هدایت شده از مجله قلمــداران
ثبتنام جدید دورهی نویسندگی😍😍
اونایی که سری قبلی جا موندهبودند عجله کنند
برای اطلاعات بیشتر به این آیدی مراجعه کنید👇🏻👇🏻
@Mehrayara
من تازه داستان رو تموم کردم. ببخشید دیر شد.. فقط خواستم بدونی دلم نمیخواست خلف وعده کنم. باید نویسنده باشی تا بدونی وقتی یه چیز، اعصابت رو خورد میکنه چقدر نوشتن و تمرکز کردن کار سختیه..
ماجرای غزه بدجوری به همم ریخته. آروم و قرار ندارم.
سر همین هم نوشتن سخت بود.
حال داری الان بفرستم؟
برا این چند نفری که تا الان بیدار موندند و چشم انتظار
دم همتون گرم.
خیلی مخلصم
خیلی با معرفتید.
تقدیم با عشق👇👇👇
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_70 #ف_مقیمی #فصل_سوم #محسن دارم فایلهای بایگانی را توی سیس
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_71
#ف_مقیمی
#فصل_سوم
#محسن
چلهی تابستان بود. آب را جیرهبندی کرده بودند و کولرها کار نمیکرد. مامان و مژگان رفته بودند خانهی ملیحه خانم ختنهسوران پسر الهه. بابا کلید کرده بود دنبالش بروم بنگاه. درس را بهانه کردم و چپیدم توی اتاق. تا از در خانه زد بیرون رفتم سراغ سیستم. صدای ویژ ویژ دایالآپ که بلند شد انگار دنیا را بهم دادند. وصل نشده آب از لب و لوچهام راه افتاد. کیفور و مست، سیخ و شق و رق نشستهبودم منتظر. راحتتر از باقی وقتها وصل شدم. آدرس سایتی را که یکی از بچهها دادهبود، زدم. تا عکسها و فیلمها بالا بیاید گوشت انگشتهام را پیچیدم لای ناخن و خوردم. باز که شد قلبم آمد توی دهانم. انگار روی هوا بودم. مثل اینکه سوار ترن هوایی شدهباشی و از آن بالا بخواهی سر بخوری پایین. هماناندازه سرخوش و نشئه. ظرف نیم ساعت دو بار به اوج رسیدم. ولی کک چرخ زدن لای فیلمها بدجوری افتاده بود به تنبانم. لابد خیال میکردم اگر از این فرصت استفاده نکنم همهشان توبهکار میشوند و میروند زیر پرچم استغفار . هرازگاهی از اتاق میزدم بیرون و کله میکشیدم ببینم کسی آمده یا نه.میترسیدم یکوقت سرگرم خودم باشم سر و کلهی مامان اینها پیدا شود. با خودم گفتم یکی دیگر میبینم و تمام! حکایتم شده بود حکایت تخمهی آخر! ویرش افتاده بود به جانم و ولکن نبود. آرنجم را ستون میز کرده بودم و با کله رفته بودم توی مانیتور. یکهو شترق، برق از سرم پرید. پشت گردنم داغ شد. با هول شلوارم را کشیدم بالا.. برگشتم دیدم حاجی است... آب شدم ار خجالت. حاضر بودم عزرائیل خودش را شمایل او کرده باشد و جانم را بگیرد ولی پیش او بیاعتبار نشوم. اما اقبالم سیاه بود. هرچند صورتش کم از عزرائیل نداشت. سرخ و کبود، به هم ریخته، برزخی برزخی! سگک کمربندش را باز کرد و محکم خواباند روی کمرم. داد کشید بچه مزلف پدرسگ داشتی چه گهی میخوردی؟
جرئت نداشتم بگویم آخ. چرم کمربند یکی بعد از دیگری روی سر و تنم مینشست. آنقدر سریع که چشم جا میماند. دست انداخت توی یقهام و از صندلی کشیدم پایین. بیانصاف از هیچ ضربهای دریغ نکرد. مانده بودم سوزش کمربند را هضم کنم یا مشت و لگدهایی که ول میکرد رو پشت و پهلوم. بدتر از همه این بود که رو نداشتم جیک بزنم. اینقدر زد که به هنهن افتاد. کمربندش را انداخت گوشهای. تکیه داد به دیوار و سر خورد پایین. پناه بردم به کنج اتاق. مثل سگ زوزه میکشیدم. داشت هنوز فحش میداد که بیهوا چند ضربه زد وسط پیشانیاش. هیچوقت ندیده بودم اینطوری گریه کند. بلند بلند،، عین مادر مردهها. خودم را چسباندم به دیوار. دلم میخواست بروم لای ترَکش و هیچوقت برنگردم.
