نباشد. آقا محسن درستش می‌کند.‌ ما هم ماندیم تو معذوریت! دیروز یک زوج جوان آمدند پرس‌و‌جو برای خرید خانه. اینقدر از ملک داغان یارو تعریف کردم که آب از لب و لوچه‌شان ریخت. بعد هم گفتم صاحب‌خانه راضی نمی‌شود خانه را رد کند برود. کنار گذاشته برای پسرش! رفتند و دیدند. یک مقدار توی ذوقشان خورد اما خودم با مشاوره و بازارگرمی جمع و جورش کردم. صاحب‌خانه که اسمش احسانی است تا ماجرا را شنید زنگ زد و کلی دعایم کرد. بدبخت زنش مریض است. می‌گفت اگر بفهمد بعد از یک سال تو زیرزمین زندگی کردن خانه‌اش اینطوری ساخته شده سکته می‌کند. گفتم:«من برات معامله رو با همون قیمتی که می‌خوای می‌فروشم فقط تو هم حواست باشه جلو مشتری اصلا سر قیمت کوتاه نیای تا من بهت رو بزنم. نگران چیزی هم نباش» زن و شوهره آمدند. پسره انگار هنوز دو دل بود. هی به زنش نگاه می‌کرد و با هم پچ‌پچ می‌کردند. زنه رو کرد بهم:«هیچ خونه‌ی دیگه‌ای سراغ ندارین که به پول ما بخوره؟ اینجا خیلی پرتی داره» چشم‌هام را گرد کردم:«خانوم؟! نفرمایید! به قرآن همین حالا که من و شما داریم چونه می‌زنیم چند تا مشتری دست به نقد پاش نشسته» دوباره به هم نگاه کردند. خودم را خم کردم جلو و صدام را پایین‌‌تر آوردم:«بعدشم شما دیگه با این پول کجا می‌خوای خونه نوساز گیر بیاری؟ به خدا من اصلا قصد نداشتم این خونه رو به کسی معرفی کنم. ولی تا چشمم به شما افتاد دلم یجوری شد. زنگ زدم به صابخونه گفتم اینطوری..» بهرامی از آن سر بنگاه دم به دمم می‌گذارد:«اصلا آقای احسانی به اعتبار آقامحسن خونه‌هاش رو گذاشته تو این بنگاه واسه فروش.. وگرنه خیلی سخت می‌گیره» زنه در می‌آید که:«آخه خونه‌اش طبقه پنجمه ولی آسانسور نداره» می‌خندم:«خانوم! ماشالله شما هنوز جوونی.. پنج طبقه که چیزی نیس.. خودش ورزشه» و واقعا هم ورزش لازم است. وقتی از در وارد شد، یک لگ مشکی پوشیده بود که از خط ران تا زانوهاش گوشت پاش تکه تکه ریخته بود بیرون. حالا بالاتنه‌اش زیر پالتو بود نمی‌شد پستی بلندی‌های زاقارتش را دید ولی می‌شد حدس زد آن بالا هم نما همچین خوب نیست! من نمی‌فهمم وقتی یک عده اینقدر بدهیکل و زشتند چه اصراری دارند عین داف‌ها لباس بپوشند؟ وقتی رفت تا نیم ساعت داشتیم با بهرامی به سیس‌پک غیر اصولی بدنش می‌خندیدیم. برگردیم به معامله! خلاصه اینقدر از مزایای این خانه برایشان گفتم که دلشان قرص شد. فقط غمشان قیمت بود که خب حق داشتند. من از عمد یک قیمت پرت داده بودم که تخفیف به جانشان بنشیند. دستی به ته‌ریشم کشیدم و نفسم را دادم بیرون:«عمویی خاله‌ای چمیدونم کسی رو ندارین ازش قرض بگیرید؟‌ اصلا کمیسیون ما هم شیرینی‌تون.. من خداشاهده فقط می‌خوام شما صاحب خونه بشید. می‌دونید بعد عید همین خونه چقدر قیمتش می‌ره بالا؟» پسره دوباره با زنش حرف زد و کیفور از مرام من گفت:«خدا خیرتون بده! نه اتفاقا اگه جور بشه که حق الزحمه‌ی شما محفوظه ولی من واقعا نمی‌تونم...اگه می‌شد باز قیمت پایین‌تر بیاد عالی می‌شه» زنگ زدم به احسانی و کشاندمش بنگاه. از قبل توجیه بود که باید چه‌کار کند. پسره همان حرف‌ها را زد. نگاهی کردم به احسانی و ژست التماس گرفتم:«آقای احسانی من می‌دونم تا همین‌جاشم خیلی کوتاه اومدی ولی به حرمت سیدالشهدا که الان تو ایام عزاداریشون هستیم اگه جا داره باز کوتاه بیا.. فک کن داری به این دوتا جوون شیرینی ‌می‌دی» احسانی دستی به ریشش کشید و با تردید گفت: «والا...آخه...باشه هر طور شما بگید. مبارک‌تون باشه» با خنده دست‌هام را کوبیدم به هم و نگاه کردم به زن و شوهره:«نگفتم آقا احسانی کارش درسته؟!»
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_83 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #پروانه آن‌روز صبح حالم خوب نبود. تا
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 یکی تو سرم هست که اصرار دارد ماجرای کشته شدن بچه‌ام رو بیندازد گردن گناه! کاری به درست و غلطش ندارم ولی من واقعاً از این وضعیت راضی نیستم. کدام آدم عاقلی خوشش می‌آید حیات و مماتش در گرو چهارتا عکس و فیلم باشد؟ کدام بی‌همه‌چیزی همه‌اش دنبال مکان می‌گردد تا با خودش قرار بگذارد و خیانت کند به زن و بچه‌اش؟ من ته خطم! حتی اگر بعضی وقت‌ها شلنگ تخته بیندازم از خوشی! دروغ چرا؟ دیگر دست و دلم به توبه نمی‌رود از بس که رو به آسمان گفتم من‌بعد گه نمی‌خورم و باز کاسه کاسه ریختم تو حلقوم نحسم! پویا را گذاشتم پیش پناه و پروانه را آورده ام شمال. به پری نگفته‌ام اینجا ویلای صولت است وگرنه داستان می‌شود.‌ نه که نظرش برایم مهم باشد نه.. فقط دلم نمی‌خواهد با گفتن بعضی مسائل اذیتش کنم. او از صولت خوشش نمی‌آید باشد! همه‌ی آدم‌‌ها حق دارند با بعضی‌ها حال نکنند ولی من بنا ندارم فعلاً قید رفیقم را بزنم. این پسر هر گیر و گور و عیب و ایرادی داشته باشد توی رفاقت سنگ تمام می‌گذارد. حقی که او گردنم دارد بیشتر از خودی‌هاست. همین سفر هم فکر او بود. پریروز آمد بنگاه و حال پری را پرسید. بعد هم کلید ویلا و سوییچ جکش را گذاشت کف دستم و اصرار کرد زنم را ببرم سفر. خب وقتی می‌بینم یکی اینهمه خوبی می‌کند تر و خشکش را با هم بسوزانم؟ البته بعد از ماجرای مژگان هم دیگر روابطمان مثل سابق نیست. حد و حدود دارد. او به خیالش من خیلی علیه السلام شده‌ام. جلو من کمتر حرف هرز می‌پراند. حتی از روابط خودش با الناز هم حرفی نمی‌زند. اصلا از کجا معلوم او پیش خدا حال و روزش بهتر از من نباشد! حداقل آدم‌هایی عین او زیر و رویشان یکی است. اما من پر از نفاق و دورویی‌ام. کثافت از سر و رویم می‌بارد ولی ادای چشم‌پاک‌ها را در می‌آورم. همین حالا که دارم این فکر‌ها را می‌کنم ذهنم مشغول یک دختر مو بلند است که گیس بافته‌اش تا زیر باسنش بود. مدام لختی ساق پا و شکمش از نظرم رد می‌شود. پروانه را برده بودم لب ساحل تا با هم قدم بزنیم و صحبت کنیم. یک‌هو این دختر و اکیپ دوست و رفیق‌های شرعی و غیر شرعیش از ماشین پیاده شدند. همه چیزش جذاب بود. ساپورت سیاه و نیم‌تنه‌ی بافت قرمزش هوش از سر هر آدمی می‌برد. صدای ضبط را بلند کرده بودند و دختره با یک پسر ریش بزی تانگو می‌رقصید. بی‌شرف جوری خودش را تاب می‌داد که کم مانده بود همان‌جا... احتمالا خیلی تابلو نگاه‌شان کردم که پری زد بهم و با اخم و تخم گفت:«منو آوردی اینجا تا آرامش بگیرم یا ناآروم‌تر شم؟» از خودم بدم آمد.‌ واقعاً چرا باید تو مملکت اسلامی اینها وجود می‌کردند مانتو روسری‌شان را در بیاورند و اینجوری برقصند تا یکی عین من حالش خراب شود؟ گفتم:«وقتی مملکت صاحاب نداشته باشه همین می‌شه دیگه» دوباره چشمم افتاد بهشان. پسره بیست بیست و یک سال بیشتر نداشت. جوری خودش را چسبانده بود به دختره که هر مردی می‌توانست مقصودش را درک کند. رگ غیرتم کم کم داشت ورم می‌کرد. اما از آن‌طرف دلم جوری به تاب تاب افتاده بود که دوست نداشتم کسی مزاحم تماشا کردنم بشود. پروانه از زیرانداز بلند شد:«برگردیم ویلا!» گفتم:«الان؟ بابا حالا چاییت‌ رو بخور» بند کرد که:« نه سردمه منو برگردون ویلا» خر که نبودم! فهمیدم از دست نگاه های من شاکی است. چایم را هورت کشیدم و بلند شدم. سعی کردم حرف را ببرم به یک سمت دیگر:«خدایی این وقت سال هم دریا مزه می‌ده ها..خیلی قشنگه. می‌گم..چه خوب شد بارون قطع شد نه؟!» چیزی نمی‌گفت. زیزانداز و وسایل را انداختم تو صندوق عقب:«ئه ئه!دیدی پویا پشت تلفن چی گفت بزغاله؟! وای هنوز تو نخ جمله‌ی آخرشم! من نگران دل دَلدِتَم مامانی» بالاخره خندید. راضی اش کردم با هم دور ساحل قدم بزنیم. خدا می‌داند آن چند دقیقه چطور بهم گذشت. مجبور بودم هی پایین را نگاه کنم یا زل بزنم تو صورتش. این کارها به خودی خود سخت نبود چیزی که سختش می‌کرد تصویر دختر گیس بلند بود که با سکوت پروانه هی پررنگ و پررنگ‌تر می‌شد. افتادم به پر حرفی و چرت و پرت گفتن تا دوباره ذهنم مشغول صحنه‌سازی نشود و کار دستم ندهد. پروانه می‌لنگید. کمرش درد می‌کند. زیر بغلش را گرفتم. وقتی دیدم چقدر پهلوهاش آب شده خجالت کشیدم. زیر چشم‌هاش گود افتاده بود ولی پوستش مثل همیشه می‌‌درخشید. ماندم وقتی زنم به این خوشگلی است چرا ذهنم همچنان دنبال سر و ریخت زن‌های مردم است؟ اینها واقعاً آزاردهنده است! یک ثانیه از این زندگی را هیچ‌کس حاضر نیست تحمل کند. همه‌اش عذاب وجدان، همه‌اش احساس گناه.. همه‌اش خیانت! وقتی برگشتیم سمت ماشین، دختره یک پالتو تنش کرده بود ولی دکمه‌ها باز بودند. دوید سمتمان. داشتم سکته می‌کردم.
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_85 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #پروانه اینقدر ناگهانی جلو راهش سبز ش
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 صولت دست‌بردار نیست. مدام سیگار روی سیگار دود می‌کند. نصف صورتش فرو رفته توی دود. کون‌خیزه می‌کنم سمت دیوار. پشتم یخ می‌زند. دهانم طعم پهن گاو می‌دهد و دود سیگار صولت می‌نشیند روش. نمی‌دانم چند دقیقه است نشسته‌ام اینجا! دیگر حساب زمان از دستم رفته. خیلی وقت است! شاید چند هفته! شاید چند ماه! روزهای اول اینطوری نبود. هر یک ساعت برابر با هزار سال می‌گذشت. یک کم که گذشت روزها بین تاریخ و عقربه‌های ساعت گم و‌ گور شدند منم پیگیرش نشدم. وقتی همه چیزت نابود شده دیگر چه فرقی می‌کند امروز دوشنبه باشد یا جمعه؟ با پشت سر سک می‌زنم به دیوار.. هی می‌زنم و لای دودهای معلق یادم می‌افتد پری با من چه کرد. اینهمه سال سنگش را به سینه زدم. همه جا پزش را دادم که نه.. زنم صبور است!‌ زن زندگی است. یاد سی‌دی‌هایی می‌افتم که تو گوشه‌کنار خانه قایم کرده بودم. همه را همان شبی که برگشتم تهران آوردم جلو چشمش، یکی‌یکی خرد و خاکشیر کردم. بالای شصت‌هفتاد تا سی‌دی بود. کف خودش بریده بود که اینها را تو‌ کدام سوراخی قایم کرده بودم. گفتم بیاورم جلو‌ چشمش تا بفهمد این تو بمیری مثل باقی تو بمیری‌ها نیست! گفتم بگذار بفهمد که این‌سری بنا دارم باهاش یک‌رنگ باشم! عین دو تا رفیق! کدام رفیق؟ اینقدر معرفت نداشت که اقل‌کم بگوید نبخشیدم! ما را به خیر و تو را به سلامت! دزدکی رفت و بی‌خبر! حتی نکرد با خودش فکر کند این محسن بدبخت این‌سری همه چیزش را گرو گذاشته حتی گوشی‌اش را! همیشه همین است! وقتی برای کسی تمام خودت را وسط می‌گذاری طرف شک می‌کند که نکند ریگی تو‌ کفشت داری! زندگی به من یاد داد که برای عزت‌مند بودن پیش عزیزترین کست هم لب به اعتراف وا نکن! حتا اگر به چشم دیدند حاشا کن! نگذار کسی غلط کردم گفتنت را بشنود. از سکه می‌افتی.. زار و زبون می‌شوی! آن شب سریع از بنگاه زدم بیرون. براش موز و پسته و فندق گرفته‌بودم تا به محض رسیدن یک معجون توپ درست کنم به خوردش بدهم. بعد بنشینم پهلوش؛ حرف دکتر پروانه را بیندازم وسط تا از نو جلساتمان را شروع کنیم. می‌خواستم بهش گوشی یازده‌دو‌صفرم را نشان بدهم و بگویم از این به بعد فقط همین می‌شود تلفن همراهم. می‌خواستم شام با پویا ببرمشان رستوران گردان میلاد. سه تایی.. عین خانواده‌های خوشبحت.. عین خانواده‌های درست و حسابی. بعد که پویا رفت چرخی تو اسباب‌بازی‌های طبقه‌ی پایین برج بزند دستش را بگیرم و بگویم:« پری جونم، پری خوشگلم، از این به بعد دلم می‌خواد حواست بیشتر بهم باشه. نذار تنها بمونم. نذار زیاد تو خودم باشم.» بعد که پرسید چرا؟ برایش توضیح بدهم که تنهایی و فکر و خیال واسه امثال من سم است. وقتی پشت در ماندم فکرش هم نمی‌کردم خانه نباشد. به‌ خیالم سر نماز است یا با پویا خوابیده رو تخت. همچین که کلید انداختم و با یک‌ خانه‌ی تاریک و سرد مواجه شدم کپ کردم. روی پاتختی یک نامه‌ی چند خطی خرچنگ قورباغه گذاشته بود با همان شر و ورهای شمال! انگار نه انگار این‌دفعه فرق داشت.. انگار نه انگار اینهمه التماسش کردم فقط یک فرصت دیگر بدهد. هرچند.. وقتی خدای به آن بزرگی حرفت را باور نکند و فرصت مجدد ندهد از بنده‌اش چه انتظاری است؟ اصلا این کارها را کرد تا بهم بفهماند دلم را به کرمش خوش نکنم! جوری آبرویم را جلوی او برد که وجود نکنم برش گردانم. حالا هم معلوم نیست چند نفر دیگر از گناهم باخبر شده‌اند و لعنتم می‌کنند. سرم را محکم‌تر به دیوار می‌کوبم. با این‌حال دردم نمی‌گیرد. صولت سرفه‌ای می‌کند و پشت بندش صدای ترق چیزی رو کف اتاق بلند می‌شود. فضا اینقدر تاریک است که نمی‌دانم چه چیزی از روی عسلی برگشته زمین. شاید لیوان چای، شاید هم گلدان. صدای خنده‌ی تلخ و محزون صولت درمی‌آید:«تا بخوام عادت کنم به این وضع اجلم رسیده » پریز بالای سرم را پیدا می‌کنم و چراغ را می‌زنم. کنار تخت زیرسیگاری چپه‌شده و روی موکت پر از ته سیگار و خاکستر ریخته. دو زانو جلو می‌روم و زیرسیگاری را می‌گذارم روی عسلی. دستش را که روی هوا سرگردان است می‌گیرم و نشانش می‌دهم زیرسیگاریش کجاست. « دسِت درد نکنه داداش» بغض و درد عین زالو چسبیده بیخ گلوم. دارد خون می‌خورد و خفه‌ام می‌کند. لبخندش از صدتا مرثیه غمناک‌تر است منتها نمی‌خواهد خودش را از تک و تا بیندازد؛ از بس که غد است و مغرور! وقتی او را می‌بینم بیشتر از زندگی سیر می‌شوم. خاک سیگارها را با کف دست جمع می‌کنم و می‌ریزم تو سطل منبت‌کاری شده‌ی کنار عسلی. تکیه می‌دهم به تخت و پشت کله‌ام را می‌گذارم روی تشکش. خیره می‌شوم به لامپ لوستر. چشم‌هام از زور نور سیاهی می‌رود. دنبال حرفی، جمله‌ای چیزی می‌گردم تا دلداری‌اش بدهم. هیچ چیز به ذهنم نمی‌رسد الا این:«می‌فهمم چی می‌کشی داداش. غصه نخور! عادت می‌کنی»
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_86 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #محسن صولت دست‌بردار نیست. مدام سیگار
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 یک ماه از رفتن پروانه می‌گذشت. درب و داغان و ماتم‌زده روی مبل افتاده بودم. دلم می‌خواست ازش زهر چشم بگیرم. برام زور داشت جواب تماس‌ها و پیام‌هام را ندهد. زور داشت به مادرم جواب سربالا بدهد و از طریق مژگان پیغام بفرستد که برویم برای طلاق! سوختم از اینکه دیدم دشمن‌شادم کرد و جیک و پیک زندگی‌مان را ریخت رو دایره. مامان اینها تازه فهمیده بودند. از بس زنگ زده بودند به خانه و گوشی خانم، شستشان خبردار شد که کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌است. اگر به من بود هیچ‌وقت نمی‌گذاشتم از چیزی باخبر شوند. هر بار ازم سراغش را می‌گرفتند یک بهانه می‌آوردم و زود گوشی را می‌گذاشتم. یک سری بهش پیام دادم جواب مامان را بده بو برده خبری است. نگو خانم زده‌ به سیم آخر. اصلا این دم آخری تازه ذات خودش را نشان داد. دفعه‌ی بعد که مامان زنگ می‌زند گوشی را برمی‌دارد و آب پاکی را می‌ریزد رو دستش. از مامان قول گرفتم چیزی به حاجی نگوید. خودش هم می‌ترسید او خبردار شود. کفری بودم ازش. می‌خواستم دق‌مرگش کنم ولی طلاقش ندهم. همان‌طور که او من را یک لنگه‌پا نگه داشت تو این زندگی و روزی صدبار دقم داد..‌ چی‌ داشتم می‌گفتم رسیدم اینجا؟ آها.. می‌خواستیم برویم شمال. مامان زنگ زد و طبق معمول گیر داد برای شام بروم آنجا. بعد هم به بهانه‌ی نصیحت کلی دولا پهنا بارم کرد. از کوره در رفتم و بحثمان شد. قطع که کردم صولت زنگ زد. خبر داشت زنم رفته ولی دلیلش را نمی‌دانست. هنوز هم نمی‌داند. من مثل زن‌ها شل‌زبان نیستم که هر جا چانه‌ام گرم شد سفره‌ی دلم را پیش کس و ناکس باز کنم. خلاصه صولت بند کرد که با بچه‌ها بنا دارد برود شمال، عشق و حال. حس و حال رفتن نداشتم. دلم می‌خواست تو غار تنهایی خودم باشم. از طرفی می‌دانستم آنجا خلاف‌بازار است. سفت و سخت گفتم نه و او هم دیگر پاپیچ نشد. چند ساعت بعد حاجی سرزده آمد. مطمئن بودم آمده از زیر زبانم حرف بکشد.‌ همین کار هم کرد. سراغ پری و پویا را گرفت. گفتم رفته خانه‌ی خواهرش! گفت مثل سگ دروغ می‌گویی! زبانم بسته شد. سرم را انداختم پایین. نه گذاشت نه برداشت زرتی درآمد که:«حقته هر بلایی سرت بیاد. تا یاد بگیری هر نونی رو تو سفره‌ت نذاری!» نیت کرده‌بودم هیچ حرفی نزنم و با همین خنده‌های قباسوخته لحظه ‌شماری کنم برا رفتنش. ولی اینقدر گفت و گفت تا مثل باروت از جا پریدم. گفتم:«خوب کردم! زندگی خودمه می‌خوام آتیشش بزنم!» داد کشید که:« گه می‌خوری! مگه تو نمی‌گفتی زنم دوسم داره..بهم افتخار می‌کنه؟ چی‌شد پس؟!» خدا نگذرد از پروانه که اینطور پشم و پیل من را جلوی او ریخت. گفتم:«زنم اگه رفت بخاطر این بود که شما زیر پاش نشستی! اینقدر در گوشش خوندی محسن چرا با صولته؟چرا با بهزادی‌فره؟ چرا اله چرا بله.. تا زندگی منو به هم ریختی.. زندگی منو دخالت‌ها و حسادتای جنابعالی نابود کرد. مگه کم خون به دلش کردی؟! یادت رفته داداششو واسه عقد مژگان دعوت نکردی از ترس اینکه مبادا اعتبار خانوادگی‌ت به هم بخوره؟ حالا الان داری سنگش‌ رو به سینه می‌زنی؟! » فقط اینها نبود. خیلی حرف‌ها گفتم.. الان زیاد خاطرم نیست. هر چه روا بود و روا نبود بارش کردم.. تا جایی که صورتش کبود شد و بی‌هوا زد زیر گوشم. اولین بار بود که از سیلی خوردن خوشم آمد. مثل کسی که بعد از یک کابوس بد، زیر گوشت بزند و بیدارت کند. نشستم رو زمین و عین سگ عر زدم.. دلم می‌خواست بغلم کند. دلداریم بدهد ولی سر که بردم بالا رفته بود. گوشیم را برداشتم و تند تند برا پروانه نوشتم:'' چطور تونستی باهام این‌کارو بکنی لعنتی؟! جواب خوبی‌های من این بود؟ آبرو برام نذاشتی کثافت.. کاش دستم می‌شکست و پای داداش و زن‌داداشت‌و توی زندگیم وا نمی‌کردم تا الان تو‌ خشتک اونا قایم شی. » منتظر بودم چیزی بگوید. دست‌کم‌ بفهمد حالم خراب است. صدبار تصور کردم الان برام می‌فرستد چی‌شده؟ من پیش کی خرابت کردم؟ محل سگم نداد.. تهدیدش کردم: "اگه تا فردا برگشتی که هیچ اما اگر برنگشتی هرچی دیدی از چشم خودت دیدی. به خدا دیگه رات نمی‌دم تو این خونه." خدا می‌داند چقدر محتاج یک‌ جوابش بودم. نمی‌دانستم باید چطوری برش گردانم.. من عادت نداشتم او ندیده‌ام بگیرد. فقط دنبال انتقام می‌گشتم.. چشمم خورد به قرآن روی کنسول. کارد می‌زدی خونم در نمی‌آمد.. خیز برداشتم و پرتش کردم آن طرف. اگر خدا تن بود می‌رفتم پیِش و به جانش می‌افتادم. به همه چیز و همه کس فحش دادم.. «وا کن اون پنجره‌ رو.. من که عادت دارم. می‌ترسم تو خفه شی»
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_86 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #محسن یک ماه از رفتن پروانه می‌گذشت.
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 خیلی وقت است که پشت در ایستاده‌ام. هربار آمدم زنگ را بزنم ترس رویارویی دستم را پس زد..هیچ دلم نمی‌خواهد با کسی روبه‌رو شوم. روبه رو شدن مساوی است با سین‌جم شدن! با مو را از ماست بیرون کشیدن! اگر پری را دوست نداشتم هیچ چیز برام مهم نبود. می‌زدم زیر میز و می‌شاشیدم به اخلاق و اعتبار ولی چه کنم که دلم با اوست. «به! از این طرفا؟!» زهره‌ام می‌ریزد.‌ دستم را از روی زنگ برمی‌دارم و پشت سرم را نگاه می‌کنم. پناه است. سلام می‌کنم. عین بزدل‌ها.. عین الکن‌ها! «سلام!» دستش را از روی کمرم برمی‌دارد و کیسه‌های خریدش را جابه‌جا می‌کند:«بابا مشتی! کجایی تو» هنوز دوزای‌ام نیفتاده که دارد تحویل می‌گیرد یا طعنه می‌زند! از تو دارم می‌لرزم ولی با لبخند سر و تهش را هم می‌آورم:«از احوال‌پرسی شما» کلیدش را از جیب کاپشن درمی‌آورد و با خنده سر تکان می‌دهد:«ای بابا! عجب!» در را باز می‌کند:«اومدی زن و بچه‌تو ببینی؟!» نمی‌دانم چه بگویم. بی‌هوا از دهنم در می‌رود که:«می‌شه به پری بگی بیاد دم در؟» در حالی‌که آمده‌بودم واسه پویا. در را با پا باز می‌کند و یک نچ آب‌دار تحویلم می‌دهد.‌ «هیشکی بعدِ سه ماه حرف‌هاشو دم در نمی‌زنه. تشریف بیار تو» این را می‌گوید و بی‌معطلی زنگ خانه را می‌زند. «لیلا خانوم به بچه‌ها بگو مهمون داریم. آقامحسنه» دست و پام را گم کرده‌ام. فکر می‌کردم زنگ در را می‌زنم و سرسنگین سراغ پویا را می‌گیرم، چه می‌دانستم اینطوری می‌شود؟ دستش را می‌گیرم:«نه جان پناه.. الان نمی‌تونم بیام تو. شرایطش رو ندارم!» نگاهی می‌اندازد به بالا تا پایینم:«والا شرایط که....یه جعبه شیرینی و دسته گل کم داری که کاریش نمی‌شه کرد. مجبوریم کوتاه بیایم.» یاالله می‌گوید و می‌رود تو. انتظار این برخورد را نداشتم. شاید این سه ماه دوری پری را سر عقل آورده و خودشان هم بدشان نمی‌آید قائله ختم به خیر شود. با خجالت و تردید پشت سرش یک قدم می‌روم جلو، پشت پرده ضخیم جلوی در. «پس کجایی آقا محسن؟ بفرما تو.. یاالله!» سرم سوت می‌کشد. قلبم دارد از سینه می‌زند بیرون. اگر می‌دانستم اینطوری می‌شود یک جعبه شیرینی دستم می‌گرفتم می‌آوردم. بسم‌الله می‌گویم و پرده را کنار می‌زنم. لیلا بالای ایوان چادر به سر ایستاده. خاله کنار در هال روی صندلی نشسته و سر خم کرده طرفم. پناه با صدای بلند می‌گوید:«آقا پویا کجایی؟ بیا بابات اومده» لیلا جواب می‌دهد:«نیستن! پویا بهونه می‌گرفت مادرش بردش بیرون» ساعت نزدیک هشت است. سابقه نداشت او‌ بچه را این وقت شب ببرد بیرون. نکند دارند دست به سرم می‌کنند:«این وقت شب؟!» خونسرد و آرام در می‌آید که:«بچه‌ان دیگه» بادم می‌خوابد. تعارف می‌کنند بروم تو. مانده‌ام چه کنم. شاید بهتر باشد بروم تا پری را تو خیابان بُر بزنم ولی می‌ترسم پیداشان نکنم یا چمی‌دانم کولی‌بازی در بیاورد. پناه دستم را می‌گیرد و تا دم ایوان می‌کشد:«بیا تو حالا. تا یه چایی بخوری سرو کله‌ی اونام پیدا می‌شه» تو رودربایستی می‌روم داخل. همان‌جا توی هال، کنار بخاری می‌نشینم و نگاه می‌کنم به گل‌های قرمز فرش. خاله عصا‌زنان کنارم می‌نشیند و دوباره چاق‌سلامتی می‌کند. لیلا برایم میوه و‌چای می‌گذارد. با اینکه تحویل‌بازار است ولی انگار روی مین نشستم. تا چای را برمی‌دارم زنگ خانه بلند می‌شود. قلبم می‌ایستد. لیلا دکمه‌ی آیفون را می‌زند:«اومدن!» خاله با نگاه، رفتن لیلا را دنبال می‌کند و سرش را می‌آورد نزدیک:«طفل معصوم شبی نبود بهونه‌تو نگیره..دیگه این کارها تو سن وسال شما زشته. شیطون‌و لعنت کن زنت که از در تو اومد ببرش تو اتاق از دلش در بیار. فهمیدی؟!» از خجالت آب می‌شوم. کاش همچنان خودش را می‌زد به آن راه. جلو پناه بور و سرشکسته‌ام نمی‌کرد. سرم را پایین می‌اندازم و زل می‌زنم به لیوان چای. صدای پویا از تو حیاط می‌آید! دلم می‌خواهد بال در بیاورم تا ایوان و بغلش کنم. نگاه می‌کنم به در. هیکل شش در چهارش تو کاپشن و کلاه نقابی وارد ایوان می‌شود. توی یک دستش چیپس است و دست دیگرش حباب‌ساز. تا من را می‌بیند میخکوب می‌شود. بلند می‌شوم. چشم‌هام می‌سوزد. یک‌هو کلاهش را در می‌آورد و می‌دود سمتم. بوی دود و سرما و گازوییل می‌دهد. «بابایی.. تو لاه یه چرخ و فلک گنده دیدیم ولی آقاهه داشت می‌لفت خونشون کسی لو سَوال نمی‌کلد. مامانی گفت فلدا اگه پسل خوبی باشم من و محمد‌و می‌بله پالک سَوالمون می‌کنه..» سفت بغلش می‌کنم. چطور تو این مدت بدون دیدنش دوام آورده بودم؟! توله هویج چهره‌اش مردانه‌تر شده!
