eitaa logo
مجله قلمــداران
5.2هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
302 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
46.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میکس تمام کلیپ‌های فصل یک کاری از برای اونایی که دوست دارن توی چند دقیقه فصل یک رو مرور کنن تقدیم به نگاهتون
سلام و عرض ادب خدمت گلای تو خونه بعد چند ماه اومدم به ایتا سر زدم که چشمم خورد به گروه خانم مقیمی، اومدم یه عرض ادبی کنم البته که تا اومدم تو گروه تازه تمام دردام تازه شد😔🥺 هیییییییی، عمیقا دلنوشته نیاز شدم💔 یادش بخیر روز های پر اضطراب سه شنبه و پنج شنبه را... نیمه شب ها، قدم زدن با ماتیاس در ساحل استربارا... با لئا رفتن زیر پتو و تایپ کردن با دستان لرزان برای دایی مبهم و ناشناخته... لذت می بردیم از فرار های مخفی شبانه شان... احساس غرور می کردیم از سخنرانی دختر زیبای علویمان... با ماتیاس پترسون فشار ها را یک به یک پشت سر می گذاشتیم. برای دست های بسته ی شیر پسر داستانمان اشک می ریختیم. محو می شدیم درون درب های رویاهای شخصیت هایتان... با لحظات سخت عماد قلبمان فشرده می شد. ما سختی کشیدیم تا به بحث های روز تولد زینب بخندیم... ما تا پای لرزش دست و غم مستولی شده بر قلب پیش رفتیم تا مزه کنیم عاشقانه های شبانه را... خلاصه ما از فصل نخست روی خاکریز باور های پینک فلوید ایستاده بودیم و حالا پشیمان نیستیم آری ما را پیر کرد این خانم مامان مقیمی جان😬😘 باز هم تشکر جانانه از نویسنده ی گوگولیمان😂🍃😘
✍م. رمضان خانی از اتاق بیرون آمدم. مریم دفترش را پهن کرده بود جلوی مبل و نقاشی می‌کشید. دست گذاشتم روی پیشانی. نفسم را فوت کردم و رو به قاسم گفتم: _بالاخره خوابید. منتظر جوابش نماندم. سرک کشیدم توی اتاق بابا‌. طبق معمول دراز کشیده بود و با گوشی کار می‌کرد. از وقتی مامان رفته بود مکه کم حرف می‌زد و کم می‌جوشید. هرازگاهی هم تقویم می‌آورد و روزها را می شمرد. رفتم طرف آشپزخانه. قاسم دنبالم آمد: _منم میرم بخوابم. حق داشت؛ محمدامین هردو نفرمان را خسته کرد. سر هیچکدام از واکسن‌ها اینطوری اذیت نکرده بود. اما خب تفاوت مرد و زن این است که مرد خسته باشد می‌خوابد ولی زن می‌ایستد جلوی سینک ظرفشویی. دستکش‌ها را برداشتم. قاسم شب‌بخیری کنار گوشم زمزمه کرد و رفت. مایع ریختم روی اسکاچ. هنوز تن ظرفی را لمس نکرده بودم که صدای نالهٔ محمدامین آمد. کلافه دستکش‌ها را درآوردم و کوبیدم توی سینک: _بدون صدا نمی‌تونی بری بخوابی؟ باز بیدارش کردی... رفتم طرف اتاق. قاسم آمد بیرون: _باورکن من کاری نکردم. محمدامین طاق باز خوابیده بود. کم تکان می‌خورد! انقدر که شک کردم نکند اشتباه شنیده باشم. از همین فوبیاهایی که مادرها بعد از خواباندن بچه، دچارش می‌شوند. آرام بالای سرش ایستادم و به صورتش نگاه کردم. چشم‌هایش باز بود اما مردمکش رفته بود بالاترین جای ممکن! گردنش به عقب خم شده بود. دست‌هایش مشت بودند و تمام جانش می‌لرزید. دو دستم را بالا بردم و کوبیدم توی صورتم. داد زدم: _تشنج کرده... تشنج کرده... عقب عقب رفتم. دلم می‌خواست از واقعیت فاصله بگیرم. قاسم را دیدم که قدم تند کرد به طرفش. چه خوب که بود تا مدیریت شرایط نیوفتد روی دوش من. بلندش کرد. شبیه یک چوب خشک! بدون انعطاف. چشم‌هایم گشاد شد! دیدمش که جان ندارد، دیدمش که دکتر پارچه سفید کشید روی صورتش. دیدم که نشستم سرخاک! همه چیز همان لحظه اتفاق افتاد. به اندازهٔ یک دم... برگشتم و فرار کردم از حقیقت. رفتم طرف پذیرایی. نمی‌دانم چندبار جان پاهایم رفت و خوردم زدیم. صداهایی شبیه جیغ از گلویم بیرون می‌آمد. کنترل دست‌هام دست خودم نبود. هی بالا می‌رفت، می‌آمد پایین و می‌خورد توی سرو صورتم. انگار که خاک روی خودم می‌پاشیدم. نمی‌دانستم محمدامین کجاست! نمی‌دانستم قاسم دارد چه کار می‌کند و بابا با صدای بلند چه می‌گوید. همه جا می‌چرخید... سرم دوران داشت. توی ذهنم داشتم حلاجی می‌کردم که من کی انقدر کولی بودم؟! کی انقدر خودم را باختم؟ کی اهل فرار بودم؟ هیچوقت... شاید چون هیچ‌وقت به چشم خویشتن ندیده بودم که جانم می‌رود.... افتادم زمین‌. نگاهم ماند روی صورت مات مریم! بچه داشت سنکوب می‌کرد. باید بغلش می‌کردم. باید می‌گفتم دارم بازی می‌کنم و همه چیز شوخی است. اما نگفتم! قاسم داد زد: _آب بیار. بلند شدم و دویدم توی اتاق بابا. طاقت دیدن محمدامین را نداشتم. زل زدم به قاسم. نشسته بود روی تخت. می‌لرزید. هم خودش هم صدایش‌. دلم نمی‌خواست باور کنم او هم خودش را باخته! منتظر بودم نگاهم کند، باز بزند به در شوخی که نگفتم زیادی احساساتی هستی؟ چند قدم آرام به طرف‌شان رفتم. نفهمیدم چه شد که بابا سرم داد زد! نگاهم از او رد شد و رفت روی دست‌های قاسم. جایی که محمدامین داشت تقلا می‌کرد برای نفس کشیدن. صورتش کبود بود و چشم‌هایش دیگر مردمک نداشت! نمی‌لرزید. خشک شده بود! شبیه یک تکه استخوان! دست گذاشتم روی بازوی قاسم. فشار دادم. می‌خواستم حرف بزنم اما نمی‌شد. شبیه استخوانی که مانده توی گلو. چنگش گرفتم. منتظر بودم از فشار انگشت‌هایم خواسته‌ام را بفهمد. اما نفهمید. هرچه توان داشتم مشت شد و بدون فکر می‌کوبیدم توی بازوش. بالاخره صدایم درآمد: _پاشو ببرش بیمارستان. به خودش آمد انگار. محمدامین را برداشت و دوید توی راهرو. در باز بود و من خیره به کفشی که نپوشیده بود نگاه می‌کردم. مانده بودم بین زمین و هوا! بین رفتن و ماندن. بین نگاه ترسیده مریم و نفس بریده محمدامین. صدای داد قاسم شد تلخ‌ترین دیالوگ زندگیم: «نفس بکش بابا» زمان ایستاد انگار. دست انداختم چادرم را برداشتم. کشیدم سرم و زدم بیرون. پشت سر او توی خیابان می‌دویدم و صدای فریادش، سکوت شب را می‌شکست: «نفس بکش بابا، توروخدا نفس بکش» ***