eitaa logo
مجله قلمــداران
5.3هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
302 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
خیلی وقته برام نظر نگذاشتید https://EitaaBot.ir/poll/vgl2?eitaafly
سلام شبتون بخیر ✨🍃 حالتون چطوره؟ الحمدلله از هفته قبل تا الان مبلغ ۲۰/۵۰۰/۰۰۰ تومان برای کمک هزینه سفر اولی ها کمک شد و یه دنیا از تک تک شما عزیزان ممنونم 😍😍🌹🌹 با این مبلغ ۱۰ نفر راهی سفر اربیعن شدند که همگی سفر اولی بودند. الحمدلله🌺🍃🌺🍃
من به تک تک عزیزانی که راهی شدند گفتم که بیاد کسانی که کمک کردند باشند ..بعضی از دوستان هم به نیت پدر و مادرشون کمک کردند که من همان پیام رو به دوستانی که راهی شدند منتقل کردم
مجله قلمــداران
سلام شبتون بخیر ✨🍃 حالتون چطوره؟ الحمدلله از هفته قبل تا الان مبلغ ۲۰/۵۰۰/۰۰۰ تومان برای کمک هزینه
این هفته قرار به خانم بارداری که بچشون همین هفته دنیا میاد کمک کنیم 💚 چند روز پیش هم یک میلیون و نیم هزینه کارهای قبل از زایمان رو دادن.. چون بچه اولشون بصورت سزارین دنیا اومده بچه دوم هم باید بصورت سزارین دنیا بیاد. اما مشکل اصلی اینجاست که شوهر این خانم مشکل اعصاب و روان داره و متاسفانه یکبار هم در ایام بارداری خانم،شوهر تو خواب می‌خواسته خانمش رو خفه کنه و بعد از اون این خانم باپسرش جدا زندگی می‌کنه 😢🥺 صدقه شب جمعه این هفته به نیت کمک به این مادر جمع میکنیم 🖤🖤👇👇👇
6280231228292172
ابوطالب رنجبر (رو شماره کارت بزنید خودش کپی میشه ) آیدی ارتباط با ما @ranjbar_admin اجتماعی های زیر دنبال کنید 👇👇👇 🔹ایتا http://eitaa.ir/abootaleb_ranjbar 🔹اینستاگرام http://instagram.com/abootaleb_ranjbar 🔹تلگرام https://t.me/abootaleb_ranjbar
امروز قراره بعد از شش ماه،ادامه‌ی داستان به جان او ارسال شه. وقت کردی مرورش کنی؟ لطفا همه در این نظرسنحی شرکت کنید. https://EitaaBot.ir/poll/wgxy?eitaafly
برام سواله چرا همیشه براتون شرکت در نظرسنجی سخته؟ این مشارکت‌ها باعث همدلی بیشتره همیشه تو نظرسنجی‌های کانال ایتا بیشتر از پنجاه نفر شرکت نمی‌کنند!
شناور ایتا دیگه نمنه‌دی؟🤔🤔
مجله قلمــداران
شناور ایتا دیگه نمنه‌دی؟🤔🤔
از اتاق فرمان اشاره می‌کنند که ایتاتون رو به روز رسانی کنید
بریم سراغ قسمت جدید؟😉😁
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_57 #ف_مقیمی #فصل_سوم #پروانه دیشب کلی حرف آماده کرده‌بودم ب
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 «پناه تو که از بوی سیگار متنفر بودی! چطوری سیگاری شدی؟» سیگار روی لبش را روشن نکرده می‌گذارد توی جیب. ذغال‌ها را با انبر مرتب می‌کند. دود از دل سیاه و نارنجی منقل بالا می‌آید و صاف می‌خورد تو صورتش. چشم‌هاش را جمع می‌کند: «آدم از خیلی چیزا بدش میاد ولی بش عادت می‌کنه!» همان‌طور نشسته خودم را می‌کشم سر ایوان: «من نپرسیدم چجور عادت کردی؟ پرسیدم چی‌شد که سیگاری شدی؟» پوزخندی می‌زند و خیره به ذغال‌ها می‌گوید:« خریت» معلوم است این‌بار هم مثل دفعه‌های پیش، می‌خواهد از حرف زدن طفره برود. دلخور می‌شوم:«خوبه نگفتی رفیق ناباب!» بی‌صدا می‌خندد: «اینم هست ولی بیشتر خریت خودم بود.» حرف را مزه‌مزه می‌کنم:« می‌خواستی با بابا لج کنی؟» تیز نگاهم می‌کند. یک آن می‌ترسم. سریع توضیح می‌دهم:«آخه چرا؟ بابا و‌ مامان بیشتر از من و پریسا تو رو دوس داشتن! وقتی بابا فهمید کمرش شکست.» آب دهانم را قورت می‌دهم:« این‌و خودش به مامان گفت! با گوشای خودم شنیدم» سیگارش را درمی‌آورد و با ذغال‌های سرخ آتش می‌زند.