🤍🖤🤍🖤🤍
🖤🤍🖤🤍 🤍🖤🤍
🖤
#داستانکوتاه
📝 گرگ و میش
اِلین را میچسبانم به سینه. پلههای ثبتاحوال را دوتا یکی بالا میروم. در شیشهای باز میشود. باد گرم میخورد به صورتم. کاش یکی بود وسط این زمهریر دلم را هم گرم میکرد. جلوی تمام باجهها پر از آدم است. بعضیها دو سه نفری آمدهاند. همهمهی بی کلام عجیبی توی سالن پیچیده. نمیتوانم کلمات را وسط هورهور فنکوئل و تق تق کیبورد کامپیوترها تشخیص بدهم. اگر سینا کنارم بود حتما زور پچ پچمان به همهی این صداهای گنگ میچربید. به طرف اتاق معاون پا تند میکنم. در باز است. مرد کت شلوارپوش با آن غبغب گوشتی روی صندلی نشسته و زل زده به صفحهی مانیتور. سلام میکنم. منتظر جوابش نمیمانم:«اومدم دنبال شناسنامه دخترم.»
بی آنکه نگاهم کند میگوید:«باجه۷»
دو قدم میروم جلو:«میدونم ولی...راستش...میخوام اگر بشه زودتر شناسنامه ما رو صادر کنید.»
مردمکهایش میچرخد طرف من. ابروهایش را میدهد بالا. چینهای پیشانیاش عمیق میشود. گمانم شناخت:«اسم؟»
انگشتهایم را روی تن الین فشار میدهم:«الین...الین خوشبخت»
«اسم خودت و پدرش؟»
سعی کردم صدایم نلرزد:«سینا خوشبخت، ساغر شیدا»
بقیه مشخصات را هم میگیرد وتندتند تایپ میکند. دوباره خیره میشود به من و الین که توی بغلم دست و پا میزند:«تاییدیه بهزیستیو گرفتید؟»
دلم هری میریزد پایین. خیلی بیرحمم که این لحظهها، بهجای بیمارستان، توی ثبت احوال پرسه میزنم. سرم را به تایید تکان میدهم:«همون روز تحویل دادم به همکارتون» نمیدانم چندهزارسال میگذرد تا چشمش را از روی آن صفحهی لعنتی بردارد و جواب بدهد:«چند وقته پیشتونه؟»
«شیش ماه»
تکیه میدهد به صندلی:«سه چهار روز دیگه...»
نمیگذارم جملهاش تمام شود:«این که روند عادیشه، من میخوام همین امروز...»
اضطرارم را میفهمد. نگاه معناداری میکند:«باهاتون تماس میگیریم»
میزنم بیرون. سوز بیرحم هوای آذر، زلزله به جانم میاندازد. الین صورتش را فرو میکند توی بغلم. زیپ کاپشنش را تا بالا میکشم. لبهایم را میچسبانم به پوست شکلاتیاش. موهای فرفریاش میرود توی بینیام. بهش لبخند میزنم. با آواهای نامفهوم یک عالمه دوستت دارم حواله میکند به چشمهای مضطرب و پر آبم. مینشانمش روی صندلی مخصوص و شیشهشیر را میدهم دستش. خودم مینشینم جای سینا. همیشه از رانندگی متنفر بودم. آنقدر که بیشتر کابوسهایم منتهی میشد به تصادفهای ترسناک. یکهو خودم را میدیدم وسط یک جادهی تاریک که با سر و صورت خونی پشت فرمان نشستهام. سینا میگفت خواب زن چپ است و من یک روز بهترین رانندهی زن دنیا میشوم. راست میگفت. حالا چندماه است که مسیر خانه و بهزیستی و ثبتاحوال تا بیمارستان را چشم بسته میرانم. اولین بار که نشستم پشت فرمان، سینا کنارم بود. تب و لرز امانش نمیداد. بعد از چهارده روز قرنطینه، خونریزیهای وقت و بیوقت و ضعف شدید هم به علائمش اضافه شده بود. رفتیم بیمارستان. آزمایش گرفتند و تشخیص سرطان خون All دادند. هنوز یک ماه نشده بود که الین را داده بودند به ما. آن هم بعد از دو سال دوندگی و انتظار کشنده. دختر پنج ماههی ریزنقشی که از بدو تولدش توی nicu بستری بود و ندیده مهرش به دل من و سینا نشست. داشتیم برای زندگی دخترمان دست و پا میزدیم که سینا به این حال و روز افتاد. دیشب دکترش آب پاکی را ریخت روی دستمان. گفت دیگر امیدی نیست. نمیدانم منظورش به نفسهای سینا بود یا تهماندههای جان من!
