eitaa logo
مجله قلمــداران
5.3هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
302 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از Fa.Rajabvand
🙄🙄🙄🙄 واقعا مدل واکنش‌ها نسبت به الناز، صولت و یا حتی محسن برای من خیلی عجیبه. دوستان حتما یادشونه؛ ما تو برگزیده چندتا شخصیت داشتیم؛ اوضاعشون به اصطلاح خیلی خیط بود. یعنی ببخشید ببخشید، حرومزاده، لاشی، مغرور، ظلم پشت ظلم، کثافت پشت کثافت. اصلا هیچی از کلکسیون جهنمی بودن کم نداشتن. ولی وقتی همینا رو در جایگاه خودشون بررسی می‌کردیم، دلمون براشون می‌سوخت که به این حال و روز افتادن؛ و حتی گاهی فکر می‌کردیم اگر ما جای اونها بودیم چی؟ از کجا معلوم بهتر از اونها عمل می‌کردیم؟ از کجا می‌دونیم‌ که اون همه پول و مقام و قدرت و شهوت ما رو وسوسه نمی‌کرد؟؟ (از همین تریبون یاد و خاطره ی هاربر و بیکر کوچک را همراه با مقدار اندکی فحش و ناسزا گرامی می‌داریم.) بعد میاییم‌ اینجا، می‌بینیم همین جوری آه و نفرینه‌ که داره به محسن روانه می‌شه! خب آخه چرا؟ شما مگه تو شرایط محسن بودین؟ یه مادر نابلد! یه پدر دلسوز اما مغرور! یه برادر سیب زمینی! یه خواهر مهربون که سرش گرم زندگی خودشه! به نظر میاد هیچ کس جز صولت تلاش نکرده به محسن نزدیک شه، درکش کنه. (منظورم الان نیست، دوره ی نوجوونیشه‌) محسن ظلم کرده؟ صولت و الناز زندگی ها رو به آتیش کشیدن؟ بله! اما اول اول اول به خودشون ظلم کردن! اول اول اول زندگی خودشون رو آتیش زدن! متوجه نمی‌شم چرا یه عده اینقدر به محسن تیکه و کنایه می‌اندازن؟ چرا دلتون نمی‌سوزه آدمی که با این ویژگی های خوبی که داره، می‌تونست یه زندگی آروم و لذت‌بخش داشته باشه، غرق لذت واقعی باشه؛ اما الان داره تو آتیش اشتباهاتش می‌سوزه. محسن مهربونه با محبته دست و دلبازه‌ شوخ طبعه و خیلی ویژگی های خوب دیگه ای که میتونست دنیا و آخرتش رو آباد کنه، حالا به خاطر دو صباح شهوترانی‌ همه‌ی‌ دار و ندارش داره به باد‌ می‌ره. حس می‌کنم نگاه ها خیلی مقابله‌ایه‌. بعضی عزیزان دنبال اینن که خب الان این اتفاقات تقاص بود؟ یا لطف الهی بود که خطاهاشون رو جبران کنن؟ (!) ببخشید واقعا به ما چه ربطی داره برای حکم جزای دیگران تعیین تکلیف کنیم؟ نعوذبالله خدائیم مگه؟ ما همین الانشم که داریم داستان رو می‌خونیم، نمی‌دونیم‌ شرایط محسن تو کودکی چطور بوده؟ تو مدرسه چطور؟ غیر صولت دیگه کیا تو زندگیش‌ موثر بودن؟ کجاها تلاش کرده برای بهتر شدن؟ کجاها می تونسته زندگیش رو بهتر کنه اما نکرده؟ همه ی اینا رو خالقش می‌دونه و بس و فقط هم خودش می‌تونه حکم نهایی بنده‌اش رو بده. ما نهایتا بتونیم حواسمون رو بیشتر جمع دور و برمون‌ کنیم؛ مواظب رفتار و گفتارمون باشیم و حواسمون به محسن‌ها‌ و پناه‌های دور و برمون باشه! همین.
پیام ناشناس 📪 پیام جدید سلام خانم مقیمی عزیز ممنون از داستانی که روایت کردید و چشمهای من مادر که هنوز از این جریانات و اینکه این گناه اینقدر اعتیاد‌آور و ترکش سخته آگاه کردید، اجرتون با خدا و اما پارتهایی که امروز خوندم متأسفانه هنوز محسن مقصر اصلی رو‌در خراب شدن زندگی ، پروانه می‌دونه وبار خراب شدن زندگی رو ، روی دوش پروانه‌ای میندازه که خودش بریده اصلا دیگه نمیتونه باری رو تحمل کنه مگه چقدر یه زن می‌تونه ببخشه و ببینه و تحمل کنه و بدترین اتفاق در بدترین روزهای پروانه افتاد روزهای بعد از سقط جنین ، خیلی به یک زن سخت میگذره.‌از لحاظ روحی و بدنی کاملا داغونه، تو این شرایط دیدن رفتارهای زشت‌محسن که پروانه روش حساس بوداون رو از زندگی برید. وچقدر خوب که نشون دادید خدا در همه شرایطی راه نجات وتوبه رو برامون باز گذاشت 📪 پیام جدید سلام اینجای داستان می‌خوام یه چیزی به همه ی محسن ها . اصلا همه ی ما...آدم ها.... بگم خدا همه مونو دوست داره. دقیقا وقتی بدبخت ترینیم.دقیقا همون وقتی که دنیا تموم رنگاشو میبازه. دقیقا همون موقع که کور میشیم‌. یا همون موقع که توقعشو نداریم وترکمون میکنه. همون موقع هاست که یعنی هنوز اون بالایی دوستمون داره و ولمون نکرده. اصلا تا وقتی حال بدی هست یعنی دوستمون داره‌ .دمت گرم خدا جون. یکی کور میشه و بهش میگی بشین سر جات و بقیه دنیا راه گناهتو بستم بیا اینم زنت. یکی دیگه زنش میره میگی بکش ببین باخودت چیکار کردی....بفهم باید چیکار کنییییی نفهم. خلاصه که وای به حال وقتی که دیگه حالمونو نگیره و بگه برو دیگه باهات کاری ندارم...خوش باش😭 📪 پیام جدید سلام من تازه به جمعتون اضافه شدم. بادردهای پری درد کشیدم و بانابلدیهاش حرص خوردم چون خودمم دوران این مدل نابلدیها رو گذروندم والبته همسرمن سراغ زن دوم رفته بود.اونجاهایی که محسن مغرورانه حرف میزد منو یاد بعضی از صحنه های تلخ زندگیم انداخت. اونجایی ام که پری از وسط راه خونه ی خواهرش برگشت کلی حرصم گرفت ازدستش ولی بعد یادم اومدکه خودمم همیشه همین بوده روشم که کاری کردم که پیشِ خدای خودم روسفیدباشم که اگرچه شوهرم خطازیاد کرده اما دلیل نمیشه من خط قرمزای شرعیِ خودمو زیرپا بذارم ! روی هم رفته روند داستان رو دوست دارم مخصوصا اینکه باخوندن چندپارت اول موضوع داستانوفهمیدم وتونستم بیام پارتهای انتهایی رو بخونم یه سوالم دارم اینکه باخانم پونه مقیمی (نویسنده کتاب تکه هایی از یک کل منسجم)نسبتی دارید؟ #
سلام خوبید؟ میگما.... به جان او بعید می دونم امشب برسه... یکم کار داره. خانم مقیمی نشسته پاش اما بعیده امشب حاضر بشه. گفتیم اطلاع بدیم چشم به راه نباشید. دعاشون کنید❤️
امشب ان‌شاءالله داستان داریم تا ساعت دوازده
قرار بود تا دوازده بفرستم ولی هنوز کار داره بچه‌ها ویرایشش
برید بخوابید. فردا صبح اول وقت می فرستم
من شاهد 🤯😰
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_86 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #محسن یک ماه از رفتن پروانه می‌گذشت.