‌ دست‌هاش می‌لرزد. سر سنگین می‌گوید:«این آتیشه!» خیلی هول کرده‌ام. می‌ترسم دوباره نسنجیده حرف زده باشم و رنجیده باشد. بلند می‌شوم بروم دنبال سیخ‌ها. دم چهارچوب لیلا را می‌بینم که دارد سیخ‌ها را توی سینی می‌آورد. از دستش می‌گیرم و خودم می‌برم. پناه با حرص سیگار دود می‌کند. وقتی اخم و تخمش را موقع گرفتن سینی می‌بینم یخ می‌زنم. زیر لب عذرخواهی می‌کنم و برمی‌گردم طرف خانه. یک‌هو می‌گوید:«من فقط می‌خواستم غم و غصه از یادم بره. خسته شده‌بودم» می‌نشینم کنارش. محمد و پویا لب باغچه نشسته‌اند و دارند با جوجه رنگی‌ها بازی می‌کنند. صدای خنده‌های پریسا و لیلا از توی آشپزخانه می‌آید. پناه سیخ‌های جوجه را می‌چیند روی منقل. بدون اینکه سرش را بالا بیاورد می‌گوید:« لج کردم ولی نه با بابا! با خودم!» «چرا؟» تند تند باد می‌زند:« نمی‌تونستم ببینم بابا یک تنه جور همه رو می‌کشه.‌ یه سری داشتم از قلم‌چی برمی‌گشتم. سر کوچه بابا رو از پشت دیدم که داره با یه یارویی حرف می‌زنه. یارو صداش یکم بلند بود. انگار بحث درباره‌ی قرض و بدهی بود و ازدواج بچه‌اش. پشت یه نیسان واستادم. بابا هی می‌گفت زود قرضش‌و بر می‌گردونه. طرفم عذرخواهی می‌کرد که به روش آورده. من به چشم خودم خورد شدن و شرمندگی بابا رو دیدم. از خودم بدم اومد که تا اون سن نفهمیده بودم بابام بدهکاره» صورت مهربان بابا می‌آید جلو چشمم. از بغض صدایم می‌لرزد:«یادته چقدر سفره‌مون شلوغ بود؟ محمود عمو خدابیامرز همیشه می‌گفت ما هر وقت هوس چیزی می‌کنیم میایم خونه عباس‌آقا. از بس عین اعیونا می‌خوردیم و می‌پوشیدیم» دوباره سیخ‌ها را برمی‌گرداند. روی صورت لاغرش خط کج لبخند می‌افتد:«همون دیگه! نذاشت بفهمیم. ولی من غیرتم‌ قبول نکرد. روزها کیف و کتاب برمی‌داشتم و جای کتابخونه می‌زدم دنبال کار. بابای دوستم کابینت‌ساز بود. قسم و آیه دادمش به بابا چیزی نگه. رفتم پیشش مشغول شدم. بیست، بیست‌و پنج روز از کارم گذشت که یک‌هو سرم‌و گرفتم بالا دیدم بابا تو چهارچوب کارگاهه. کارد بش می‌زدی خونش در نمی‌اومد. جوری نگام کرد که نزدیک بود خودم‌و خراب کنم. اومد جلو آقامرتضی دستم‌و کشید. گفت اینجا چه غلطی می‌کنی؟ مگه تو کنکور نداری؟ مهلت نداد حرف بزنم.‌ رفتیم خونه. شما مدرسه بودین. هر چی تو دهنش بود گفت. شاکی بود از اینکه آبرو و حیثتش رو‌ تو‌ محل و در و همسایه بردم! با تعجب نگاهش می‌کنم:« مگه کار عار بود آخه؟» ته سیگارش را پرت می‌کند توی باغچه: «لابد برا بابا بود. مامانم پشتم در نیومد. طبق معمول حرف بابا رو تکرار کرد. منم دیگه قاتی کردم. گفتم هر اون چیزی که نباید گفته می‌شد. بش فهموندم خبر دارم وضعش خرابه. گفتم نمی‌خوام درس بخونم‌و دوست دارم کار کنم. گفت غلط اضافه می‌کنی! اینهمه خرجت نکردم که تو روم در بیای بگی شاگردی رو به دانشگاه ترجیح می‌دی! گفتم شاگردی کنم بهتر از اینه که الکی ادا پولدارا رو دربیارم جلو زن و بچه‌ام! من دیگه هیژده سالمه خودم می‌دونم چی صلاحمه. یهو بابا انگار خالی کرد. نشست لب باغچه. دستش‌و گذاشت رو قفسه‌ی سینه‌ش. در اومد که اگه می‌فهمیدی این‌طوری غرور بابات‌و نمی‌شکستی!» اشک‌ می‌ریزم به پهنای صورت: «خیلی بد گفتی داداش» پلک‌های خودش هم خیس است. گوشه‌ی دماغش را جمع می‌کند بالا:« خودم عین چی پشیمون شدم. افتادم به پاش. افاقه نکرد. فقط دلش با قبولی کنکورم نرم می‌شد.»