استارت که میزنم ضبط ماشین هم روشن میشود. لب دریا روی صخرهها نشسته بودیم. داشتم برای سینا، مرغ سحر میخواندم. مثل همیشه صدایم را ضبط کرد:
«ساقی گلچهره بده آب آتشین..پردهی دلکش بزن ای یار دلنشین...ناله برآر از قفس ای بلبل حزین...کز غم تو،سینهی من پر شرر شد،پر شرر شد، پر شرر شد.»
صدای موج میپیچد توی اتاقک ماشین. بعد صدای سینا که میخندد و میگوید:«دخترِ مهتاب، پیش صدای تو قمرم باید لُنگ بندازه»
هروقت رنگپریده میشدم بهم میگفت:«دختر مهتاب». حالا مهتاب بی رنگم افتاده کنج آن اتاق کوفتی و شب و روزم را سیاه کرده.
چیزی توی گلویم ورم میکند. برمیگردم رو به الین. دلم برای چشمهای نیمه باز و مژههای بلندش ضعف میرود. شیشه از دستش ول شده و یکی دو قطره شیر از گوشهی لبش آویزان است. اصلا نقطهی عطف زندگی من و سینا همین حادثهی شیرین است. تاریخِ تمام اتفاقها به قبل و بعد آمدنش تقسیم میشود. فکر اینکه مجبور باشم الین را پس بدهم دیوانهام میکند. زیر لب میخوانم:« شعله فکن در قفس ای آه آتشین...دست طبیعت گل عمر مرا مچین...»
اشکم را با آستین پاک میکنم. بمیرم هم الین را پس نمیدهم. مگر هر بچهای که پدر نداشته باشد از مادر جدایش میکنند؟ این چه قانون مسخرهایست آخر؟
اینها را به مامان هم گفتم. همان روز که یواشکی من را کشید گوشهی سالن بیمارستان. میگفت با این وضعیت سینا، بهتر است الین را برگردانم بهزیستی. گفت:« بچهی بی پدر...»
خنجر کلمههاش فرو رفت توی قلبم. حرفهایی که احتمالا حاصل شور و مشورت بزرگان فامیل بود! چشمم پر شد ولی خندیدم:«مامان الین دخترمه!»
«مامان فدات شه، خودت پسش بدی بهتر از اینه که به زور بیان بگیرنش»
خون چکه میکرد از تمام روحم. نشستم روی زمین. داشتم مچاله میشدم توی خودم ولی سرم را گرفتم بالا:«هنوز دو هفته مونده تا شیش ماه...سینا زنده میمونه»
دندانهام را روی هم فشار میدهم:«زنده بمون سینا...بخاطر من و الین طاقت بیار»
میرسیم. جلوی در بیمارستان پارک میکنم. الین را از صندلی عقب برمیدارم. بیدار میشود و هاج و واج دور و بر را نگاه میکند. صورتش را با شال میپوشانم و به طرف سالن میدوم. گوشهایم را تیز میکنم. صدای جیغ و ضجه نمیآید. یعنی سینا هنوز زیر این سقف بلند نفس میکشد.
کمی آرام میگیرم. منتظر آسانسور نمیمانم. تا طبقهی دوم میدوم. با اینکه ساعت ملاقات نیست ولی از خانوادهی خودم و سینا چند نفری توی راهرو هستند. با یک سلام سرسری از زیر سوالهایشان در میروم. مستقیم میروم ایستگاه پرستاری :«میخوام برم پیش سینا، با دخترم»
پرستار سرش را از روی دفتر دستَکَش بلند میکند. چشمهای سبزش گشاد میشود. ابروهای پهنش را میدهد بالا:«با بچه شاید...»
التماس میکنم:«خواهش میکنم، خیلی کوتاه»
گان میپوشم و الین را میچسبانم به خودم. در اتاق ایزوله باز میشود و تنِ تار و نحیف مردَم توی قاب چشمهام نقش میبندد. مثل جنین توی خودش جمع شده. چشمهایش بستهست. میروم کنارش. دم گوش الین نجوا میکنم:«الین... بابا»
خیره شده به صورت ورم کردهی سینا. خودش را کش میدهد طرف پدرش . روی زانو خم میشوم تا انگشتهایش سر و صورت سینا را لمس کند. اولش کمی میترسد. یک نگاهش به من است یک چشمش به او. دستش را میگیرم و میکشم روی صورت مهتابی. لپهایش را باد میکند و صدایی شبیه گفتن بابا از لبهای قلوهای اش بیرون میآید. بغضم را قورت میدهم. با چشمهای پر، میخندم و صورتم را میبرم جلو:«پاشو ببین دخترتو »
مردمکهایش از پشت پلک بسته تکان میخورد. لب میزند ولی هیچ کلمهای از شکاف لبهاش بیرون نمیآید.
