سلام خدمت همگی خضوصا کسانی که علاقمند بودند در دوره داستان نویسی شرکت کنند. من به درخواست خود شما این دوره رو برگزار کردم. و واقعاً هیچ تمایلی به این کار نداشتم. این رو عزیزانی که بارها اصرارم می‌کردند واقف هستند. دلایلم هم همیشه به ایشان گفتم. ولی مدتیست که در فضای رسانه‌ای ایتا متوجه دانش کم و بی تخصصی نویسندگان شدم و تصمیم گرفتم بچه‌هایی رو تربیت کنم که علاوه بر داستان گویی، سواد نوشتن هم بلد باشند. امیدوارم که در این زمینه موفق عمل کنم و شرمنده ‌ی وقت کسی نشم. در این راستا، زمان زیادی هم فرصت دادم تا اگر کسی بنا به هر دلیلی امکان ثبت نام نداره، وقت داشته باشه تا با خودش کلنجار بره و بزرگترین تصمیم زندگیش رو بگیره. می‌گم بزرگترین.. چون معتقدم بعد از این کلاس، شما هرگز مثل قبلتون نیستید. امروز آخرین مهلت ثبت نامه. و من بعد از ساعت دوازده شب، بچه‌های کلاسم رو گروه‌بندی می‌کنم. امیدوارم همگی موفق و موید باشید. #ارادتمند_شما #ف_مقیمی

صلی الله علیک یا اباعبدالله 【❍°پَنـٰاھِ‌بَـرتـو‌کِه‌پَنـٰاھِ‌بِـۍپَنـٰاهـٰانـۍ اِمـٰام‌حـُسٖین‌جـٰانَـم.‌••】 •هَرگِزگِرِه‌اَم‌‌اَز‌؏َـلَمَت‌وآشُدَنی‌نیست √غِیراَزتوڪَسی‌دَردِل‌مَن‌جاشُدَنی‌نیست •اَزنوڪَربَدهَم‌ڪِہ‌بِپُرسَند‌بِگویَد √اَرباب‌بِہ‌خوبی‌توپِیدآ‌شُدنی‌نیست‌... ⌝°•شکر‌خدا‌کہ‌حسین‌ارباٻ‌ماست...🌻⌝°• بِہ‌دَم‌الحُـسینٔ‌یـٰااَللّٰھ،اَلعَـجَل‌بقِیہَ‌اَللّٰھ❍

صلی‌الله‌علیک‌یا‌اباعبدالله دل چـون حـرم و دفـتـــر و دیــوان #حـســـیـن اسـت از روز ازل بــــر ســـــر پــیـمـان حــسـیـن است زیـبـا ســخـن از عـشـق اگــــر آمــده هــــر جــا نـقـشی اســت کــہ ســر، لوحه ی دیوان حسین اسـت

صلی‌الله‌علیک‌یا‌اباعبدالله گر چه از عشق فقط لاف زدن را بلدیم گر چه چندی است که بی روح تر از هر جسدیم گر چه در خوب ترین حالت مان نیز بدیم جز در خانه ی ارباب دری را نزدیم   روزگاری است که ما رعیت این خانه شدیم سجده ی شکر بر آریم که دیوانه شدیم

❍°ـآمدم‌بہ‌سویت‌ازتمآم‌ تبعیدگاھ‌هـآے‌زندگی‌حـســین.•♥️• 【•حالو‌هواۍ‌زندگیمو‌هواۍ‌ڪربلا عوض‌ڪرد،واسم‌دعا‌ڪردیو‌بیشتر‌همین‌ دعامنو‌عوض‌ڪرد...】 ‌ ⌝°•السلآمُ‌عَلیك‌یـٰاابـٰاعَبداللّٰہ...🕊

صلی‌الله‌علیک‌یا‌اباعبدالله به سر غیر از تو سودایی ندارم یا حسین جان به دل جز تو تمنایی ندارم یا حسین جان خدا داند که در بازار عشقت به جز جان هیچ کالایی ندارم یا حسین جان

✦•تاڪہ‌لَب‌گفت: سلام‌علۍالَارباب،حُسین{؏} یڪ‌نفس‌رفـت‌دلم‌تاخودِبین‌الحـــــرمین √•صلےالله‌علیڪ‌یا‌اباعبداللہ••🥀 ـ ـ ـ ـــــــــ‹❁›ــــــــ ـ ـ ❏•الـٰہِۍ‌هِیـچ‌کَس‌.. داغِ‌حَ‌ـرمِت‌نَـبِینِہ💔...' اللهم ارزقنا زیارت الحسین علیه السلام

اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ‏ وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ‏. #چهارشنبه‌های‌امام‌رضایی

#تلنگری #أین_الرجبیون ماجرای ماه رجب، #ماه_تطهیر ماجرای عجیبی است ... شب اولش امــا ... عجیب تر! 🌙به باطن این ماه، باید راه یافت. استاد_شجاعی 🎤

#استوری ❍°•اومۍبینـد•• ✦روزۍ‌ڪہ‌ ذره‌ذره‌شـود‌استخوانِ‌من •باشد هنوز در دلِ تنگم، هوایِ تو . . . ”صلی‌اللّه‌علیک‌یااباعبداللّه“ 【•‌•تَصـدُقـت‌یِہ‌ڪُنج‌ۡازحَـرم‌نَصیبَـم‌ڪُن... ''انتَ‌في‌قلبي‌حُسین''❤️‍🔥..】