حاجی خطاب به خدا داد میزد:«کجای کارم اشتباه بوده که بچم همچین خلافی کرده»
از تک و تا افتاده بود وگرنه بهم رحم نمیکرد. افتاد به نفرین و تهدید. هر چه دم دستش بود پرت میکرد سمتم. مگر دلش خنک میشد؟ خودم میدانستم که فقط با کشتنم آرام میگیرد. کاش میکشت. به خدا که مرگ راحتتر از این بیآبرویی بود. کمکم زبان لالشدهام باز شد. افتادم به دست و پاش و گهخوری. با لگد هلم داد. گفت دیگر من پسری به اسم تو ندارم. بعد سیم و دم و دستگاه کامپیوتر را کند و با خودش برد توی اتاق. هیچوقت نفهمیدم چرا آن روز زود آمد ولی بعد از آن وقت هر وقت کسی دم از ستارالعیوبی خدا میزد حرصم میگرفت. خدا پیش بد کسی سنگ رو یخم کرد. همیشه همین است. نمیدانم لابد میخواهد با این کارها جلوی ابتذالم را بگیرد ولی خودش بهتر از هر کسی میداند من چه سگ اخلاقی هستم. هر دفعه که این کار را میکند جریتر میشوم. حالا که او برای من خدایی نمیکند چرا من بندهاش باشم؟
سرم سنگین است. دو تا نوافن میاندازم بالا و با آب سر میکشم. صولت چند ساعت است که دارد یکریز زنگ میزند. توی راه بودم که پیام داد الناز بیمارستان است. مثل اینکه خودکشی کرده. به جهنم! چه دخلی به من دارد؟ اصلا بهترین کار را کرده. شانس بیاورد نفله شود تا از این زندگی جان سالم به در ببرد. آفتاب از سر بامها افتاده و چیزی به غروب نمانده ولی همین اندک نور هم دارد چشم و چالم را در میآورد. سرم را با شال پری میبندم و میافتم روی تخت. از درد عر میزنم و به خودم میپیچم. کاش میشد این شال را بست بیخ گلوی فکر و خیال. تا وقتی که اینهمه صدا توی سرم رژه میرود خواب و آرامش تعطیل است. شانس آوردهام که پری رفته پیش خواهرش. اگر الان بود با او هم یکجور دیگر بساط داشتم. بگویم چی؟ پدرم سر یک تحقیق الکی، بهم یک دستی زده؟ برگشته میگوید:«من از گذشتهات خبر دارم!» هه! اگر راستی راستی خبر داشتی چرا زودتر به رویم نیاوردی؟ فکر کرده من الاغم! مثل روز روشن است یکی دیگر آمارم را داده دستش.. اگر پری داده باشد چی؟ آن شب که گذاشتم رفتم حالش خوش نبود.
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_70 #ف_مقیمی #فصل_سوم #محسن دارم فایلهای بایگانی را توی سیس
شاید زنگ زده به حاجی زبان باز کرده به درددل! شاید هم خودش افتاده دنبالم! ولی نه.. هیچکدامشان با عقل جور در نمیآید. مگر اینکه کریم دهن لق حرف زده باشد. حالا گیریم که فهمیده باشد، مگر جرم کردهام؟ مهم این است که زنم از همه جیک و پیکم خبر دارد و کنار آمده.. هیچوقت هم مثل حاجی نیامد دو ورم را به باد کتک بگیرد و آبرویم را ببرد. گاهیوقتها باید خودت را بزنی به نفهمی! تو اگر پدر خوبی بودی دنبال آتو نمیگشتی. دیدی خطا کردم، میآمدی دستم را میگرفتی، نصیحتم میکردی نه اینکه پتهام را بریزی روی آب. دست میکنم توی موهای کنار گوشم. مچاله میشوم روی تخت. صدای زنگ گوشی و تلفن خانه کلافهام کرده. نا ندارم بلند شوم جواب بدهم. هیچکس با من کار ندارد. من هم من بعد با کسی قاتی نمیشوم.
.
.
.
با گرمای دستی روی پیشانیام بیدار میشوم. سرم هنوز درد میکند ولی نه به اندازهی قبل. شال را از روی چشمهام کنار میزنم. پلکهام را روی هم فشار میدهم تا توی تاریکی اتاق او را بهتر ببینم. ناله میزنم:«پری»
«جانم؟ بهتر شدی؟»
انصافاً بهتر از این زن کجا گیرم میآمد؟ خاک بر سرم که قدرش را ندانستم و آزارش دادم. تو کل این سالها یکبار ننهبابام بهم نگفتند جان. آنهم بعد از خبط و خطا، تو بگو در حد یک وعده نان نخریدن! بعد این زن، با وجود قائلهی الناز هنوز دارد از جان خودش مایه میگذارد برای آشغالی چون من!
«وقتی تو کنارمی خوبم پری»
ناز میکند:«کی بود یه ساعت پیش گفت صدات رو مخمه برو بیرون؟!»
حالا مگر من یادم میآید که او را قبل از این جانم گفتن، دیده باشم! ولی دلش را ندارم دهن به دهنش بگذارم. خودم را از بالش میکشم بالا و سراغ پویا را میگیرم. میگوید دارد توی هال کارتون میبیند. دستش را میکشم و میچسبانم تنگ سینهام. توی گلوم پر از بغض است. میپرسد:«با پدرت دعوا کردی؟»
نمیدانم از کجا فهمیده. حیران و درمانده نگاهش میکنم:«چطور؟»
مینشیند لب تخت:« دیدم جواب گوشی نمیدی، زنگ زدم بنگاه بابا برداشت. سراغتو گرفتم، با عصبانیت گفت شوهر توئه از من میپرسی؟»
میخندد:«گفتم ای وای.. باز این پدر و پسر زدن به تیپ و تاپ هم. دوباره سر چی؟»
سرم را تکیه میدهم به تاج تخت. آه از نهادم بلند میشود:«مگه دلیلش مهمه؟! گاهی وقتا شک میکنم بابام باشه»
نچی میگوید و دستهایم را نوازش میکند:«پدرت اخلاقش تنده ولی واقعا دوستت داره»
به دلداری بچگانهاش میخندم!
