eitaa logo
مجله قلمــداران
5هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
313 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
محمد « حالا واجب بود تو این حال و اوضاع آبجی؟» خجالت کشیدم. پر چادر را توی مشت عرق کرده‌ام فشار دادم:« نذر هرساله دیگه صفدر خان. محمد تا از آش ربیع نخوره سالش سال نمیشه» گوشه‌ی چشم‌هاش چروک شد. لابد داشت می‌خندید. غروب افتاده بود به جان جاده. هرچه آبی و نارنجی و سیاه بود باهم قاطی شده بود. سرم را چسباندم به شیشه. صفدرخان پیچ رادیو را چرخاند. از لابلای گیز گیز و خش خش موج‌، سرود پخش می‌شد:« والا پیام‌دار...محمد!...» صلوات فرستادم. محمد حتما خوشحال می‌شد. ننه حلیمه دم حرکت، روی آش روغن و نعناداغ که می‌ریخت چشم‌هاش برق می‌زد:« ننه سلام برسون به ممد. بهش بوگو نذر امسالش از هردفه با برکت‌تر رفت.» ماشین افتاد روی دست‌اندازی. دستم را گذاشتم روی قابلمه‌ی آش. پسرم شروع کرد به سکسکه. از زیر چادر شکمم را نوازش کردم و توی دلم قربان صدقه‌اش رفتم. صفدر‌خان خمیازه کشید. لیوان شیشه‌ای و فلاسک چای را از توی سبد برداشتم. تنم را نیم‌وری کردم. فلاسک را جلوتر از شکمم گرفتم و سرازیر کردم توی لیوان. بوی هل و زعفران با بخار زد بالا. « بفرما عمو» صفدرخان همان‌طور که چشمش به جاده بود گردنش را کج کرد.دستش را از روی دنده‌ برداشت و لیوان را گرفت:«سالی که خدا ممد رِ گذاشت تو دامن ننه حلیمه، قحطی آمده بود. زمینامان شده بود عینهو کویر.» اشاره کرد به بیابان کنار جاده:« از اینا خشک تر» گفتم:« ننه حلیمه برام گفته. انقد که از گرسنگی شیر نداشته به محمد بده» دلش می‌خواست حرف بزند. شاید می‌خواست خوابش نبرد. ساکت شدم. کلاهش را برداشت و به تارهای سفید خلوتش دست کشید:« جنگ رفته بود. خیلی از مردا و پسرای ده رفته بودن خرمشهر. زنا مونده بودن و بچه های سر و نیم‌سر. تا که نمدونُم چطور مِره که میوفتن به نذر و نیاز. ننه حلیمه هم همون موقع آش هیفده ربیع‌و نذر ممد کرد. گفت هرسال روز پیغمبر، همون وقتی که محمد دنیا آمده آش تقسیم مُکنِم تو در و همسایه‌. نگاه نکن که حالا کل ده صف مِکشن برا ای آش. او سالا چار پنج تا کاسه بیشتر نبود.» دوباره گردن چرخاند و گوشه‌ی چشمش چروک شد:« آبجی حالا این آقا ممد ما امسال چندساله رفته؟» سعی کردم دلتنگی‌ام را قایم کنم. چه خوب بود که پشت صندلی شاگرد نشسته بودم. گفتم:« چهل سال عمو» صفدرخان سرش را تکان داد:«ها همین چهل باید بِشه.» چای را هورت کشید و زل زد به جاده. پیکان، شبیه لاک‌پشت‌های مریض جلو می‌رفت. دل توی دلم نبود. هوا داشت تاریک می‌شد. ترسیدم مثل آن دفعه نتوانم سیر دل محمد را ببینم. اما فکر کردم اصلا شاید اینطوری بهتر باشد. توی تاریکی دیگر معذب نیست. خوشش نمی‌آمد با صورت دود زده و تن عرق کرده ببینمش. هروقت مرخصی‌اش بود ترتمیز و ادکلن زده می‌آمد خانه. کاش امروز هم آمده بود. تولد چهل سالگی باید خیلی خاص باشد. کیک می‌گرفتیم و بادکنک می‌ترکاندیم. خانه را تزیین می‌کردم. با آویزهای براق آبی و صورتی. چه‌می‌دانم،شبیه این جشن‌های تعیین جنسیت که توی اینستا پر شده. شلوغش نمی‌کردم. می‌خواستم فقط خودم باشم و محمد. سی و هشت روز از وقتی برگشته بود معدن می‌گذشت. آش را بهانه کردم تا ببینمش. دلم برای برق چشم‌ها و دست‌های زبرش قنج می‌رفت. از رادیو