🌷دعای هر روز ماه رجب

السلام علیک یا صاحب الزمان (عج) چشم این دنیا به دستان شماست جان عالم هم به قربان شماست کی می آیی از سفر یابن الحسن لشکر شیعه به فرمان شماست اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنا به

🌷دعای هر روز ماه رجب

═══✼🍃🌹🍃✼═══ دعای عهد روز دوم ✨🕊الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🕊✨

#دست_از_طلب_ندارم_۵۳ به سمتش دویدیم. سیم گیر کرد به لبه‌ی چادرم. زینب درش آورد ولی سوراخ شد. کلافه تکتم را صدا زدم. پریسا شانه‌ام را گرفت:«ولش کن.. بذار تو حال خودش باشه. بعد خوب می‌شه» دستش را از شانه‌ام برداشتم:«باید ازش عذرخواهی کنی» اخم‌های پریسا توی هم رفت:«هرگز.. باید بفهمه عشقش اشتباست» گفتم:« به من و تو چه ربطی داره که طرف عاشقه؟» پوزخند زد:«وقتی طرف حسابش یه مرد چهل ساله‌ی زن‌دار باشه چی؟» وا رفتم. نگاه کردم به زینب. زینب به مسیری که تکتم می‌رفت زل زد. طاهره گفت:«همچینم عاشق و واله شده که عقلش پریده.» پرسیدم:«خود یارو هم می‌دونه؟» پریسا پوزخند دیگری زد:«خود بی همه چیزش به این نخ داده.. ولی نه حاضره بگیرتش نه زنشو طلاق بده» طاهره سرش را تکان داد:«خیلی خره» صدای زینب لرزید:«حالا هر چی.. اگه شما رفیقشین باید اشتباهشو با مهربونی بهش بگین نه با بردن آبروش» آهی کشیدم:«بنظرتون الان راضیه رازشو به ما گفتین؟» پریسا دست‌ها را در هوا تکان داد:«ما هر کاری از دستمون بر میومده کردیم ولی این خره. نمی‌فهمه. اگه به شما گفتیم بخاطر این بود که دیگه هی براش ترانه نخونین این بره تو هپروت » صدای خنده‌های آشنایی از پشت سرمان شنیدم. بی هوا برگشتم. استاد و چند پسر داشتند به طرفمان می‌آمدند. دلم می‌خواست من جای آن سه نفر بودم. تمرکزم بهم ریخت. از یک طرف ترسیده بودم ما را در اینجا ببیند از طرف دیگر دلم می‌خواست این اتفاق بیفتد. پریسا نطقش کور شد.طاهره لب گزید:«وای بدبخت شدیم. الان ما رو می‌بینن.» مثل سوسک پیف‌پاف خورده دور خودشان چرخیدند ولی من تمام توجهم به تصنیف خواندن استاد بود. نفس عمیقی کشیدم و چادرم را مرتب کردم. به طرفشان برگشتم. او دست‌ها را کرده بود توی جیب شلوار جین. روی تیشرت سفیدش یک پیراهن چهارخانه قرمز پوشیده بود با دکمه‌های باز. زینب سقلمه زد:«الان آبرومون می‌ره» گردن صاف کردم:«نمی‌ره» به سمتشان قدم برداشتم. زینب هم ناچار کنارم راه افتاد. استاد اخم شیرینی کرد و دست از خواندن کشید:«بهههه ببین کیا اینجان» اگر سرم را پایین نمی‌انداختم نیش تا بناگوش باز شده‌ام آبرویم را می‌برد.. روبه‌روی هم ایستادیم. سر به زیر سلام کردیم. دست‌ها را از جیب درآورد:« تا رسیدم سراغتونو از خانم ذکایی گرفتم. گفت اصلا یه جا بند نمی‌شید» به زور لبخندم را جمع کردم:« ما که جایی نمی‌ریم.. تو همین اردوگاهیم» کمی به طرفمان خم شد:«ولی اینجا برای شما ورود ممنوعه دختر خوب!» دوباره سرمان پایین افتاد. طاهره و پریسا سریع فلنگ را بستند. استاد گفت:« خانما! راه ‌و بلدید؟» ادامه در کامنت زیر👇🏻 https://www.instagram.com/p/Ca2Pe_yI9jA/?utm_medium=share_sheet

پیج رسمی خانم مقیمی در اینستا😍😍

سلام شبتون بخیر طاعات و عباداتتون قبول الحمدلله در سال ۱۴۰۰ با کمک شما توانستیم فعالیت های خیلی خوبی در حوزه های مختلف انجام بدیم که در پست بعدی گزارش جامع و کاملی تقدیم نگاه شما عزیزان میکنم

بسم الله 💚👇🏻 #دستی‌در‌مه 👇🏻💚 دست اول 💚 : https://eitaa.com/ghalamdaaran/20696 #داستان‌مهسا😍👆🏻 نویسنده اینجا منتظرته 👇🏻😊🌹 https://eitaa.com/joinchat/1483931790C2120adb800