میپرسم:«میدونستی برا مژگان خواستگار اومده؟!»
اینقدر سادهاست که گل از گلش میشکفد:«آره! امروز که زنگ زدم خونهتون مامانت بهم گفت..»
باز سنگ رو یخ میشوم:«ای ول..پس تو از من محرمتری»
«مگه تو خبر نداشتی؟!»
بغضم بیصدا میترکد:«پری زور نداره؟! پسر بزرگ باشی! خودت پسر داشته باشی ولی خونوادهت آدم حسابت نکنن ؟! من اصلا کاری به کار مامان بابام ندارم بهم بگو این رواست که خواهرم منو از انتخابش مطلع نکنه؟! مگه من چه هیزم تری به اینا فروختم؟! بعد ازقضیهی صولت گفتم دیگه محاله مژگان چیزی رو ازم پنهون کنه ولی »
دیگر نمیتوانم حرف بزنم. عین این زنها که اشکشان لب مشکشان است شدهام. بغلم میکند. آن روز که بابا سیاه و کبودم کرد دلم میخواست مامان کنار سینی غذایی که برام گذاشته تو اتاق بنشیند. جای اینکه با شک و ناراحتی بپرسد چه غلطی کردم که حاجی کتکم زده، دست بندازد دور گردنم و بگوید عیب ندارد. اخلاق پدرت همین است دیگر. ولی محلم نداد. سینی را برداشت و دم در گفت آخرش من دق میکنم از دست شما.
«پری من دیگه بنگاه نمیرم. دیگه خونواده و پدر و مادر تعطیل.. برای همیشه! از امشب من مثل تو بیکس و کارم! همه کسم دیگه میشی تو..»
مات و مبهوت مانده که چه میگویم. از روی تخت میآیم پایین. خوش ندارم بیشتر از این شاهد نک و نالههام باشد. باید بروم زیر دوش. آب که به سرم بخورد خود به خود بدبختیها از یادم میرود.
ادامه دارد..
🚫کپی حرام است!🚫
💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋
خوندی؟😞
https://eitaa.com/joinchat/773914688Cebfbca7170
لینک تالار👆👆👆👆👆
لینک پیام ناشناس هم که داری؟👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
https://daigo.ir/pm/ahmmHX
‼️👆👆👆👆👆👆‼️
هدایت شده از hani_amin
چقدر مهمه ما به عنوان پدرو مادر بلد باشیم در شرایط حساس چه برخوردی داشته باشیم. این چیزیه که همیشه ازش میترسیدم و همچنان میترسم. اینکه نکنه در بزنگاه حساس ، با بچه ام برخوردی کنم که نباید...
ای کاش وهزاران ای کاش پدر محسن تغافل میکرد.درسته که دیدن فرزند تو همچین شرایطی خیلی سخت ودردناکه اما اگر تغافل میکرد، اگر با آرامشی هرچند ظاهری برخورد میکرد قطعا کارمحسن به اینجا کشیده نمیشد.
چقدر مهمه در کنار فرزند بودن، نه در مقابلش. چقدر دوستی و ارتباط صمیمانه با فرزند مهمه. در ظاهر شاید کلیشه ای به نظر بیاد اما در واقع همین هاست که باعث میشه از خیلی از بحرانها جلوگیری بشه.
پدر پناه بهش گفت من دیگه پسری به اسم تو ندارم ، پناه رفت و معتاد شد ...
پدر محسن هم دقیقا همین جمله رو بکار برد ،محسن هم معتاد شد...
وای بر برخوردهای احساسی، وای بر کلامهای پر از کنایه و تحقیر، وای بر خشمهای شیطانی ، اینها میتونه زندگی یک فرد رو برای همیشه ازبین ببره. همونطور که زندگی پناه و محسن با همین رفتارها نابود شد.
#پیام_ناشناس
سلام
دبیرستان اینها بودم فیلم زبان اصلی می دیدم برای یادگیری زبان
خبر نداشتم فیلم میخواد چجوری پیش بره!
یهو صحنه دار شد و در لحظه مامانم اومدن داخل اتاق!
بدون هیچ حرفی فقط در رو بستن و رفتن!
تاالان یادم نمیاد فیلم شبهه دار دیده باشم از بس خجالت کشیدم.
به نظرم بهترین کار رو کردن.
