قبلا توی تالار برگزیده چند صوت مفصل منبرطوری گذاشتم و در مورد بهجاناو مبسوط توضیح دادم.
اما از اونجایی که میدونم ممکنه بعضیها زحمتشون بشه صوت ها رو باز کنند وظیفهی خودم میدونم درمورد این داستان خیلی جدی صحبت کنیم.
پس قول بده متنم رو با دقت بخونی تا بعدها حرف و حدیث پیش نیاد.
جونم براتون بگه انشاءالله از امشب میخواهیم استارت داستان به جان او رو بزنیم.
خب بی حاشیه برم سر اصل مطلب
کسانی که سالهاست با ما همراهند این داستان رو چندسال پیش خوندند، حالا قراره داستان با روایت جدید بازنویسی بشه و خدمتتون تقدیم بشه.
اونقدر روایت جدید و جذاب شده که شاید فکر کنید یک داستان جدیده!
همونطور که قبلا گفتیم موضوع داستان درمورد اعتیاد جنسی و مسائل مربوط به اون هست که متاسفانه با گسترش فضای مجازی خیلیها بهش مبتلا شدند. کسانی که حتی فکرشو نمیکنیم و من در دوران تحقیقاتم با افرادی مواجه شدم که تصور اعتیادشون برام سخت بود..
وقتی با این افراد صحبت میکردم همشون فیالجمله یک چیز میگفتند:«ما از نوجوونی مبتلا به این عمل شدیم..😔😔»
به من نگو بچهی من پاستوریزهاست. نگو بچهی من علیهالسلامه. اصلا تو این نخا نیست که فاجعه درست از زمانی شروع میشه که ما پدرمادرها با این تصور فرزندانمون رو رها میکنیم تو خلوت خودشون...
و من عهد کردم هرطور شده، این داستان رو اینجا بذارم. حتی اگه عدهای از مذهبیها که فکر میکنند به دنیا اومدند تا تحت هر شرایطی کسانی رو که مثل خودشون نیستند ارشاد کنند..
حتی اگه همونها بهم برچسب عامل فساد بزنند.. کما اینکه سر برگزیده هم بارها مورد اهانت قرارم دادند.
برای من مهم نیست اون عدهی قلیل چه میکنند و چه حرفها میزنند برای من و باقی قلمداران فقط یک چیز اهمیت داره.. و اون آگاهیه! حتی اگه فهمیدنش درد داشته باشه..
بیا و با من این درد تلخ رو بچش ولی یاد بگیر چطوری جوون و نوجوون یا خدای نکرده خودت رو از منجلاب بیرون بکشی..
در این داستان قطعا ما با صحنههای جنسی اما تا حد امکان در لفافه مواجه هستیم.
بنابراین اگر کسی میدونه ممکنه با این داستان به گناه کشیده بشه حتما و قطعا همین جا از کانال خارج شه.
اگر هم نوجوونتون داخل کاناله و میدونی اهل گوشی، رمان و فیلم نیست نذار بخونه..
هرچند به عقیدهی من همه ی نوجوونهای بالای پونزده سال باید این داستان رو بخونند تا بهشون تلنگر بخوره.
اما به شرطی که همراه بزرگترهاشون خوانندهی داستان باشند.
تا هر جا مادری حس کرد صحنهای جای بحث داره درموردش با نوجوونش صحبت و نظرخواهی کنه.
اگه تو هم از اون دسته افرادی هستی که معتقدی باید اطلاعاتمون در این زمینه رو بالا ببریم بیا تو تالار داستانم و با یاعلی گفتنت امادگیت رو اعلام کن.
این داستان مثل یک جراحیه که درد داره ولی برای درمان لازمه..
باید تن به این درد داد .
پس دوباره تاکید میکنم که با صحنههایی توی داستان روبرو هستیم که ممکنه اذیتتون کنه..
