eitaa logo
مجله قلمــداران
5.2هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
306 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
🤍🖤🤍🖤🤍 🖤🤍🖤🤍 🤍🖤🤍 🖤 📝 گرگ و میش اِلین را می‌چسبانم به سینه. پله‌های ثبت‌احوال را دوتا یکی بالا می‌روم. در شیشه‌ای باز می‌شود. باد گرم می‌خورد به صورتم. کاش یکی بود وسط این زمهریر دلم را هم گرم می‌کرد. جلوی تمام باجه‌ها پر از آدم است. بعضی‌ها دو سه نفری آمده‌اند. همهمه‌ی بی کلام عجیبی توی سالن پیچیده. نمی‌توانم کلمات را وسط هورهور فن‌کوئل و تق تق کیبورد کامپیوترها تشخیص بدهم. اگر سینا کنارم بود حتما زور پچ پچ‌مان به همه‌ی این صداهای گنگ می‌چربید. به طرف اتاق معاون پا تند می‌کنم. در باز است. مرد کت شلوارپوش با آن غبغب گوشتی روی صندلی نشسته و زل زده به صفحه‌ی مانیتور. سلام می‌کنم. منتظر جوابش نمی‌مانم:«اومدم دنبال شناسنامه دخترم.» بی آن‌که نگاهم کند می‌گوید:«باجه۷» دو قدم می‌روم جلو:«می‌دونم ولی...راستش...میخوام اگر بشه زودتر شناسنامه ما رو صادر کنید.» مردمک‌هایش می‌چرخد طرف من. ابروهایش را می‌دهد بالا. چین‌های پیشانی‌اش عمیق می‌شود. گمانم شناخت:«اسم؟» انگشت‌هایم را روی تن الین فشار می‌دهم:«الین...الین خوشبخت» «اسم خودت‌ و پدرش؟» سعی کردم صدایم نلرزد:«سینا خوشبخت، ساغر شیدا» بقیه مشخصات را هم می‌گیرد وتندتند تایپ می‌کند. دوباره خیره می‌شود به من و الین که توی بغلم دست و پا می‌زند:«تاییدیه بهزیستی‌و گرفتید؟» دلم هری می‌ریزد پایین. خیلی بی‌رحمم که این لحظه‌ها، به‌جای بیمارستان، توی ثبت احوال پرسه می‌زنم. سرم را به تایید تکان می‌دهم:«همون روز تحویل دادم به همکارتون» نمی‌دانم چندهزارسال می‌گذرد تا چشمش را از روی آن صفحه‌ی لعنتی بردارد و جواب بدهد:«چند وقته پیشتونه؟» «شیش ماه» تکیه می‌دهد به صندلی:«سه چهار روز دیگه...» نمی‌گذارم جمله‌اش تمام شود:«این که روند عادیشه، من میخوام همین امروز...» اضطرارم را می‌فهمد. نگاه معناداری می‌کند:«باهاتون تماس می‌گیریم» می‌زنم بیرون. سوز بی‌رحم هوای آذر، زلزله به جانم می‌اندازد. الین صورتش را فرو می‌کند توی بغلم. زیپ کاپشنش را تا بالا می‌کشم. لب‌هایم را می‌چسبانم به پوست شکلاتی‌اش. موهای فرفری‌اش می‌رود توی بینی‌ام. بهش لبخند می‌زنم. با آواهای نامفهوم یک عالمه دوستت دارم حواله می‌کند به چشمهای مضطرب و پر آبم. می‌نشانمش روی صندلی مخصوص و شیشه‌شیر را می‌دهم دستش. خودم می‌نشینم جای سینا. همیشه از رانندگی متنفر بودم. آن‌قدر که بیشتر کابوس‌هایم منتهی می‌شد به تصادف‌های ترسناک. یکهو خودم را می‌دیدم وسط یک جاده‌ی تاریک که با سر و صورت خونی پشت فرمان نشسته‌ام. سینا می‌گفت خواب زن چپ است و من یک روز بهترین راننده‌ی زن دنیا می‌شوم. راست می‌گفت. حالا چندماه است که مسیر خانه و بهزیستی و ثبت‌احوال تا بیمارستان را چشم بسته می‌رانم. اولین بار که نشستم پشت فرمان، سینا کنارم بود. تب و لرز امانش نمی‌داد. بعد از چهارده روز قرنطینه، خونریزی‌های وقت و بی‌وقت و ضعف شدید هم به علائمش اضافه شده بود. رفتیم بیمارستان. آزمایش گرفتند و تشخیص سرطان خون All دادند. هنوز یک ماه نشده بود که الین را داده بودند به ما. آن هم بعد از دو سال دوندگی و انتظار کشنده. دختر پنج ماهه‌‌ی ریزنقشی که از بدو‌ تولدش توی nicu بستری بود و ندیده مهرش به دل من و سینا نشست. داشتیم برای زندگی دخترمان دست و پا می‌زدیم که سینا به این حال و روز افتاد. دیشب دکترش آب پاکی را ریخت روی دستمان. گفت دیگر امیدی نیست. نمی‌دانم منظورش به نفس‌های سینا بود یا ته‌مانده‌های جان من! استارت که می‌زنم ضبط ماشین هم روشن می‌شود. لب دریا روی صخره‌ها نشسته بودیم. داشتم برای سینا، مرغ سحر می‌خواندم. مثل همیشه صدایم را ضبط کرد: «ساقی گل‌چهره بده آب آتشین..پرده‌ی دلکش بزن ای یار دلنشین...ناله برآر از قفس ای بلبل حزین...کز غم تو،سینه‌ی من پر شرر شد،پر شرر شد، پر شرر شد.» صدای موج می‌پیچد توی اتاقک ماشین. بعد صدای سینا که می‌خندد و می‌گوید:«دخترِ مهتاب، پیش صدای تو قمرم باید لُنگ بندازه» هروقت رنگ‌پریده می‌شدم بهم می‌گفت:«دختر مهتاب». حالا مهتاب بی رنگم افتاده کنج آن اتاق کوفتی و شب‌ و روزم را سیاه کرده. چیزی توی گلویم ورم می‌کند. برمی‌گردم رو به الین. دلم برای چشم‌های نیمه باز و مژه‌های بلندش ضعف می‌رود. شیشه از دستش ول شده و یکی دو قطره شیر از گوشه‌ی لبش آویزان است. اصلا نقطه‌ی عطف زندگی من و سینا همین حادثه‌ی شیرین است. تاریخِ تمام اتفاق‌ها به قبل و بعد آمدنش تقسیم می‌شود. فکر این‌که مجبور باشم الین را پس بدهم دیوانه‌ام می‌کند. زیر لب می‌خوانم:« شعله فکن در قفس ای آه آتشین...دست طبیعت گل عمر مرا مچین...»
✍ هر سه دقیقه پنجاه ریال تا حالا توی کافه ندیده بودمش. از وقتی در باز شد و زنگوله بالای در دیلینگی صدا کرد نشسته بود همان‌جا. بی‌هیچ سفارش و حرف و حرکتی. چند دانه هل انداختم توی قوری. گذاشتمش بالای سماور. استکان‌ها را با سر‌وصدا چیدم توی سینی. دیگر طاقت نیاوردم. پیش بند را صاف کردم.