#پیام_ناشناس
سلام،به عقل الانم کار اون روزم هیچ سر و صدا و خط و نشون و سیلی ای لازم نداشت!به نظرم اصلا لازم نیس خدا تو این فقره از ستار العیوبیِ خودش مایه بذاره.ولی وقتی فقط ۱۳ سالم بود و بابام فهمید دارم یانگوم نگاه میکنم و یکی خوابوند زیر گوشم و شروع به داد و هوار که آی ایها الناس دخترم داره این زنای کافر رو نگاه میکنه،کِیِ که مثل همینا سر لخت و عور بگرده تو خیابون؛منم دیدنِ یانگوم رو عیب میدونستم و موقع نگاه کردن سریالش،دنبال ستار العیوبی خدا میگشتم که یه جوری قضیه رو رفع و رجوع کنه ولی خب ستارالعیوب نشد و منم حالم به هم خورد از تمام چیزایی ک بوی دین میداد و بابام طرفدارش بود.مامانمم جای بغل کردنم دوتا چشم و ابرو برام اومد که مگه نگفتم وقتی بابات نزدیک خونه اس این سریال وامونده رو نگاه نکن؟!
شاید این موضوع ربطی به پارت دیشبتون نداشته باشه ولی من در نوع خودم محسن رو خیلی خوب میفهمم.پدری ک مدام دنبال عیبجویی بچه شه و مادری ک در حسرت محبتش موندم تا رفت زیر خاک.
زمان زیادی گذشته، من با انتخاب خودم و بدون ترس بابام شدم محجبه ترین دختر خانواده و در عین حال کسی ک یانگوم صداش میکنن به خاطر دستپخت خوبش!
#پیام_ناشناس
داستان یانگوم دیدن این خانم منو برد به دهه ۶۰منم دخترنوجوون
و پدری که اصلا اجازه نمیداد فیلم سینمایی جمعه ها رو ببینیم چون سرلخت بودن و اوشین
شنبه که میشد همه در مدرسه درباره اوشین حرف میزدن ولی ما که تی وی هم داشتیم اوشین نمیدیدیم
چون پدرم اجازه نمیداد
ولی فیلمهای ایرانی رو خودش جمعمون میکرد و میگفت بیایید الان شروع میشه حتی زمانهایی که تی وی نداشتیم ما رو می برد خونه اقوام تا اون سریال رو ببینیم
برخورد پدرم رو هنوزم دوست دارم
واقعا دیدن سریال های خارجی که حجاب ندارند روی ما دختران و پسران کوچک تاثیر گذاره
خدا کنه روزی برسه که سیمای جمهوری اسلامی غنی و بی نیاز از مصرف خارجی بشه
#پیام_تالار
سلام من الان وقت کردم پارت دیشب رو بخونم
دوستی که گفتن حاجی (بابای محسن) هم حق داشته حرفشون یک جورایی درسته، حالا درسته که پدرو مادر باید خودشون رو کنترل کنن اما کنترل کردن خیلی سخته
اول این رو بگم که ما تلویزیون نداریم
چند وقت پیش دختر 9 ساله و دختر 7 ساله من با دختر خواهرم که 9 سالشه خونه مامانم بودن، شب اونجا بودن، فردا بعدازظهرش که من رفتم دنبال دخترام، هم از راه رسیدم هنوز چادرم رو کامل در نیاورده بودم، مامانم ب من گفتن تلویزیون روشن بوده بچه ها داشتن کارتون میدیدن، دختر بزرگم گفته من این فیلم رو دیدم ببینین چه طوری بچه دار میشن، الان میرن اینجا و بچه دار میشن، من هم تا این حرف رو شنیدم عصبانی رفتم تو اتاق و یکی خوابوندم تو گوش دخترم، بعد دختر کوچیکم و دختر خواهرم اومدن و ماجرا رو فهمیدن، دختر کوچیکم میگه مامان اصلا طهورا این حرف رو نزد، این حرف رو زینب (دختر خواهرم) زده، برای ما که کلا تلویزیون نداریم و با تلویزیون مخالف هستیم خیلی سنگین تموم میشه اگه بچه ام همچین حرفی رو بزنه
واقعا شرمنده دخترم شدم، طفلی یک کتک الکی خورد، بعد مامانم اومدن میگن، وای من اصلا صدای طهورا و زینب رو تشخیص ندادم و از دخترم عذرخواهی کردن، اما خب عذرخواهی بی فایده
جالب اینجاست که این موضوع رو مامانم دیگه ب خواهرم اصلا نگفتن
یعنی اگه این حرف، حرف بدی باشه چه توسط دختر من زده بشه چه توسط دختر خواهرم
خودم این ماجرا رو برای خواهرم تعریف کردم
هدایت شده از شهید سید مجتبی علمدار
سلام
راستش من از صبح ک پیامای دوستان رو خوندم ی مسأله ای بدجور ذهنمو درگیر کرده
ای کاش ما آدما یاد بگیریم قبل قضاوت کردن اطرافیانمون ب قول معروف کفش طرف رو پامون کنیم و چند قدم بزنیم بعد قضاوتش کنیم .
قضاوت اول:
از صبح اکثرا دارن حاج آقا رو میکوبن ولی آیا ب این فکر کردیم خدای نکرده خودمون جای حاج آقا بودیم چ رفتاری میکردیم آیا واقعاً توی لحظه و با دیدن اون صحنه اصلا خون ب مغزمون می رسید ک درست تصمیم بگیریم .