Garsha-Rezaei-Bonbast-320.mp3
7.18M
می‌ترسم از دستت بدم.. نفسم‌و ازم نگیر
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_89 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #پروانه چراغ را خاموش می‌کنم تا جهان
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 پویا را برده بودم بیرون که مامان زنگ زد. تا فهمید با او هستم ذوق کرد که لابد خبری شده.. گفتم بیخود دلت را صابون نمال؛ فقط پویا را قرض گرفتم تا چند ساعتی پدرش باشم! طفلی حالش گرفته شد و شورش خوابید. کمی که حرف زدیم گفت دلش تنگ شده برا پویا.. می‌خواست بروم پیشش؛ اول قبول نکردم ولی بعد ویرم گرفت هول بیندازم توی دل پری. سر خر را کج کردم این‌وری و آمدم اینجا! به پناه پیامک زدم که پویا را آخر شب برمی‌گردانم. همین هم اشتباه کردم! اختیار بچه‌ی خودم را که دارم! حالا یابو برشان می‌دارد صاحبش هستند! با مامان نشسته‌ام توی آشپزخانه. حاجی توی هال دارد با پویا ور می‌رود. پیداست این چند ماه دوری حسابی دلتنگش کرده. همچین که بچه را دید انگار نه‌انگار ناخوش است، غرور ملکی‌اش را گذاشت کنار و دست‌هاش را وا کرد. بچه که بودم هم همینطوری بود. خصوصا اگر تنها می‌رفت مسافرتی و چند روزی نمی‌دیدمان؛ بعدها که ریش و پشمی به هم زدم خودش را کنار کشید. این روزها دلم برای او هم می‌سوزد! بعد از سکته، انگار از تک و تا افتاده؛ زیاد به پر و پایم نمی‌پیچد. سلامی می‌کنم و علیکی می‌شنوم. عین دو تا غریبه‌ی محترم! شاید هم مثل خدا ولم کرده به حال خودم. اصلا می‌دانی چیست؟ من همان خره هستم که یاسین خواندن زیر گوشش فایده ندارد. تکیه داده‌ام به کابینت‌. دستم را گذاشتم روی زانو و خیره شده‌ام به مامان که روی صندلی بغ کرده:«یعنی چی محسن؟ نمی‌شه که بخاطر یه مشکل کوچیک زندگی خودتونو اون بچه رو خراب کنید» بدبخت نمی‌داند مشکلات ما آش هفت‌جوش است.. بغرنج و پیچیده! درد بی‌درمان! تو کل این سال‌ها، سر جمع شش ماه زندگی درست درمان داشته‌ایم آن هم بخاطر اینکه پری چشم و‌گوش بسته و تازه نفس بود! نمی‌فهمید دارد چه بلایی سرش می‌آید! ولی حیف که نمی‌شود اینها را گفت؛ تف سر بالاست. از سر شب این بغض کوفتی دارد خفه‌ام می‌کند:«وقتی نمی‌خوادم چی‌کار کنم؟ خانوم تصمیمش‌و گرفته» اخم می‌کند:«د مگه فقط زندگی خودشه که تنها تنها تصمیم گرفته؟ فکر اون بچه رو نکرده؟» اشاره می‌کنم یواش‌تر! با پوزخند صورتم را برمی‌گردانم سمت کابینت. دوست ندارم عین دخترها چس‌ناله‌ کنم و بزنم زیر گریه. « امشب جوری خوار شدم که اگه خودشم بخواد نمی‌رم سمتش.. دیگه خودشو‌ بکشه هم نمی‌ذارم برگرده» باز هم زر مفت.. باز هم گنده‌گوزی‌های بی‌اساس! هیچ‌کس هم نیست بگوید اگر اینقدر لاتی چرا بغض کردی؟ «نه.. سر لج نیفت مامان. لعنت بفرس به شیطون» تصویر امشب می‌آید جلو‌ چشمم. یاد التماس‌هام می‌افتم. یاد تحقیرهای پشت در:«بش می‌گم بابا لامصب حداقل فکر این بچه رو بکن.. اصلا انگار نه انگار.. گفتم یعنی من اینقد بد بودم برات که حاضر نیستی بیشتر فک کنی؟ برمی‌گرده می‌گه برو درم ببند» دیگر نمی‌شود مخفی‌کاری کرد. این اشک‌ها همین یک نموره اعتبارم هم به باد داد. «آخه یعنی چی؟ چرا اینجوری می‌کنه این دختره؟ من می‌گم نکنه این فک و فامیلای جدیدش نشستن زیر پاش؟ » نگاه می‌کنم به صورتش. معلوم است که برا پری شمشیر را از رو بسته. با اینکه دلم خون است ولی خدا را خوش نمی‌آید پیش اینها خرابش کنم. اشکم را با شستم پاک می‌کنم:«نه بابا.. اونا آدمای درست درمونی‌ان. باز تو شروع کردیا » از صندلی می‌آید پایین و پهلوم می‌نشیند. رد اشک افتاده پای چین و چروک‌های زیر چشمش ولی خانم مارپل‌بازی‌اش را کنار نمی‌گذارد:« پ چرا باید یهو از این رو به اون رو بشه؟ یا تو داری این وسط لاپوشونی می‌کنی یا اون دردش یه چیز دیگست» هی این یک بیت شعر حافظ که علیرضا عصار خوانده تو ذهنم پخش می‌شود:"دردیست غیر مردن کان را دوا نباشد/ پس من چگونه گویم این درد را دوا کن؟" دلم می‌خواهد سریع‌تر بروم گوشه‌ای، مثل سگ پوزه بمالم به خاک و زوزه بکشم. جدی‌جدی دارم بدبخت می‌شوم. اگر طلاق بگیرد چه خاکی توی سرم بریزم؟ پویا چه می‌شود؟ جواب طعنه‌های حاجی را چه بدهم؟ سرم درد می‌کند. تنم یخ کرده. دوست دارم بلند بگویم هر چه که هست به درک. برود گم شود. گور پدر خودش و صاحبش ولی برعکس، به التماس می‌افتم:«مامان.. تو رو‌ خدا دعا کن.. زندگیم داره از دستم می‌ره.. مامان من بدون پروانه می‌میرم» دستم را می‌گیرد:«بخدا موندم تو کار شما. بذار یه سر کتاب برات وا کنیم مادر. نکنه دعایی شدین؟» مانده‌ام اگر او هم بفهمد عیب از پسر لندهورش است چه کار می‌کند؟ باز به بخت و اقبال و عروسش شک می‌کند یا تف می‌اندازد بهم و در را می بندد پشت سرم؟ خدا که با آن همه خدایی‌ چند وقته درها را سه قفله کرده و تابلو زده تردد فرشتگان ممنوع!