پیشانیاش را میبوسم. لای پلکهاش باز میشود و دوتا سیارهی سیاه روبروی من و الین طلوع میکند. لبهای کبودش کش میآید و ترک میخورد. چشمهای بی مژهاش از همیشه بی رمقتر است. کاش میشد زندگی را توی همین لحظه نگه دارم. حتی اگر توی این چهاردیواری منحوس باشد. مهم این است که ما سه تا کنارهم باشیم، سینا بخندد و الین از ذوق، دست و پا بزند.
نگاه میکند به الین. گردِ نگرانی مینشیند روی گردیِ ماه. دستش را میگیرم توی دستم:«شناسنامهشو گرفتم».
دروغی که خودم به شنیدن و باور کردنش محتاجترم. پلکهای سینا باز میافتد روی هم. دلهره میگیرم. الین سر و صدا راه انداخته و با پشت دست صورتش را میمالد. نمیدانم بوی مواد ضدعفونی و دارو کلافهاش کرده یا بیقرار خواب است. پرستار میآید تو و اشاره میکند برویم بیرون. یک بار دیگر زل میزنم به صورت تکیدهاش. دلم برای آغوشش پر میکشد. گونهام را میچسبانم به پوست بیحالش و نجوا میکنم:«همیشه دوست دارم سینا»
در پشت سرم بسته میشود. مامان میآید جلو و الین را از بغلم میگیرد:«چطوریه وضعیتش؟»
همانطور که گان را درمیآورم میگویم:«مثل قبل»
آهسته میپرسد:«ثبت احوال چی شد؟»
آه میکشم :«میگن دو سه روز دیگه»
پلکهایش را فشار میدهد روی هم و زیر لب ذکر میگوید یا چیزی که نمیفهمم. بیحوصله میگویم:«بگو بقیه برن.خودم هستم. تو هم الینو ببر خونه»
از اینکه حوصلهی تعارف الکی ندارم و در جواب خداحافظی شان لبخند نمیزنم عذاب وجدان میگیرم. بالاخره میروند.
پشت در اتاق چمباتمه میزنم. سرم را تکیه میدهم به دیوار. یک قطره اشک از گوشهی چشمم سر میخورد و راه را برای سیلاب باز میکند. خودم را میبینم که توی این چندماه به اندازهی هزار سال راه رفتهام. الین را میبینم که مثل یک شریان شیرین توی عمق جانم جریان دارد. و سینا که آن طرف این در، دارد جان به لبم میکند. میدانم که طاقت از دست دادن همزمان دونفرشان را ندارم. میروم هزار متر بالاتر از زمین. دستهایم را باز میکنم و میپرم. سقوط، تنها چارهی این همه درد بی درمان است. توی هوا معلقم هنوز؛ بی وزن و خاموش. متوجه صدای رفتوآمد پرستارها به اتاق سینا میشوم. چشمم را باز میکنم. تا میخواهم چیزی بپرسم گوشی توی کیفم زنگ میخورد. از جا بلند میشوم.
میخواهم گوشی را بردارم دستم میخورد به شناسنامهی سینا. با آنیکی دست برش میدارم. دکمهی سبز را لمس میکنم: «سلام خانوم شیدا. از ثبت احوال تماس میگیرم»
چشمم به در اتاق است که تند تند باز و بسته میشود:«در خدمتم»
«شناسنامه دخترتون صادر شده. فردا صبح تشریف بیارید تحویل بگیرید»
همهی حسهایم یکجا قیام میکنند. میان شوق مادرانه و حسرت عاشقانه گیر میافتم. نگاهم بین صفحه گوشی و بیتابیِ این در میچرخد. گیجم. چشمم سیاهی میرود؛ انگار توی یک جزیرهی غریب، وسط گرگ و میش صبح، دنبال یک حس امن بگردم. نمیدانم اینها درحال دویدن هستند یا چشم من دو دو میزند. دست میگیرم به دیوار. ناخنهایم توی جلد سرخ فرو میرود. یک تودهی تارِ سیاه و سفید از اتاق سینا میآید طرفم. دستش را فشار میدهد روی شانه ام. انگشتهام شل میشود. شناسنامه زودتر از خودم پهن میشود کف راهرو.