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 خیلی وقت است که پشت در ایستاده‌ام. هربار آمدم زنگ را بزنم ترس رویارویی دستم را پس زد..هیچ دلم نمی‌خواهد با کسی روبه‌رو شوم. روبه رو شدن مساوی است با سین‌جم شدن! با مو را از ماست بیرون کشیدن! اگر پری را دوست نداشتم هیچ چیز برام مهم نبود. می‌زدم زیر میز و می‌شاشیدم به اخلاق و اعتبار ولی چه کنم که دلم با اوست. «به! از این طرفا؟!» زهره‌ام می‌ریزد.‌ دستم را از روی زنگ برمی‌دارم و پشت سرم را نگاه می‌کنم. پناه است. سلام می‌کنم. عین بزدل‌ها.. عین الکن‌ها! «سلام!» دستش را از روی کمرم برمی‌دارد و کیسه‌های خریدش را جابه‌جا می‌کند:«بابا مشتی! کجایی تو» هنوز دوزای‌ام نیفتاده که دارد تحویل می‌گیرد یا طعنه می‌زند! از تو دارم می‌لرزم ولی با لبخند سر و تهش را هم می‌آورم:«از احوال‌پرسی شما» کلیدش را از جیب کاپشن درمی‌آورد و با خنده سر تکان می‌دهد:«ای بابا! عجب!» در را باز می‌کند:«اومدی زن و بچه‌تو ببینی؟!» نمی‌دانم چه بگویم. بی‌هوا از دهنم در می‌رود که:«می‌شه به پری بگی بیاد دم در؟» در حالی‌که آمده‌بودم واسه پویا. در را با پا باز می‌کند و یک نچ آب‌دار تحویلم می‌دهد.‌ «هیشکی بعدِ سه ماه حرف‌هاشو دم در نمی‌زنه. تشریف بیار تو» این را می‌گوید و بی‌معطلی زنگ خانه را می‌زند. «لیلا خانوم به بچه‌ها بگو مهمون داریم. آقامحسنه» دست و پام را گم کرده‌ام. فکر می‌کردم زنگ در را می‌زنم و سرسنگین سراغ پویا را می‌گیرم، چه می‌دانستم اینطوری می‌شود؟ دستش را می‌گیرم:«نه جان پناه.. الان نمی‌تونم بیام تو. شرایطش رو ندارم!» نگاهی می‌اندازد به بالا تا پایینم:«والا شرایط که....یه جعبه شیرینی و دسته گل کم داری که کاریش نمی‌شه کرد. مجبوریم کوتاه بیایم.» یاالله می‌گوید و می‌رود تو. انتظار این برخورد را نداشتم. شاید این سه ماه دوری پری را سر عقل آورده و خودشان هم بدشان نمی‌آید قائله ختم به خیر شود. با خجالت و تردید پشت سرش یک قدم می‌روم جلو، پشت پرده ضخیم جلوی در. «پس کجایی آقا محسن؟ بفرما تو.. یاالله!» سرم سوت می‌کشد. قلبم دارد از سینه می‌زند بیرون. اگر می‌دانستم اینطوری می‌شود یک جعبه شیرینی دستم می‌گرفتم می‌آوردم. بسم‌الله می‌گویم و پرده را کنار می‌زنم. لیلا بالای ایوان چادر به سر ایستاده. خاله کنار در هال روی صندلی نشسته و سر خم کرده طرفم. پناه با صدای بلند می‌گوید:«آقا پویا کجایی؟ بیا بابات اومده» لیلا جواب می‌دهد:«نیستن! پویا بهونه می‌گرفت مادرش بردش بیرون» ساعت نزدیک هشت است. سابقه نداشت او‌ بچه را این وقت شب ببرد بیرون. نکند دارند دست به سرم می‌کنند:«این وقت شب؟!» خونسرد و آرام در می‌آید که:«بچه‌ان دیگه» بادم می‌خوابد. تعارف می‌کنند بروم تو. مانده‌ام چه کنم. شاید بهتر باشد بروم تا پری را تو خیابان بُر بزنم ولی می‌ترسم پیداشان نکنم یا چمی‌دانم کولی‌بازی در بیاورد. پناه دستم را می‌گیرد و تا دم ایوان می‌کشد:«بیا تو حالا. تا یه چایی بخوری سرو کله‌ی اونام پیدا می‌شه» تو رودربایستی می‌روم داخل. همان‌جا توی هال، کنار بخاری می‌نشینم و نگاه می‌کنم به گل‌های قرمز فرش. خاله عصا‌زنان کنارم می‌نشیند و دوباره چاق‌سلامتی می‌کند. لیلا برایم میوه و‌چای می‌گذارد. با اینکه تحویل‌بازار است ولی انگار روی مین نشستم. تا چای را برمی‌دارم زنگ خانه بلند می‌شود. قلبم می‌ایستد. لیلا دکمه‌ی آیفون را می‌زند:«اومدن!» خاله با نگاه، رفتن لیلا را دنبال می‌کند و سرش را می‌آورد نزدیک:«طفل معصوم شبی نبود بهونه‌تو نگیره..دیگه این کارها تو سن وسال شما زشته. شیطون‌و لعنت کن زنت که از در تو اومد ببرش تو اتاق از دلش در بیار. فهمیدی؟!» از خجالت آب می‌شوم. کاش همچنان خودش را می‌زد به آن راه. جلو پناه بور و سرشکسته‌ام نمی‌کرد. سرم را پایین می‌اندازم و زل می‌زنم به لیوان چای. صدای پویا از تو حیاط می‌آید! دلم می‌خواهد بال در بیاورم تا ایوان و بغلش کنم. نگاه می‌کنم به در. هیکل شش در چهارش تو کاپشن و کلاه نقابی وارد ایوان می‌شود. توی یک دستش چیپس است و دست دیگرش حباب‌ساز. تا من را می‌بیند میخکوب می‌شود. بلند می‌شوم. چشم‌هام می‌سوزد. یک‌هو کلاهش را در می‌آورد و می‌دود سمتم. بوی دود و سرما و گازوییل می‌دهد. «بابایی.. تو لاه یه چرخ و فلک گنده دیدیم ولی آقاهه داشت می‌لفت خونشون کسی لو سَوال نمی‌کلد. مامانی گفت فلدا اگه پسل خوبی باشم من و محمد‌و می‌بله پالک سَوالمون می‌کنه..» سفت بغلش می‌کنم. چطور تو این مدت بدون دیدنش دوام آورده بودم؟! توله هویج چهره‌اش مردانه‌تر شده!