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_57 #ف_مقیمی #فصل_سوم #پروانه دیشب کلی حرف آماده کرده‌بودم ب
ولی او قبول نشد. یادم هست روز جواب آزمون، بابا چندبار رفت دکه‌ی روزنامه فروشی، ولی خود پناه عین خیالش نبود. انگار خبر داشت قبول نمی‌شود. بابا بهش گفت عیب ندارد دوباره بخوان. پناه نشست گوشه‌ی اتاق و پاهاش را جمع کرد زیر سینه.‌ با قهر گفت: «من یک کار رو دوبار نمی‌کنم!» بابا جا خورد. یک قشقرقی راه افتاد دیدنی! آن وقت‌ها من و پریسا فکر می‌کردیم چقدر پناه بی‌ادب شده تو روی بابا ایستاده. خبر نداشتیم پناه از جای دیگری دلخور است. «حالا عمدی کنکورتو قبول نشدی؟» کباب‌های آماده شده را می‌گذارد توی سینی. از گوشه‌ی چشم نگاه شماتت‌باری می‌کند:« نه! ولی راستیتش دیگه دلم به درس نبود. جای کتابخونه می‌رفتم پارک! داغون بودم. از یه طرف غرورم شکسته بود از طرف دیگه دل بابا رو شکونده بودم» لیلا را صدا می‌زند کباب‌ها را ببرد. وسط بحث دلم شور این را می‌زند که لیلا فکر کند با اینهمه کار نشسته‌ام ور دل برادرم به خوش و بش! از طرفی می‌دانم که این گفتگو مثل سری‌های قبلی ناتمام می‌ماند. سریع می‌پرسم:« چی‌شد سیگاری شدی؟» آه می‌کشد:«از سیگار شروع نشد.. من با متادون معتاد شدم» با تعجب نگاهش می‌کنم.‌ لبخند غمگینی می‌زند:«می‌خواستم بابا رو به آرزوش برسونم.. می‌خواسم روی کنکور تمرکز کنم» لیلا می‌آید و با یک دستت درد نکنه‌ی غلیظ سینی را می‌گیرد. رو می‌کند به من:«نمیای سر سفره؟ داداشت حالا در نمی‌ره» می‌خندیم. ولی خنده‌ی من از سر ناچاری است. انگار استخوان توی گلویم گیر کرده. پناه گوجه‌ها را می‌چیند روی منقل:« آره شما برو منم الان میام.» همان‌طور که بلند می‌شوم می‌گویم:« کی برام تعریف می‌کنی؟» با گونه‌های گل‌انداخته می‌خندد:«حالا وقت بسیاره» شام را دور هم می‌خوریم و به مسخره ‌بازی‌های محسن می‌خندیم. امشب کلید کرده روی جوش بینی مهرداد. «خوشگل بودی خوشگل‌تر شدی» پریسا شکم بزرگش را می‌گیرد:«مگه چشه شوهرم؟» مهرداد هم فقط بی‌صدا می‌خندد و برای خاله سر تکان می‌دهد. خاله دلش می‌سوزد:«حالا ببین یه امشب این مهمون ما رو می‌تونید فراری بدین» ولی محسن دست‌بردار نیست. چادر خاله‌ را از روی طناب برمی‌دارد و می‌اندازد رو شانه‌ی مهرداد. همه با تعجب و خنده نگاهش می‌کنیم. مهرداد می‌خواهد چادر را بردارد که محسن داد می‌زند:«نه.. سر جدت صبر کن.. کار دارم بقرآن.» مهرداد انگار دارد صبرش سر می‌آید. محسن عقب می‌رود و مثل آرایشگری که مدلش را تماشا می‌کند دست به کمر می‌زند:«بخدا عین خودشی» مهرداد از بالای چشم نگاه می‌کند:«عین کی؟» «زبیر تو مختار» یک‌هو همه منفجر می‌شویم. مهرداد چند دور چادر را می‌چرخاند دور دست و پرت می‌کند سمتش. محسن جاخالی می‌دهد که محکم می‌خورد تو صورت لیلا. از خنده ریسه می‌رویم. مهرداد دستپاچه عذرخواهی می‌کند. پناه رو به محسن چادر را گوله می‌کند توی دست:«ببین کاراتو» پریسا اینقدر خندیده که قرمز شده! دم گوشم می‌گوید:«الان نزام خوبه» مدت‌ها بود این‌طوری نخندیده‌بودیم! چقدر حضور محسن توی این زندگی خوب است. اگر نباشد خنده را از یاد می‌بریم! نگاه می‌کنم به صورت‌های خندان. به بخار سماوری که کنار پشتی ایوان بالا می‌رود. به هسته‌های هندوانه‌ی توی بشقاب‌ها.. استکان کمرباریک چای را بر‌می‌دارم و خیره به قاب زیبای مقابل می‌نوشم. کاش می‌شد این لحظه‌ها را زنده و خالص ثبت کرد و زد به دیوار اتاق! محسن چشمکی می‌زند. پر می‌شوم از نیاز و اشتیاق. یعنی می‌شود امشب بعد از مدت‌ها سری به صفحه‌ی نیازمندی‌های من بزند؟ *** فرض کن تا حد مرگ تشنه باشی و از کسی که می‌دانی خانه‌اش چاه ندارد طلب آب کنی! این تکراری‌است که سال‌ها به آن مبتلا هستم. سهم من از این همه عطش فقط تر شدن لب و دهان است. هیچ‌وقت مزه‌ی شیرین سیرآب شدن را نچشیدم. گاهی‌وقت‌ها دلم می‌خواهد جیغ بزنم. بالش را گاز بگیرم و از درد به خودم مچاله شوم ولی وقتی صورت غمگین و شرمنده‌ی او را می‌بینم دلم می‌سوزد. به زور چشم‌هایش را بالا می‌آورد: «ببخشید.. نمی‌دونم چرا اینجوری شد باز» نمی‌توانم آتشم را خاموش کنم. یک‌بار خواهرزاده‌ی دکتر گفته بود بهترین روشی که روی مردهای مثل او اثر می‌گذارد این است که مثل همان بازیگرها لباس بپوشم و رفتار کنم. چند روز پیش چندتا فیلم خارجی دیدم. کلی جلوی آینه تمرین کردم تا مثل آنها حرف بزنم و نگاه کنم. باید خجالت را کنار بگذارم و بشوم عین خودشان. دست می‌کنم لای موهایش. صدای نفس‌هایم می‌پیچد توی اتاق. «چقدر عوض شدی پری!» هر وقت حرف از تغییرم می‌زند ذوق می‌کنم. شور می‌گیرم. مردمک چشم‌هایم را با اغواگری حرکت می‌دهم:«جدی؟! چجوری شدم؟»