البته من نمیگم کار حاج آقا درست بوده ، نه ولی تا حدی بهش حق میدم
قضاوت دوم
مشکلات محسن رو تقصیر روزگار و اطرافیان میندازیم
ولی آیا ب این فکر کردیم محسن میتونست بعد این اتفاق جور دیگه اعتماد اطرافیانو بدست بیاره و بشه همون پسر بزرگه ی خونه ک خودش دوست داره همه ب حسابش بیارن
ب نظرم آقا محسن راحت ترین کار رو انتخاب کرد و اونم رفتن سمت صولت و کارای ناجور
چون دیگه کسی نبود سرزنشش کنه تازه کلی هم بهش لذت می داد .
قضاوت سوم
پروانه درسته علی الظاهر محسن رو بخشیده ولی من خودم ب عنوان ی زن مطمئنم نصف بخشیدنش از سر اجباره چون :
هم پشت و پناهی نداره ک حمایتش کنه
هم بعد طلاق نمیتونه قید بچه اش رو بزنه
هم خودش رو از جهاتی مدیون محسن میدونه
واز همه بدتر اینکه جدای علاقه و عشق ب محسن وابسطه هم هست
پس مجبوره بین بد و بدتر گزینه ی بد رو انتخاب کنه و خودشو ب ندیدن و بخشیدن بزنه شاید این محسن سرکش کمی سربراه بشه .
ببخشید طولانی شد
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
شبتون بخیر 🌱
منوال جمعه های هر هفته تصمیم داریم این هفته یک اتاق برای یک خانواده نیازمند بازسازی کنیم که بتوانند تا قبل از فرارسیدن زمستان داخل این اتاق اسکان پیدا کنند😢
مبلغ مورد نیاز ۱۹ میلیون تومان هست
امشب به نیت مردم مظلوم فلسطین و پیروزی نیروی های مقاومت هر مبلغ که دوست داشتید واریز کنید
🖤🖤👇👇👇
6280231228292172ابوطالب رنجبر (رو شماره کارت بزنید خودش کپی میشه ) آیدی ارتباط با ما @ranjbar_admin اجتماعی های زیر دنبال کنید 👇👇👇 🔹ایتا http://eitaa.ir/abootaleb_ranjbar 🔹اینستاگرام http://instagram.com/abootaleb_ranjbar 🔹تلگرام https://t.me/abootaleb_ranjbar
مجله قلمــداران
بسم الله الرحمن الرحیم سلام شبتون بخیر 🌱 منوال جمعه های هر هفته تصمیم داریم این هفته یک اتاق برای ی
سلام شبتون بخیر
برسم امانت آخرین واریزی شما برای این پروژه
انتقال اينترنت:+400,000ریال
حساب:710046825794
مانده:87,880,000 ریال
0810-09:08
شنبه راهی سفر مشهد هستم
ان شالله قول میدم اگر تا روز شنبه مبلغ مورد نظر برای این پروژه تکمیل بشه
خاصه در حرم امام رضا دعاتون کنم
جا نمونید😉
فقط ۴ میلیون تومان دیگه برای این پروژه نیاز داریم
مبلغ ۵ میلیون تومان هم از صندوق قرض الحسنه بهشون وام دادیم ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید در سوئد که معمولاً مرذمش رو به ضد مسلمانی و قرآن میشناسیم چه کار قشنگی برای فلسطین ساخته شده😍
سرود تاثیرگذار «زنده باد فلسطین»
(همراه با زیرنویس عربی و فارسی)
زنده باد فلسطین که دارد معادلات و نظم جهان را به هم میریزد..
✨خبری در راه است✨
#موعود
#طوفانالاقصی
━━ .•🦋•.━━━━━━━━
👈 عضو شوید👉
━━━━━━━━━━━━
#چالش
به این عکس خوب نگاه کنید. به عقیدهی من که یک نویسنده هستم این عکس یکی از داستانیترین عکسهای جهان است. اول خواستم خودم براش چیزی بنویسم ولی بعد فکری به سرم زد.
به هرکسی که در مورد این عکس یک متن خوب و داستانی بنویسد هدیه خواهیم داد.
اگر فرد برنده نویسنده نباشد در دورهی نویسندگی ما بصورت رایگان شرکت داده خواهد شد.
اگر نویسنده باشد و علاقهای به شرکت در دوره نداشته باشد معادل هزینهی یک ترم، به حسابش واریز خواهد شد.
📌توجه داشته باشید متن ارسالی بیشتر از صد و پنجاه کلمه نباشد.
🟢حتماً به نکتهی دراماتیک تصویر در متن اشاره شود.
🟠متن شعاری نباشد.
🟡دلنوشتهی ادبی در مورد مردم فلسطین نباشد.
🟣حتما حتما حتما مربوط به همین عکس باشد.
🖋نوشتههای خود را به آیدی من و خانم رمضانخانی ارسال کنید.