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_86 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #محسن یک ماه از رفتن پروانه می‌گذشت.
غرورش هم عین خودم است. جای اینکه بپرسد بابا کدام‌گوری بودی زد به در تعریف کردن از چرخ و فلک! دستی به سر و گوشش می‌کشم. جیکم در نمی‌آید که مبادا بغضم بشکند. شیرین‌زبانی‌هاش زودی ته می‌کشد و سکوت، اتاق را قورت می‌دهد. هنوز پری نیامده تو. صدای پچ‌پچش با لیلا از توی ایوان می‌آید! کی فکرش را می‌کرد یک روز تا این حد از رو در رو شدن با او‌ بترسم. خدایا خودت فرجی کن! می‌ترسم بیاید و کنفتم کند. اگر یک‌کاره از در خانه بیرون برود چی؟ اگر جلوی اینها خیطم کند چطور سر بالا کنم؟ با لیلا از در تو می‌آیند. پویا را بغل می‌کنم و راست می‌ایستم. سرش را می‌اندازد پایین و با اخم و تخم از کنارم رد می‌شود.‌ اینقدر همه چیز سریع اتفاق افتاد که جای سلام یک سین آهسته از دهنم بیرون پرید و همان‌طوری هم جواب شنیدم. تا سر برمی‌گردانم در اتاق بسته می‌شود. دنیا روی سرم خراب می‌شود. کاش قلم پام می شکست نمی‌آمدم. حقم است. اگر به جای او سراغ پویا را می‌گرفتم اینطوری نمی‌شد. همان موقع که او روی حاجی و مامان را زمین انداخته بود باید می‌فهمیدم کوپنم تمام شده. خودم را از تک و تا نمی‌اندازم. دست‌های لرزانم را لای موهای پویا قایم می‌کنم. احساس می‌کنم صورتم شده دوبرابر چند دقیقه‌ی پیش.. رگ‌های گردنم هر آن ممکن است از زیر پوستم بزند بیرون. کاش کسی اینها را نفهمد.. پناه بیخودی با شلوغ‌کاری و سر به سر گذاشتن پویا سعی دارد جو را عوض کند ولی بی‌فایده‌است. هوا تو این فضا رد و بدل نمی‌شود. از زور کون‌سوزی حتی نمی‌توانم سرم را بالا بگیرم. خدا را شکر که پویا نشسته روی پاهام. عین لباسی که افتاده باشد رو تن عور یک فاحشه. لیلا می‌رود تو اتاق. چند دقیقه‌ی بعد تنها برمی‌گردد. نگاهی با پناه رد و بدل می‌کند و بعد این یکی می‌رود تو. تحمل اینهمه تحقیر را ندارم. گوش‌هام داغ کرده. باید بلند شوم و بی‌خداحافظی بروم. فردا هم اول وقت راه کج کنم سمت دادسرا. زنی که اینطوری پیش بقیه کوچکت کند دیگر به درد زندگی نمی‌خورد. برود به درک! خانم دیگر سر و صاحب پیدا کرده. کس و کار دار شده! چقدر خر بودم که فکر می‌کردم دوستم دارد! نگو که آب نداشت وگرنه شنای پروانه را خوب بلد بود. صدای خرچ خرچ چیپس خوردن پویا کل اتاق را پر کرده. «همینه دیگه! یا زنو باید دو دستی بچسبی دلخور نشه، یا وقتی شد باید کفش آهنی بپوشی.» خاله این را گفت. سرم را بالا می‌آورم. چپ چپ نگاهم می‌کند: «چقدرم که کفش آهنی پوشیدی!» سیبی که پوست کنده را می‌گذارد جلوم:«نباس خجالت بکشی اگه پَسِت زدا! مرد خوب اونه که از در انداختنش بیرون از پنجره بره پی زنش. مردی که ناز زنشو نکشه، بایس یه عمر دنبال نیازش بدُوِه» بشقاب را هل می‌دهد جلوم:« پاشو.. پاشو برو تو اتاق. یه پر سیب بذار دم دهنش» صدایش را می‌آورد پایین:«یه دست بکش به سرو گوشش، بلکه دلش نرم شد» حرف که می‌زند انگار آب می‌پاشد روی آتشم. کم بی‌راه هم نمی‌گوید. باید زوتر از اینها می‌آمدم. آن هم با گل و شیرینی. خاک بر سرم که هنوز بلد نیستم چطور با زن‌جماعت تا کنم. بماند که پیش خاله عیارم آمد پایین. بماند که حرف زندگیم افتاد سر زبانشان. تا همین چند وقت پیش یک آقا محسن می‌گفتند ده تا آقا محسن از آن ورش می‌زد بیرون ولی حالا به لطف پری... ولش کن! به این چیزها که فکر می‌کنم دلم عین نان هوا خورده خشک می‌شود، ترک بر می‌دارد. محمد نشسته گوشه‌ای و به چیپس توی دست پویا زل زده. در گوش پویا می‌گویم برود با پسر دایی‌اش بخورد تا این حرف‌ها را نشنود. قبول می‌کند. وقتی می‌روند تو اتاق رو می‌کنم به خاله:«نمی‌دونم چرا زندگیم اینطوری شد خاله..به خدا ما اصلا مشکلی نداشتیم.» «همون دیگه! نمی‌دونی! حق هم داری. مرد جماعت چه حالی‌شه بچه یه ماهه اسمش بچه‌س! تا نیاد بغلتون انگار نه انگار. اما زن فرق داره. قدرت خدا همین که نطفه می‌بنده عینهو ریشه می‌پیچه تو تن مادر! زنت ریشه‌ش خشکیده خاله. می‌فهمی که؟» چه ربطی دارد به افتادن بچه؟ شاید دارد دو نبش حرف می‌زند. الکی سرم را تکان می‌دهم که آره فهمیدم. پناه با صورتی برافروخته و چشم‌هایی قرمز بیرون می‌آید. یک لبخند الکی هم چسبانده بیخ صورتش که مثلا بگوید همه چیز رو‌به‌راه است. با نگاه ازش می‌پرسم چه خبر؟ سرش را تکان می‌دهد که یعنی پری بیرون بیا نیست. خاله خم می‌شود طرفم:«برو خاله. خودت برو» پناه به خاله اشاره می‌کند که پری حالش خوب نیس! « بی‌خود شماها رفتید تو اتاق. شوهرش باید بره از دلش در بیاره.» با عصا می‌زند بهم:«پاشو»
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_86 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #محسن یک ماه از رفتن پروانه می‌گذشت.