مسالهی دوم اینه که همونجور که گفتم داستان داره بازنویسی میشه ولی این بازنویسی خیلی سختتر از نوشتن اولیهست .
پس اگه یه وقت داستان دیر و زود شد نگین این داستان که آماده هست چرا پست گذاریش کمه یا هر شب نیست.
قراره قسمتها به صورت صحنهای ارسال بشه و هر صحنه ممکنه چند پست باشه و در این صورت هر شب پست نخواهیم داشت و احتمالا پستگذاری منظم نخواهد بود. همونطور که ما رو میشناسید میدونید که کیفیت برای ما اولویته نه کمیت
قطعا تمام تلاشم رو برای رسوندن پستها میکنم ولی این که گاهی پست نداشته باشیم هم هست.
امیدوارم .....
(فهرست مطالب کانال😍) 👇
(فهرست مطالب 2)
https://eitaa.com/ghalamdaraan/27495
بخش اول داستان جذاااب به جان او
https://eitaa.com/ghalamdaraan/24512
میانبر پارت های#به_جان_او
https://eitaa.com/ghalamdaraan/25326
داستان کوتاه1:#چهل_و_هشت_ساعت_ویرانی
https://eitaa.com/ghalamdaraan/396
داستان کوتاه2:#بی_خوابی
https://eitaa.com/ghalamdaraan/17771
داستان کوتاه3:
https://eitaa.com/ghalamdaraan/18553
داستان کوتاه:#چرخ_فلک
https://eitaa.com/ghalamdaraan/25871
داستان کوتاه:#نیشگون
https://eitaa.com/ghalamdaraan/26177
داستان کوتاه:#ضیافت
https://eitaa.com/ghalamdaraan/26222
#من_زنده_نیستم!
https://eitaa.com/ghalamdaraan/19696
#اعترافات_شیطان_به_زن
https://eitaa.com/ghalamdaraan/19317
#تجربه_با_چاشنی_اغراق
https://eitaa.com/ghalamdaraan/25405
#کمی_تجربه
https://eitaa.com/ghalamdaraan/26012
#فقط_همین_یکبار
https://eitaa.com/ghalamdaraan/26005
#مذهبی_گرایی
https://eitaa.com/ghalamdaraan/26775
#رز_زخمی
https://eitaa.com/ghalamdaraan/27131
چالش#عجیب_ترین_آدم
https://eitaa.com/ghalamdaraan/27272
مجله قلمــداران
(فهرست مطالب کانال😍) 👇 (فهرست مطالب 2) https://eitaa.com/ghalamdaraan/27495 بخش اول داستان جذااا
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_اول
#ف_مقیمی
چراغ را خاموش میکنم و خودم را میاندازم روی مبل. وی پی ان گوشی روشن است.
گوشهٔ لبم را میمکم. بار اولم نیست اما مثل همیشه هول کردهام. اصلاً مزهاش به همین است.
مثل این میماند که یک سراشیبی را هی بالا و پایین کنی. نت جان میکند تا خطِ بالای مرورگر را پر کند. کلافه به نور سفید زل میزنم. خط پر میشود و قلبم به تالاپ و تولوپ میافتد. صدایی از پشت سر میشنوم. سرم را برمیگردانم. چراغ اتاق خواب خاموش است. با اینحال گوشی را پایینتر میگیرم.. میدانم پری خواب است ولی به لعنتش نمیارزد خطر کنم.
سایت، فیلمهای جدید بارگذاری کرده. نفسم را آهسته بیرون میفرستم. تنم گر گرفته. میزنم روی یکی از فیلمها. خدا کند نت، پدر سگ بازی در نیاورد. نفس حبس شده را بیرون میدهم و چشم میدوزم به دایرهی وسط فیلم که همینطوری دارد میچرخد.. دمش گرم.. باز شد!
هندزفری را میگذارم توی گوشم. صدای نالهٔ ضعیف زن توی گوشم میپیچد...