🇯🇴 فرصت ارسال تا دوشنبه پانزدهم آبان
@moghimstory
@Maede_68
مجله قلمــداران
#چالش به این عکس خوب نگاه کنید. به عقیدهی من که یک نویسنده هستم این عکس یکی از داستانیترین عکسها
از ظهر کلی پیام اومده ولی هیچکدوم نکتهی عکس رو پیدا نکردند
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_71 #ف_مقیمی #فصل_سوم #محسن چلهی تابستان بود. آب را جیرهبن
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_72
#ف_مقیمی
#فصل_چهارم
#محسن
بهرامی از دیروز کلید کرده شریکش بشوم. مغازهی بزرگی دارد. پارسال یک ارث گنده بهش رسید برای خودش دم و دستگاهی به هم زد بیا و ببین. پاخور بنگاهش هم بد نیست. دیروز که زنگ زدم بهش برام جا پیدا کند گفت بیا همینجا وردست خودم کار کن. کمیسیون مومیسیون هم نمیخواهد. بعد افتاد به زبانبازی! یک مشت حرف الکی که حاجی به گردن ما حق دارد و من نباشم تو بیکار باشی و از این صحبتها.. من اصلاً بروز ندادم که بابت چی از پیش حاجی در آمدهام. به همه گفتهام دلم میخواهد برای خودم کار کنم ولی این ولد چموش انگاری شستش خبردار شده که از دیروز تا حالا یک بند زنگ میزند بیا پیش خودم. گفتم: اگر بنا باشد پیش تو کار کنم که بنگاه حاجی هست! گفت: اتفاقاً من بابت بیرون آمدنت از آنجا تحسینت میکنم. عین خریت است با پدرت باشی. اینطوری هیچوقت نمیتوانی رو پای خودت بایستی. خلاصه که حسابی مخم را کار گرفته. راستش بدم هم نمیآید یک مدت با هم کار کنیم. اینطوری بعد از یک مدت که بارم را بستم برای خودم جایی دست و پا میکنم. منتها حاجی زیاد از او خوشش نمیآید. میگوید قالتاق است. هرچند از دید او بیزینس یعنی کلاشی! فکر کن بروم پیش بهرامی، آنوقت قیافهی حاجی دیدن دارد! الان نزدیک دو هفته است عاطل و باطل میچرخم. میترسم پشتم باد بخورد. برای پری اینها که بد نشده. هر روز میرویم اینور آنور، پارک، سینما، چالوس، فشم! یا یکوقتهایی مثل الان سهتایی کارتون میبینیم و کیف میکنیم. پری یک زیرانداز بزرگ پهن کرده و پفک و چیپس گذاشته وسط. یککاسه تخمه هم داده دستم تا پوستها را با خیال راحت تف کنم رو زیرانداز. مزهی تخمه خوردن به همین است دیگر. بالش زیر آرنجم را دولا میکنم و لم میدهم به پهلو. پویا انگشتش را انداخته زیر بند عرقگیرم و با موهای روی سینهام ور میرود.
همهچیز مثل یک روز عادی است که یکهو صدای آیفون بلند میشود. هر سه سرمان میچرخد طرف مانیتور روی دیوار. انگاری مژگان است. پری میرود پای آیفون: «وای محسن مژگانه.»
پویا جیغ میزند:«آخجون»
هول شدهام. آشغال تخمهها را از روی زیرپوشم کنار میزنم و میایستم:«باز نکنیا»
گوش نمیدهد. یک یعنی چی ملامتبار میگوید و سرخود در را میزند. داد میزنم سرش:«کی گفت بهت باز کنی؟»
رنگ به رنگ میشود:«وقتی خونهایم چرا وا نکنم خب؟»
بعید نیست اصلا با هم ساخت و پاخت کرده باشند. تندی زیرانداز را جمع میکند و میاندازد گوشهی آشپزخانه. روی کانتر را مرتب میکند و موهایش را باز و بسته میکند. انگار نه انگار من دارم با حرص نگاهش میکنم.
میروم طرف اتاق:«من نیستما.. فهمیدی؟»
وقتی در را میبندم صداش بلند میشود:«محسن زشته بخدا»
مینشینم لبهی تخت. داغ کردهام. دخترهی بیشعور دوزار برا حرف شوهرش ارزش قائل نمیشود. همه زن دارند ما هم زن داریم.
صدای خوش و بششان بلند میشود. مژگان قربانصدقهی پویا میرود و از پری عذرخواهی میکند که بیدعوت آمده. سراغ من را میگیرد. پری منمن میکند. نکند دارد با چشم و ابرو در اتاق را نشانش میدهد؟ خدا کند پویا چیزی نگوید.
«تو اتاقه»
کرهبز دهنلق عینهو ننهاش زباننفهم است.
مژگان میپرسد:«خوابه؟»
پری دارد میگوید آره میخواهی بیدارش کنم ولی این تولههویج در جا میریند روی دروغ مادرش :« بیداره عمه! همین الان رفت»
دراز میکشم رو تخت و تو این سگگرما تا سر میروم زیر پتو. قلبم تو دهنم میزند. درست نمیفهمم چه میگویند. یکهو در باز میشود و پتو از روی سرم کنار میرود:«حالا چرا رفتی اون زیر؟ بیا بیرون خفهشدی»
شروع میکند به خوشمزهبازی:«شیمیایی هم که زدی»
پتو را از زیر دستش با اخم میکشم و پشت میکنم بهش. هی دلقکبازی درمیآورد و التماس میکند بلند شوم. عهد کردهام یک کلمه هم حرف نزنم.