غرورم را می‌گذارم کنار چای و از بغل نگاه معترض پناه رد می‌شوم. در نزده می‌روم تو. پری نشسته کنج اتاق. زیر پرده‌ی توری سفید با گل‌های سبز. چشم‌هاش خیس اشک است. نگاهش دوخته شده به قالی سورمه‌ای زیر پاش. چقدر صورتش لاغر و بی‌روح شده. ای بر پدرت محسن که اینقدر دست دست کردی تا به این روز بیفتد.. در را پشت سرم می‌بندم و می‌نشینم کنارش. خودش را جمع می‌کند سمت دیوار. نمی‌توانم به صورتش نگاه کنم. حتی نمی‌دانم از کجا باید باب گفتگو را باز کرد. نفسی می‌گیرم:«خیلی بی‌معرفتی پری.. من پیش اینا آبرو داشتم» نباید از اینجا شروع می‌کردم. ولی چه کار کنم؟ تباه‌تر از این حرف‌ها هستم که درست درمان صحبت کنم:«خدایی به همین راحتی ولم کردی؟ دلت برام تنگ نشد تو این مدت؟ آخه بی‌انصاف یعنی من هیچ خوبی‌ای نداشتم که بابتش بمونی؟» تمام کارهایی که برایش کرده‌ام، یکی یکی از جلو چشمم رد می‌شود و دلم می‌گیرد. پاهاش را جمع کرده توی شکم و دست‌های لرزانش را گرفته جلو صورتش. هنوز وجود نمی‌کنم دست بکشم به سر و گوشش. می‌ترسم ناراحت شود. «پری به خدا من سر قولم موندم..» آهسته و عصبی می‌گوید:«چیه؟ بعد چند ماه که دوراتو زدی تازه فیلت یاد هندوستان کرده؟!» «دستت درد نکنه! چقدر راحت تهمت می‌زنی» جای اینکه عذاب وجدان بگیرد پوزخندش را نشانم می‌دهد:«لطفا برو بیرون» می‌دانم دیگر تلنگم در رفته پیشش ولی اینقدر سرتقم که نمی‌خواهم باور کنم:«نمی‌رم.. تا تو برنگردی هیچ‌جا نمی‌رم» دستش را از جلو صورتش عقب می‌برد. توی چشم‌هاش همه چیز هست جز دلتنگی.. از ترس بگیر تا نفرت همه را یک‌جا می‌پاشد بهم:« اون پروانه‌ای که می‌شناختی مرد! دیگه حاضر نیستم تن بدم به اون زندگی خفت‌بار و پر از گناه» نگاه می‌کنم به در بسته. با اینکه صداش بلند نیست ولی ابا دارم کسی این جمله‌ها را بشنود:« چه خفتی آخه؟ لابد به اینها هم همین‌ها رو گفتی آره؟» عصبی می‌خندد:«نه خیالت راحت. اینا فک می‌کنن من خوشی زده زیر دلم» پوزخند دوباره‌اش را که می‌بینم الو می‌گیرم.. انگار بعد از آن شب ریقم در آمده. بی‌اعتبار و آبرو شدم. بی‌خودی زور می‌زنم:«یه نگاه به سرو وضعم بنداز! من کسی بودم که ریشم تا اینجا در بیاد و کوتاهش نکنم؟! کسی که خوش باشه این می‌شه حال و روزش؟» بغضم می‌ترکد:«تو که می‌دونی من چقدر نسبت به آبرو حساسم. چرا این‌کارو باهام کردی هان؟! چرا رفتی؟!می‌خواسی جدا شی قبول.. می‌موندی تو‌ خونه‌ی خودمون طلاقتم می‌گرفتی. چرا اومدی اینجا بی‌انصاف؟ واس چی زندگی‌مونو انداختی سر زبونا» چشم‌هاش چهارتا می‌شود. صداش از زور آهسته حرف زدن و عصبانیت عین جیغ می‌شود:«بعد از اینهمه مدت اومدی اینجا که اینو بگی؟ تو این چند وقت حتی یه زنگ نزدی حال پسرتو بپرسی؟ لطفا خیلی محترمانه از اینجا برو و تنهامون بذار..دیگه نمی‌تونم بیشتر از این تحملت کنم!» «پروانه چی داری می‌گی؟ چرا اینقدر عوض شدی تو؟!» گوش‌هایش را می‌گیرد و یک‌ریز می‌گوید بسه! حاضر نیست حتی باقی حرف‌هام را بشنود. یادم نمی‌آید اینقدر سگ‌کینه بوده باشد؟ انگار جدی‌جدی رسیدیم به آخر خط! زنی که نشسته اینجا یکی دیگر است. چشمم آب نمی‌خورد هیچ‌وقت برگردد.. ولی مگر این دل بی‌صاحاب حالی‌اش می‌شود. گوشی یازده دو صفرم را از جیب کت بیرون می‌آورم و نشانش می‌دهم:«ببین! من هنوز اینو دارم به خدا.. تو این مدت کوچکترین خطایی نکردم. آخه چجوری بهت اثبات کنم؟» دروغ می‌گویم عین سگ! هم گوشی‌ خریدم هم فیلم دانلود کردم.. از لج دوری او.. از لج خدا.. روزی سه چهار نوبت.. با دلیل و بی‌دلیل.. چند بار هم تیغ اصلاح را گذاشتم روی رگم ولی جنم نداشتم خودم را خلاص کنم. «خب بسلامتی! من چی‌کار کنم؟» مرغش همان یک پا را دارد. شده‌ام چوپان دروغگو. خودش هم می‌داند دارم آرزوهام را می‌گویم.. بدجوری کنفت شده‌ام پیشش. کی فکرش را می‌کرد به چنین روزی دچار شوی آقا محسن؟ زنت دارد با خفت از خانه‌ی برادرش بیرونت می‌کند. نه.. دلم نمی‌خواهد بدون او از این در بیرون بروم. محکم می‌چسبم به پاش:«پری خدا رو خوش نمیاد با من این رفتار کنی. الان اینا ببینن با من برنگشتی خونه چی فکری می‌کنن پیش خودشون؟ به امام حسین من کارامو گذاشتم کنار. تو رو به ارواح خاک مادر پدرت تموم کن این بی‌آبرویی رو. هرکاری بخوای می‌کنم. هر تضمینی بخوای می‌دم ولی نذار بی تو و پویا برگردم» فقط گریه می‌کند و هیچ حرفی نمی‌زند. سرم را فرو می کنم لای موهای دم اسبی‌اش. لامصب انگار بال زده وسط یک عالمه گل شب‌بو! چطور تو این سه ماه بدون اینها دوام آوردم؟ تقلا می‌کند از زیر بازوهام خودش را بکشد بیرون. مثل کسی که دارد از زیر چنگال گرگ فرار می‌کند.
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_86 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #محسن یک ماه از رفتن پروانه می‌گذشت.