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_90 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #محسن پویا را برده بودم بیرون که ماما
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 دیشب حاجی را که تو آن حال دیدم توبه کردم. دلم می‌خواهد براش پسر خوبی باشم. همان‌طور که خودش گفت عزتش باشم.‌. ولی چند دقیقه‌ی پیش با بهرامی بحثم شد یادم و افتاد توبه‌ی گرگ مرگ است. من دیگر آدم‌بشو نیستم. یقین خدا هم این را فهمیده که بی‌خیالم شده و دورم را خط کشیده. کم‌کم دارد هست و نیستم را ازم می‌گیرد. زن، بچه، زندگی، اعتبار، آبرو، کار..رفیق.. همه‌چیز من هم بست نشسته‌ام به تماشا که کی تا ته فرو می‌روم در لجن و قلوپ قلوپ مرگ بالا می‌آورم. بهرامی همین چند دقیقه‌ی پیش سوییچ را برداشت و سرسنگین گفت می‌رود جایی و غروب برمی‌گردد. چند وقت است زیاد به پر و پایم می‌پیچد. حق هم دارد! دیگر مثل سابق دل به کار نمی‌دهم. لنگ ظهر می‌آیم و سر شب می‌روم. خب هر کسی باشد صدایش در می‌آید! ولی اینکه می‌خواهد کم شدن پا خور بنگاه را گردن من بیندازد حرف زور است. زر اضافه‌است. اینها را باید به خودش می‌گفتم ولی به زبانم نیامد. حالا اگر باز حرفش شد دارم براش. فعلاً مجبورم برای اینکه گزک دستش ندهم بنشینم توی بنگاه خالی و مگس بپرانم! حال ندارم فایل‌ها را بایگانی کنم. ذهن و دلم دنبال سرگرمی همیشگی می‌گردد. سر همین هم می‌گویم توبه‌ی گرگ مرگ است. وی پی‌ان را روشن می‌کنم. ترک به همین سادگی نیست که.. باید بروم دکتر. دوا درمان را که شروع کنم بهتر می‌توانم با نفسم کنار بیایم. قلبم مثل چی دارد می‌زند. یک چشمم به گوشی است و یک چشمم به در بنگاه. جدیدا هر جا خطر رسوایی‌ش بیشتر باشد تحریک‌تر می‌شوم. توی ماشین، توی بنگاه، روی نیمکت پارک.. یا راه‌پله‌ی خانه‌ی خودمان.. هر جا فکرش را کنی امتحان کرده‌ام. جایی خوانده‌ام که به این حالت‌ها فیتیش می‌گویند. حالا هر چی که هست فعلا خِرم را چسبیده و همین روزها همین یک چسه آبرو هم می‌برد هوا. چشمم به صحنه‌های فیلم گرم شده. عرق از سر و رویم می‌ریزد. یک‌هو در به هم می‌خورد. دست‌پاچه گوشی را می‌گذارم روی میز و می‌ایستم. این زنه اینجا چه‌کار می‌کند؟ زبان می‌چسبد یه سقم:«بفرمایید» یک پالتوی چرم مشکی پوشیده و پوتین بلند. موهای زردش از کنار کلاه بافتنی بیرون ریخته تا نزدیک شانه هاش. با اینکه ریخت و قیافه ندارد ولی جوری تیپ زده که آدم غسل واجب می‌شود. جلو که می‌آید عطرش بنگاه را برمی‌دارد. نمی‌دانم شاید هم من تو بد حال و‌هوایی هستم که اینقدر برام جذاب به نظر می‌آید.. دست و پام را گم کرده‌ام. آنقدر که فکر می‌کنم اگر دست به گوشی بزنم می‌فهمد داشتم چی می‌دیدم. با قر و قمیش سراغ بهرامی را می‌گیرد. کلا کارش همین است. ماهی یکی دوبار می‌آید کنار میزش می‌نشیند و به بهانه‌ی اجاره‌ی خانه با هم دل می‌دهند و قلوه می‌گیرند. «نیس. رفته جایی غروب میاد» همینطور که چشمم بهش است دست می‌برم روی دکمه‌ی تنظیم صدای تلفنم، تا کمش کنم ولی یک‌هو سروصدای بازیگرهای فیلم بلند می‌شود. با هول و ولا گوشی را برمی‌دارم و چندبار می‌زنم روی دکمه‌ی خروج ولی مگر خارج می‌شود؟ ریدم تو این شانس.. آبرو نماند برام. نباید خودم را از تک و تا بیندازم. از برنامه درمی‌آیم. نمی‌توانم جلوی خنده‌ام را بگیرم. از آن خنده‌ها که از صدتا فشار قبر بیشتر درد دارد. خودش هم یک لبخند معنی‌دار روی لب‌های پروتزی‌اش نشسته که تنم را می‌لرزاند.:« آهان..آخه معمولا این موقع‌ها بود» گوشی را می‌گذارم تو‌ جیبم:«حالا امرتونو بگید..ایشون نیست من که هستم» کیفش را می‌دهد به آن یکی دستش و می‌نشیند کنار میزم. پاهاش را می‌اندازد روی هم و آرنجش را ستون میز می‌کند:«والا کارشون داشتم. شما خوبی؟! چندبار اومدم نبودین. آقای بهرامی می‌گفت مشکل دارید..حل شد بسلامتی؟!» با چشم‌هاش دارد لقمه‌پیچم می‌کند لعنتی! از بالا تا پایین.. از پایین‌ تا بالا. می‌نشینم پشت میز. دارم آتش می‌گیرم. چقدر هم لذت دارد این سوختن. عینهو بعضی از خواب‌ها که شهوت به اوج می‌رسد و نمی‌خواهی لذتش را از دست بدهی. «چی بگم! حالا شما بفرمایید چی‌کار دارید شاید بتونم کمکتون کنم.» صدام عین بز کارتون پسر شجاع شده. ابروهاش را بالا می‌اندازد و انگشت می‌کشد گوشه چشمش: «دنبال یه خونه‌ام..تو یه جای دنج و بی‌دردسر!» دفتر را وا می‌کنم و بی‌حواس ورق می‌زنم: «چه قیمتی مد نظرتونه؟!» خودش را جلو می‌کشد. آهسته و شمرده می‌گوید:«قیمت من ساعتی صد و پنجاه تومنه! کارمم عالیه» قلبم جوری می‌زند که هر آن ممکن است پس بیفتم. می‌افتم به تته پته:«اا..‌اشتباه گرفتی» زیپ کاپشنش را تا زیر سینه می‌کشد پایین:«اتفاقا خیلی هم درست گرفتم. می‌دونم چندماهه زنت ولت کرده. می‌خوام کمتر اذیت شی»