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_57 #ف_مقیمی #فصل_سوم #پروانه دیشب کلی حرف آماده کرده‌بودم ب
یک‌هو پقی می‌زند زیر خنده.‌ سر در نمی‌آورم. آهسته می‌گویم: «هیس! پویا خوابه» دلش را گرفته و مچاله شده روی تخت. با تعجب و لبخند نگاهش می‌کنم. وسط خنده می‌گوید:«خدایی چقدر تمرین کردی چشاتو اون‌طوری کنی؟» وا می‌روم! مثل بستنی‌ای که زیر آب داغ بگیری! هنوز دارد می‌خندد و ادایم را در می‌آورد! با اینکه لبخند زده‌ام ولی هر آن ممکن است بزنم زیر گریه. خودش را جمع و جور می‌کند و لپم را می‌کشد:«پری خشگله! ما همین‌طوری قبولت داریم! این قرتی بازیا دیگه چیه؟» پس چطور خواهرزاده‌ی دکتر می‌گفت باید رفتار و کردارم لوند باشد؟ من که هر کاری می‌کنم باعث تمسخر او می‌شوم و می‌گويد ساده زیباتری؟ آتشم خوابیده و خاکستر سرخوردگی رویش را پوشانده. چانه‌ام را بالا می‌گیرد:«ناراحت شدی؟!» بغضم پایین نرفته می‌گویم:«تو همیشه تو ذوقم می‌زنی!» می‌خندد:«بابا جنبه داشته باش دیگه! بده شوهرت باحاله؟!» دوست ندارم شب‌مان خراب شود. مثل بچه‌ها هلش می‌دهم عقب:«خیلی‌ام بی‌مزه‌ای!» برایش شکلک در‌ می‌آورم. دوباره می‌زند زیر خنده:«آفرین تو مسخره‌بازی خیلی بهتری! دیگه ادا طنازا رو واسه من در نیاری‌ها» موهایش را با حرص می‌گیرم و خرناس می‌کشم:«دیگه داری عصبانییم می‌کنیییی» از روی تخت جستی می‌زنم و ناکام می‌روم حمام! ادامه دارد.. 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋💔
https://eitaa.com/ghallamdaaran یکی از باگ‌های ایتا اینه که عده‌ای رو بی‌دلیل از کانال‌ها پرت می‌کنه بیرون لینک کانال رو داشته باشید و به باقی دوستانتون بدید
هدایت شده از Mahdieh.S
سلاااااام بازم گل کاشتین بانو جان مثل همیشه عااااشق تعبیرهاتون شدم چقدر دقتتون به تصاویر و واژه ها و تشبیه‌ها بی‌نظیره.قشنگ معلومه خودتون اونجا وسط معرکه نشستید و همه چیزو رصد می‌کنید😉 می‌دونید وقتی شروع کردم به خوندن کدوم جمله منو میخکوب کرد؟ اصلا راستش دور اول گیر کردم همونجا و بقیه داستان‌و سرسری خوندم. البته بعدش برگشتم و دو سه بار دیگه خوندمش. «آدم از خیلی چیزا بدش میاد ولی بهش عادت می‌کنه» این جمله‌ی پناه، خیلی من‌و گرفت. مثل یه پاتک اساسی بود! تا خوندمش یک‌هو کلی ماجرا توی فضای تاریک ذهنم قد علم کردن. شاید شنیدن این جمله از زبون پناه، ترحم برانگیز باشه تو نگاه اول، اما من که خوندمش دلم برای خودِ عادت‌کرده به اشتباهم سوخت! آدم از خیلی چیزا بدش میاد ولی...امان از عادت...امان از انس! اتفاقا داشتم کتاب تدبر در قرآن‌ استاد اخوت رو می‌خوندم چند دقیقه پیش. بطور اتفاقی مواجه شدم با تدبر سوره ناس. قسمت مفهوم واژگان در مورد کلمه‌ی ناس نوشته شده:«ناس از أنس گرفته شده و به معنی نزدیک شدن به کسی یا چیزی که با آشکاری و انس همراه است...» و در مورد کلمه‌ی رب آورده:« تربیت کننده و سوق دهنده به سمت کمال» بنظرم میشه اینطور فکر کرد که این یعنی ما به وسیله چیزهایی که بهشون انس داریم تربیت می‌شیم! چقدر این مفهوم میتونه امیدبخش یا ترسناک باشه! چقدر مهمه که محل انس‌هامون، عادت‌هامون و وابستگی‌های خودمون‌و بسنجیم. و پناه ببریم به خدایی که مربی همه‌مونه. برام این تلفیق همزمان سوره و جمله‌ی پناه، خیلی عجیب و جالب بود. به این فکر می‌کنم اگر اون‌هایی که این روزها دارن میرن کربلا،قراره از امام مأموریت های مهم بگیرن، شاید مأموریت منِ زیارت‌اربعین نرفته ،همین توجه به عادت‌هام باشه!
