-الله اکبر...
میایستم به نماز. گاهی با توجه و گاه بیحواس. فکرم در هزار وادی میچرخد. بیفکر قنوت میگیرم:"اللهم عجل لفرج مولانا صاحب الزمان..."
تازه در سلام ها حواسم جمع میشود. تمام که شد، از خودم حرصم میگیرد. خیره میشوم به پنجره. نصف آسمان سرمهای و نصف دیگر روشنتر است. فکرم میرود پی ذکر ناخودآگاه قنوت. از نوجوانی به این ذکر عادت کردهام. انگار برایم واجب است. مثل حمد و رکوع و سجده. حواسم جمع باشد یا نه، زبان میگوید. آفتاب کم کم سرک میکشد به شهر. نمیدانم کی خواب است و کی بیدار. اما میدانم امروز هم تو نیامدی. میدانم از طلوع های بی تو، بیزارم. دلم خودش را دلداری میدهد: شاید فردا... کاش که فردا...!
آسمان چند رنگ، تق تق تسبیح، بوی مهر تربت، سجاده فیروزهای، و شهری که بیدار میشود؛ خیالم میجنبد... افسار اسب وحشی خیال رها میشود.
میدود و میدود. دور میشود از این زمان. اسب خیالم وحشیست، اما نجیب. حواسش به دلم هست. برای تسلی میدود.
در خیالم، تو آمدهای. دنیا یک جور دیگر شده. تمام جهان ملک توست. در خیالم، سالها به دردت خوردهام. فرزندانم به دردت خوردهاند. در خیالم، پیرزنی روی سجادهای فیروزهای قامت بسته. حواسش پرت شیطنت بچهها قنوت گرفته است:"اللهم عجل لفرج مولانا صاحب الزمان..."
شاید از میان بچهها یکیشان دست به قلم باشد. شاید این ذکر بی هوا را شنیده باشد و بنویسد:" پیران ما رسم عاشقی بلدند مولاجان. اثبات عشق، انتظار است. پیرانمان به انتظار کشیدن خو کردهاند. حتی اگر حواسپرتی بیاید سراغشان، وصال را فراموش میکنند، انتظار را نه."
اسب خیالم، خرامان و بیعجله برمیگردد. دلم تنگ خیالی میشود که رفت. امن یجیب میگیرم. سوز دل، نیشتر میزند به چشمم. بعد از امن یجیب، جز ذکر فرج نمیخوانم. اصلا قرارم با "تو" همین است. هروقت میگویند: این دعا، این شب، این روز، حتما یک دعای مستجاب دارد، فقط این ذکر را میخوانم. به خیال خودم، مقابل خدا زرنگی میکنم. بیماری و گرفتاری و حاجتهای دیگر چه اهمیتی دارند؟ من میخواهم دعای مستجابم تو باشی. زیرلب میخوانم:"او میآید... تکیه به دیوار حرم میزند... او میآید قدم به چشمان ترم میزند... او میآید، درد همه خلق دوا میشود... او میآید قبلهی ما کرب و بلا میشود... او میآید... او میآید..."
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
#اومیآید
#اسمانویس