«حالا چرا با من قهر کردی؟»
بدم میآید از آدمهایی که خودشان را میزنند به آن راه. او یکی از آنهاست. سرسنگین میگویم:« من با کسی حرفی ندارم»
«چه عجب زبونت وا شد! جلو خانمت که خوب سنگ رو یخم کردی! دیگه داشتم میرفتم»
صداش میلرزد. میچرخم طرفش:« اومدی اینجا چیکار؟ ماله بکشی رو رفتارهاتون؟»
چشمهاش را باز و بسته میکند و نفس میگیرد. مثلا میخواهد بگوید من خیلی آرامم:« من فقط اومدم ببینمت چون نگرانتم. چون دلم تنگ شده. به ما چه که تو با بابا بحثت شده؟»
پوزخند میزنم:« دلت تنگ شده؟ تو خودت متهم ردیف اولی حالا میگی به ما چه؟»
ابروهاش میپرد بالا:«من؟ میشه بگی من چیکار کردم؟!»
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_71 #ف_مقیمی #فصل_سوم #محسن چلهی تابستان بود. آب را جیرهبن
خوب بلد است خودش را بزند به موشمردگی.
_هه!! آها حواسم نبود تو هیچ عیب و ایرادی نداری. آخه همیشه حق با توئه. دختر فهمیدهی تناردیههایی »
« این چه طرز حرف زدنه؟ درست صحبت کن! خیر سرت سنی ازت گذشته»
گردن میکشم:« چیه؟ روت نشد بگی حسودی نکن؟ آره»
لب و لوچهاش را کج میکند که مثلا بگوید برام متاسف است:«چی میگی تو محسن؟! قبول کن خیلی از جاها تو اول بودی»
پابرهنه میپرم وسط:«من فقط یه جا اول بودم. اونم نوبت زایمان مامانت بود!»
در را نشانش میدهم:«خب دیگه اگه دلتنگیت برطرف شد بفرمایید! فراموشم کن که برادر داری.»
با دهان باز نگاهم میکند:«داری منو از خونت بیرون میاندازی؟!»
آب دهانم را قورت میدهم. انگار دارم همین کار را میکنم. کدوم خری با مهمانش اینجوری رفتار میکند؟
« این منطقیه که با بابا حرفت بشه من رو پس بزنی؟»
خودم که خودم را نمیبینم ولی از لحنم بگیر تا ادا اصولم عین لاتها شده:«حساب بابات از حساب توی بیچشم رو جداست. دردم از اون یه چیزه از تو یه چیز»
بغضش گرفته. صداش بدجوری میلرزد:«خب بگو گناه من این وسط چی بوده تا بیشتر از این مزاحمت نشم»
خاک بر سرت محسن! دل بدبخت را شکستی! یک چیز بگو جمعش کند برود:«یادت میاد قدیم ندیما هر اتفاقی برام میوفتاد اول کی خبردار میشد؟!»
«منظورت چیه محسن! چرا اینقدر شلوغش میکنی؟»
گلویم درد گرفته. با اینحال صدام یک پرده میرود بالا:«اینکه میخوام خانوادهم آدم حسابم کنن شلوغ کردنه؟ تو خودت میتونی تحمل کنی؟»
«بابا مگه چیشده آخه؟»
آمپر میچسبانم:«چیشده؟ میدونی تو تقصیری نداری من زیادی احمق بودم که با تو ندار بودم. خوب جواب اعتماد منو دادی»
با تعجب به اینور آنور نگاه میکند.
صدام را میبرم بالا:«قیافهی حق به جانب به خودت نگیر که سگ میشما! سر قضیهی صولت چرا ازم همه چی رو پنهون کردی؟چرا اینهمه سال لالمونی گرفتید و به ریشم خندیدید؟! چرا سر این یارو همکارت، بهم هیچی نگفتی؟! منی که داداش بزرگت بودم نباید میفهمیدم که داره برات خواستگار میاد؟! هان ؟!»
جوری میگوید همین؟! که انگار دارم برا یک مشت پفک چانه میزنم!
«فعلا جواب همینا رو بده تا بریم سراغ سوالای بعد..»
سرش را تکان میدهد و نفس میگیرد:« در مورد رفیقت که قبلاً حرف زدیم دیگه نمیدونم چرا دوباره گیر کردی تو اون ماجرا.»
دوباره نفس میگیرد. انگار حرفش را خورد. بعد از کمی مکث
میگوید:«آقا محسن! همه خصوصاً خانمت میدونن من چقدر دوستت دارم. همیشه هم تعریفت رو کردم، میتونی خودت بپرسی. نه فقط من، هممون بهت میبالیم»
خیال کرده من بچهام! زده به کانال تعریف و تمجید و بچه خر کنی که از جواب طفره برود!
«برو سر اصل مطلب چرت و پرت نگو»
موهای کنار صورتش را میدهد زیر مقنعه:«قرار شد وسط حرفم نپری.»