هدایت شده از ابوحیدر
در داستان اشاره مسئله درس خواندن و دانشگاه رفتن و نرفتن پناه مطرح شده. نکته‌ای که لازم است اینه که بعضی پدرها این عقیده دارند که به هر قیمت شده باید وسیله پیشرفت و ترقی فرزندانشان را فراهم کنند. این عقیده و ایده ایراد ندارد ولی ایراد در اجرای آن است. یعنی جبر و زور برای درس خواندن. پناه با توجه به وضعیت مالی پدر از درس خواندن با این وضعیت دلسرد شده پدر هم بلد نیست چگونه او را قانع کنه. من زمانی در آموزش و پرورش شهر خودمان مسئولیتی داشتم لذا برای بالا بردن آمار قبولی کنکوریهای منطقه کلاسهای کنکور دائر کردیم و بعضی دبیران زبده از تهران به شهرستان آوردیم. روزی در حال صحبت با دانش‌آموزان بودم و می‌گفتم که از حضور این دبیران نهایت بهره رو ببرند. یکی از آنها به من گفت آقا اگر ما دلمان نخواد درس بخونیم شما اگر ارسطو و افلاطون هم بیارید سر کلاس فایده ندارد. اینجا پدر پناه هم باید می‌دانست هزینه کردن و بزور سرکلاس فرستادن در صورت عزم تمایل پناه به درس خواندن زحمت بی‌ثمر هست. باید اورا تشویق می‌کرد که حالا شما درست رو بخون بعد که به جایی رسیدی جبران می‌کنی. باید بگوید تو با درس خواندن بهتر می‌توانی کمک‌کار من باشی تا حالا بروی سر کار. ببخشید اطاله کلام شد
هدایت شده از ف. باقری
سلام تالاری ها ، چطورید ؟ چند خط محض خدا قوت به بانو مقیمی عزیز جان ۵۸ ✅ وقتی ماجرای شروع اعتیاد پناه رو خوندم ، خیلی برام جالب بود که آدم ها ، بخصوص نوجوان ها هر چه عاطفی تر و حساس تر ،از اون طرف شکننده تر هستند . پناه فقط با شنیدن مشکلات پدرش اینقدر بهش فشار میاد که درس رو رها می کنه . با اینکه بیشترین توجه تو خانواده به اون می شده. پدرش همه تلاشش رو می کرده که اون ها متوجه سختی نباشن و همه چیز رو خودش به دوش می کشیده . ظرفیت آدم ها خیلی متفاوته ، و مرد ها خیلی زودتر از زن ها می شکنند . اگر پناه فقط با شنیدن مشکلات مالی پدر بهم ریخت . پروانه چون زن هست ، و استقامت و تحمل بالاتری داره با اینکه فقر و فلاکت رو در دوره ای کامل می چشه و بار زندگی کاملا می افته روی دوشش ، ولی خیلی بهتر از پناه تحمل می کنه . زیر بار مشکلات پروانه خم میشه ولی نمی شکنه. ✅ نکته دوم پسرها توی نوجوانی دوست دارن خودشون خرج شون رو در بیارن و کار اقتصادی انجام بدن ، دستشون تو جیب خودشون باشه . این یک نیاز فطریه که اونها رو آماده می کنه در آینده بتونن یه زندگی رو اداره کنن . ولی متاسفانه والدین بخصوص در این زمانه این نیاز رو جدی نمی گیرن، و وقتی چند سال از این مسأله گذشت. کم کم حس بی تفاوتی بهشون دست میده و گاهی برعکس می شه. یعنی نه تنها از اینکه خرج شون رو کسی بده ناراحت نمی شن. بلکه خوشحال هم میشن و چشم شون دنبال دست دیگرانه . چیزی که پناه سراغش رفت تامین این نیاز و حفظ غرور جوانی بود که پدرش درک نکرد. جالبه بدونید در این دوره زمانه اینقدر والدین انواع و اقسام نیاز های فرزندان شون رو برآورده کردن که باعث شده فرزندان کاملا بی انگیزه بشن . بی انگیزه برای تحصیل بی انگیزه برای کار بی انگیزه برای روابط اجتماعی بی انگیزه برای ازدواج و.... بزرگترین عامل ایجاد انگیزه می تونه احساس نیاز باشه . چیزی که والدین امروزی با کمک های بی اندازه در فرزندانشان خاموش می کنند و از بین می برن . ✅ نکته سوم که اون روی سکه ی نکته قبل هست . بی توجهی به زحمات والدین . پدر و مادر هر کاری که انجام میدن ولو اشتباه . اما همه به این اعتراف دارن که همه پدر و مادر ها با تمام وجود برای خوشبختی بچه ها شون تلاش کردن و از هر کاری که به نظرشون درست بوده برای بچه ها و خانواده انجام دادن و از هیچی دریغ نکردن. ولی گاهی با همه تلاش ها نتیجه عکس می گیرن. و ظالمانه ترین و بی رحمانه ترین کار اینکه به رخشون بکشی و به روشون بیاری . اینجوری پدر و مادر ویران می شن و چیزی ازشون باقی نمونه . نکته اینجاست که اونها هم آدم هستن و اشتباه می کنن . نباید تلاش ها زحماتشون رو هیچ دونست . حرف پناه به پدرش مصداق اینکار بود ✅ نکته چهارم سالها کنکور سرنوشت ساز ترین و مهم ترین مرحله زندگی بود .ولی کم کم داره این موضوع رنگ می بازه. به خاطر مشاهدات عینی که مردم دارن که هرکس رفت دانشگاه خوشبخت نیست .و هر کس نرفت بدبخت نمیشه . ولی متاسفانه در بعضی از نوجوان ها این مسأله به شکل افراطی پیش رفته .اونها فقط کنکور رو بی اهمیت نمی دونن . بلکه کلا هیچ چیز مهمی توی دنیا ندارن که براش تلاش کنند . ✅ نکته پنجم والدین باید بدونن همه سرمایه شون رو صرف رشد بچه ها و اون هم در یک جنبه و یک جهت خاص سرمایه گذاری نکنند . که اگر خدای نکرده تلاش هاشون به نتیجه نرسید ناامید و ویران نشن. بلکه باید خودشون و فرزندان شون بتونن راه جدیدی رو پیدا کنن. اگر پدر پناه و پناه فقط روی کنکور تمرکز نکرده بودن و راه های دیگه ای هم برای خودشون باقی گذاشته بودن نه پناه دچار سرخوردگی ، عذاب وجدان و اعتیاد می شد و نه پدرش نا امید ، شکست خورده بود و با این غم از دنیا نمی رفت . خوب طولانی شد خودم هم خسته شدم . پروانه و محسن هم بمونه برای یه وقت که حوصله داشتم .