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_92 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #پروانه پویا چسبیده به سینه‌‌ی پدرش و
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 برگشته به من می‌گوید من از خودم برایت خرج کرده‌ام.. می‌گوید بی‌لیاقت! بی‌لیاقت نبودم که این‌همه لیچار نمی‌شنیدم! یادت رفته نان نداشتید بخورید؟ من و حاجی جمع‌تان کردیم. حالا نه اینکه منتی باشد.. چشممان کور دنده‌امان نرم. مسلمان باید به داد مسلمان برسد ولی قرار نیست که حیا را قی کنی و معرفت و مروت را تف! جلد سوسیس‌ها را در می‌آورم و حلقه‌حلقه می‌کنم توی ماهیتابه! بله! قبول دارم. بد کردم به خودم ولی از دیوار مردم که بالا نرفتم! گناه کبیره کردم؟ خودم می‌دانم و خدا. مگر من را توی گور تو می‌اندازند؟ زیر اجاق را روشن می‌کنم. چشمم می‌خورد به شبح خودم توی شیشه‌ی لک‌گرفته! پای اجاق شامی درست می‌کرد. من هم پشت سرش بودم. عکس هر دومان افتاده بود توی شیشه. از سرم گذشت عین فیلم‌ها لبم را بچسبانم پشت گردنش. دامنش را بزنم بالا و شامی‌‌ها جزغاله شوند توی تابه. تا دستم خورد به کمرش خالی شدم از همه‌چیز.. هینی که گفت پر از التماس بود. به خیالش ادامه دارد ولی همان‌طور که گفتم برای من همه چیز تمام شد! بدون علت! به کسری از ثانیه! سرش را عقب داد. خر که نبودم! می‌فهمیدم نیاز دارد! در گوشش گفتم شب به خدمتت می‌رسم و حواله‌اش دادم به بعد! پدر بدبخت درآمد توی این چند سال.. آرزوی یک لذت درست حسابی به دلش ماند. چه کار کنم؟ مگر من می‌خواستم اینطوری شود؟ کاری از دستم بر‌می‌آمد؟ خواستم نشد! نمی‌توانم ترک کنم! اصلا بی‌اراده‌ام! بدبخت و ذلیلم. دستم را می‌گذارم دو طرف گاز. باز زل می‌زنم به خودم! اصلا می‌دانی چی‌است؟ تا خدا نخواهد هیچ احدی هدایت نمی‌شود! سوسیس‌های حلقه‌شده را می‌ریزم توی تابه. روغن شتک می‌زند و صاف می‌چسبد پشت دستم. محکم می‌سابمش به کون شلوارم. پویا از آن طرف هال یک بند نق می‌زند و بونه می‌گیرد. بهش مسکن هم دادم‌ها ولی نمی‌خوابد. هی ونگ ونگ که سرم چنین، دلم چنان.. ننه‌ام کجاست؟ دایی‌ام کجاست؟ ناز و‌ نوازش و زبان‌بازی هم فایده ندارد! _ مامان کی میاد؟ توله‌هویج ول کن نیست! دِ اگر مادرت مادر بود که به خاطرت برمی‌گشت سر خانه‌زندگی! خانم کس و کار پیدا کرده هار شده! « سَلَم اوفتی شده.. مامانی کو پس؟ چلا منو دوس نداله؟» آمده زیر دست و پام. اینقدر تو این یکی دو ساعت گریه کرده صدایش زنگ دارد. اعصابم را خط‌خطی کرده ولی مجبورم باهاش کنار بیایم: _ برو اون‌ور بابا.. برو روغن می‌پاشه بت شلوارم را می‌کشد: _ زنگ بیزن مامانی.. _زنگ زدم گف الان میام. تو برو اون‌جا بشین تا من یه غذای مشتی واست بپزم انگشتاتم بخولی تقصیر خود خرم است. رفتم توی بیمارستان نازش را کشیدم یابو برش داشت. هر کس دیگری جایم بود دماغ و دهن برای طرف نمی‌گذاشت ولی من عین منگول‌ها جوری تا کردم که انگار خودم سر بچه را شکسته‌ام! «قیمت من ساعتی صد و پنجاه تومنه! کارمم عالیه» تصویر زن.. صدای پر از شهوت و تمنایش.. بالا و پایین رفتن زیپ پالتویش حتی یک لحظه از جلو چشمم کنار نمی‌رود! آره من سر این طفل معصوم را شکستم. همان‌وقت که پری خبر داد گوشم صدا کرد. شک نداشتم دوباره خدا چوبش را بالا می‌آورد که آورد! کافی است پا کج بگذارم تا زار و زندگیم را به باد بدهد. یک طرف سوسیس‌ها زیادی سرخ شده.. گوشی‌ام زنگ می‌خورد. خدا کند پری باشد. رو می‌کنم به پویا: _ بدو.. بدو برو گوشیم‌و وردار بیار. فک کنم مامانته با هول و ولا می‌دود تا هال. ردش را با سر می‌گیرم. گوشی را جواب می‌دهد. صدای الو گفتن بهرامی توی خانه می‌پیچد. پویا تلفن را پرت می‌کند و بلند بلند می‌زند زیر گریه. می‌دوم سمت گوشی. گو گیجه گرفته‌ام. از یک طرف ونگ ونگ این، از یک طرف الو الو گفتن او. دستپاچه جواب می‌دهم: _ جانم؟ الو؟ سلام می‌روم دوباره پای اجاق. «الو؟ چه خبره اونجا؟» _ هیچی.. بعد بهت زنگ می‌زنم اگه کاری نداری؟ «کار دارم لابد که زنگ زدم! باز بی‌خبر بنگاه‌و بستی رفتی؟گوشی‌تو چرا جواب نمی‌دی؟» سر جنگ دارد. حق هم دارد. یادم رفت خبرش کنم. _شرمنده بچم ناخوش شده بود. نفهمیدم چی‌شد.. می‌آید تو حرفم: «هر سری هم یه بهونه داری دیگه! مرد حسابی تلفن هم نداشتی؟ جنابعالی انگار هنوز توجیه نشدی که کار مشارکتیه!» تکیه می‌دهم به اجاق. پشت کله‌ام گز گز می‌کند. _ بهت می‌گم بچم بیمارستان بود می‌فهمی؟ «منم بت می‌گم خرجش یه تلفن بود. مغازه رو بستی به امون خدا خبر هم نمی‌دی؟ بخاطر جنابعالی بنگاه دیگه پاخور نداره» مردک عوضی چندمین بار است که اینجوری حرف زده. _ ببین هی من هیچی نمی‌گم مثل اینکه فکر کردی خبریه! من مشتری پرونی کردم یا لاس زدن‌های تو؟ اونجا رو کردی خونه‌ی قرار بعد دوقورت‌ونیمت هم باقیه ؟
