eitaa logo
مجله قلمــداران
5.1هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
308 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
اینها رو ننوشتم که خودت رو نفرین کنی.. بلند شو.. بلند شو قبل از اینکه دیر شه یک کاری کن.. پاک کن اون تلگرام لعنتی رو.. پاک کن هر چی فایل توی گوشیته.. دوری کن از هر چیزی که ذهنت رو می‌کشونه سمت خیالات بد. ورزش کن.. پیاده روی برو.. از خلوت دوری کن..
هدایت شده از Sky
با سلام و عرض خداقوت خدمت خانم مقیمی گرامی مجدد عوارض جدی و غیر قابل انکار تماشای پورن رو در این پارت دیدیم. افسردگی شدید و احساس بی پناهی و تنهایی که باعث میشه خبر فوت یه غریبه هم حال آدمو بد کنه و واکنش شدید نشون بده. پدر محسن نوعی قطع امید توی لحنش بود. انگار که دیگه چشمش آب نمیخوره زندگی پسرش روبه‌راه شه. اما با این حال باز به بهونه کارای کفن و دفن دوست داره به پسرش نزدیک شه و رابطه شکاف خورده رو ترمیم کنه. توی این پارت محسن بار ها آرزو کرد کاش پری کنارش بود و برمیگشت، اگرچه خودش بهتر از همه میدونه که تحمل آدمی مثل او خیلی سخته و پری دیگه همه‌ی زورش رو زده اما کم آورده. قبح گناهی که محسن مرتکب شده براش ریخته و تتمه عذاب وجدانش هم دیگه انقدری نیست که مانع کارش بشه و حداقل در خفا گناه کنه و اون نجاست رو نگاه کنه. همچنین کم شدن تدریجی هیجان فیلم ها و عمل خ.ا مدام او رو به سمت ریسک کردن و انجام اعمال بدتر هل میده. تنهایی که الان درگیرش هست هم دستشو برای کار های شرم آور تر باز گذاشته. محسن هنوز باورش نشده که بحرانی که دچارش شده مقصری جز خودش نداره و فکر می‌کنه اگر پارتنر جنسی شو عوض کنه یا با چند نفر مختلف رابطه داشته باشه نیازش رفع میشه، اما در اشتباهه. چون که فیلم ها و صحنه هایی که توی ماهواره و سایت های مستهجن پخش میشن، کاملا برنامه ریزی شده و در جهت ایجاد ذهنیت کاذب برای مخاطبینشون هستن‌. چیز هایی که اصلا واقعیت ندارن و پشت پرده کثیفی دارن . اما متاسفانه جوانان و نوجوانان ممکنه باور کنن که اون روابط عجیب و غریب و زشت لذت زیادی دارن و تو دنیای عادی شدنی هستن‌. برای آدمی مثل محسن هم همینه آهسته آهسته سوق داده شده به سمت گناه و بعد با سرعت خیلی زیادی در حال غرق شدن تو این باتلاق هست و خودش هم خبر نداره. وقتی افسار زندگی بیفته دست شهوت دیگه از عقل کاری بر نمیاد و نتیجه اش میشه اینکه بچه مریض و معصوم خودشو برای لحظاتی دست مایه لذت زودگذرش کنه حتی اگه از ترس بی آبرویی لذت کاملی هم نتونه ببره. و در نهایت رسیدن به ته خط و حس انزجار از خود که دیگه جونش هم براش ارزش نداره و تنها راه رهایی رو خودکشی میدونه. محسن و محسن ها هر اتفاق بد یا حتی پیش اومدن شرایط گناه رو گردن خدا میندازن چون شجاعت پذیرش گناهی که کردن رو ندارن. در حالی که خداوند جز خیر و صلاح ما چیزی نمیخواد و حتی چیز هایی که سر راهمون قرار میده برای کمک ک عاقبت بخیریه. در واقع شیطان هست که راحت اسباب گناه رو برای پیروانش فراهم میکنه. امیدوارم همه افرادی که آلوده به این بیماری هستن نجات پیدا کنن و اراده راسخ داشته باشن تا ترک کنن. با یکبار توبه کردن کار درست نمیشه بلکه همه راه های احتمالی برگشتن به گناه رو در وهله اول باید حذف کرد مخصوصا گوشی و وی پی ان و دوم هیچ وقت تنها نباشن و مشغول کار های مفید باشن و از همه مهم تر کمک خواستن از خود خداوند و اهل بیت که بهترین یاور و دستگیر هستن. ان شاءالله هممون عاقبت بخیر بشیم. عذر میخوام که طولانی شد.