؛؛؛؛؛
در توالت را میبندم. نم دستم را با شلوار خشک میکنم. سست و کرخت راه میافتم طرف کاناپه.. ولی نه.. امشب را کنار پری میخوابم. راه کج میکنم به طرف اتاقمان. پری تا سر زیر پتو رفته و تند تند نفس میکشد. لبهی پتو را آهسته بلند میکنم و موهای روی صورتش را کنار میزنم. دستم خیس میشود. دلم هری میریزد. کنارش میخوابم. خودش را میکشد به آن سر تخت. با دهان باز نگاهش میکنم ولی جرأت ندارم بپرسم چته؟!
خیز برمیدارم و از پشت، تن داغش را بغل میکنم:«یادم بنداز فردا زود بیام شام بریم بیرون»
موهایش را میبوسم. خودش را از بغلم بیرون میکشد و از اتاق بیرون میرود. با هول مینشینم و رفتنش را تماشا میکنم. میرود دستشویی! تو سرم کلی سوال است. اضطراب از سر و کولم بالا میرود. نکند چیزی دیده باشد؟
قبل از اینکه برگردد پتو را تا گردن بالا میکشم و خودم را به خواب میزنم.. هنوز قلبم تند تند میزند..
ادامه دارد..
🚫کپی و انتشار حرام است!🚫
💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋💔
مجله قلمــداران
سلام عزیزان دلم شبتون بخیر مقیمی باهاتون صحبت میکنه. حتما این هشت هزارنفری که توی کانال هستند من و
دوستان عزیز
حتما پیامهایی که قبل از پست ارسال شده رو با دقت بخونید.
سلام بچه ها یک چیزی رو من یادم رفت بگم در مورد پارت گذاری
پارت گذاری داستان ما هر روز نیست
چون همون طور که گفتم روال من اینجوریه که صحنه به صحنه میفرستم.
ممکنه یه صحنه دو پارت باشه. یه صحنه سه پارت
مجله قلمــداران
سلام بچه ها یک چیزی رو من یادم رفت بگم در مورد پارت گذاری پارت گذاری داستان ما هر روز نیست چون همون
این پیام رو برای خودتون ذخیره کنید تا یادتون نره
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_دوم
#ف_مقیمی
وقتی عذاب وجدان داری، زندگی زهرمارت میشود! نه حواست به کسب و کارت است نه دل و دماغ خوشگذرانی داری! از خودت بدت میآید. دلت میخواهد کاری کنی تا جبران مافات شود ولی اگر مثل من عادت به گه خوری کرده باشی ترک عادت موجب مرض است.. یعنی گاهی وقتها حاضری بار عذاب وجدان را روی دوشهای نرت تحمل کنی ولی دست از کاسه گهی که برای خودت کشیدی برنداری. چون تو به مزهاش عادت کردهای.
پشت کامپیوتر نشستهام و دارم لیست و عکس خانهها را وارد سایت میکنم ولی حواسم هزار جای دیگر است. مشخصات چند ملک دیگر مانده که باید همین امروز کلکش را بکنم. حاجی آن طرف بنگاه پشت میز خودش نشسته و با صاحب ملکی که حکم تخلیهی مستأجرش را دارد بحث میکند:«حاج اصلان سر جدت نکن این کارو.. این زن و با دو سه تا بچه الکی آلاخون والاخون نکن»
زیر چشمی حاجاصلان را میبینم. یک مشت پشم و پیل روی صورتش جمع کرده و تسبیح شاهمقصود توی مشت انداخته. همچین لنگهاش را مثل زن زائو باز کرده، انگاری ارث پدرش را از ما میخواهد.