«پری..نذار شوهرت پیش خانواده‌ت بشکنه. بیا بریم خونه..بخدا خسته شدم» نمی‌دانم چطور اینقدر زورش زیاد شده. با تمام قدرت کنارم می‌زند و نگاهم می‌کند. دیگر تو چشم‌هاش نفرت و خشم نیست. خدایا می‌شود بگوید باشد.. فقط به خاطر پویا؟ «متاسفم محسن! برای من همه چیز تموم شده‌ست. قبلا هم بهت گفته بودم.. نباید می‌ذاشتی کار به اینجا بکشه. حالا که کشیده دیگه کاریش نمی‌شه کرد. یبارم که شده اتفاقا رو از دید من نگاه کن. تو حتی همین الانشم فقط به فکر آبروتی نه من! پس من چی؟! من آبروت نبودم؟! من برات مهم نبودم؟ نگران آبروت نباش! تا حالاش گفتم بخاطر سقط بچه‌م باهم بحثمون شده و بهرامی‌فر..از این به بعدم همین‌و می‌گم..حالا برو با خیال راحت زندگی‌تو کن و کاری به کار من نداشته‌ باش» حرف‌هاش را نشنیده می‌گیرم. آب دهانم را قورت می‌دهم و نفس می‌گیرم:«وسایلت رو جمع کن بریم زشته.. چطوری روت می‌شه سربار اینا باشی؟ جلو شوهر پریسا خجالت نمی‌کشی؟» بلند می‌شود و عقب عقب می‌رود:«گفتم که..من دیگه پروانه‌ی سابق نیستم. برو نذار بیشتر از این شکستنت رو ببینم» کارد بزنی خونم در نمی‌آید. نفرین کی پشت سرم بود که یک‌ زن اینطوری با ترحم و تحقیر تو صورتم زل زده و اینجوری حرف می‌زند؟ غرور شکسته شده‌ام را برمی‌دارم و می‌ایستم. دندان به هم می‌سایم:«این حرف آخرته؟» جای جواب چشم‌هاش را می‌بندد. کاپشنم را از روی زمین بر می‌دارم و می‌روم کنار در. وقتی این دستگیره بچرخد تازه بازی اصلی شروع می‌شود؟ حتما پناه با ایما و اشاره به خاله می‌گوید که نگفتم فایده ندارد؟ و پویا خودش را می‌اندازد تو بغلم که بابا کجا می‌روی؟ از گوشه‌ی چشم نگاهش می‌کنم:«پری اگه من برم پشت سرمو نگاه نمی‌کنما..من همه‌ی غرورم رو ریختم جلو پات ولی تو حتی به جا اون بچه هم داری تصمیم می‌گیری. ندیدی چطوری بهم خودش رو چسبونده بود؟!» «تو مختاری هر موقع اراده کردی پویا رو ببینی ولی من و دیگه نداری. برو دیگه محسن! برو» با بغض تکرار می‌کنم:«برم رفتما» باز هم پوزخند می‌زند:«بازم تهدید؟ بسه...تو رو خدا بسه» روی زمین می‌نشیند و سرش را می‌گذارد روی زانو. جدی جدی ته خطم! تمام شد! چقدر این روی دیگرش ترسناک است. چقدر بی‌رحم است! دستگیره‌ی در را می‌چرخانم و از اتاق می‌زنم بیرون. پویا و محمد دارند دنبال‌بازی می‌کنند. شیطانه می‌گوید بروم بغلش کنم و با خودم ببرمش. شیطانه می‌گوید داغ این بچه را به دل مادرش بگذارم ولی وجدانم نمی‌گذارد این بچه را قربانی کینه‌توزی‌های خودمان کنم. صدام می‌لرزد:«با اجازه! ببخشید مزاحم شدم.» پویا با هول می‌دود طرفم:«بابا کجا می‌لی؟» حالا نوبت اوست که زانوی پدرش را چنگ بزند. باید پدر باشی که بفهمی چه می‌کشم.. «می‌رم بابا کار دارم» گریه می‌کند:«نمی‌ذالم بلی..منم ببل..نه..نه..نلو بابایی..» پناه جلو می‌آید تا بچه را از بغلم جدا کند. کاش می‌شد بزنم تو فکش که به تو چه؟ توقع داری عین خواهرت بی‌معرفت و بی‌عاطفه باشد؟! ولی نمی‌گویم.. اشکم را پاک می‌کنم و سر و سینه را جلو می‌دهم. می‌روم سمت حیاط. صدای گریه‌ی پویا نزدیکتر می‌شود. کفش‌هایم را می‌پوشم. خاک بر سرت پری که این صداها را می‌شنوی و محل نمی‌دهی. «نههههه....نلو بابا...» بالاخره خودش را از بغل پناه بیرون می‌کشد و می‌دود طرفم. بغلش که می‌کنم اشکم همینطوری پایین می‌ریزد. چشم‌های پناه هم خیس شده. آهسته می‌گوید:«ببر بیرون یه چرخ باهاش بزن وقتی خسته شد بیارش..بچه گناه داره» بعد سرش را تکان می‌دهد و آه می‌کشد. پویا جوری چسبیده بهم که گردنم درد گرفته. آره...نباید رهایش کنم. خصوصا امشب که طعم رها شدگی را چشیدم! نباید کاری که مادرش با من کرد را تکرار کنم. کفش‌هاش را می‌پوشانم و با هم از در می‌رویم بیرون. ادامه دارد.. 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋
Garsha-Rezaei-Bonbast-320.mp3
7.18M
می‌ترسم از دستت بدم.. نفسم‌و ازم نگیر
پیام‌های ناشناس : دلم به حال محسن خیلی سوخت نه به خاطر اینکه پری باهاش بر نگشت یا اینکه غرورش شکست و این حرفا نه ... به خاطر اینکه نفهمید باید چی کار کنه که کارش به اینجا نکشه ، مغلوب نفسش ،شیطان شد و تو اون موقعیت ها از خدا کمک نخواست بیشتر تو گناه فرو رفت (وقتی میگیم اعوذبالله من الشیطان الرجیم یعنی خدایا از شر شیطان به تو پناه میبرم )محسن به خدا پناه نبرد شاید چون فکر میکرد همینکه اگه توی شرایط گناه قرار گرفت و گفت" استغفرالله " دیگه کافیه و بس اما این اشتباهِ، یه آدم باید در ثانیه به ثانیه زندگیش استغفار انجام بده .امیرالمومنین شش ویژگی رو برای استغفار کننده بر شمردند . اگه میخوایم از گناه دور باشیم باید به خواندن ، فهمیدن و عمل کردن به قرآن مداومت داشته باشیم و اهل بیت رو فراموش نکنیم. در ادامه گفته هام باید بگم ؛فراموش نکردن اهل بیت هم خودش یه روند هایی داره که در این جا و این وقت فرصت پرداختن بهش وجود نداره . پیامبر گرامی ما ،با آن مقام و منزلت عاجزانه از خدا میخوان که برای یک لحظه هم به خودشون وامگذاردشون ( اللهم لا تکلنی الی نفسی طرفه عین ابدا ) ؛ما ها که دیگه جای خود داریم باید ما هم همیشه از صمیم قلب و عاجزانه به خداوند رحمان الرحیم بگیم که : 'خدایا هیچ گاه مرا چشم به هم زدنی به خودم وامگذار ' شاید حرفام ربطی به داستان نداشت اما وقتی برگ رو خوندم تو ذهنم این کلمه ها اومد و از خدا خواستم که هیچ کدوم از آدم ها