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 دلم گرفته! عین خری که افتاده توی گل هی دست و پا می‌زنم و بیشتر فرو می‌روم. دهنم طعم لجن و گندآب می‌دهد. چیزی نمانده تا خفه شوم. خودم می‌دانم... هی محسن بیچاره! کی به خوابت می‌دیدی یک هفته مانده به سالگرد عروسی‌ات خانه‌خراب شده باشی؟ سر پویا را از روی سینه‌ام برمی‌دارم و می‌خوابانمش روی بالشت. می‌گردم دنبال کنترل تلویزیون. از این سکوت بیزارم. تلفن همراهم زنگ می‌خورد. خدا کند پری باشد! بغضم می‌‌گیرد. به فرض که باشد! چه توفیری به حال رابطه‌مان می‌کند. پری دیگر از من گذشت. استفراغم کرد. آرام از روی تخت پایین می‌آیم و می‌روم هال تا گوشی را بردارم. بسم‌الله! حاجی سابقه نداشته این وقت شب زنگ بزند! لابد پری پرش کرده! «جانم حاجی؟» می‌دانی چند وقت است اینطوری صدایش نکرده‌ام؟ از وقتی که آن‌طوری بغلم کرد انگار آتشم گلستان شد. ولی چه فایده؟ سر همین ماجرای زندگی‌ام صد درصد دوباره باهام چپ می‌شود. «سلام. خواب بودی؟» صداش گرفته و ناراحت است. نکند پری زنگ زده چغولی کرده؟ راستش همچین بدم هم نمی‌آید این‌سری دخالت کند توی کارم. مثلا برگردد بگوید پروانه زنگ زده گفته محسن خیر ندیده بچه‌ی مریضم را برده.. بعد سرم داد بکشد که پسره‌ی جوالق جمع کن این بند و بساطت را.. همین فردا با هم می‌رویم دست زنت را می‌گیریم می‌آوریم خانه. تو هم تعهد می‌دهی هر سازی زد برقصی! بخدا که می‌رقصم! «نه بیدار بودم» دیگر جنم نمی‌کنم بگویم داشتم پویا را می‌خواباندم. نمی‌خواهم بدانند او اینجا بوده. چیزی نمی‌گوید. دهانم خشک می‌شود.«چیزی شده زنگ زدید؟» فوتش می‌خورد به گوشم: «از زن و بچه‌ت خبری نداری؟» بگویم خبر دارم؟ بگویم بی‌خبرم؟ «چی بگم؟» آه می‌کشد:«این‌طور که نمی‌شه! خوشت میاد از بلاتکلیفی؟» آخر شبی زنگ زده بپرسد چرا بلاتکلیفی؟ یک چیزی شده! جواب که نمی‌دهم بی‌هوا می‌گوید: « غروبی حال کریم بد شده بود سداسمال بردش بیمارستان» سد اسمال همسایه‌ بغلی بنگاه است. سوپرمارکتی دارد. نمی‌دانم چرا یک‌هو دلم خالی می‌شود:«خب؟» «الان زنگ زده می‌گه تموم کرده» زانوهام سست می‌شود. می‌افتم روی مبل:« مگه می‌شه؟ به چه دلیل آخه؟» نفسش را بیرون می‌دهد:«چمی‌دونم.. آدمیه دیگه.. زنگ زدم بت بگم اگه خواستی، فردا یه سر بیای این‌وری بریم کارا دفن و کفنش‌و بکنیم. بالاخره به گردن ما حق داشت بنده‌خدا.. از دار دنیا هم که کس و کاری نداشت .. » دارد همین‌طور درباره‌ی کریم حرف می‌زند. مثل‌اینکه بگوید یارو سرماخورده براش دوا دارو بخر! ولی من دارد قلبم از جا کنده می‌شود. آن چشم‌های ریز و موذی‌ از سرم عقب نمی‌رود. تن لاغر و قوزی‌اش پیش چشمم رژه می‌رود. «آخه سر چی؟ مگه چش بود؟» «نمی‌دونم. یه مدتی می‌شد ناخوش بود. هر چی می‌گفتم برو یه جا خودت‌و نشون بده محل نمی‌داد.. چه می‌شه کرد؟ پیمونه‌اش تا همین‌جا بود دیگه» یک‌دفعه بغضم می‌ترکد. امشب دلم نازک شده وگرنه من که اصلا از این بشر خوشم نمی‌آمد. تلفن را قطع می‌کنم. بی‌صدا می‌افتم به هق‌هق.. _ها؟ چیه پسر آق‌ملکی؟ موهات سفید شده؟! _ از دوری تو! _ از دوری من یا از خریت خودت؟! بگو بخاطر گنده‌گوزی جلو آقام _ زیاد زر می‌زنی کریم! برو اول یه نگا به خودت تو آینه بنداز بعد فضولی منو بکن _ چمه مگه؟ _ چته؟! بابا تو رو خدا زده _ قربون دستش! چوب خدا گله هرکی نخوره محسن ملکیه بلند خندید. دندان‌های یکی در میان و زرد و سیاهش بیرون افتاد. چطور باور کنم دیگر نیستی کریم! چقدر این مسخره‌است. چه بدبخت و بی‌نوا بودی کریم! اما سگ زندگی‌ات شرف داشت به این افتضاحی که من گرفتارشم! آخ سرم! انگار وسط کله‌ام زغال داغ گذاشته‌اند. ها یعنی الان بال درآورده و دارد این اطراف پرسه می‌زند؟ اصلا به کتفش هم هست که مرده یا دارد بر و بر به جسد خودش نگاه می‌کند و دماغ می‌خاراند؟ خوش‌به حالت کریم! می‌ماندی تو این دنیا که چه؟ نه عهد و عیالی، نه مال و منالی! مفم راه گرفته تا زیر سبیل. با کف دست پاکش می‌کنم. جلوی یخچال ایستاده‌ام! چه می‌خواستم؟ نمی‌دانم! شیشه‌ی آب را سر می‌کشم! حالا یعنی کریم را فردا می‌برند غسال‌خانه؟ در قوطی رب‌ باز است. سر سوسیس‌های پوست‌کنده از بین ظرف‌در دار بیرون افتاده! هی بدبخت کریم که جای زن باید غسال تنت را بمالاند.. در را می بندم. خاک بر سرت محسن که به زنده و مرده رحم نمی‌کنی.. برمی‌گردم به تخت‌خواب. پویا آرام و بی‌صدا خوابیده. انگار نه‌انگار که چند ساعت پیش داشت روده پاره می‌کرد. او هم گیر کرده این وسط.. کنترل تلویزیون را برمی‌دارم و شبکه‌ها را عوض می‌کنم. وقتی رسید خانه تعجب کرده بود که چرا تلویزیون آمده توی اتاق خواب! بچه‌است دیگر. تنهایی حالی‌اش نمی‌شود. نمی‌داند که از شدت تنهایی دیگر هیچ کانالی قفل نیست.