به‌جز صدای خش خش چیزی درنمی‌آمد. سرم را تکیه دادم به پشتی صندلی. چشم‌هام خسته بود. داشتم به دنیا آمدن پسرم فکر می‌کردم. شنیده بودم نوزادها از این جور صداها خوششان می‌آید. توی سرم چرخید که بعدها هروقت گریه‌اش گرفت بیاورمش توی پیکان صفدرخان. خنده‌ام گرفت. توی هپروت بودم که یکهو پرت شدم جلو. مثل برق گرفته‌ها پریدم. صفدر خان از من هول‌تر بود. نگاهش روی صفحه‌ی سرعت و بنزین و آمپر می‌چرخید. پاهاش روی پدال‌ها تند تند جابجا می‌شد. ماشین چند بار ریپ زد و وسط جاده ایستاد. دلم هری ریخت. هوا تاریک بود و جاده خلوت.‌ « چی شد عمو؟» جواب نداد. کلاه نمدی را گذاشت روی سر و پیاده شد. به نظرم آمد کمرش از زیاد نشستن پشت فرمان خم شده. کاپوت را زد بالا. سرم را چرخاندم. تک و تنها مانده بودیم توی راه‌باریکه‌ی وسط بیابان. به دقیقه نکشیده دوباره آمد نشست توی ماشین و استارت زد. لاک‌پشت ناله می‌کرد اما روشن نمی‌شد. زبانم قفل شده بود. گوشی محمد حتما خاموش بود. کاش یک ماشین از اینجا رد می‌شد. « پیاده برو. باید هولش بِدم.» پیاده شدم. زانوهام به صدا درآمد. چراغ قوه‌ی گوشی را روشن کردم و رفتم کنار جاده. صفدر خان با یک دست لبه‌ی در را گرفته بود و با آن یکی فرمان را. کاش می‌توانستم کمکش کنم. با آن قد و قامت کوتاه و دست‌های لاغر حتما خیلی برایش سخت بود. بالاخره ماشین را چندمتر جلوتر کنار جاده کشاند. اشاره کرد بروم توی ماشین. رفتم جلو ولی ننشستم. چشمم به جاده بود بلکه کمکی چیزی برسد.
صفدرخان ادای مردهای قوی را درآورد:«هه هه هه. نترس آبجی. او وقتا که ما جوون بودِم هر دفه مخواستِم بِرم شهر، مینی‌بوس وسط جاده خراب مِرفت. هه هه هه...» حوصله‌ی خاطره بازی نداشتم. هرچند می‌دانستم می‌خواهد دل من را آرام کند. آستینش را کشید به پیشانی:« حیف که خوردم به شب؛ اگه روز بود حتما ماشینای معدن از اینجه رد مرفتن.» خسته شدم. نمی‌خواستم بروم توی ماشین. نفسم تنگ می‌شد. صفدرخان هنوز داشت حرف می‌زد. من هم یا سرتکان می‌دادم یا آره و نه می‌گفتم. دو کلام می‌گفت، می‌رفت یک استارت می‌زد دوباره می‌آمد به حرف زدن. نمی‌دانم چقدر گذشت که هردو ساکت شدیم. شکمم به قار و قور افتاده بود و پسرم مثل ماهی توی تنگ می‌چرخید. انگار آش امسال قسمت محمد نبود. با خودم گفتم این پیرمرد بیچاره هم حتما ضعف کرده. تا خواستم بروم قابلمه را بیاورم صدای صفدرخان بلند شد:«چندتا ماشین دره میه ای طرف» از سمت چپ جاده چند جفت نور به سرعت داشت به ما نزدیک می‌شد.صفدرخان دست تکان می‌داد اما انگار هیچ کس ما را نمی‌دید. گوشی روشن را توی هوا تکان دادم. بی فایده بود. چندتا ماشین آتش‌نشانی و هلال احمر با سرعت باد از جلوی ما رد شدند. صفدرخان پشت سر یکی از ماشین‌ها شروع کرد به دویدن. قدم‌هاش کوتاه بود و نفس‌هاش بلند. ماشین هفت هشت متر جلوتر ایستاد. یک دست مردانه از شیشه آمده بود بیرون و توی هوا تکان می‌خورد. اشاره می‌کرد به ته جاده. ته جاده می‌رسید به معدن. صدای مرد گنگ بود. سلانه سلانه رفتم جلوتر. لابلای حرف‌ها چیزی شبیه ریزش و انفجار به گوشم خورد. صفدر خان یک نگاه به من کرد و دوباره برگشت سمت مرد توی ماشین. دستش رفت روی کلاه نمدی و چیزی به مرد گفت. گلویم طبله کرد و قلبم به یورتمه افتاد. ماشین با سرعت برق رفت توی سیاهی. صفدرخان برگشت عقب. کفش‌هاش را می‌کشید روی آسفالت. راه چندمتری هزارسال طول کشید. ایستاد روبروم. زل زد بهم. سیبل گلوش تکان خورد. دل و روده‌ام داشت می‌آمد بالا. پشت کردم بهش و گفتم:« برر....