🖋️ مهدیه صالحی
#دلدل_زدنهای_یک_شاگردنویسنده
#فرزندپذیری
#مادر_پرتقالی
#هنرجوی_قلمدار
🤍 🖤🤍🖤 🤍🖤🤍🖤
🖤🤍🖤🤍🖤
از این به بعد بنا داریم داستانهای کوتاه هنرجوهای قلمدار رو تو این صفحه ارسال کنیم.
شما هم بخونید و لذت ببرید و با واکنشهاتون انگیزهی بیشتری بهشون بدید😍
https://eitaa.com/joinchat/3660317228C77288f5dde
اینم لینک گروه نقد👆👆👆
همراهان قدیمی حضورتان مانا
عزیزانی که تازه به جمع مون پیوستید خیلی خیلی خوش اومدین😍
مطالب جذابمون از دست ندین سنجاق کانال حتما چک کنید🙏
شماباپارت اصلی رمان دعوتشدید
📕📗📘📙📔
📎حتما قبل از مطالعهی رمان، چند پیام بالاتر از قسمت اول رو مطالعه کنید.
بخش اول داستان#به_جان_او
https://eitaa.com/ghalamdaraan/24512
مطالب #روانشناسی_ایرانیزه رو از دست نده. هم میخندی هم کلی اطلاعات روانشناسی یاد میگیری😍. بزن رو هشتگ #روانشناسی_ایرانیزه تا کل مطالبش برات بیاد.
فهرست مطالب 2👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
داستان حقیقی #طیبه زنی که شوهرش شکاک بود
https://eitaa.com/ghalamdaraan/27453
🍁💔🍁
#بیخوابی داستان حقیقی زنی که شبیه خودت هست
https://eitaa.com/ghalamdaraan/17771
اگر تاالان #اعترافات_شیطان_به_یک_زن رونخوندی بدون که خیلییی ضررکردی!:)اینم لینکش👇
https://eitaa.com/ghalamdaraan/19317
🍁💕
داستان کوتاه و حقیقی #بعد_از_آن_پیام
https://eitaa.com/ghalamdaraan/27429
داستان کوتاه و جذاب#آلزایمر
https://eitaa.com/ghalamdaraan/27794
💕🍁💕
#مقیمی_لایف روزمرگیها و خاطرات بانمک #ف_مقیمیه که بیشتر از داستانهاش بازدید میخوره🙄
بزن رو هشتگ #مقیمی_لایف تا مطالبش برات بیاد
https://eitaa.com/joinchat/773914688Cebfbca7170
لینک تالار👆👆👆👆👆
لینک پیام ناشناس هم که داری؟👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
https://daigo.ir/pm/ahmmHX
‼️👆👆👆👆👆👆‼️
💗خدایا شکرت
برای تموم روزایی که فکر میکردیم
نمیتونیم ازش عبور کنیم، ولی توانستیم!
💗برای تموم لحظه هایی که گفتیم
این بار دیگه بار آخره،
ولی توانستیم ادامه بدهیم!
💗خدایا شکرت
که تو هرچیزی که به دست آوردیم
و از دست دادیم،
دیدیمت...
✨
🍃🌿🌼🌿🍃
━━ .•🦋•.━━━━━━━━
👈 عضو شوید👉
━━━━━━━━━━━━
https://eitaa.com/joinchat/773914688Cebfbca7170
لینک تالار👆👆👆👆👆
لینک پیام ناشناس هم که داری؟👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16948972943032
‼️👆👆👆👆👆👆‼️
13.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥یه کار قشنگ از امید و مجید
من که خیلی کیف میکنم با کارهاشون
«ان شاءالله همیشه دلتون شاد باشه و لبتون خندون» ❤️
🕊 به امید آزادی فلسطین 🇵🇸
━━ .•🦋•.━━━━━━━━
👈 عضو شوید👉
━━━━━━━━━━━━
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
آلزایمر
من نمیخواستم او را آنجا ول کنم. آخرین نگاهش هنوز یادم است. گنگ و مات. کمی ترحم برانگیز. هر چند پر از تکبر و خودخواهی هم بود. به خودم که نمیتوانم دروغ بگویم. میخواستم ولش کنم. به تنگ آمده بودم. ذلهام کرده بود. حتی همان لحظه آخر هم دلم برایش نسوخت. مگر من چندسال داشتم که دادنم به این پیرمرد. بیست و دو سال. من اگر دختر شهری بودم، اول خوشگذرانی و جوانیام بود؛ اما یک دختر ساده روستایی در خانهای با چندسر عائله، پیردختر محسوب میشد. بخصوص که دوتا خواهر دمبخت دیگر هم پشت سرم بود.
خدا بیامرزد مادرم را. همیشه میگفت:« دختر که رسید به بیست، باید به حالش گریست.» هرچند تا وقتی که زنده بود، کسی جرات نداشت به من چپ نگاه کند. روزی که سرش را گذاشت و مرد؛ هنوز به چهلش نرسیده بود، زیر سر پدرم بلند شد. زنی به خانه آورد که سیسالش نشده بود. اول فکر کردم چون خیلی از من بزرگتر نیست، با هم رفیق میشویم، اما چه میدانستم مادری دارد که به عمروعاص گفته:« دست مریزاد.»
هر روز زیر گوش پدرم میخواند:« باید پر دخترت را باز کنی. دوتا دختر دیگر هم به هوای او میمانند در خانه.»
این بود که پدرم راضی شد مرا به این پیرمرد شوهر دهد. گفت و گفت و گفت:« این مرد شهری است. دخترت آداب یاد میگیرد. خانه و ماشین دارد. چند صباح دیگر که ریق رحمت را سرکشید، نانش در روغن است.» که پدرم مرا دودستی تقدیم این پیر خرفت کرد.
پیرمرد بعد از دوتا دختر و یک پسر بزرگ، هنوز سال زنش نشده بود، هوس تجدید فراش کرده بود. چه کسی بهتر از یک دختر چشم و گوش بسته مثل من؟
این شد که قرار گذاشتند من جهیزیه نبرم و آنها هم عروسی نگیرند. مردک آرزوی پوشیدن لباس سفید توری را به دلم گذاشت. زن پدرم هم خوشحال از کم شدن یک نانخور اضافی، هر روز برای پدرم قرو قمیش میآمد:« خوب کردی. انسی خوشبخت میشه. به تو میگن پدر نمونه.»
یک روز شنیدم خواهر کوچکم به دختر همسایه میگفت:« خداروشکر انسی رفت. راه برای ازدواج من باز شد.»
این بود که کلا از خانه پدری دل کندم.
با خودم گفتم:« دو دستی میچسبم به زندگیم. همه که به آرزوهایشان نمیرسند. مهم این است که شهری میشوم. خوب میخورم. خوب میپوشم. خوب میگردم.»
شوهرم چندماه اول خوب بود. سخت نمیگرفت. اما کمکم به من فهماند که مرا برای کلفتی آورده. خسیس هم بود مردک رذل. برای گرفتن خرجی خانه باید چند روز التماس میکردم تا پولی بدهد. بعد هم نطق میکشید:« چرا اینقدر گران.»
به خودم میگفتم:«مهم نیست. زندگیم را میکنم. بهتر از چراندن گوسفند در صحرا و زدن نان در تنور است.»
تا اینکه کمکم نشانههای بیماری اش پیدا شد. اول وسائلش را گم میکرد و پیله میکرد به من که کجا گذاشتی؟
بعد از یکی دو باری که تو مسیر خانه به پارک گم شد، پسرش بردش دکتر. بعد هم آقا خوش خبری آورد:« پدرم آلزایمر دارد، باید بیشتر مواظبش باشی. این هم قرصهایش. سر ساعت بهش بده.»
مریضیاش روز به روز بدتر میشد. هربار با پسرش به دکتر میرفت با چندتا قرص اضافه برمیگشت. کمکم کنترل ادرار و مدفوع را از دست داد. باید پوشکش میکردم. هروقت که غر میزدم طلبکار میشد:« خیلی هم از خدا بخواه. اونجا زیر گاو و گوسفند را جمع میکردی، اینجا زیر شوهرت. چیه روتو بر میگردونی؟ توقع داری فیروزه ابوالولو برات بذارم. پدرت یک لقمه نان نداشت بهت بده. دست خالی فرستادت خونه من.»
مردی که خیلی وقتها اسمم را یادش میرفت، نمیدانم چطور اینها یادش بود.