رو به حال خودشون رها نکنه چه اونها که ازش کمک میخوان چه اونهایی که فکر میکنن از خدا بی نیاز هستن و فقط به فکر دنیا هستن این واقعا وحشت ناکه که به هلاکت بیوفتیم پیام ناشناس من: 📪 پیام جدید سلام چندبار نوشتم و پاک کردم من مثل شما نویسنده ها نمیتونم ذهنیاتم را از طریق کلمات بیان کنم و چقدر این بده چقدر راه برای شما نویسنده ها هموار و برای ما غیر نویسنده ها سخت و مشکلِ این اشکال وقتی خودش را نوشت میده که تو زندگی هم نمیتونی راحت نظرت را بیان کنید و یهو میبینی همه چیز گفتی غیر از اون چیزی که باید بگی تا حالا شده تو صحبت با کسی باشید و جمله را بخاطر کلمه ای که یادت نمیاد ناتموم گذاشته باشی و بخاطر فکر کردن به اون کلمه ی (مثل همین الان، نوک زبونمه ها ، ولی از دهنم بیرون نمیاد تا بتونم جمله را تموم کنم، حالا شما هرچی به فکرت رسید جاش بذار، تا سر رشته کلام از دستم در نرفته)کل مطلبی که میخواستی بگی یادت بره یا تو حرف زدن با طرف مقابل ، اینقدر تو ذهنت دنبال کلمه و جمله مناسب میگردی که چیز زیادی از حرفاش نمی‌فهمی یا تا حالا شده وقتی به صحبت‌های خودت و یه نفر فکر می‌کنی با خودت بگی کاش اینطور حرف زده بودم ، یاکاش این جمله را گفته بودم، یا ..... چندبار خواستم تحلیل بنویسم برای داستان ولی همین درد بلد نبودن نذاشت وقتی داستان را خواندم ، اونجایی که محسن تصمیم داشت وقتی رسید خونه با پروانه صحبت کنه و برند پیش دکتر پروانه و ... و وقتی رسید خونه دید پروانه بارش را بسته و رفته ، با خودم گفتم آخه چرا، دختر یکم صبوری میکردی، گاوه به دمش رسیده بود، چرا تو که اینهمه سختی کشیدی، الان وقت برداشت اون همه صبر و آبرو داری بود ، گذاشتی مثلاً رفته بوده بیرون خرید تصادف کرده و مرده، یا از چهار پایه رفته بالا چراغ لامپ ها را تمیز کنه(مثلاً😁) افتاده و ضربه مغزی شده مرده، او ن موقع چی،آیا باز هم محسن مصمم به ترک گناه بود؟ نه محسن برای ترک گناه و درست شدنش به پروانه نیاز نداره، محسن باید خودش را، معبودش را و ... پیدا کنه این که برای پروانه ، پویا ، آبرو ، زندگی و .... این گناه را ترک کنه ، مسکِن هست ولی علاج درد نیست باید منتظر ادامه داستان بود تا ببینیم این نانوای عالم امکان، خمیر وجودی محسن را چگونه ورز میده و می پزه یا ( مثلاً ادای نویسنده ها را دربیاریم) این سنگ تراش عالم امکان چگونه سنگ وجودی محسن را سیقل میده‌و از اون دور غلطان میسازه🤦‍♀️🤣 پیام ناشناس من: 📪 پیام جدید راستی تو توضیحاتی که برای کانالتون میخ‌کردید اون بالا بنویسید این دایگو تو اکسپلوور درست کار نمیکنه و یهو وسط پیام نوشتم ممکنِ بپره و هیچ چیزی برای ما غیر نویسنده ها بدتر از این نیست که کلی وقت گذاشتیم ، جمله ها و کلمه ها را سر هم کردیم و بعد هیچی به هیچی(البته که این درد مشترکی ست بین شما نویسنده ها و ما غیر نویسنده ها، که البته دردش برای ما بیشتره، شاید برای شما هم بیشتر باشه ولی بلاخره شما نویسنده ای راحت تر از زمین بلند میشوی❤️🌷 ) 📪 پیام جدید خب تحلیل نداریم.
اوضاع خرابه پروانه بی اعتماد شده و رفتار های محسن اوضاع رو بدتر میکنه. محسن فقط به اندازه احساس خودش قد کشیده. بلد نیست دیگران رو درک کنه. این خیلی برای پروانه سخته. محسن با هر بخشش، خیالش راحت میشه و برمیگرده به دنیای کوچکش. دنیایی که پروانه توش جا نمیشه . پروانه بزرگه. پاکه. پر از صفات پسندیده. با عیب هایی که اگه به زندگیش احساس خوب پیدا میکرد، برطرف کردنش سخت نبود. بر عکس پروانه، محسن خوبی هاش رو بزرگ میدونه و عیب هاش رو نه. عذاب وجدانش رو با توجیهات خطا خاموش میکنه و حاضر نیست بره سراغ سرچشمه مشکلاتش. این برای پروانه سخته که تو صحبت های محسن ، هیچ حرفی نبود که نشون بده پروانه رو درک کرده. 📪 پیام جدید اینقدر بدم میاد با قیافه ی عاقل اندر سفیه به پروانه نگاه میکنن دوستان و میگن باید این کار رو می‌کرد ، باید اون کار رو می‌کرد... بابا یه ذره همدردی، این دختر الان چند وقته یه محبت ساده از همسرش ندیده ابتدایی ترین نیاز زناشویی ش نادیده گرفته شده چند وقته همه ش داره حرص میخوره از مشکل خودش بگیر تا مشکل محسن با مژگان با پدرش تا کار کردن پیش کسی که مالش شبهه داره از رفاقت ش با صولت که هیچ رقمه کوتاه بیا نیست باز هم مشکل اصلی محسن که روز به روز پیشرفت می‌کنه خودخواهی محسن و .... با همه ی اینها یه زن اصلا توان ایستادن سر پا رو داره، چه برسه به اینکه بخواد به شوهرش اقتدار هم بده؟ بنظرم پروانه خیلی هم خوب کرد رفت میتونست خیلی بدتر از اینها رفتار کنه،میتونست با محسن مقابله به مثل کنه، ولی نکرد سلام خانم مقیمی خسته نباشید این قسمت عالی بود وخیلی ناراحت کننده دلم خیلی برای محسن و همچنین پروانه سوخت خیلی صحنه ها واقعی بودن قشنگ حس ناراحتی بهم دست داد فردا قرار خواستگار برام میاد به جایی اینکه به فکر سوالات خواستگاری باشم ولی مدام فکرم می رم سمت محسن و پروانه انگار شخصیت های داستان واقعی هستن 😂😂 من میخوام شروع کنم داستان از ابتدا بخونم ولی فعلا اصلا وقت ندارم میخواستم بدونم چقدر زمان دارم برای خوندنش‌ ؟
در مورد پیام‌ آخر یه نکته بگم دوستان دیگری هم جویا شدند که داستان تا چه زمانی داخل کانال می‌مونه؟ عرض کنم فردای روز آخرین قسمت از کانال برداشته میشه. پس برا خوندنش دست بجنبونید. ضمن اینکه کمتر از پنج شش قسمت به پایان داستان باقی مونده.