آرنجش را میگذارد لب میز و خم میشود طرف حاجی:
«اصلا حرفشم نزن! شیش ماهه آزگاره دارم بهش پیغوم پسغوم میدم کرایهشو بده هی امروز فردا میکنه.. هی گریه زاری راه میندازه..آقا اصلا نمیخوام به زن جماعت خونه بدم زوره؟»
«زور که نیس.. ولی انسانیتم خوب چیزیه.. این طفلی داغداره. فعلاً دستش تنگه. اصلاً من اجارهی این مدتشو میدم بیخیال شو»
حاجاصلان هیکل گندهاش را روی مبل تکان میهد. جیغ چرم در میآید:«همون که گفتم! نمیخوام اصلاً خونهم در رهن ایشون باشه.»
یارو از آن بد پیلههاست! غلط نکنم ریگی توی کفشهای گلِیاش است. اگر صولت اینجا بود میگفت به زنه نخ داده زنه نخش را پاره کرده! بعید هم نیست. دیگر اگر همجنس خودمان را نشناسیم که کلاهمان پس است! ولی انصافاً حاجی اینجور نیست! اصلاً همین خود من! وقتی ده سال پیش پروانه را توی همین مغازه دیدم دهانم هنوز بوی شیر میداد. نه دندانی داشتم که برایش تیز کنم نه اشتهایی!
دلم برایش میسوخت. چون دوست نداشتم یک دختر مثلاً چهارده پانزدهساله تک و تنها جور بیپدری بکشد و جای مادر مریضش دربهدر این بنگاه و آن بنگاه باشد. بابا هر روز میگفت یک مورد خوب برایشان سراغ دارد. چند تا را خودم نشانش دادم. یکی از یکی درب و داغانتر! با اینوجود باز هم پولشان نمیرسید.
به من ربطی نداشت ولی خودم دوره افتادم تا برایشان خانه پیدا کنم. تا اینکه یاد خانهی خانم صادقی افتادم که بعد از فوتش خالی بود! میدانستم خانوادگی دست خیر دارند. شمارهی پسرش را گیر آوردم و جریان را تعریف کردم. او هم گفت ماجرا را به خواهر و برادرهایش میگوید و خبر میدهد. همان شب درآمد که فعلاً قصد ندارند ملک را بفروشند، خیرات سر مادر پدرشان رهنش میدهند. با مادر پروانه تماس گرفتم. نیم ساعت بعد پروانه آمد بنگاه. یک مانتوی سرمهای رنگ و رو رفته تنش بود، شبیه فرم مدرسه. گفت:«سلام! زنگ زده بودید به مامانم که یک مورد جدید پیدا شده!»
حاجی هنوز درست و حسابی در جریان نبود. کلید خانه را برداشتم و جلو رفتم:«مورد نگو بگو باقلوا.»
پرسید: « اجارهش زیاده؟»
گفتم:« طرف شناسه. کاش مامانتم میومد کارو یکسره میکردیم»
پراید را روشن کردم رفتیم. خانه را پسندید! اگر نمیپسندید تعجب داشت.
گفت:«خدا کنه همین، جور شه. دیگه خسته شدیم از بلاتکلیفی»
چشمهایش قشنگ نبود ولی مژههای بلندی داشت. موهای سیاهش از کنار مقنعه بیرون زده بود. معمولا شلخته میگشت. ولی این سری یک کم بیشتر. با این حال معصومیت صورتش را دوست داشتم.
هرکار کردم نتوانستم جور دیگری تصورش کنم! در حالیکه این کار برایم مثل آب خوردن است. از وقتی که جوشهای بلوغم سرباز کرد به این کار معتاد شدم. هر مؤنثی که جلوی پایم سبز میشد بدون لباس و روسری تصور میکردم. بعضی چهرهها، لخت دیدنشان کیف بیشتری داشت. اما بعد مثل سگ پشیمان میشدم و از آن زن حالم به هم میخورد.
کم کم از زنها فاصله گرفتم. دیدم نسبت به آنها خراب شده بود. فکر ازدواج حالم را بد میکرد. صولت و باقی رفیقها هم مثل من بودند. برای همین دوست نداشتم مامان و مژگان جلو نامحرم آفتابی بشوند.