«این قراریه که تو خودت تنها گذاشتی! ببین اگه میخوای شرو ور بگی بهتره بری بیرون.»
ناغافل صداش بالا میرود و با اخم میگوید:« مرسی از مهموننوازیت! تحمل کن! حرفهام که تموم شه رفع زحمت میکنم»
دارم هی پشت سر هم گند میزنم و یکی نیست جمعش کند.
مکث مژگان و انگشتهای گرهخوردهاش نشان میدهد چقدر حالش بد است. دلش را شکستهام. خب میخواست زر مفت نزند. پیشانیاش را فشار میدهد:«بزرگترین عیب جنابعالی همین پرخاشگریته. خیر سرت سیو خوردی سالته ولی عین نوجوونهای تخس رفتار میکنی. تقی به توق میخوره از کوره در میری. برا خودت میبری و میدوزی. توقعات بیجا داری از همه. بدتر از اون اینه که نمیای صحبت کنی تا رفع سوتفاهم شه. همه رو عقده میکنی بعد که شد غده، سر ما خالیش میکنی.»
خون خونم را میخورد. مثل همیشه یک چیزی هم بدهکار شدم.
« سر قضیه صولت اول از همه خود دوستت قسممون داده بود بهت نگیم. بعدشم جنابعالی بارها امتحانت رو پس داده بودی. میترسیدیم از توش شر در بیاد بری سر وقتش»
با پوزخند نگاهش میکنم.
«اما در مورد جریان خواستگار جدید! آره! این حق مسلم تو بود که از روز اول در جریان همه چیز قرار بگیری ولی تو که من رو میشناسی. من تو این مسایل خجالتیام. پس توقع نداشته باش برات حرف بزنم؛ قرار شد مامان بهت بگه که اونم بهت زنگ زد ولی جواب ندادی! مثل خیلی وقتای دیگه که وقتی بهت زنگ میزنه میگی دستم بنده و دیگه حاجی حاجی مکه! خانمت هم جواب تلفنهای خونه رو نداد که بعد فهمیدیم رفته بوده پیش پریسا»
لالمونی میگیرم. فکرش را هم نمیکردم که این حرفها را بشنوم. تنها سلاحم همین پوزخندهای ابلهانهاست.
مژگان همچنان میتازد:«تو عادت کردی همیشه خودت رو محق بدونی. عادت کردی تهمت برنی و قضاوت کنی ولی یکبار شده به کارهای خودت دقت کنی؟ حالا که کار به اینجا کشیده بذار بگم که مامان چقدر دلش ازت شکسته! خدا پروانه و خانوادهاش رو نگه داره ولی بهم بگو بیشتر با اونایی یا ما؟! چندبار به مامانت زنگ زدی؟! وقتی پیام تبریک تولدت رو فرستادم جوابم رو دادی؟! اینقدر منت قدیما رو سر من
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_71 #ف_مقیمی #فصل_سوم #محسن چلهی تابستان بود. آب را جیرهبن
نذار! تو مجبور بودی باهام حرف بزنی چون میدونستی من حامی سفت و سختتم. میومدی به من خواسته هاتو میگفتی تا جلو مامان بابا پشتت باشم. مثل قضیهی آشناییت با پروانه! منتی هم نیس وظیفم بوده. میخوام دنیا نباشه اگه سایهی تو و مهدی از سرم کم شه»
یکدفعه بغضش میشکند:« من حق رو به بابا نمیدم. آره قبول دارم یه سری از کارهاش بده. طفلی مامان سر دفاع از تو همهاش داره بحث میکنه باهاش. اصلا میدونستی فشار بابا شب دعوا روی بیست بوده؟! نه نمیدونستی! چون فقط خودت رو میبینی! در حالیکه بابا اگه قبولت نداشت هیچوقت حاضر نمیشد کل اعتماد و سرمایهاش رو بذاره وسط با تو کار کنه »
زر مفت میزند. دیگر دارد میزند به جاده خاکی. فکر کرده اینجا صحنهاست هی چیچیلوگ ردیف میکند تنگ هم. منتظرم ببیند تهش قرار است به چی ختم شود:« حالا سر یه مسالهی به این کوچیکی که خودت مقصر بودی میخوای ازدواج من رو بهم بزنی؟ اگه اینطوری دلت خنک میشه من حرفی ندارم. سی و سه سال مجرد بودم اینم روش!»
بلند میشود که برود. باید دست بندازم دور بازوهاش و بکشمش طرف خودم ولی به جاش لاتبازی درمیآورم:«واستا ببینم..میخوای جواب رد بدی به پسره چرا میاندازی گردن من؟! »
برمیگردد طرفم:«من جوابم مثبته! ولی دوست ندارم بخاطر ازدواج من، بین خانوادم فاصله بیفته!»
بدون اینکه صبر کند جوابش را بدهم از در میرود بیرون و صدای خداحافظیاش با پروانه بلند میشود. کاش پری عقل کند نگذارد با این حال برود. این دختره کلهخراب است. نمیفهمد! جدیجدی میرود خواستگاری را به هم میزند ترشیدگیاش میافتد گردن ما.
ادامه دارد..
🚫کپی حرام است!🚫
💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