هدایت شده از فروشگاه مجازی هیوا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فروش کیف و کوله‌های مدارس😍😍 بهترین نوع پارچه؛پارچه برزنت ضد آب قابل شست وشو😍 سبک و مقاوم😍 فروش به قیمت تولیدی😍 اینجا مستقیم از تولیدکننده میخری قبل از ارسال نیاز نیست هزینه ای بدی😎✌ برای ثبت سفارش و اطلاع از موجودی‌ها به این آیدی پیام بدید @hiva_online لینک کانال فروشگاه هیوا https://eitaa.com/joinchat/3836739600C2fd22c690c
امشب داستان داریم‌ها ساعت هفت و نیم هشت یادت نره
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_58 #ف_مقیمی #فصل_سوم #پروانه «پناه تو که از بوی سیگار متنفر
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 من مدت‌هاست دیگر سرم تو آخور خودم است. نمی‌گویم بلافاصله بعد از ازدواج ولی خداوکیلی از وقتی که پویا به دنیا آمد قید خیلی از کثافت‌کاری‌هام را زدم. جوری که صولت انگشت به دهان ماند. در کل وقتی اراده کنم همه کار ازم برمی‌آید. این فیلم و عکس هم کنار بگذارم می‌شوم شهید زنده! خدا را چه دیدی؟ شاید رفتم مدافع حرم هم شدم. مگر چه کم از بقیه دارم؟ بعد ببینم حاجی با چه رویی می‌آید بالا سر جنازه‌ام و شفاعت می‌گیرد! عکس خودم را روی اعلامیه می‌بینم. همان که چند وقت پیش برای پاسپورت گرفته‌ بودم. صولت تا دید گفت شبیه عکس رو اعلامیه شده! پری پهن شده روی خاک و شیون و زاری می‌کند. پویا قاب عکسم را بغل کرده و افتاده به جیغ و ناله! مامان نمی‌داند بچه را بگیرد یا زنم. حاجی اما کنار درختچه‌ی کاج ایستاده و دانه‌های تسبیح را با افتخار روی هم می‌اندازد. وقتی کسبه و رفیق رفقا تسلیت می‌گویند نگاهی به بالا می‌اندازد و آه می‌کشد:«ان‌شاءالله که خدا ازمون قبول کنه» صدای سرفه‌ی پویا از اتاق خودش بلند می‌شود. می‌روم پی‌اش. انگار نه انگار! آرام و بی‌صدا خوابیده. حالا که فکرش را می‌کنم دوست ندارم بمیرم! نمی‌ارزد بابت دو دقیقه پز دادن حاجی بچه‌ام بی‌پدر بزرگ شود. پتو را روی تنش مرتب می‌کنم و برمی‌گردم به رختخواب. خوابم نمی‌برد. گوشی را از روی پاتختی برمی‌دارم و ول می‌چرخم توی تلگرام. کانال‌ها و گروه‌ها را یکی یکی بالا پایین می‌کنم. یک‌هو ویرم می‌گیرد بروم چت‌های قبلی‌ام را با صولت چک کنم. عکس آواتارش را به روز کرده. یک پیراهن زرد هاوایی پوشیده و لب ساحل فیگور گرفته. پس خبرش دوباره رفته صفا سیتی. تنها هم که نمی‌رود. قطع به یقین اره و اوره و شمسی کوره همراهش هستند. شاید الناز هم برده باشد. از این لندهور هیچ کاری بعید نیست. چشم‌ها و لب و دهان الناز جلو می‌آید. از حق نگذریم واقعاً خوشگل است. کرم افتاده به جانم که دوباره ببینمش. حالا خوب است او هم لب ساحل باشد! چه