eitaa logo
مجله قلمــداران
5.2هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
306 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
ble.ir/join/FrR3bVfmmo توی بله هم کانال زدیم. هنوز مطالب رو کامل نبردم اونور. ولی حتما عضو کانالمون در بله بشید. از این کانال بیرون نیاین. خوبه هر دوتا رو داشته باشید. ممکنه یه سری مطالب رو اینجا بگذاریم یک سری اونجا.. البته داستان به جان او فقط اینجاست. قرار نیست بره بله.
با اجازه مادر سادات رخت عزای پسرش را نه از جان بلکه از تن در می‌آوریم و می‌گوییم ای حسین داغ تو تا ابد در سینه ما خواهد ماند... 🔹حلولِ ماهِ ربیع الاول ماهِ شادی و شادمانیِ اهل بيت(ع) را تبریک عرض می‌نماییم🌸🌸
اگه منتظر داستانید برید ماجرای بله رو ببینید 🤫🤫 ble.ir/join/FrR3bVfmmo
چند روزه می‌خوام این قسمت رو بفرستم ولی هی دس دس می‌کنم. حالا هم که اعلام کردم باز دست و دلم نمیره
آخ ... کاش این داستان اینقدر تلخ نبود
دلیل این که صبر کردم اخر شب بگذارم همینه پیشاپیش بابت مطالبی که در داستان است از محضر همه عذرخواهی می‌کنم.. اگر کسی روحیه‌ی ضعیفی داره یا قلبش بیماره بهتره این قسمت رو نخونه
نخونید آقا ، نخونید این لامصبو..... از ما گفتن
یا صاحب‌الزمان ای کسی که با توسل به نامت این صحنه از ذهن خسته‌ام عبور کرد قسمت می‌دم به رعشه‌های تنم موقع نوشتن این قسمت..به رنجی که سر این قسمت‌‌ها متحمل شدم تمام محسن‌‌های جهان رو نجات بده 🤲😭
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 دلم گرفته! عین خری که افتاده توی گل هی دست و پا می‌زنم و بیشتر فرو می‌روم. دهنم طعم لجن و گندآب می‌دهد. چیزی نمانده تا خفه شوم. خودم می‌دانم... هی محسن بیچاره! کی به خوابت می‌دیدی یک هفته مانده به سالگرد عروسی‌ات خانه‌خراب شده باشی؟ سر پویا را از روی سینه‌ام برمی‌دارم و می‌خوابانمش روی بالشت. می‌گردم دنبال کنترل تلویزیون. از این سکوت بیزارم. تلفن همراهم زنگ می‌خورد. خدا کند پری باشد! بغضم می‌‌گیرد. به فرض که باشد! چه توفیری به حال رابطه‌مان می‌کند. پری دیگر از من گذشت. استفراغم کرد. آرام از روی تخت پایین می‌آیم و می‌روم هال تا گوشی را بردارم. بسم‌الله! حاجی سابقه نداشته این وقت شب زنگ بزند! لابد پری پرش کرده! «جانم حاجی؟» می‌دانی چند وقت است اینطوری صدایش نکرده‌ام؟ از وقتی که آن‌طوری بغلم کرد انگار آتشم گلستان شد. ولی چه فایده؟ سر همین ماجرای زندگی‌ام صد درصد دوباره باهام چپ می‌شود. «سلام. خواب بودی؟» صداش گرفته و ناراحت است. نکند پری زنگ زده چغولی کرده؟ راستش همچین بدم هم نمی‌آید این‌سری دخالت کند توی کارم. مثلا برگردد بگوید پروانه زنگ زده گفته محسن خیر ندیده بچه‌ی مریضم را برده.. بعد سرم داد بکشد که پسره‌ی جوالق جمع کن این بند و بساطت را.. همین فردا با هم می‌رویم دست زنت را می‌گیریم می‌آوریم خانه. تو هم تعهد می‌دهی هر سازی زد برقصی! بخدا که می‌رقصم! «نه بیدار بودم» دیگر جنم نمی‌کنم بگویم داشتم پویا را می‌خواباندم. نمی‌خواهم بدانند او اینجا بوده. چیزی نمی‌گوید. دهانم خشک می‌شود.«چیزی شده زنگ زدید؟» فوتش می‌خورد به گوشم: «از زن و بچه‌ت خبری نداری؟» بگویم خبر دارم؟ بگویم بی‌خبرم؟ «چی بگم؟» آه می‌کشد:«این‌طور که نمی‌شه! خوشت میاد از بلاتکلیفی؟» آخر شبی زنگ زده بپرسد چرا بلاتکلیفی؟ یک چیزی شده! جواب که نمی‌دهم بی‌هوا می‌گوید: « غروبی حال کریم بد شده بود سداسمال بردش بیمارستان» سد اسمال همسایه‌ بغلی بنگاه است. سوپرمارکتی دارد. نمی‌دانم چرا یک‌هو دلم خالی می‌شود:«خب؟» «الان زنگ زده می‌گه تموم کرده» زانوهام سست می‌شود. می‌افتم روی مبل:« مگه می‌شه؟ به چه دلیل آخه؟» نفسش را بیرون می‌دهد:«چمی‌دونم.. آدمیه دیگه.. زنگ زدم بت بگم اگه خواستی، فردا یه سر بیای این‌وری بریم کارا دفن و کفنش‌و بکنیم. بالاخره به گردن ما حق داشت بنده‌خدا.. از دار دنیا هم که کس و کاری نداشت .. » دارد همین‌طور درباره‌ی کریم حرف می‌زند. مثل‌اینکه بگوید یارو سرماخورده براش دوا دارو بخر! ولی من دارد قلبم از جا کنده می‌شود. آن چشم‌های ریز و موذی‌ از سرم عقب نمی‌رود. تن لاغر و قوزی‌اش پیش چشمم رژه می‌رود. «آخه سر چی؟ مگه چش بود؟» «نمی‌دونم. یه مدتی می‌شد ناخوش بود. هر چی می‌گفتم برو یه جا خودت‌و نشون بده محل نمی‌داد.. چه می‌شه کرد؟ پیمونه‌اش تا همین‌جا بود دیگه» یک‌دفعه بغضم می‌ترکد. امشب دلم نازک شده وگرنه من که اصلا از این بشر خوشم نمی‌آمد. تلفن را قطع می‌کنم. بی‌صدا می‌افتم به هق‌هق.. _ها؟ چیه پسر آق‌ملکی؟ موهات سفید شده؟! _ از دوری تو! _ از دوری من یا از خریت خودت؟! بگو بخاطر گنده‌گوزی جلو آقام _ زیاد زر می‌زنی کریم! برو اول یه نگا به خودت تو آینه بنداز بعد فضولی منو بکن _ چمه مگه؟ _ چته؟! بابا تو رو خدا زده _ قربون دستش! چوب خدا گله هرکی نخوره محسن ملکیه بلند خندید. دندان‌های یکی در میان و زرد و سیاهش بیرون افتاد. چطور باور کنم دیگر نیستی کریم! چقدر این مسخره‌است. چه بدبخت و بی‌نوا بودی کریم! اما سگ زندگی‌ات شرف داشت به این افتضاحی که من گرفتارشم! آخ سرم! انگار وسط کله‌ام زغال داغ گذاشته‌اند. ها یعنی الان بال درآورده و دارد این اطراف پرسه می‌زند؟ اصلا به کتفش هم هست که مرده یا دارد بر و بر به جسد خودش نگاه می‌کند و دماغ می‌خاراند؟ خوش‌به حالت کریم! می‌ماندی تو این دنیا که چه؟ نه عهد و عیالی، نه مال و منالی! مفم راه گرفته تا زیر سبیل. با کف دست پاکش می‌کنم. جلوی یخچال ایستاده‌ام! چه می‌خواستم؟ نمی‌دانم! شیشه‌ی آب را سر می‌کشم! حالا یعنی کریم را فردا می‌برند غسال‌خانه؟ در قوطی رب‌ باز است. سر سوسیس‌های پوست‌کنده از بین ظرف‌در دار بیرون افتاده! هی بدبخت کریم که جای زن باید غسال تنت را بمالاند.. در را می بندم. خاک بر سرت محسن که به زنده و مرده رحم نمی‌کنی.. برمی‌گردم به تخت‌خواب. پویا آرام و بی‌صدا خوابیده. انگار نه‌انگار که چند ساعت پیش داشت روده پاره می‌کرد. او هم گیر کرده این وسط.. کنترل تلویزیون را برمی‌دارم و شبکه‌ها را عوض می‌کنم. وقتی رسید خانه تعجب کرده بود که چرا تلویزیون آمده توی اتاق خواب! بچه‌است دیگر. تنهایی حالی‌اش نمی‌شود. نمی‌داند که از شدت تنهایی دیگر هیچ کانالی قفل نیست.
با خیال راحت هر شب همین‌جا روبه‌روی صفحه‌ی بزرگش می‌نشینم و جای پروانه را خالی می‌کنم. مثل همین حالا. چشم‌های پویا را چک می‌کنم ولی باز دلم رضا نمی‌دهد. بالش‌ها را روی هم سوار می‌کنم و می‌چینم زیر پایش تا مبادا دید داشته باشد به صفحه. قلبم دارد از جا کنده‌می‌شود. اینجوری که بچه کنارم‌ خواب باشد و فیلم ببینم لذت دارد. اگر امروز سر این طفل معصوم نمی‌شکست زنه روی تختم بود. با هم می‌نشستیم جلوی تی‌وی! فیلم می‌دیدیم و معاشرت می‌کردیم. ها؟ چیه؟ به خیالت سر بچه را شکستی جلوی گناه من را گرفتی؟ می‌بینی که؟ من همینم! با این چیزها سرم نمی‌شکند. من یک کثافت تمام عیارم و دارم با این لجنی که توی وجودم ساخته‌ای حال می‌کنم. ها؟ بهت برخورد؟ گردن نمی‌گیری خودت اینطوریم کردی؟ یادت هست وقتی نوزده سال بیشتر نداشتم؟ یادت هست چطور همین موقع‌های شب افتادم روی سجاده و التماست کردم من را ببخشی؟ بخشیدی؟ نه! د اگر بخشیده بودی که یک هفته‌ی بعد رفیقی که چند ماه ازش بی‌خبر بودم را نمی‌گذاشتی سر راهم! یا دست کم کاری نمی‌کردی که ان مجله را جلو چشمم ورق بزند! خودت دیدی چقدر مقاومت کردم ولی مگر یوسفم چشم بببندم روی وسوسه؟ من سرکش نبودم. تا همین چند وقت پیش دلم می‌خواست سربه‌راه شوم. خودت دستم را نگرفتی! به خاک سیاهم نشاندی. اصلا اگر بناست انسان‌ها بیایند توی این دنیا و تو هرکس را که دلت خواست هدایت کنی هرکس را عشقت نکشید ولش کنی چرا وعده‌ی اختیار دادی؟ حرف زیاد است ولی چه فایده؟ نه من صدای تو را می‌شنوم نه تو با عر عر من حال می‌کنی! باشد ولم کن! ولم کن بگذار شیطان حال کند! بگذار او دوروبرم بماند. گوربابای محسن و زندگی‌اش! موهای شقیقه‌ام را می‌کشم و زور می‌زنم گریه نکنم. دلم دارد می‌ترکد. کاش یکی بود بغلم می‌کرد. چند ضربه می‌زد پشتم و هیش می‌گفت تا خوابم ببرد. تلویزیون را خاموش می‌کنم. پهلو به پهلو می‌شوم. می‌چسبم به تن گرم پویا. آخ پویا پویا پویا..چقدر دلم تنگ شده بود برای بوی موهات. برای صدای نفس‌هات.. هنوز هم دیر نشده محسن! بخاطر این بچه تمامش کن! پشت کله‌اش را می‌بوسم. بوی شامپو و بتادین می‌دهد. اگر جای سرش جمجمه می‌شکست چی؟ اگر ضربه‌ی مغزی می‌شد چی؟ آه پویا.. من بدون تو می‌میرم بابا. انگار می‌شنود که ناله می‌زند. _ جانم؟جانم بابا؟ دستم را می‌برم زیر پیراهنش. شکمش داغ است. یک‌وقت تشنج نکند کار دستم بدهد؟ تندی می‌روم کیسه‌ی داروهاش را زیرو رو می‌کنم و براش با بدبختی شیاف می‌اندازم. تا می‌خواهد گریه کند سرش را می‌چسبانم تنگ سینه‌ام و آرام آرام می‌زنم پشتش. کم‌کم آرام می‌گیرد و می‌خوابد. باید امشب تا صبح بیدار بمانم. تلویزیون را روشن می‌کنم. زنه آمده جلوی دوربین و دارد از خودش ادا و اطوار در می‌آورد. زیر چشمی به پویا نگاه می‌کنم. صورتش سرخ و چشم‌هایش بسته‌است. یکی دیگر از پشت سر می‌آید توی کادر. ضربانم بالا می‌رود. تنم می‌شود عین‌هو تن پویا.. دستم روی پوست نرمش حرکت می‌کند. آخ که عین ابریشم می‌ماند.. تن پروانه هم همینطوری‌است. شاید تن آن زن هم که امروز آمد بنگاه همین شکلی باشد. فکر کن پری راضی می‌شد بخاطر دل من هم شده از این رابطه‌های معمولی دست بردارد. فکر کن می‌آمد و برای یک‌بار هم شده مجوز می‌داد یکی دیگر هم کمکش کند. بعد هم خودش راضی می‌شد هم من! دارم از خود بی‌خود می‌شوم. پری و زن حتی وقت نمی‌کنند به من نگاه کنند! دستم می‌رود زیر کش شلوار پویا. چند شب پیش یک فیلم دیدم از دوتا بزمجه هم‌سن و سال او. بالاتنه‌ام را سبک می‌کنم. دوست دارم تنم بخورد بهش. پیراهش را بالا می‌کشم. آخ چه‌قدر داغی‌اش را دوست دارم. می‌خوابانمش روی بالش و بهش می‌چسبم. اینطور نمی‌شود. باید لباسش را دربیاورم. _ولی اگر بیدار شد چه؟ _ نمی‌شود! تا آن موقع کارم را تمام می‌کنم. حالا یک‌بار که به جایی بر نمی‌خورد. _ یک‌وقت نرود به پری بگوید؟ _انکار می‌کنم! _آره پری هم باور کرد! _چقدر زر می‌زنی؟ هیچی نمی‌شود. این بچه الان منگ است. فکر می‌کند خواب دیده! شلوارش را آهسته پایین می‌کشم. می‌خواهم خودم را بچسبانم که دوتا چشم درشت بهم خیره می‌شود و با ترس زل می‌زند:«جیش کلدم؟» دست‌و پام را گم می‌کنم. سریع خودم را جمع و جور می‌کنم. به لکنت می‌افتم. دست‌های بچه روی کش شلوارش مانده و مردمکش دو دو می‌زند. داشتم چه‌کار می‌کردم؟ پیراهنش را پایین می‌کشم و شلوارش را بالا: _ نه بابایی.. ت.. ف. می‌خواستم پیرهنت رو بندازم تو شلوارت، پهلوت سرما نخوره با اینهمه می‌زند زیر گریه. می‌نشیند روی تخت. نگاه می‌کند به این‌طرف و آن‌طرف. صدای زن‌ها که بلند می‌شود تازه یادم می‌افتد تلویزیون روشن است. بچه را می‌چسبانم به خودم. دستپاچه کنترل را برمی‌دارم و تصویر را خاموش می‌کنم. قلبم دارد می‌آید تو دهنم. هی مادرش را صدا می‌زند. هی داد می‌زند که جیش نکرده.
می‌برمش دستشویی. نمی‌تواند سرپا باشد. من هم همین‌طور. شاش‌بند شده.. من هم همین‌طور.. مادرش را می‌خواهد. من هم همینطور. می‌گذارمش روی مبل و خودم می‌پرم توی دستشویی. نگاه می‌کنم به تصویر توی آینه. تیتر یک روزنامه‌ها ظاهر می‌شود:«مردی پس از اینکه به بچه‌ی چهارساله‌اش تجاوز کرد شیر گاز را باز کرد و به زندگی خودشان پایان داد. » صدای گریه‌ی پویا یا نفس‌های بلند خودم؟ کدام بلندتر است؟ من داشتم به بچه‌‌ام دست‌درازی می‌کردم؟ من داشتم کاری را می‌کردم که حیوان نمی‌کند؟ اشک امانم نمی‌دهد. با مشت می‌کوبم به آینه. به تکه‌های صورت داخلش تف می‌اندازم. دسته تیغ و برس مو از لیوان می‌افتد توی روشویی. باید تیغ را بکشم روی این بی‌ناموس و خودم و بقیه را خلاص کنم.. لباسم را پایین می‌کشم.. صدای گریه‌های پویا خانه را برداشته. تیتر روزنامه از سرم رد می‌شود:«مردی توی سرویس خانه آلتش را قطع کرد و به خاطر خون‌ریزی زیاد جان خودش را از دست داد. پسر خردسال این مرد بعد از بی‌تابی فراوان سنگ‌کوب کرد» نمی‌توانم با بچه‌ام این کار را کنم.. تیغ را بالا می‌برم و می‌کشم روی دستم.. خون شتک می‌زند.. داد می‌کشم.. صورت کریم می‌آید جلو.. بلند قهقهه می‌زند.. «خاک بر سرت پسر آق ملکی.. دیدی گفتم تو آدم‌بشو نیستی» ادامه دارد.. 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋
لینک پیام ناشناس👇 https://daigo.ir/secret/12539884 لینک تالار گفتگو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/773914688Cebfbca7170
اینها رو ننوشتم که خودت رو نفرین کنی.. بلند شو.. بلند شو قبل از اینکه دیر شه یک کاری کن.. پاک کن اون تلگرام لعنتی رو.. پاک کن هر چی فایل توی گوشیته.. دوری کن از هر چیزی که ذهنت رو می‌کشونه سمت خیالات بد. ورزش کن.. پیاده روی برو.. از خلوت دوری کن..