م آش بیارم چندتا قاشق بخورید. اونقدر هست که برا محمدم بمونه» انگار کسی روی صدام ارّه می‌کشید. نتوانستم جلوی اشک‌هام را بگیرم. دستگیره را گرفتم. انگشت‌هام بی حس شده بود. با هر بدبختی بود در ماشین را باز کردم. نور انداختم تو. ظرف آش چپه شده بود کف ماشین. بوی کشک و نعناداغ، ماشین را برداشته بود. @pichakeghalam
مزمل یادتون نره
⭕️ لباسات و مستقیم از خود تولیدی بخر😍 من توی فامیل به معروفم😁 خیلی پولدارم نیستما دارم میخرم فکر میکنن خریدم😎همه بهم میگن چه تیپ میزنی از جایی که خرید میکنی آدرسش و بده منم کلاس میزاشتم نمیدادم😁 ولی شما فرق دارید از اینجا میخرم😉👇 https://eitaa.com/lastshop چون بدون واسطه خرید میکنی قیمتاشون خیلی توپه😍 تنوع لباساشون بی نظیره 🥰👆لباسای و ندیدی 😱👆
اخ بچه‌ها یادم رفت مزمل رو بخونم. برم گوش بدم
مرد توی دفترچه‌ی کوچکی که دستش بود جنس فرش‌ها و اندازه‌ها را می‌نوشت. تلفنش پشت سر هم زنگ می‌خورد. علی ریشه‌های فرش آشپزخانه را نشان‌شان داد:«اینم باید ریشه‌کشی بشه. انجام می‌دید؟» مرد همان‌طور که تلفنش را جواب می‌داد اشاره کرد که آره! کارگر فرش را لول کرد و رفت سراغ فرش‌های هال. مرد هنوز با تلفن حرف می‌زد:«آخه خواهر من! قیمت ما همینطوری هم پایین‌تر از جاهای دیگه‌ست. نه باور کن راه نداره» برای علی سر تکان داد که بفرما تحویل بگیر.. علی دست گذاشته بود زیر چانه و لبخند می‌زد. برای من که سال‌ها باهاش زندگی کردم معنی کردن آن لبخند کار سختی نبود. طفلی ناامید شده بود از اینکه قرار نیست به خودش هم تخفیف داده شود. مرد تماسش را قطع کرد و دفترچه را گذاشت روی کابینت. شروع کرد به نوشتن: «پس شد سه تخته نه متری، دو‌تا شش متری.. سه تا چهارمتری و‌ دو‌تا کناره. درست؟» علی جواب داد:«ریشه‌کشی هم می‌خواد» مرد کاغذ را کند و خودکار را نگه داشت بالای صفحه:«بنامِ» علی خوشمزگی‌اش گل کرد:«به نام خدا» من و بچه ها ریز خندیدیم. اما مرد نخندید. فقط با تعجب نگاهی کرد و دوباره گوشی‌اش زنگ خورد. علی فامیلی‌اش را گفت.. مرد هم بدون اینکه بخندد کاغذ را داد و رفت. . . امروز فرش‌ها آمد. روی برچسب نوشته شده بود:«نام مشتری: خدا» ✍ف.مقیمی
من به عنوان یک زن، نمی‌گويم كه ميز آرايش نداشته باش، اما می‌گويم حداقل از ميز تحريرت بزرگ‌تر نباشد! نمی‌گويم لوازم آرايش نخر، اما می‌گويم حداقل كتاب هم بخر... نمی‌گويم هر ماه رنگ موهايت را به روز نكن، اما يادت نرود دانش و سوادت را هم به روز كنی. من نمی‌گويم كمدت پر از لباس‌های رنگارنگ نباشد، اما می‌گويم كتابخانه‌ات بزرگ‌تر باشد. نگذار هيچ ابزاری را مثل اسباب‌بازی‌های كودكی اطرافت بريزند تا سرت گرم شود و نفهمی در جهان چه می‌گذرد. اصلاً هر كاری خواستی بكن اما انديشه‌ات را نفروش.... برای خودت انديشه داشته باش. https://eitaa.com/joinchat/4218946290Ce877a37095
19.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⠀ ⠀ ⠀⠀⠀ سوره مزمل 🌺🌺🌺 رفتم براتون یه صوت قشنگ با متن سوره دانلود کردم حالش رو ببرید‌. صوت امیرحسین‌جان خوب بودا فقط یهو داد می‌زد خودش باعث تنش و دعوا می‌شد تو خونه😁. https://eitaa.com/ghalamdaraan