شود! آیدی‌اش را جستجو می‌کنم. آواتارش می‌آید بالا. جای تصویر خودش یک عکس‌نوشته گذاشته. یک تصویر سیاه با خط نستعلیق:« حالم‌ مثل ذات تو خرابه » عکس‌های قبل‌ترش را ورق می‌زنم. به غیر از چندتای آخری همه عکس‌های خودش است از زاویه‌های مختلف. یکی‌اش را خیلی دوست دارم. ایستاده لب پنجره‌ای که پرده‌ی توری دارد. یک بافت جذب طوسی تنش است و مثلا دارد به بیرون نگاه می‌کند. اگر ندیده بودمش فکر می‌کردم کارت پستال است. هی زوم می‌کنم و برمی‌گردم عقب. انگار خدا او را سر صبر و با ظرافت نقاشی‌ کرده، ولی به ما که رسید یک سطل رنگ خالی کرد روی بوم! دارم از صفحه‌اش بیرون می‌آیم که چشمم می‌خورد به علامت در حال نوشتن.. دستپاچه خارج می‌شوم تا طرف خیال نکند توی گپش تشک پهن کرده‌ام. قلبم عین گنجشک می‌زند. باورم نمی‌شود عدل همین امشب که یادش افتاده‌ام تو فکرم باشد. اصل جنس تلپاتی به این می‌گویند. پیش‌نمایش پیامش توی اتاق گپ می‌آید. فقط چند کلمه‌ی اول معلوم است:«نمی‌دونم چرا دوباره..» نباید الان جوابش را بدهم وگرنه دختره فکر می‌کند تا این وقت شب بیدار مانده‌ام به هوای او! خصوصا بعد از جریانی که پیش آمد اصلا صلاح نیست. پیش‌نمایش پیام‌های بعدی معلوم می‌شود:« به اینکه خودم رو خلاص کنم..» یعنی چه اتفاقی افتاده که هی پشت سر هم چرت و پرت می‌نویسد؟ نکند صولت غلطی کرده و من بی‌خبرم؟ گپش را باز می‌کنم: " نمی‌دونم چرا دوباره پیام می‌دم! اونم به کسی که چند هفته‌ی پیش بدون هیچ دلیلی تحقیرم کرد! شاید اشکال از من باشه که اینقدر بی‌شخصیت و حقیرم! آره من هیچی نیستم! این‌و چند شب پیش فهمیدم! می‌دونی دارم به چی فکر می‌کنم؟! به اینکه خودم‌و خلاص کنم از این زندگی لعنتی! تا دیگه هیچ مردی به خودش اجازه نده تحقیرم کنه!" یاد زمانی می‌افتم که سرتا پایش را قهوه‌ای کردم. دروغ چرا؟ هر چه بیشتر گذشت بیشتر شرمنده شدم از کارم. اگر آدم بودم جای آن حرف‌ها نصیحتش می‌کردم! گناه این بدبخت چیست که توی یک‌ خانواده و فرهنگ دیگر بزرگ‌ شده؟ نفسم به سختی بالا می‌آید. سوسکی از اتاق بیرون می‌روم و پهن می‌شوم روی مبل. پیام بعدی‌اش می‌آید: " خواهش می‌کنم هیچی ننویس. اصلا بخاطر اینکه می‌دونم جوابم‌و نمی‌دی دارم بهت پیام می‌دم! احتمالاً تو ذهن تو من یه زن خرابم نه؟! حق داری! لابد هستم که حتی شوهرم هم همین فکرها را می‌کنه!" پشت سر هم شکلک گریه می‌گذارد. از زور کنجکاوی دارم می‌میرم: "اگر هم بلاکم کنی نه تنها ککم نمی‌گزه بلکه ارادتم بهت بیشتر می‌شه. می‌دونی چرا؟! چون می‌فهمم عوصی نیستی! یه چیزی بگم؟ خیلی به زنت حسودی‌م می‌شه! چون شوهرش اینقدر بهش وفاداره که سر یه عکس اونفدر به هم ریخت. آخخخخخخخ... آخخخخ... خدایا آرومم کن!"
