eitaa logo
مجله قلمــداران
5.2هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
302 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_91 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #محسن دیشب حاجی را که تو آن حال دیدم
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 پویا چسبیده به سینه‌‌ی پدرش و زل زده به من. آب دماغش راه افتاده. می‌خواهم با گوشه‌ی دستمال پاکش کنم که عنق پسم می‌زند. آرام کردنش مصیبتی بود. مگر می‌گذاشت سرش را بخیه کنند؟ بیمارستان را گذاشته بود روی سرش. دکتر می‌گفت شانس آوردیم به گیج‌گاهش نخورده وگرنه.. به خیالم طفل معصوم را برده‌بودم پارک؛ چه می‌دانستم دوتا نره‌غول بی‌هوا می‌دوند و این‌طوری بچه را هل می‌دهند سمت الا‌کلنگ.. شانس آوردم به گیج‌گاهش نخورد وگرنه چه کسی می‌خواست جواب پدرش را بدهد؟ هنوز نفسم درست و حسابی بالا نمی‌آید. عقب می‌روم و تکیه می‌زنم به دیوار. هنوز هیچی نشده طرف اخم‌هایش را ریخته پایین. مثل تمام وقت‌هایی که عصبانی است و دلش می‌خواهد آوار شود روی سر یک نفر دیگر! حالا دارد از زیر زبان پویا حرف می‌کشد بیرون:«چی‌شده بود بابا؟ سرت خورد به چی؟»دست‌هام می‌‌لرزد. قایمشان می‌کنم زیر همدیگر. یعنی مثلاً حرف ما را باور نکرده؟ پویا توی شوک است بچه‌ام. در جواب فقط سرش را چسبانده به شانه‌های او. دوست ندارم نگاهشان کنم. احساس می‌کنم این قاب جعلی است؛ برای من نیست. احساس می‌کنم اینجا زیادی‌ام. نه مرد روبه‌رو را می‌شناسم نه این بچه که یادش نیست تا چند دقیقه‌ی پیش مادری داشته. بغض چسبیده به حلقم. اشک پشت در نشسته و هر لحظه ممکن است سیلاب شود. کاش پناه زودتر از داروخانه بیاید؛ دست پویا را بگیریم برویم. ولی اگر پویا پایش را بکند تو یک کفش و از بغل باباش پایین نیاید چی؟ پناه با کیسه‌ی داروها یک راست می‌رود طرف محسن. دستی به سرو گوش پویا می‌کشد و برمی‌گردد طرف من:«بریم؟» اشاره می‌کنم بچه را از محسن بگیرد. جای اینکه حرفم را گوش کند رو می‌کند به او که :«آقا بریم؟» او بچه‌بغل جلو‌ می‌افتد و من و پناه با یکی دو قدم فاصله از پشت سرش راه می‌افتیم. آهسته می‌گویم:«نبریمش یه جا دیگه؟» پناه با خونسردی سرش را بالا می‌دهد:«عکس گرفتیم ازش دیگه.. چیزی نیست. به خیر گذشت» خودم هم این را می‌دانم فقط خواستم چیزی گفته باشم. از بس که معذبم و ناراحت. می‌رویم طرف ماشین‌ها. همان‌طور که فکر می‌کردم پویا حاضر نیست از بغل باباش پایین بیاید. او هم انگار همچین بدش نمی‌آید بچه بچسبد بهش. دروغ چرا؟ با وجود تمام حس‌های بد، خودم هم راضی‌ام اینجا باشد. واقعا از اینکه توی این شرایط دور و برم است خوشحالم. شاید چون برای اولین بار دق دلی‌هاش را خالی نکرد روی سرم. حتی برایم آبمیوه خرید و زورم کرد بخورم تا قندم بالا بیاید. دم سالن اورژانس هم دستم را گرفت ولی پس زدم. راستش عذاب وجدان دارم از اینکه بهش کم محلی کردم. ولی خب؛ دست خودم نیست! هنوز ازش دل‌چرکینم آغوشم را باز می‌کنم:«پویا جان نمیای بغلم؟ محمد منتظره‌ها» بدقلقی می‌کند:«نه! بابایی!» باباش می‌گوید:«خب بابا من که این‌طوری نمی‌تونم پشت فرمون بشینم. باید بری بغل مامانت» زرنگ‌تر از این حرف‌هاست. سرش را از شانه‌ی باباش برمی‌دارد و نگاهی به ماشین می‌کند:«بریم خونه. محمد نه!»با قهر می‌گویم:«باشه پس حالا که دوس نداری من تنها می‌رم پیش محمد..» می‌زند زیر گریه:«نهههه.. بریم خونه.. تو هم بیا.. بیاااا.. بریم خونه» محسن اخم‌هایش پایین می‌ریزد. دست می‌کشد به سرو گوش پانسمان شده‌ی بچه که«گریه نکن قربونت برم.. می‌ریم خونه.. گریه نکن» پناه می‌گوید:«شوما سوار ماشین آقا محسن شو» چشم و ابرو می‌آیم که نه.. ولی بدجنس در عقب را باز می‌کند و بلند به پویا می‌گوید:«بفرما دایی‌جون. مامانم داره میاد.» هلم می‌دهد تو. بهش چشم‌غره می‌روم که من خانه برو نیستم. با لب و دهن پچ می‌زند:«بچه داره حرص می‌خوره.» این‌بار با صدای بلند می‌گویم:« فقط تا خونه‌ی خاله‌ها؟» پناه با خنده گوشه‌ی مانتوام را از زیر پام جمع می‌کند:«باااشه.. امان از دست شماها» خوشم نمی‌آید از کارش. کلا از آدم‌های جوگیر خوشم نمی‌آید. وقتی رسیدیم خانه حتماً به خودش هم می‌گویم. محسن پویا را می‌گذارد توی بغلم و پشت فرمان می‌نشیند:«نمیای؟» این را به پناه گفت. پناه جواب می‌دهد:«بعد کی ماشین خودم‌و برونه؟» با هم خوش و بش می‌کنند جوری که انگار نه خانی آمده و نه خانی رفته! وای چه هولی افتاده به دلم! تو بگو نشستم روی ذغال داغ..پویا می‌چسبد به سینه‌ام. ناله می‌زند که سرش درد می‌کند. زبان می‌گیرم که اشکالی ندارد. زودی خوب می‌شوی. دوباره یادم می‌افتد چطوری پرت شد سمت الاکلنگ و قلبم هری می‌ریزد. وای اگر ضربه مغزی می‌شد چه‌کار می‌کردم؟ آن‌وقت همین آدم کوتاه می‌آمد؟ دیگر من‌بعد نباید ببرمش پارک. مسئولیت دارد. از توی آینه چشمم می‌خورد به چشم‌هاش. چقدر گود افتاده! موهاش هم سفید و کم‌پشت شده. انگار یک سال است ازش بی‌خبرم. کاش آدم بود. کاش آنقدری که من خودم را برای این زندگی به آب و آتش زدم او هم خطر می‌کرد.