هدایت شده از Sky
با سلام و عرض خداقوت خدمت خانم مقیمی گرامی مجدد عوارض جدی و غیر قابل انکار تماشای پورن رو در این پارت دیدیم. افسردگی شدید و احساس بی پناهی و تنهایی که باعث میشه خبر فوت یه غریبه هم حال آدمو بد کنه و واکنش شدید نشون بده. پدر محسن نوعی قطع امید توی لحنش بود. انگار که دیگه چشمش آب نمیخوره زندگی پسرش روبه‌راه شه. اما با این حال باز به بهونه کارای کفن و دفن دوست داره به پسرش نزدیک شه و رابطه شکاف خورده رو ترمیم کنه. توی این پارت محسن بار ها آرزو کرد کاش پری کنارش بود و برمیگشت، اگرچه خودش بهتر از همه میدونه که تحمل آدمی مثل او خیلی سخته و پری دیگه همه‌ی زورش رو زده اما کم آورده. قبح گناهی که محسن مرتکب شده براش ریخته و تتمه عذاب وجدانش هم دیگه انقدری نیست که مانع کارش بشه و حداقل در خفا گناه کنه و اون نجاست رو نگاه کنه. همچنین کم شدن تدریجی هیجان فیلم ها و عمل خ.ا مدام او رو به سمت ریسک کردن و انجام اعمال بدتر هل میده. تنهایی که الان درگیرش هست هم دستشو برای کار های شرم آور تر باز گذاشته. محسن هنوز باورش نشده که بحرانی که دچارش شده مقصری جز خودش نداره و فکر می‌کنه اگر پارتنر جنسی شو عوض کنه یا با چند نفر مختلف رابطه داشته باشه نیازش رفع میشه، اما در اشتباهه. چون که فیلم ها و صحنه هایی که توی ماهواره و سایت های مستهجن پخش میشن، کاملا برنامه ریزی شده و در جهت ایجاد ذهنیت کاذب برای مخاطبینشون هستن‌. چیز هایی که اصلا واقعیت ندارن و پشت پرده کثیفی دارن . اما متاسفانه جوانان و نوجوانان ممکنه باور کنن که اون روابط عجیب و غریب و زشت لذت زیادی دارن و تو دنیای عادی شدنی هستن‌. برای آدمی مثل محسن هم همینه آهسته آهسته سوق داده شده به سمت گناه و بعد با سرعت خیلی زیادی در حال غرق شدن تو این باتلاق هست و خودش هم خبر نداره. وقتی افسار زندگی بیفته دست شهوت دیگه از عقل کاری بر نمیاد و نتیجه اش میشه اینکه بچه مریض و معصوم خودشو برای لحظاتی دست مایه لذت زودگذرش کنه حتی اگه از ترس بی آبرویی لذت کاملی هم نتونه ببره. و در نهایت رسیدن به ته خط و حس انزجار از خود که دیگه جونش هم براش ارزش نداره و تنها راه رهایی رو خودکشی میدونه. محسن و محسن ها هر اتفاق بد یا حتی پیش اومدن شرایط گناه رو گردن خدا میندازن چون شجاعت پذیرش گناهی که کردن رو ندارن. در حالی که خداوند جز خیر و صلاح ما چیزی نمیخواد و حتی چیز هایی که سر راهمون قرار میده برای کمک ک عاقبت بخیریه. در واقع شیطان هست که راحت اسباب گناه رو برای پیروانش فراهم میکنه. امیدوارم همه افرادی که آلوده به این بیماری هستن نجات پیدا کنن و اراده راسخ داشته باشن تا ترک کنن. با یکبار توبه کردن کار درست نمیشه بلکه همه راه های احتمالی برگشتن به گناه رو در وهله اول باید حذف کرد مخصوصا گوشی و وی پی ان و دوم هیچ وقت تنها نباشن و مشغول کار های مفید باشن و از همه مهم تر کمک خواستن از خود خداوند و اهل بیت که بهترین یاور و دستگیر هستن. ان شاءالله هممون عاقبت بخیر بشیم. عذر میخوام که طولانی شد.
بینی بین‌الله از اسفند تاحالا که قصد نوشتن این صحنه رو کردم نتونستم بنویسمش.. این رو می‌خوام خطاب به اونهایی بگم که می‌گفتن چرا داستانت نظم نداره؟ چرا اینقدر لفتش می‌دی؟ باور کن بعضی چیزها بازار گرم‌کنی نیست. باور کن گفتن بعضی حرف‌ها راحت نیست.. و کاش بدونی منم انسانم.. درد دارم.. رنج می‌کشم.. و البته دیگه توان سابق رو ندارم..
هدایت شده از ابوحیدر
سلام و صبح بخیر. اول اینکه شب برای داستان خواندن و تحلیل نوشتن نیست. خداوند صبح را برای این خلق کرده که بعد از خواب دوشینه الان سرحال و قبراق داستان بخونی و تحلیل دوستانی که دیشب بعد از خواندن داستان و دچار استرس و بی‌خوابی شده‌اند را مطالعه کنی. دوم: باید عرض کنم که شاهکار خانم مقیمی در آخرای داستان آشکار می‌شود. ۱- به گونه‌ای دقیق عوارض و صحنه‌های این درد را به رشته تحریر درآورده که انگار همه داستان زندگی محسن مثل فیلمی به دقت و چندین بار دیده باشه و حالا داره برای ما بازگو می‌کند. و این از چند حالت خارج نیست. یا قصه زندگی محسن نامی شنیده و تمام این موارد از زندگی ایشون نقل می‌کند. یا با مطالعه‌ی دقیق مقالات و کتب پیرامون این عارضه، اینها را داستان کرده و یا اینکه از کنار هم گذاشتن تجربه زندگی دیگران و مطالعه‌ی مطلب چنین پدیده‌ی هنری بوجود آورده. که در هر صورت و بخصوص مورد سوم شاهکار نویسندگی ایشان را نشان می‌دهد. ۲- هر عمل غیر طبیعی مثل اعتیاد به مواد مخدر و این عمل محسن دارای عوارض جدی جسمی و رفتاری و اجتماعی هست. اما بروز این عوارض در افراد با توجه به وضعیت جسمی و محیط متفاوت هست. یعنی کسی که پول دار هست و در کنار مصرف مواد مخدر بدنش نیز تقویت می‌کنه کمتر آسیب می‌بیند تا کسی توان تقویت خودش را ندارد. بیماری و اعتیاد محسن هم همینطوره. یکی ممکنه موقعیت برایش فراهم نباشه که هر وقت دلش خواست دست به این عمل بزنه لذا بصورت جبری کمتر مرتکب این عمل شده و آسیب کمتری هم می‌بینه. کسی مثل محسن که به این‌جا رسیده، یعنی دارای نهایت آزادی عمل برای ارتکاب این عمل شیطانی بوده. ۳- نگرانی بعضی دوستان برای بچه‌هایشان بسیار بجا و منطقیه. لذا سعی شود بچه‌ها با کسانی که چند سال از خودشون بزرگتر هستند تنها رها نشوند. (البته مصداق کلی نیست ۱۰ درصد هم جنبه پرهیز و احتیاطی داشته باشد بهتر از افسوس خوردن بعد از فاجعه است) بزرگان همیشه مثال می‌زدند که پنبه و آتش، یا بنزین و آتش نباید در کنار هم قرار داد. ۴- من در خانواده خودم و فامیل همیشه روی لباس دختران تا زیر سن تکلیف حساسیت و تأکید داشتم. اینکه لباس دامنه‌دار بدون شلوار تن دختر می‌کنند از نظر من بزرگترین ظلم در حق این دختران معصوم هست. بخصوص اینکه بچه توی این سن و سال مثل بزرگترها موقع نشست و برخاست نمی‌تونن درست خودشون را جمع کنند. لذا صحنه‌هایی برای نگاه‌های هیز و ناپاک می‌آفرینند و چه بسا هدف و طعمه‌ی نقشه‌های شوم شوند. یا همین صحنه برای یک نوجوان تازه به بلوغ رسیده جرقه‌ی آتش خ.ا شود. اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا
او... خودش تعریف می‌کرد که طلا دوست ندارد. اما من را که پشت ویترین دیده میخکوب شده! به مامان گفته بود نتوانستم دل بکنم! شنیدی؟ از من دل نکنده بود. آمد توی مغازه. من را گرفت توی دستش. چشم‌هاش برق زد؛ از من هم بیشتر. دل توی دلم نبود که نکند پشیمان شود، چون نه نگین داشتم نه زینت خاصی. اندازه‌ام هم چشمگیر نبود. خانمی که کنارش بود گفت:« چه ریزه! حیفِ پول. لااقل یه درشت‌تر بردار.» اما او پشیمان نشد. با احتیاط گذاشتم روی میز و گفت:«وزنش کنید.» رفتم توی جعبه و افتادم تَهِ کیفش. وقتی بیرون آمدم آفتابِ نارنجی پخش شده بود کفِ اتاق. من را از زنجیر بلند کرد و گرفت توی شفقِ پوست پوست شدهٔ پشتِ پرده. بلند گفت:« وای چقدر تو ظریفی! چقدر نازی!» با من بود! منِ کوچکِ ساده که حتی اندازهٔ نصف ناخنش هم نبودم. با انگشتش لمسم کرد. گفت:«باورم نمیشه خودم رفتم طلا خریدم! اونم یه میوهٔ کاج. می‌دونستی من عاشق کاجم؟» رفت جلوی آینه. من را بست دور گردنش و شدم گردنبندِ او! حساب روزها را یادم نیست، اما چندپاییز را باهم بودیم. برگ‌های نارنجی را خیلی دوست داشت. با موبایلش کلی عکس می‌گرفت با درخت‌های نیمه برهنه. من، توی تمام عکس‌هایش بودم. فرقی نمی‌کرد کلاه روی سرش بگذارد، یا برگ بچیند روی موهاش! پیراهن بپوشد یا سوییشرت همسرش. من بودم... همه جا... همیشه... تو بگو نورچشمی. یک روز شوهرش ناراحت بود. او رفت نشست کنارش. من را گرفت و گفت «بفروشمش؟!» خیلی ترسیدم! من به او عادت کرده بودم. به صدای بلند خنده‌هاش. به شیطنتی که یک دقیقه هم آرام نمی‌گرفت! به بازی‌ و کل‌کل‌هاش با هرکسی که می‌شناخت و نمی‌شناخت. به کتاب خواندن‌هایش گوشهٔ حمام روی زمین! بی‌پروایی‌اش توی باران و پریدن توی چاله‌های گِلی. همسرش خندید و خیالم را راحت کرد:«حرفشم نزن. تو خیلی دوستش داری. محاله بذارم بفروشیش.» حساب شب و روز از دستم در رفت. بودم و احساس امنیت می‌کردم. احتمالا او هم... یک وقت‌هایی که استرس داشت یا غمگین بود ، می‌گرفتم بین انگشت‌هاش و هی چرخم می‌داد. کم کم چرخ‌ها زیاد شد! هی تاب می‌خوردم و دوباره از نو... دیگر زیاد نمی‌خندید. مدام می‌رفت توی اتاق تا تنها باشد. می‌دیدم که می‌ترسد، اما نمی فهمیدم از چی! آن‌روز لای انگشتش چرخ می‌خوردم که ناخنش گرفت به گردنش! خوشش آمد و هی ناخن فرو کرد توی گوشت تنش! انگار از نو داشتند من را لیزر می‌زدند. دردم می‌آمد و خودم را جمع می‌کردم. فرداش بعد از مدت‌ها ایستاد جلوی آینه! چشم‌هاش بی‌رمق بود و زیر پلکش کبود. صورتش به زردی می‌زد. با همان نگاهِ سرد، خیره مانده بود به من. دوست داشتم باز عاشقم شود. دست بُرد، قفلم را باز کرد. گرفت کفِ دستش. پوزخندی زد و آرام زمزمه کرد:« حیفِ تو که تو گردن من باشی!» بعد انداختم توی این جعبهٔ پیوتر با روکش مخمل سورمه ای... خیلی وقت است دَرِ اینجا را باز نکرده و ازش خبر ندارم. فقط می‌دانم هست. گاهی که تنهاست صداش را می‌شنوم. بلند گریه می‌کند. گاهی ضجه می‌زند و التماس می‌کند به خدا! من هم از همینجا التماس می‌کنم به خدا.... کاش لای انگشتش بودم و چرخم می‌داد... کاش باز برگردد و من را ببندد دور گردنش... دلم همان نگاه خریدارانه، پشت ویترین طلافروشی را می‌خواهد... این‌بار نه به من! به خودش... ✍م. رمضان خانی https://eitaa.com/ghalamdaraan
راه ارتباطی با خانم رمضانخانی https://daigo.ir/secret/2409581411
امشب تو ماجرای بله چه خبره؟😉 ble.ir/join/FrR3bVfmmo
اونایی که ماجرا رو می‌بینند لایک بلد نیستند؟😕
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_95 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #محسن دلم گرفته! عین خری که افتاده تو
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 نشسته‌ام لبهٔ حوض. دلم می‌خواست آب داشت و انعکاس ماه را می‌انداخت توی چشم‌هام. اما هیچ جای زندگی من شبیه این فیلم‌های عاشقانه‌ای که هر شب می‌بینم نیست؛ حتی این حوض کم‌آبِ لجن بسته. امشب از همیشه تاریک‌تر است و باد خودش را می‌سابد لای برگ درخت‌ها. داشتم پویا را هول می‌دادم. هربار که می‌رفت بالا غش‌غش می‌خندید. آنقدر شیرین که من هم خنده‌ام گرفته بود. اگر به خودم بود دلم می‌خواست تا صبح فردا هولش بدهم و صدای خنده‌اش را بشنوم ولی چند بچه‌ی دیگر توی صف بودند. یکی‌شان خیلی نق می‌زد. با پدرش آمده بود. معذب شدم. سرعت تاب را کم کردم و در گوش پویا گفتم:« بسه دیگه مامان. نوبت بقیه‌س.» توی ذوقش خورد. بند کرد که دوباره دوباره.. یکی از مادرها بدتر از من اعصاب نداشت. با لحن بدی گفت که«پسرجون بیا پایین دیگه! تاب رو که نخریدی!» نه که فقط به همین بسنده کند، پشت‌بندش هی آمد.. هی آمد.. حرصم گرفته‌بود. در جوابش گفتم :«مثل اینکه شما از دخترتون هول‌ترید؟ داره میاد پایین دیگه» ول‌کن نبود. مدام هم نگاه می‌کرد به آدم‌های اطراف که چمی‌دانم! لابد ازشان تایید بگیرد. آقایی که پشت سرم بود پسرش را گذاشت روی تاب و آهسته لب زد که ولش کن.. محلش نده. خودم هم حوصله‌ی کل‌کل نداشتم. دست پویا را گرفتم و رفتم سمت چرخ و فلکی. سوارش کردم و توی ذهنم یک دعوای حسابی با زنه راه انداختم. پویا که رفت بالا دوباره خندید. یکی بغل گوشم گفت:« گل‌ پسرتون انگار از ارتفاع خیلی خوشش میاد» همان مرده بود که بچه‌اش را نشاند روی تاب. هم قد و قواره‌ی محسن. چهارشانه. به تیپ و قیافه‌اش می‌خورد مدیر بانکی، مدیر شرکتی چیزی باشد. از این تیپ‌های رسمی! نمی‌دانم چرا جای اینکه اخم کنم و عقب بروم لبخند زدم. شاید چون زیادی صورتش متعهد و امن به نظر می‌رسید. گفتم:«آره عاشق پروازه» گفت:«آرزوی بیشتر پسرا همینه. منم تو بچگی دلم می‌خواست خلبان شم» نگاهم را از صورت پویا تکان ندادم ولی هنوز لبخند داشتم. می‌ترسیدم بی‌ادبی باشد. دیگر با من حرفی نزد.‌ ولی داشت پسرش را راضی می‌کرد سوار شود. «ترس نداره بابا.. نگاه کن! ببین چقدر دوستت داره اون بالا می‌خنده» داشت با انگشت پویا را نشان می‌داد. احساس کردم باید پسرش را نگاه کنم. باید چیزی بگویم. با لبخندی که از جنس لبخندهای خودم نبود دست کشیدم رو موهای فر پسرش:«عزیزززم.. از چرخ‌فلک می‌ترسی؟» بند سویشرتش را انداخت زیر دندان و چسبید به باباش. رو کردم به مرده که پس همه پسرها عاشق پرواز نیستن! خندید و سر تکان داد. پسر بچه شروع کرد به بلبل‌زبانی:«من پرواز دوس دارم. ولی سوار چرخ‌فلک نمی‌شم» باباش پرسید:«چرا خب بابایی؟» «چون خطرناکه. ممکنه بیفتم» خوشم آمد. رو کردم به پدرش و از روی تحسین گفتم:«که آفرین پس بحث ترس نیست. محتاطه پسرتون.» روز بعد برای بچه‌ها بستنی خرید. معذب شدم ولی روم نشد دستش را رد کنم. توی دلم گفتم سری بعد جبران می‌کنم. همین کار را هم کردم. پویا و پسرش با هم شدند همبازی.. این از سرسره بالا می‌رفت، آن یکی هلش می‌داد. اسم پسرش مهیار است. مهیار اسماعیلی! دو سه ماه کوچک‌تر از پویاست. مادرش پزشک است و بیشتر وقتش را در مطب می‌گذراند. آقای اسماعیلی هم معاون مالی یکی از بانک‌های دولتی است. ظهرها که مادره می‌رود مطب، او بچه را ضبط و ربط می‌کند. یک‌روز وقتی داشتند بچه‌ها بازی می‌کردند بی‌هوا از زندگی‌اش گفت. از اینکه چقدر حالش با مهیار خوب است و گاهی وقت‌ها که از زندگی خسته می‌شود به او فکر می‌کند. من هم بی‌ادبی کردم و پرسیدم با کار خانمش مشکلی ندارد؟ جواب داد نه.. بعد هم شروع کرد به تعریف کردن از خانه‌داری و شوهرداریش.. «خانومم خیلی تو این زندگی سختی کشید. پابه‌پام جلو اومد برای پیشرفت. زن و شوهر باید همین باشن دیگه. ما با هم درس خوندیم. با هم پیشرفت کردیم» موبایل توی دستم می‌لرزد. جرأت ندارم نگاهش کنم! تو این یک ماه روزی نبود که با نگاه دنبالش نگردم. عادت کرده‌بودم ببینمش و حرف‌هایش را بشنوم. همیشه سر وقت می‌آمد. از دور با انگشت پویا را نشان مهیار می‌داد و لبخند‌زنان نزدیک می‌شد. سربه‌زیر و محترم سلام می‌کرد و با دست‌های روی هم گذاشته عقب می‌ایستاد. هیچ‌وقت هیچ سوالی از زندگی‌ام نپرسید. اینکه شوهرم کجاست؟ چندتا بچه دارم یا کجا زندگی می‌کنم.. همین‌اش را دوست داشتم. ولی اشتباه کردم شماره‌ام را دادم بهش. به زور خودم را راضی کرده بودم ازش تقاضای وام قرض‌الحسنه کنم. او هم شماره‌ام را خواست تا خبرم کند.
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_95 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #محسن دلم گرفته! عین خری که افتاده تو
باد می‌وزد و نمی‌دانم بوی لجنی که بلند کرده از من است یا این حوض! قلبم هی می‌ریزد پایین و باز به زور خودش را سرپا نگه می‌دارد. صفحه‌ی گفتگو را بالا پایین می‌کنم. تا دیشب این پیام‌های رسمی و کوتاه ترسناک به نظر نمی‌رسید ولی الان... بلند می‌شوم. از گوشی می‌ترسم! می‌گذارمش لب ایوان و خودم گوشهٔ دیوار کز می‌کنم. محسن کجاست ببیند زنش چه دسته‌گلی به آب داده؟ منعش را کردم سر خودم آمد. خدا هم در جا جوابم را داد. امروز دیر کرده‌بود. چنان غمی نشست توی سینه‌ام که یک لحظه از خودم ترسیدم. اصلا حواسم به پویا نبود. دستش را گرفته بودم ولی چشم‌هام دنبال یک مرد چهارشانه‌ی مذهبی با کت و شلوار رسمی می‌گشت. یک‌هو از راه رسید. از دهانم در رفت بلند گفتم:« اومد» پویا رد نگاهم را گرفت و رسید بهشان. دستم را ول کرد دوید پیش مهیار. زنی هم در درون من دوید سمت مرد. نفسم برید. چشمم سوخت. به ثانیه نکشید آن پسره که انگار مامور خدا بود پویای طفل معصوم را از سر راهش هل داد. سرش خورد به الاکلنگ. دلم دارد می‌ترکد. حالم از خودم به هم می‌خورد. من داشتم توی ذهنم به محسن و زن آقای اسماعیلی خیانت می‌کردم. من دل‌بسته‌ی کسی شده بودم که مال من نیست. پا تند می‌کنم طرف خانه. نور کم ایوان هال را یک نموره روشن کرده. پناه خوابیده کنار دیوار. امروز باهاش بد تا کردم. سرش داد کشیدم. همه چیز را انداختم گردنش. او اما اینقدر آقا بود که خم به ابرو نیاورد. تازه عذرخواهی هم کرد. دو زانو می‌نشینم کنار تشکش. اشک‌هام بند نمی‌آید. شانه‌اش را تکان می‌دهم. چشم باز می‌کند. انگار می‌ترسد که زودی می‌نشیند. دستم را می‌گذارم روی صورت داغم:« دارم دق می‌کنم.. اگه دیگه نیاردش چی؟» با کلافگی دست می‌کشد به سر و صورتش. یک پا را تا می‌کند و دست می‌اندازد دورش:«مگه دست خودشه؟ میاره.. برو بگیر بخواب.. برو کم بشین فکر و خیال کن » آرام نمی‌گیرم:«چطوری بخوابم؟ بچم الان معلوم نیس چه حالی داره.» «پیش غریبه که نیس. یارو باباشه. شک نکن هواش رو داره» «پناه تو رو خدا زنگ بزن بهش» چشم‌هاش را درشت می‌کند:«زنگ بزنم چی بگم آخه؟» «بگو پویا رو بیاره.. تهدیدش کن. بگو مادرش داره دق می‌کنه» زل می‌زند بهم. مثل اینکه حرفم پرت و پلا باشد! بی‌حوصله شانه‌ام را می‌گیرد:«پاشو.. پاشو برو بخواب تا فردا خودم درستش می‌کنم» بی‌قرارتر می‌شوم:«نمی‌تونم.. دارم دیوونه می‌شم. دلم شور می‌زنه» «آخه چه دلشوره‌ای؟ بابا پویا خوابه الان. بذار تا صبح شه زنگ می‌زنم، می‌رم دنبالش » «دیگه اون بچه رو نمیاره.. ندیدی دم در چی گفت؟ » نمی‌فهمد! هیچ‌کس حالم را نمی‌فهمد. قبل از اینکه صدای هقم بلند شود می‌روم توی حیاط. صفحه‌ی گوشی روشن می‌شود. از لب ایوان برش می‌دارم. کاش جای آقای اسماعیلی او بود. دستم می‌خورد به پیامش و باز می‌شود:«عذرخواهم.. نگرانم کردید. اگر ممکنه من رو از حال پویا باخبر کنید» دیگر مجبورم جواب بدهم. سرد و سنگین می‌نویسم:«به خیر گذشت» کاش می‌شد برای یکی که امن است و مجرد، برای یکی که مال خودم باشد حرف می‌زدم، گریه می‌کردم.. برایش می‌گفتم چقدر از محسن دلم خون است. چقدر دلتنگ بچه‌ام هستم. گوشی را خاموش می‌کنم و خودم را بغل می‌گیرم. الهی من بمیرم برای بچه‌ام. دیشب سرش داد کشیدم. گفتم از فردا دیگر مادرت نیستم! چرا گفتم؟ آخر کدام مادری به خاطر چند خط ساده روی در و دیوار این‌طوری حرف می‌زند؟ هرچند اگر خانه‌ی خودم بود شاید تا این حد ناراحت نمی‌شدم. آمدیم اینجا، شدیم سربار یک عده‌ی دیگر. تیشرت و شلوارش روی طناب تکان می‌خورد. آخ کجایی دلبرکم.. مادر بمیرد برات! سرت می‌سوزد؟ نکند تب کرده باشی؟ «فردا تکلیفت رو باهاش یک‌سره می‌کنم» پناه است. می‌نشیند کنارم. زل می‌زنم به ماه کاملی که لای ابرها گیر افتاده. صدای چیریک فندکش بلند می‌شود. کاش اینجا سیگار نکشد. کاش ولم کند به حال خودم. با فندکش بازی می‌کند: _ نجابت هم حدی داره.. قرار نیس ما بخاطر نون و نمک سکوت کنیم طرف روشو زیاد کنه که! لحنش کفری است. مطمئنم پای حرفش می‌ایستد. ولی چرا جای اینکه دلم خنک شود می‌ترسم؟ چرا هنوز بهم بر می‌خورد کسی اینطوری در موردش حرف بزند؟ «من فقط.. پویا رو می‌خوام» دود سیگارش بلند می‌شود:«تو هم یه چیزیت می‌شه‌ها؟ چند ماهه ویلون و سیلونی؟ نمی‌خوای تکلیف‌و مشخص کنی؟» چیزی نمی‌گویم. «خب یک کلمه بگو چی‌کار می‌خوای بکنی ما هم تکلیفمون رو بدونیم» حق دارد. آمده‌ام اینجا مزاحمشان شدم. چه کار کنم؟ چطور بگویم مستأصلم؟ راه به جایی ندارم! فقط می‌گویم ببخشید. قاتی می‌کند:«چی رو ببخشید؟ بهت می‌گم این چه زندگی‌ایه برا خودت درست کردی؟ اگه قصدت زندگیه باهاش حرف بزن، شرط بذار اگه هم چیز دیگه‌س قائله رو ختمش کن»
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_95 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #محسن دلم گرفته! عین خری که افتاده تو
نگاهش می‌کنم: «پویا چی؟اگه ازم بگیردش چی؟» شانه بالا می‌اندازد:« مگه شهر هرته. بچه تا زیر هفت سال با مادره» غم دنیا خراب می‌شود روی سرم. پس بعد از هفت سالگی چی؟ دو دستی تقدیمش کنم؟ ته سیگارش را می‌اندازد زیر پا و با دمپایی فشار می‌دهد:«البته نظر من‌و بخوای محسن بچه‌ی خوبیه.الان فقط افتاده سر لج. یه چی بپرسم؟» سرم را تکان می‌دهم که بپرس. «خداوکیلی فقط موضوع سر شراکتش با اون بهرامیه یا چیز دیگه‌ای هم هس؟» کاش هیچ‌وقت این سوال را نمی‌پرسید. سرم را می‌گذارم روی زانو و آهسته اشک می‌ریزم. شانه‌ام را فشار می‌دهد و با یک آه بلند می‌گوید:«درست می‌شه.. غصه نخور» هی برام حرف می‌زند. نصیحتم می‌کند. از ماجرای خودش و دلتنگی علی می‌گوید. ناگهان صدای زنگ گوشی‌اش بلند می‌شود. با هول نگاهش می‌کنم. گوشی را از جیب شلوارش بیرون می‌آورد و با تعجب زل می‌زند بهم:«شوهرته» جواب می‌دهد. دلم می‌افتد پایین. چشم‌هام تار می‌شود. حالی بین شوق و ترس دارم. مکالمه ‌اش زیاد طول نمی‌کشد. فقط می‌گوید بله و باشه.. لبخند می‌زند:«پویا رو آورده» لخ لخ‌ دمپایی را می‌کشد روی موزاییک ‌ها و می‌رود سمت در. صدای سلام گفتن پویا را می‌شنوم. دلم می‌خواهد جیغ بزنم. دلم می‌خواهد پابرهنه بدوم طرف در. گوش تیز می‌کنم:«دستت چی‌شده؟» نکند بچه چیزیش شده که با خودش آورده؟ می‌روم پشت پرده‌ی در می‌ایستم. پابرهنه و آشفته.. یک‌هو پرده کنار می‌رود و پویا با سر بانداژ شده جلو می‌آید. محکم بغلش می‌کنم. صورتم را فشار می‌دهم روی شانه‌اش و بو می‌کشمش. «الهی من قربونت برم.. الهی من دورت بگردم.. کجا بودی مامان؟» با هیجان عین مردها شروع می‌کند به تعریف:«بابایی دستش اوفتی شد. داد زد. گلیه کلد. من جیش نکلدم ولی..» شلوارش را نشان می‌دهد:«ایناهاش. بیا خودت ببین» تنش داغ است. صورتش سرخ.. صدای لیلا از روی ایوان می‌آید:«چشمت روشن! دیدی بالاخره اومد؟» صورتم را می‌چسبانم به صورت پویا. بله.. آمد.. خدا من را بخشید. بچه‌ام را پس داد. ادامه دارد.. 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋
لینک پیام ناشناس👇 https://daigo.ir/secret/12539884 لینک تالار گفتگو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/773914688Cebfbca7170