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_58 #ف_مقیمی #فصل_سوم #پروانه «پناه تو که از بوی سیگار متنفر
صدای کوبش قلبم را از توی سرم می‌شنوم. چند نفس عمیق می‌کشم. "نترس! به خدا نمی‌خوام مزاحم زندگی‌ات بشم! من اون‌قدرها كه فكر می‌کنی بد نيستم! اصلا می‌قهمی من چی می‌گم؟! یا چون مردی حال من‌و نمی‌فهمی؟ کاش منم مرد بودم! كاش انقدر ضعیف نبودم! کاش نقطه ضعفم احساس نبود " مانده‌ام چه کار کنم. بدجوری ککش افتاده به خشتکم که بپرسم ماجرا چیست. شاید هم بیخودی دارد ننه‌من غریبم بازی در می‌آورد تا باب دوستی را باز کند! اگر متوجه تیک دوم پیام‌ها نمی‌شد چقدر خوب بود. الان خیلی زشت می‌شود طرف عز و‌ جز کند و من لالمانی بگیرم. "محسن به دادم برس. دارم ميررم. می‌ميرم نه نه دلم ميخراد برم اون بهرام هوضی رو خفش كنم بكشمش نانرد رو كثافت حوومزادع" معلوم نیست این بهرام گوربه گور شده چه شکری خورده که دختره از شدت ناراحتی همه جمله‌هاش را غلط غلوط می‌نویسد. نمی‌دانم باید چه گلی به سر بگیرم.. اگر پیام بدهم باید تا تهش بروم اگر هم ندهم از عذاب وجدان خوابم نمی‌برد.. "صولت رفته بود شمال. من جاش واستاده ودم مفازه. شب برق‌ها رقت زود برگشتم خونه. ديدم بهرام با اون دوست‌های عوضی‌تر از خوذش یه زن آوردن خونه. باورت می‌شه؟ تو خونه‌ی من؟ رو تخت من .." دوباره صفحه را پر می‌کند از شکلک ‌های گریه. یک‌هو آن فضا را تصور می‌کنم و خیس عرق می‌شوم. "بعد که دید من جیغ و داد راه انداختم دستم‌و گرفت برد تو آشپزخونه، هی اصرار که تو هم باهامون قاتی شو. مرتیکع‌ی بی غیرت. دارم دق می‌کنم آقادمحسن دارم می‌میرم. نمی‌دونم دردم‌و به کی بگم " باز تصاویر هجوم می‌آورند به ذهنم. دوست دارم همین‌طوری برایم همه چیز را بنویسد. با جزئیات.. قبل از اینکه پری سر برسد و دودمانم به باد برود می‌روم دستشویی. دیگر پیامی نمی‌فرستد. از ترس اینکه گپ را تمام کند سریع برایش می‌نویسم: «سلام!جریان چیه؟الان شما کجایی؟» چند ثانیه‌ی بعد جواب می‌آید: "می‌دونستم غيرتت قبول نمی‌كنه. چون تو با بقیه فرق داری. خدايي مردی مثل تو كم پيدا می‌شه تو اين زمونه، خوش به حال پروانه خانوم كه تو رو داره. من خونه مامانمم. ديگه نمی‌تونم پا بذارم تو اون خراب‌شده. يه عمره خودم رو زدم به خريت دیگه نمی‌خوام ادامه بدم!" ولی من دوست ندارم پرونده‌ی صحنه‌ی قبلی بسته شود. تند تند می‌نویسم: " یعنی واقعاً از تو خواست.. با چه جرات و شهامتی؟!" " به خدا خودمم هنگم! باورم نمی‌شه. قبلاً یک چندباری با خنده گفته بود ولی من خر فکر می‌کردم شوخیه" این دختره یا خیلی خنگ است یا خودش را زده به خنگی! قیافه‌ی شوهرش داد می‌زند چه کاره‌است! می‌نویسم: "بعد تو چی‌کار کردی؟" "هیچی.. فقط سریع دویدم بیرون. اصلا تو حال خودش نبود" "خوب کاری کردی" دمش گرم که با این سر و وضع هنوز به یک چیزهایی پایبند است. دلم برایش می‌سوزد. دستمال گوله شده را می‌اندازم توی چاه و سیفون را می‌کشم. برمی‌گردم توی هال. نوشته:" نمی‌دونم چرا اینها رو به تو گفتم. شاید به خاطر اینکه مرد تر از تو، تو دورو برم نیس" "صولت هم خبر داره؟" "نه.. اصلا تو این زمینه نمی‌تونم با اون راحت باشم" دلم پیچ می‌رود. حتما یک‌ حکمتی داشته من امشب بی‌خواب شدم و یاد این دختره افتادم. برایش می‌نویسم: "حالا الکی فکر خودت رو خراب نکن. اون عوضی رو هم بسپار به قانون تا حسابی چوب تو آستینش کنند. مهم اینه که خودت رو نجات بدی" _پس چرا نخوابیدی هنوز؟ گوشی از دستم می‌افتد. قبل از اینکه چیزی ببیند گوشی را بر‌می‌دارم و صفحه را خاموش می‌کنم. دستم را می‌گذارم روی قلبم و کولی ‌بازی درمی‌آورم:«خدا لعنتت نکنه پری. سکته کردم» همچنان با شک نگاهم می‌کند. کم مانده قالب تهی کنم. سرم را چندبار تکان می‌دهم و نفس نفس می‌زنم که مثلاً خیلی کارش زشت بوده. می‌رود توی آشپزخانه و در یخچال را باز می‌کند. صدای پر شدن لیوان می‌آید. خدا کند قائله همین‌جا ختم شود. سریع رمز را می‌زنم و از صفحه‌ی چتم با الناز بیرون می‌آیم. کلش را باز می‌کنم.‌ دست‌هام می‌لرزد. لیوان آب را طرفم می‌گیرد. لحنش سرد است:«یه مدت بود زیاد تو گوشیت نمی‌پلکیدی..» چقدر از این مدل حرف زدن بدم می‌آید. لیوان را پس می‌زنم و می‌ایستم:«باز شروع شد؟ اگه شک داری گوشی‌مو بدم دستت!» گوشی را طرفش می‌گیرم. لیوان را می‌گذارد روی میز:«منظورم این نبود فقط دوست ندارم شب دیر بخوابی» این را می‌گوید و با دلخوری می‌رود توی اتاق. نفس راحتی می‌کشم. دوباره برمی‌گردم به صفحه‌ی گپ. الناز پشت سر هم حرف زده و گریه کرده.. آخرین پیامش این است: "رفتی؟" زود می‌نویسم:"ببخشید بچه‌ام نصفه شبی حالش بد شده نمی‌تونم دیگه جواب بدم. فردا با هم حرف می‌زنیم" گوشی را خاموش می‌کنم و می‌روم طرف اتاق. باید از دل پری در بیاورم.. ادامه دارد.. 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋💔