#چشمهایش..! چشمهای آشنایش دارد به من نگاه می کند.
بعد از یک هفته این اولین باریست که مقابلش قرار گرفتم و دارم به چشمهای بازش نگاهش میکنم.
قلبم از دو طرف کش میآید و پنجههایم شل میشود. دستهایش بالا میآید و لای موهای مرطوبم گره می خورد.
گریهام میگیرد. اما نه از درد، از حال و روز او..
چشمهایم را میبندم و به او اجازه میدهم هر چقدر دوست دارد به من آسیب بزند. هرچه باشد من هم در این جنایت سهیمم! من نتوانستم کاری برای نجاتش بکنم.
حالا هم با وجود اینهمه اتفاقات ریز و درشت، دیگر به تواناییهایم ایمان ندارم و مثل سابق از خودم و نقشه هایم مطمئن نیستم. بخاطر کوتاهی موهایم دستش سُر میخورد ولی باز قسمتی دیگر از آن را چنگ میزند.
این درد ، حقم است ولی تئو و نیک لعنتی نمی گذارند.
دارند سعی می کنند او را کنترل کنند و نیک خطاب به تئو فریاد میزند:
_ ثابت نگهش دارید، باید بیهوشش کنم!
https://eitaa.com/joinchat/453312565Cab0291e317
#عاشقانهایپاکدردلاسرائیــــــــل
#سرنوشتیاسمینعلوینخبهایرانیدرمنحوستریننقطهدنیا