✍️ هیچ چیز مثل قبل نیست!
قبلاً دو خط مجله میخواستم بخوانم همه را ساکت میکردم. حالا به پهلو دراز کشیدم روی زمین. وزن سرم را انداختهام کف دستم. کتاب نهصد صفحهای را باز کردم و دارم هی تکرار میکنم ابن مسکویه چه در مورد خُمود گفته!
محمدامین پایین پایم مینشیند. میخزد روی زمین و فاصلهٔ من و کتاب را پر میکند. لابلای قوهٔ شهویهام هی شعر میخواند. دوباره میخوانم و مراقبم صدایم رشتهٔ شعر بدون قافیهاش را تکه پاره نکند! توی همین یک وجب جا غلت میزند و گاهی سوالی هم میپرسد. نمیدانم چطور جوابش را میدهم، بدون اینکه پاراگراف را گم کنم! صدای آهنگ ببعو از توی پذیرایی میآید. خودش را بیرون میکشد و میرود.
رسیدهام به قوهی منطقهای که حد تعادلش حکمت است!
.
.
.
با هم که بیرون میرفتیم خوشم نمیآمد حتی تلفنش را جواب بدهد! مالکیت داشتم روی همسرم. آن هم شش دانگ!
آمدهایم بیرون تا زیر باران کمی خیس شویم ولی من تنها هستم... او جلوتر دنبال بچهها میدود. باید احساس کنم ندارمش! اما انگار زیادتر دارمش! یک جانم اینجاست و او مراقب است دو جان دیگرم زمین نخورند! سر بلند میکنم. توقع دارم دانههای باران صورتم را نوازش کنند. اما قطرهها بزرگ هستند و پوستم میسوزد! سر پایین میاندازم. زاویهٔ دیدم میرسد به چالهها. گاهی زمین هم بد نیست برای نگاه کردن... زیاد دیدن آسمان آدم را سربه هوا میکند!
.
.
.
توی رستوران و به آدمهایی که سکوت را رعایت نمیکردند چپ چپ نگاه میکردم.
پشت میز نشستهایم. مریم و محمدامین سر رنگ نی نوشابه دعوا میکنند. خندهام را میریزم توی نگاه متعجب مردمی که خیره ماندهاند به ما! قاسم میدود و دو تا نی یکرنگ میآورد. قائله میخوابد. کمی آب میریزم توی لیوان. یک ریز سر میکشم؛ یکهو محمدامین داد میزند: پیتزا اومد، پیتزا اومد...
لیوان را پایین میآورم. چشم درشت میکنم که تذکری بدهم. میخندد و تیر خلاص را میزند! دست را میبرد بالا و بلند میگوید:
_بالاخره ماهم میخوایم پیتزا بخوریم!
گردنها میچرخد سمت میز ما! و من دارم محاسبه میکنم. دو هفته قبل، همین تصاویر، توی فست فود خیابان پایینی تکرار شد! همین دو هفته قبل!.
.
.
.
بچه که میآید، تمام عادتها و خط قرمزهایت را میشورد و میبرد. بعد چهارچوبهای جدید میسازد؛ با منطق خودش. خمیر شو! شکل بگیر و خودت را توی این خط کشیها جا بده!
#م_رمضانخانی
#یک_برش_از_زندگی
#خانواده
━━ .•🦋•.━━━━━━━━
👈 عضو شوید👉
━━━━━━━━━━━━