بینی بین‌الله از اسفند تاحالا که قصد نوشتن این صحنه رو کردم نتونستم بنویسمش.. این رو می‌خوام خطاب به اونهایی بگم که می‌گفتن چرا داستانت نظم نداره؟ چرا اینقدر لفتش می‌دی؟ باور کن بعضی چیزها بازار گرم‌کنی نیست. باور کن گفتن بعضی حرف‌ها راحت نیست.. و کاش بدونی منم انسانم.. درد دارم.. رنج می‌کشم.. و البته دیگه توان سابق رو ندارم..
هدایت شده از ابوحیدر
سلام و صبح بخیر. اول اینکه شب برای داستان خواندن و تحلیل نوشتن نیست. خداوند صبح را برای این خلق کرده که بعد از خواب دوشینه الان سرحال و قبراق داستان بخونی و تحلیل دوستانی که دیشب بعد از خواندن داستان و دچار استرس و بی‌خوابی شده‌اند را مطالعه کنی. دوم: باید عرض کنم که شاهکار خانم مقیمی در آخرای داستان آشکار می‌شود. ۱- به گونه‌ای دقیق عوارض و صحنه‌های این درد را به رشته تحریر درآورده که انگار همه داستان زندگی محسن مثل فیلمی به دقت و چندین بار دیده باشه و حالا داره برای ما بازگو می‌کند. و این از چند حالت خارج نیست. یا قصه زندگی محسن نامی شنیده و تمام این موارد از زندگی ایشون نقل می‌کند. یا با مطالعه‌ی دقیق مقالات و کتب پیرامون این عارضه، اینها را داستان کرده و یا اینکه از کنار هم گذاشتن تجربه زندگی دیگران و مطالعه‌ی مطلب چنین پدیده‌ی هنری بوجود آورده. که در هر صورت و بخصوص مورد سوم شاهکار نویسندگی ایشان را نشان می‌دهد. ۲- هر عمل غیر طبیعی مثل اعتیاد به مواد مخدر و این عمل محسن دارای عوارض جدی جسمی و رفتاری و اجتماعی هست. اما بروز این عوارض در افراد با توجه به وضعیت جسمی و محیط متفاوت هست. یعنی کسی که پول دار هست و در کنار مصرف مواد مخدر بدنش نیز تقویت می‌کنه کمتر آسیب می‌بیند تا کسی توان تقویت خودش را ندارد. بیماری و اعتیاد محسن هم همینطوره. یکی ممکنه موقعیت برایش فراهم نباشه که هر وقت دلش خواست دست به این عمل بزنه لذا بصورت جبری کمتر مرتکب این عمل شده و آسیب کمتری هم می‌بینه. کسی مثل محسن که به این‌جا رسیده، یعنی دارای نهایت آزادی عمل برای ارتکاب این عمل شیطانی بوده. ۳- نگرانی بعضی دوستان برای بچه‌هایشان بسیار بجا و منطقیه. لذا سعی شود بچه‌ها با کسانی که چند سال از خودشون بزرگتر هستند تنها رها نشوند. (البته مصداق کلی نیست ۱۰ درصد هم جنبه پرهیز و احتیاطی داشته باشد بهتر از افسوس خوردن بعد از فاجعه است) بزرگان همیشه مثال می‌زدند که پنبه و آتش، یا بنزین و آتش نباید در کنار هم قرار داد. ۴- من در خانواده خودم و فامیل همیشه روی لباس دختران تا زیر سن تکلیف حساسیت و تأکید داشتم. اینکه لباس دامنه‌دار بدون شلوار تن دختر می‌کنند از نظر من بزرگترین ظلم در حق این دختران معصوم هست. بخصوص اینکه بچه توی این سن و سال مثل بزرگترها موقع نشست و برخاست نمی‌تونن درست خودشون را جمع کنند. لذا صحنه‌هایی برای نگاه‌های هیز و ناپاک می‌آفرینند و چه بسا هدف و طعمه‌ی نقشه‌های شوم شوند. یا همین صحنه برای یک نوجوان تازه به بلوغ رسیده جرقه‌ی آتش خ.ا شود. اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا
او... خودش تعریف می‌کرد که طلا دوست ندارد. اما من را که پشت ویترین دیده میخکوب شده! به مامان گفته بود نتوانستم دل بکنم! شنیدی؟ از من دل نکنده بود. آمد توی مغازه. من را گرفت توی دستش. چشم‌هاش برق زد؛ از من هم بیشتر. دل توی دلم نبود که نکند پشیمان شود، چون نه نگین داشتم نه زینت خاصی. اندازه‌ام هم چشمگیر نبود. خانمی که کنارش بود گفت:« چه ریزه! حیفِ پول. لااقل یه درشت‌تر بردار.» اما او پشیمان نشد. با احتیاط گذاشتم روی میز و گفت:«وزنش کنید.» رفتم توی جعبه و افتادم تَهِ کیفش. وقتی بیرون آمدم آفتابِ نارنجی پخش شده بود کفِ اتاق. من را از زنجیر بلند کرد و گرفت توی شفقِ پوست پوست شدهٔ پشتِ پرده. بلند گفت:« وای چقدر تو ظریفی! چقدر نازی!» با من بود! منِ کوچکِ ساده که حتی اندازهٔ نصف ناخنش هم نبودم. با انگشتش لمسم کرد. گفت:«باورم نمیشه خودم رفتم طلا خریدم! اونم یه میوهٔ کاج. می‌دونستی من عاشق کاجم؟» رفت جلوی آینه. من را بست دور گردنش و شدم گردنبندِ او! حساب روزها را یادم نیست، اما چندپاییز را باهم بودیم. برگ‌های نارنجی را خیلی دوست داشت. با موبایلش کلی عکس می‌گرفت با درخت‌های نیمه برهنه. من، توی تمام عکس‌هایش بودم. فرقی نمی‌کرد کلاه روی سرش بگذارد، یا برگ بچیند روی موهاش! پیراهن بپوشد یا سوییشرت همسرش. من بودم... همه جا... همیشه... تو بگو نورچشمی. یک روز شوهرش ناراحت بود. او رفت نشست کنارش. من را گرفت و گفت «بفروشمش؟!» خیلی ترسیدم! من به او عادت کرده بودم. به صدای بلند خنده‌هاش. به شیطنتی که یک دقیقه هم آرام نمی‌گرفت! به بازی‌ و کل‌کل‌هاش با هرکسی که می‌شناخت و نمی‌شناخت. به کتاب خواندن‌هایش گوشهٔ حمام روی زمین! بی‌پروایی‌اش توی باران و پریدن توی چاله‌های گِلی. همسرش خندید و خیالم را راحت کرد:«حرفشم نزن. تو خیلی دوستش داری. محاله بذارم بفروشیش.» حساب شب و روز از دستم در رفت. بودم و احساس امنیت می‌کردم. احتمالا او هم... یک وقت‌هایی که استرس داشت یا غمگین بود ، می‌گرفتم بین انگشت‌هاش و هی چرخم می‌داد. کم کم چرخ‌ها زیاد شد! هی تاب می‌خوردم و دوباره از نو... دیگر زیاد نمی‌خندید. مدام می‌رفت توی اتاق تا تنها باشد. می‌دیدم که می‌ترسد، اما نمی فهمیدم از چی! آن‌روز لای انگشتش چرخ می‌خوردم که ناخنش گرفت به گردنش! خوشش آمد و هی ناخن فرو کرد توی گوشت تنش! انگار از نو داشتند من را لیزر می‌زدند. دردم می‌آمد و خودم را جمع می‌کردم. فرداش بعد از مدت‌ها ایستاد جلوی آینه! چشم‌هاش بی‌رمق بود و زیر پلکش کبود. صورتش به زردی می‌زد. با همان نگاهِ سرد، خیره مانده بود به من. دوست داشتم باز عاشقم شود. دست بُرد، قفلم را باز کرد. گرفت کفِ دستش. پوزخندی زد و آرام زمزمه کرد:« حیفِ تو که تو گردن من باشی!» بعد انداختم توی این جعبهٔ پیوتر با روکش مخمل سورمه ای... خیلی وقت است دَرِ اینجا را باز نکرده و ازش خبر ندارم. فقط می‌دانم هست. گاهی که تنهاست صداش را می‌شنوم. بلند گریه می‌کند. گاهی ضجه می‌زند و التماس می‌کند به خدا! من هم از همینجا التماس می‌کنم به خدا.... کاش لای انگشتش بودم و چرخم می‌داد... کاش باز برگردد و من را ببندد دور گردنش... دلم همان نگاه خریدارانه، پشت ویترین طلافروشی را می‌خواهد... این‌بار نه به من! به خودش... ✍م. رمضان خانی https://eitaa.com/ghalamdaraan
راه ارتباطی با خانم رمضانخانی https://daigo.ir/secret/2409581411
امشب تو ماجرای بله چه خبره؟😉 ble.ir/join/FrR3bVfmmo