eitaa logo
مجله قلمــداران
5.3هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
302 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_42 #ف_مقیمی #فصل_سوم #محسن خانه و ساختمانش بدک نیست ولی از
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 آخرین بشقاب را می‌گذارم توی جاظرفی. با اسکاچ به جان سینک می‌افتم. بدم می‌آید رد آب روی سطحش بماند. صدای تک سرفه‌ی پناه از اتاق پویا می‌آید. امشب با زن و بچه‌اش آمده‌اند اینجا. دور هم شام خوردیم. رفتیم توی کوچه از روی آتش پریدیم و ترقه بازی کردیم.. لیلا و خاله می‌خواستند بروند خانه ولی من نگذاشتم. دوست داشتم امشب پیش خودم باشند و با هم گپ بزنیم. دستمال خشک را می‌کشم روی سینک. بدون اینکه بخواهم لبخند دارم! دستی دور پهلویم قفل می‌شود. از ترس تکان می‌خورم. لیلاست:«الهی بمیرم! خسه شدی بخدا» برمی‌گردم و دستش را می‌گیرم:«خسته چیه؟ کیف می‌کنم می‌بینم اینجایین» یک‌چادر صورتی سر کرده با گل‌های درشت سه بعدی. روسری ساتن یاسی‌اش را اینقدر قشنگ بسته که آدم هوس می‌کند محجبه شود! با سر اشاره می‌کنم به اتاق:«بالاخره خوابید؟» «آره! کِلافه‌م کرد. هنوز با پناه غریبی می‌کنه.» لبخند می‌زنم:«نترس! همچین عادت کنه بهش که دیگه سمت تو نیاد» صندلی را آهسته بیرون می‌کشم و تعارفش می‌کنم بنشیند. برای هر دویمان چای می‌ریزم و می‌نشینم پهلویش. بی‌هوا می‌گوید:«کاش پریسا جونم اومده بود» با اینکه خودم را برای این سوال آماده کرده بودم ولی بعد به من‌من می‌افتم:«اتفاقاً خیلی دوس داشت ببیندت. ولی طفلی استراحت مطلقه.» لبخند می‌زند:«قضاش ممکنه.. منظورم اینه که ایشالا سر فرصت. حتماً اونم مثل خواهر و برادرش ماهه» تو این مدت هر وقت درباره‌ی پناه حرف زدیم تعریف و تمجید کرده! هنوز درک نمی‌کنم اینهمه عشق از کجا می‌آید. من با اینکه هم‌خون پناهم ولی گاهی وقت‌ها که صورت استخوانی و صدای تو دماغی‌اش را مجسم می‌کنم توی ذوقم می‌خورد. ولی او امشب جوری به پناه نگاه می‌کرد که انگار یک دختر سیزده چهارده ساله ستاره‌ی محبوبش را پیدا کرده! لیوان چای را کنار دستش می‌گذارم. با تردید می‌پرسم:«از دست داداش من ناراحت نیستی؟!» انگشت‌‌های کشیده‌اش را روی لیوان می‌گذارد و سر تکان می‌دهد:«هرگز! من خیلی بش مدیونم!» اصلاً نمی‌توانم درکش کنم. از سرم می‌گذرد شاید او از این زن های سیاست‌مدار است که به بقیه نشان می‌دهد خیلی حالش خوب است و هیچ غم و غصه‌ای ندارد! چشم‌هاش پر می‌شود:« او حتی رفتنشم از رو مردونگی بود» بله! فکر می‌کنم او واقعاً یک زن با سیاست است. دارد نقش بازی می‌کند! بدون فکر می‌گویم:«بنظرم شما دیگه زیادی عاشقی! شایدم زیادی خوش بین! پناه قبلاً ما رو هم ترک کرده. این اسمش مردونگی نیست.» کمی از چایش را می‌نوشد:« والا من دقیق ماجرای رفتن پناه از پیش شما رو نَمی‌دونم. چون می‌دونستم گفتنش براش سخته.‌ ولی با شناختی که ازش دارم می‌دونم بی‌معرفت نیس» آه می‌کشم:«راستش منم چیز زیادی نمی‌دونم فقط می‌دونم که بابام موقع مصرف می‌بینتش. خدابیامرز خیلی ناراحت می‌شه بهش می‌گه دیگه بچه‌م نیستی. بعد دیگه پناه برنگشت. شاید چون توقع نداشت بابام بهش این‌و بگه. آخه بابام خیلی بهش افتخار می‌کرد. پناه تو تیزهوشان درس می‌خوند. سنتور می‌زد.. شعر می‌گفت. یعنی وقتی ما فهمیدیم معتاد شده جا خوردیم! ولی هر چی فکر می‌کنم نمی‌تونم بهش حق بدم سر این جمله‌ی بابام بذاره بره.. طفلی بابام تمام عمر دنبالش گشت» با یادآوری آن روزها بغضم می‌گیرد. لیلا سرش را پایین می‌اندازد:«خدا بیامرزتشون. آره برا ما قابل توجیه نیست، ولی حتماً چیزهای دیگه‌ای هم هس که ما ازش بی‌خبریم» با شک نگاهش می‌کنم:«شما واقعاً چیزی نمی‌دونی؟» شانه بالا می‌اندازد:« نه! اگه می‌دونستم بت مِگفتم. ولی باور کن اون بی‌معرفت نیست. همیشه از پدرمادرتون حرف می‌زد» نگاه می‌کند به لیوان چای و لبش را جمع می‌کند. مثل کسی که دل دل کند چیزی بگوید. می‌پرسم:«می‌شه بپرسم چطوری با هم آشنا شدین؟» بعد از کمی مکث می‌گوید:«من خیلی زندگی سخت و عجیبی داشتم پروانه‌جون! بعد از فوت همسر اولم یه روز خوش ندیدم. ولی بذار بت این‌جوری بگم.. هیچ‌وقت هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که یه روزی پناه‌و به عنوان مرد زندگی‌م انتخاب کنم.» بی‌صدا می‌خندد:«کلًا من تو زندگی‌م دو تا انتخاب داشتم که اعتقادم نبوده. یعنی خودم‌و سورپرایز کردم! پناه دومی‌ش بود» از حرف‌هایش سر در نمی‌آورم:«دوبار سورپرایز شدی؟! اونم از جانب خودت؟!» سرش را تکان می‌دهد:«آره ولی جریانش خیلی مفصله. مِترسم حوصله‌ات سر بره» دیگر خبر ندارد من از وقتی دیدمش منتظر فرصتم تا کشفش کنم. با اشتیاق خودم را جلو‌ می‌کشم:«نه.. نه.. تو رو خدا برام قصه‌تون‌و بگو» چادرش می‌افتد روی شانه:« می‌دونی که؟ اصلیت ما یزدیه. من دختر یه خونواده‌ی متدین و سنتی بودم. از اون خیره سرای لجباز! با یه پدر خیلی سخت‌گیر و بداخلاق. البته جدیداً خیلی عوض شده. چه‌جوری بگم؟! بابام اصلاً هیچ حق انتخابی تو هیچ زمینه‌ای به دخترا نَمِداد.