eitaa logo
مجله قلمــداران
5.2هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
304 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 دوست دارم تلفن را دستم بگیرم و زنگ بزنم به سیما. بپرسم رو چه حسابی به خواهرشوهر من تهمت زدی؟! فکر کردی او در حد و اندازه‌ی شوهر عوضی توست! حیف که پناه خانه است! همیشه می‌رفت بیرون شب می‌آمد ولی انگار جر و بحث دیشب، ترس به دلش انداخته.. شاید مانده تا بلایی سرم نیاید! چمی‌دانم! شاید هم به خودش آمده! بوی گند سیگارش از توی دستشویی بیرون می‌آید. زمستان هم هست نمی‌شود پنجره‌ها را باز کنم. می‌ترسم محسن از راه برسد همین بو را بهانه کند اعصابم را به هم بریزد. برای خودم یک لیوان چای می‌ریزم و می‌نشینم روی مبل. پویا کنار دستشویی ایستاده و هی پناه را صدا می‌کند. نمی‌دانم چرا اینقدر امروز کارهایش روی اعصابم است. یاد وقتی می‌افتم که به مژگان گفت مامانم می‌زندم! وقتی خودم را جایش می‌گذارم بهش حق می‌دهم ولی نمی‌توانم جلوی خشمم را بگیرم. پناه بیرون می‌آید. دست‌های خیسش را با پایین تیشرت خشک می‌کند:«باشه دایی باشه.. یه دیقه صبر کن» بغلش می‌کند و می‌بوسد. مثلاً او معتاد است و من سالم.. ولی اینقدر که او برای پویا حوصله به خرج می‌دهد من نمی‌توانم. از امروز دیگر بیشتر بهش توجه می‌کنم. مگر طفلی چند سالش است؟ باید حوصله‌ام را ببرم بالا. دماغش را چروک می‌اندازد:«اَه اَه..چه بوی بدی می‌دی دایی!» لبخند روی لب پناه می‌ماسد! دارد سعی می‌کند خودش را نبازد. ضربان قلبم بالا می‌رود. در فاصله‌ی بیست و چهار ساعت دوبار غرور برادرم جریحه دار شد. اول پدر.. این‌بار پسر. دندان‌هایم روی هم چفت می‌شوند. پناه با صورتی درهم و شرمنده او را زمین می‌گذارد. یک‌هو مثل برق از جا می‌پرم و با قدم‌های بلند می‌روم طرف‌شان. محکم می‌خوابانم زیر گوش پویا! جای انگشتم می‌ماند روی پوست سفیدش:« ببند دهنت‌و! اگه یه‌بار دیگه با بزرگترت این‌طوری حرف بزنی سیاه و کبودت می‌کنم» پویا با چشم‌های از حدقه درآمده و لرزان نگاهم می‌کند. کپ کرده! تا پناه می‌گوید:«اِ پروانه چی کار می‌کنی؟» بلند می‌زند زیر گریه.. پشت سر هم جیغ می‌کشد. اینقدر بلند که روانی‌تر می‌شوم. حمله می‌کنم بهش.. می‌افتم به جانش. پناه محکم دست‌هایم را می‌گیرد. داد می‌زند:«چی‌کار می‌کنی تو؟ آخه به این بچه چی‌کار داری؟ بسه دیگه» دستش را کنار می‌زنم. چشمم فقط به پویاست. توی صورتش انگار همه‌‌ی کسانی که باعث و بانی وضع موجود هستند نشسته‌اند. سیما.. صولت.. محسن.. آخ محسن.. هیچ‌کس اندازه‌ی او من را نشکست. دیشب همین‌جا ایستاده بود و گفت کاش نمی‌گرفتمت.. همین‌جا خردم کرد. بلند داد می‌زنم:«فهمیدی؟ آره؟ فهمیدی؟» خودش را از ترس جمع کرده و چشم توی چشمم گریه می‌کند:«جواب من‌و بده! فهمیدی یا نه؟» یک‌دفعه وسط شلوارش خیس می‌شود و از لای پاچه‌ها، خیسی سر می‌خورد طرف مچ‌هاش. قطره‌های شاش از خشتکش می‌چکد روی فرش.. دنیا روی سرم خراب می‌شود. تازه همین چند هفته‌ی پیش داده بودیم قالیشویی. دستم را بلند می‌کنم بزنمش که پناه هلم می‌دهد. محکم می‌خورم به ویترین. صدای شکسته شدن ظرف‌ها بلند می‌شود. «بسه دیگه نزنش لامصب. دستت بشکنه» مثل آن شبی که توی خیابان دیدمش خودش را می‌زند. پویا از ترس دارد می‌لرزد. تازه می‌فهمم چه غلطی کردم.. انگار جن رفته‌بود توی جلدم.. روی زمین زانو می‌زنم و بلند گریه می‌کنم:«خسته شدم. خسته! دیگه نمی‌تونم تحمل کنم. نمی‌تونم» هوار می‌کشم و روضه می‌خوانم. کاش می‌مردم و این حیوان درنده‌خویی که توی وجودم است را نمی‌دیدم. کمی بعد دو دست بزرگ و قوی از پشت بغلم می‌کند. صدای محسن از کنار گوشم بلند می‌شود:«چی‌شده؟» پناه جواب می‌دهد:«سر بچه! پویا فرش‌و نژس کرد اینم ریخ به هم» کاش الان نمی‌آمد. کاش پناه چیزی نمی‌گفت. از امشب محسن روانی هم به نافم می‌بندد. به طرف خودش می‌چرخاندم. سرم را محکم به سینه‌اش می‌فشارد. با خونسردی می‌گوید:«فدای سرت. می‌دم قالیشویی» «محسن...دیگه نمی‌تونم اینهمه فشارو تحمل کنم..محسن» پویا هم دارد گریه می‌کند ولی نه به بلندی من! موهایم را ناز می‌کند:«اشکال نداره. تو خسته‌ای!فقط همین!» چقدر نیاز داشتم یک‌بار این را از زبانش بشنوم. کاش همیشه درکم می‌کرد. کاش بفهمد خودش حالم را اینقدر بد کرده. می‌زند به در شوخی:«جم کن دیگه خودت‌و حالا. جلو داداشت صحنه رو جنسی نکن بی‌حیا» این را که می‌گوید از خجالت آب می‌شوم. سریع خودم را از بغلش بیرون می‌کشم و می‌روم توی اتاق. چقدر خرم که فکر کردم نگرانم شده. او همه چیز را به مسخره می‌گیرد. همه چیز.. ؛؛؛؛؛؛