هدایت شده از 💐فاطمه بهرامی🌻
سلام وقت همگی بخیر. با محسن است. خب حق دارد دلش بخواهد آبرو مند باشد. حق دارد دلش تنگ شود و تکه تکه شود،ندارد؟ جلوی همه با خاک یکسان شد. پروانه قالی زندگیش را پهن کرد زیر دست و پای دیگران. پویا دلش را ریش ریش کرد. معلوم است که دست بر نمی دارد از بد بختی خود ساخته اش. اصلا وقتی این کار را میکند حد اقل برای چند لحظه ذهنش خالی میشود از رنج. حالا بماند که بعدش آوار روی وجدانش سنگین تر می‌شود. ولی خب لج باز است. حق دارد صولت را دوست داشته باشد.خب تنها کسی که بدی هایش را می‌بیند می‌گوید تو خوبی داش محسن. محسن خوب بودن هایش را از زبان صولت شنیده است.من هم باشم اینطوری می‌شوم. حق با محسن است تا جایی که نخواهد در مقابل حق بایستد. آنوقت ورق بر می‌گردد. با پروانه ست. چرا باید بسوزد و دم نزند. اصلا چه آبرویی وقتی دل خوشی از او ندارد. تازه بعد از سه ماه فهمید این همه مدت که تحمل کرده بی‌خود و بی جهت بوده. حق دارد نخواهد ببیندش. حق دارد حتی متنفر شود. عشقی که پایش سالها زجر کشیده بود.جلوی رویش پر پر شد و ربع سال حتی سراغی ازشان نگرفت. چطور می‌تواند دوباره ذهنش را آماده ی دوست داشتن محسن کند‌ حق با پروانه ست. اما امان از عشق یک زن. با حاجی پدر محسن است. یک عمر دنبال مال حلال توی بازار سربلند کرده‌ . اهل نماز و روزه و مسجد و دعا بوده. حتی کریم سر در دکانش عارف است. چطور بپذیرد پسرش دست به چنین کاری زده . تمام دنیا آوار شده روی سرش. حتما شبی نشده که دعا نکند برای محسنش. اصلا شاید همین دعا ها همان طوفیری ست که صولت می‌گفت به محسن. حق با حاجی است. من هم بودم چک و لگدی می‌کردم همچین بچه ای را. تمام پدر مادر ها این کار را می‌کنند... تنبیه برای عاقبت بخیری مگر نه؟ حق با حاجی است. فقط بلد نبود که چکار کند‌. حق با همه ست‌ من نمی‌فهمم چه کسی مقصر است‌ هر کس به نوبه ی خود هم مقصر است هم محق. حالا توی این بلبشو.... حق با چه کسی ست؟ حق با من است!!!... نه؟ حق با شماست...
هاشمی می‌گه: الهی که هیچکس تجربه نکنه این لحظاتو ولی اونایی که تو انواع مشکلات این حال پروانه که (برم چی میشه؟نرم،چه میشه؟)رو تجربه کرده باشن،بهتر میتونن درک کنن پروانه رو😞 اونجایی که محسن داشت حرفایی میزد که توبهترین دقایق میتونه حالِ آدمو بد کنه چه برسه به حال الانِ پروانه(آبرومو بردی! بی انصافی!چرا زندگیمونو انداختی سرزبونا و..)خیلی حرصم گرفته بود ازاین قسمت داستان ولی دیدم واااقعا حقیقت زندگیا همینه همینه که مهارت درست حرف زدن و درک کردنِ همدیگه رو نداریم و اگه بلد نیستیم درست کنیم یه رابطه رو حداقل خراب ترش نکنیم😑 میگن به یارو گفتن بابا اگه درست حرف زدن و بلد نیستی حرف نزدن و که دیگه بلدی!!🤐 اگه تواون روزای زندگیشون پروانه بلد بود چطور یه شنونده ی فعال باشه وهمیشه قربانیِ زندگی نباشه وماها هم بلد بودیم به اسم دین ودیانت اسم هرسکوتی رو نذاریم صبر!!😤 اگه محسن تواین روزایِ دلتنگیش بلد بود چطور باید دل زنشو نرم کنه... اگه بجایِ اینکه بشینه کنار تختِ صولت و تودلش به خودش فحش بده وسرشو به دیواربکوبه که جلوه ی عاشقی بده به داستان! رفته بود پیشِ مشاور و راهکار میگرفت بازم قسمتی از مشکلو حل کرده بود واگه حلّم نمیشد حداقلش این بود که توی دلش احساس بهتری به خودش پیدا میکرد وشاید اونموقع بیشتر مورد توجه مخاطبینم قرار میگرفت که بالاخره محسن یه حرکتی زد و یه رفتار عاقلانه ازخودش نشون داد! زندگیِ خیلیهامون درگیر صحنه هایی شبیه زندگیِ محسن وپروانه میشه گاهی روح خیلی ها مثل پروانه مچاله است و غرور خیلیها مثل محسن شکسته اس اما بازم وقتی پای مشاوره و اصلاح روابط میاد وسط خودشونو ۲۰میبینن و یا برعکس کاااملا صفر میبینن و میگن دیگه کار ما ازاین حرفا گذشته و ترجیح میدن صورت مسئله رو پاک کنن تا اینکه حلّش کنن😒😮‍💨 ایکاش تهِ این داستان حل مسئله رو یاد بگیریم! توی دوره های آموزشی وکارگاهیِ روانشناسی که مثل نقل ونبات ریخته توی اینستا و ایتا که البته باید رصد کرد و اسلامی ترینش رو انتخاب کرد، جلسات اول به آدم یاد میدن چطور باید یادبگیری حالت باخودت خوب باشه!؟ حتی اونایی که کل مشکلشون باخودشون سرقیافه شونه باتمرین" آینه" یاد میدن که چطور میتونی از چهره ات هم خوشت بیاد و حست رو نسبت به خودت خوب کنی😊 این یعنی حس خوب داشتن نسبت به خود حس رضایت از تلاش وعملکردمون بهمون انرژی مثبت میده تا جاییکه اگه نصف مدرسه واداره وفامیلم باهات چپ باشن بازم تو حالت باخودت خوبه ویکی از راههای حس رضایت از خود(که کلی باخودخواهی وازخودراضی بودن فرق میکنه) ارتباط معنوی باخدا واهل بیته حتی اگه طرف مسلمون نباشه واهل بیت رو قبول نداشته باشه ولی ارتباطش باخدا و مهارت های لازم برای لذت بردن از زندگی وتلاشهای خودش رو داشته باشه میتونه به خیلی از مشکلاتش غلبه کنه وبا توجه به دیالوگ های محسن نسبت به خودش کاملا معلومه حس بدی رو نسبت به خودش داره وه البته حق داره ولی حق نداره ایستا بمونه و برای تغییر، کاری نکنه شهید چمران (ره)میگه: عشق موتور محرک هرچیزیه ازاینجا به بعدِ داستان خوبه که محسن بره حرکت های درست زندگی کردنو یاد بگیره دبا انجامشون عشقش به پروانه رو هم نشون بده و خانوما و بالاخص آقایونِ گروهم ازش یاد بگیرن!