ناشکری میکردم. چه میدانستم که هنوز زمان خوش خوشانم است. شک به من هم شده بود قوز بالا قوز. دسته جارو برقی را برمیداشت، بدنبالم میافتاد:« با اون پسری که روی مبل نشسته، چه سر و سری داری؟» هر قدر قسم میخوردم که به جز تو و من گردنشکسته کسی تو خانه نیست، باور نمیکرد. بدتر با میله به جانم میافتاد. باید خودم را در اتاق حبس میکردم تا از صرافت زدنم بیفتد.
این اواخر بچههایش هم کمتر به او سر میزدند. مرا تنها گذاشته بودند با یک پیرمرد مریض غرغروی پلشت، که حتی قرصهایش را هم به زور میخورد. کل خانه نجس بود. هربار که از دست پوشکش کلافه میشد، میکند و پرتش میکرد توی خانه. دیوار و فرشها را به گه کشیده بود. اوائل شلنگ برمیداشتم و همه جا را میشستم. اما وقتی کمردرد گرفتم، ول کردم. خانه بوی مستراح گرفته بود. یکبار به پسرش گفتم:«پدرتان را بگذارید خانه سالمندان.» چنان با غیظ نگاهم کرد که نزدیک بود خودم را خیس کنم.
از در دیگری درآمدم:« آقا علیرضا! شما که خدا و پیغمبر حالیتونه. من جوونم. حتی از شما کوچکترم. حداقل یک خانهای، ملکی، چیزی به اسمم کنید، این همه زحمت فایده داشته باشد. اگر دور از جان، پدرتان سرش را گذاشت و برنداشت، آواره خیابان نشوم.»
هربار میگفت:« یک کارش میکنم.»
آخر کی؟ وقتی که من از دست این پیرسگ دیوانه شدم؟ یا وقتی که نیمه شب با چوب مغزم را پاشید به دیوار؟
دیروز که کاسه چینی از چند سانتی سرم گذشت، فهمیدم به امید اینها ماندن، بی فایده است. منتظرند پدرشان سقط بشود، مثل کرکس بیفتند به جان اموالش. مرا هم با یک لگد پرت کنند بیرون. منی که حتی تو خانه پدر هم جایی ندارم.
فکر کردم مرگ موش بریزم تو غذاش، اما از خدا ترسیدم. پلیس هم بالاخره می فهمید. آن وقت باید باقی عمرم را در زندان سر میکردم. با خودم گفتم:« بهترین کار این است که ولش کنم یک جایی. بالاخره بعد از چند وقت خبرش میآید. حداقل به مهریه و یک هشتم ارثم میرسم.»
امروز صبح پوشکش کردم. دستش را گرفتم بردم پارک. از آنجا تاکسی دربست گرفتم طرقبه. بردمش کنار یک باغ. گفتم:«بنشین تا برات بستنی بگیرم.»
رفتم کنار جاده. تاکسی دربست گرفتم برای خانه. چندبار پشت سرم را نگاه کردم. همانجا نشسته بود. هرچه فکر کردم، دلم برایش نسوخت. مردک خسیس شکاک پلشت کمحافظه.
تازه به خانه رسیدم که زنگ در را زدند. از آیفون نگاه کردم. پسرش بود با یک آقای کت شلواری مرتب. انگاری پرش را آتش زده بودند که اینقدر زود رسید. پاهایم بیحس شد. دوخته شدم به زمین. تمام تنم لرز گرفت. چندبار خواستم کلید را بزنم، نتوانستم. به زحمت رفتم اتاق خواب. در را قفل کردم. تکیه دادم به دیوار. سر خوردم روی زمین. نمیدانم چقدر آنجا نشستم و لرزیدم. یکهو تلفنم زنگ خورد. خودش بود. از ترس جرات نداشتم برش دارم. لابد فهمیده بود با پدرش چه کار کردم آمده بود ببردم کلانتری.
چند دقیقه ی بعد پیام داد. نوشته بود:« زنبابا خونه نیستید؟ با وکیل آمده بودیم آپارتمان نیایش را به اسمت کنیم. برگشتید زنگ بزن»
🖋دکتر.خاتمی
#یادداشتهای_یک_شاگرد_نویسنده
#ورز_قلم
#هنرجوی_قلمدار
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
از این به بعد بنا داریم داستانهای کوتاه هنرجوهای قلمدار رو تو این صفحه ارسال کنیم.
شما هم بخونید و لذت ببرید و با واکنشهاتون انگیزهی بیشتری بهشون بدید😍
https://eitaa.com/joinchat/3660317228C77288f5dde
اینم لینک گروه نقد👆👆👆