😅❤️😄 لطیف میگه: سلام خانم مقیمی عزیز من هر دفعه بعد خوندن داستان میومدم تحلیل ها رو میخوندم تحلیلم می پرید 😂 این دفعه دیگه هیچی نخوندم ذخیره کردم 😅 خلاصه تحلیل که نه ولی این نکات رو درآوردم : ۱_ عشق به فرزند باعث حرکت و رشد محسن میشه . ۲_ محسن به خاطر دیدن پویا به خانه ی پناه آمد ولی در واقع عشق به پروانه اونو نگه داشته. ۳_ آنقدر درگیر مَنیّت خودشه که هنوز نتوانسته از خودش فراتر بره و احساسات پری رو درک کنه. ۴_ هنوز هم ته وجودش موقع ترس از خدا یاری میخواد . ۵_ پا در میانی و حرفهای حکمت آمیز بزرگترها خیلی سنگهای سنگین سر راه رو سبک می‌کنه . ۶_ اغلب مردها که توانایی خوبی برای انتقال احساسات عاشقانه شون به همسر خود ندارند توانایی خوبی برای ابراز محبت به فرزندشون رو دارن واقعا ً چراااااا؟!!!! ۷_ مرد دوست داره زنش تنها تکیه گاهش خودش باشه ولی نمیدونه برای رسیدن به این باید اونم همه‌ی محبتش رو اول نثار همسرش کنه. ۸_ مدت زیاد بی خیالی و دوری بعد یک دلخوری شدیدِ زن خیلی کار مرد رو سخت می‌کنه واحتیاج داره همه ی این دیر رفتن ها رو توضیح بده فر‌یدونی می‌گه: سلام خانم مقیمی عزیز 😊 چالشهای این زندگی رو شاید بعضی ‌ها یه جورایی شبیه یا خودش رو تجربه کرده باشند من جای پروانه نیستم و نمیتونم از بالا نظر بدم که اشتباه کرده که رفته هرکسی یه ظرف وجودی داره که شاید سایزش با مال من فرق کنه شاید من اگه بودم زودتر میبریدم و کسی دیگه بیشتر تحمل پروانه تا اینجا بوده و از رفتارهای قبلیش بعید می‌دونم بی گدار به آب زده باشه
اما در مورد محسن ما همه یه جورایی گناهانی در طول روز خواسته یا ناخواسته انجام میدیم ترک بعضی از گناهان راحت و بعضی سخت مثل گناه غیبت کردن رو بعضی به سختی ترک میکنند و راه علاجش هم کمتر حرف زدن و ترک افرادی که غیبت کردن رو دوست دارند. گناهی که محسن بهش عادت کرده خدایی ترکش خیلی سخته چون اگه محیط گناه هم نباشه ، تمیز کردن ذهن کار مشکلیه، موقع خواب، بیداری ، حمام ، موقع کار ذهن به راحتی فکر می‌کنه و تصاویر جلوی چشم میاد خلاصه که به نظرم ترکش خیلی سخته این که نویسنده اعتیاد به مواد مخدر و اعتیاد به این گناه رو باهم پیش برده همینه ترک اعتیاد به مواد مخدر در برابر ترک این گناه راحت تره و شخص باید همت و سعی بیشتری داشته باشه ان‌شاءالله که همه بتونیم جزو دوستهای خدا و اهل بیت باشیم و از خانواده‌ی آسمونیم کمک بخواهیم تا تو ترک گناهان چه بزرگ و چه کوچیک ما رو یاری بدن 🤲🤲🤲🤲🤲
هدایت شده از مشعلی
سلام به همگی 💐 نکته ای که مدتیه ذهنم رو درگیر کرده می خوام بنویسم. توجه کردید از یک جایی به بعد ادبیات محسن تغییر کرد؟ شاید بشه گفت از وقتی با پدرش درگیر شد. انگار شخصیت اون آدمی که سعی میکرد داخل اجتماع دیده بشه در واگویه های ذهنیش هم تا حدودی حفظ می کرد. اما از زمانی که با پدرش درگیر شد انگار یه آئینه جلوش گرفتن و خودش رو دید و شد آنچه که مخفی می کرد. این نشون میده محسن حتی با خودش هم صادق نبوده! یا اینکه میشه یک نتیجه دیگه گرفت و اون اینکه از خودش نا امید شد و باور کرد دیگه اصلاح پذیر نیست. بنابراین هرچی که فکر میکنه لایقشه نثار خودش و زمین و زمان و آدم های اطرافش میکنه. و اما در قسمت اخیر زمانی که محسن با پری مواجه میشه فقط از خودش، نیازش، آبروش، ترک گناهش و حقی که گردن پری داره صحبت میکنه! به غیر از ترک گناه اینها موضوعاتی بودند که پروانه نیاز نداشت بشنوه بلکه با شنیدنشون بیشتر نا امید و سرخورده شد. پروانه نیاز داشت بهش حق داده بشه و وقتی از حقارت هاش صحبت کرد فهمیده بشه. چیزی که هرگز محسن نفهمید و درک نکرد. شاید اگر پروانه از طریق محسن درک میشد و بهش حق داده میشد می تونست حداقل به حرف های محسن گوش بده. اما حرف های محسن به قدری بی ربط به مشکلات پروانه بودند که روانش رو بیشتر به هم می ریخت و انقدر شنیدن این حرف های یک جانبه و نامربوط برای او سخت بود که نمی تونست و تحمل شنیدنشون رو نداشت و واکنشش شد بسه بسه گفتن و اشک ریختن و دست روی گوش گذاشتن. محسن در این دیدار بدجور همه چیز رو خراب کرد. کارش خیلی سخت شد. هر آنچه در ذهن زنش از مردانگی و تکیه گاهی و اقتدار و معرفت و بود تخریب شد و هیچی باقی نموند. در آخر هم که با تهدید هاش مسیر رو برای خودش مشکل تر کرد. یکی نیست به این مرد بگه آخه آدم عاقل اگر پروانه می خواست طلاق بگیره تا حالا احضار نامه اومده بود دم در خونه ت. نه اینکه بگه هر تو مختاری هر وقت خواستی پویا رو ببینی اما من رو نداری! پس چرا تهدید میکنی و کار خودتو سخت تر میکنی؟ و در آخر جای دکتر پروانه خالیه. باید بیاد دوباره رنگ ایمان و اعتماد داخل این زندگی غبار و مال حرام گرفته بباره
پیام یکی از معلم‌های کانال حرف‌های تلخی که واقعیت جامعه است و نمیشه منکر شد.. در مورد خونه های پنجاه شصت متری و نبود حریم بین اعضا چقدر درست گفتند😔😔
بچه ها این تبلیغ نیست. دارم از یه کسب و کار کوچیک که بهش اطمینان دارم حمایت می‌کنم.
سلامممممم علیکم عیدتون مبارک😍😍
35.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عملکرد مغز من وقتی می‌خواد مقاومت کنه در برابر نوشتن داستان🤕🤕🤕 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌━━ .•🦋•.━━━━━━━━ 👈 عضو شوید👉 ━━━━━━━━━━━━