اما پروانه اصلاً تحریکم نمیکرد. با اینکه اغلب چند دسته شوید از مقنعهاش بیرون بود، باز نمیتوانستم بدون لباس تصورش کنم. روزی که به مامان گفتم پروانه را میخواهم باورش نشد. هیچکس باور نکرد! چون نه برو روی آنچنانی داشت نه مال و منال درست و حسابی! ولی خودم میدانستم چرا! حسی که به او داشتم شبیه باقی زنها نبود!
مامان شاکی شد. میخواست با دختر خواهرش ازدواج کنم. خبر نداشت من توی ذهنم همه کار با نفیسه جانش کردم.
**
در شیشهای به هم میخورد و هیکل گندهی حاجاصلان رد میشود.
حاجی زیر لب فحش میدهد. میدانم با اوست. برمیگردم نگاهش میکنم:«از اون هفتخطا بودا»
رو ترش میکند:«برو دو تا چایی بیار، اون کتری سوخت»
پا میشوم و به آشپزخانه دو در یکمان میروم. یک کابینت زمینی دو دره گذاشتیم. بغلش هم دادیم نصرتی سینک جمع و جوری بگذارد. مامان از جهازش یک اجاق رو میزی لعابی داشت که دو تا شعله بیشتر ندارد. گذاشتیمش روی کابینت تا بساط چایمان به راه باشد. چای را توی استکانها میریزم و کتری را بدون در بلند میکنم. بخار حمله میکند به پوست دستم. تند تند فوت میکنم تا استکانها پر شود.
حاجی از آن سر میگوید:«ببین یه آلونکی چیزی تو دفتر پیدا نمیشه بدیم به این زنه»
سینی را برمیدارم و طرفش میروم:«وقتی کرایه نداره کجا روونهش کنیم؟»
حاجی استکان و نعلبکی را برمیدارد و کنار دستش میگذارد:«تو کاریت نباشه.»
نمیدانم اگر به من ربطی ندارد چرا دربارهاش حرف میزند؟ بعد از سی سال زندگی هنوز با من عین زیردستش حرف میزند.
چای را برمیدارم و برمیگردم سر میزم. دفتر بزرگ را زیر و رو میکنم.
هفتهی بعد پروانه و مادر خواهرش همسایهمان شدند. دم پسر صادقی گرم! خیلی سر کرایه باهاشان راه آمد.
خروسخوان صبح رد شد که از خواب بیدار شدم. دانشگاهم دیر شدهبود. کوله را روی دوش انداختم و لقمه به دست از خانه بیرون زدم. چشمم افتاد بهش. در خانه را بست. با قدم های بلند راه افتاد تو کوچه. گفتم لابد مدرسهاش دیر شده.
تا من را دید انگار که جن دیده باشد سکندری خورد! نزدیک بود بیفتد.
من هم که سرم درد میکرد برای سربهسر گذاشتن!
گفتم:«شسِت نره تو چشِت!»
حتی سرش را بالا نگرفت تا خندهی زیر زیرکی من بیشعور را ببیند. آمد با خجالت از کنارم رد شود که دوباره سربهسرش گذاشتم:«تو مدرسه یادت ندادن به بزرگترت سلام کنی؟»
دوپا داشت دوپای دیگر هم قرض گرفت و از کوچه رد شد!
شرمش را دوست داشتم. انگولکم میکرد سر به سرش بگذارم. چهمیدانستم! به خیال خودم میخواستم یادش بدهم بیشتر از سنش رفتار نکند. آن وقتها هنوز نمیدانستم او خیلی زودتر از این حرفها مرد خانه شده..
ادامه دارد..
🚫کپی حرام است!🚫
💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋💔
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_سوم
#ف_مقیمی
سوار آسانسور میشوم. کیسههای خرید را توی دست جابهجا میکنم. عطر قورمه سبزی ساختمان را برداشته. هر چه بالاتر میروم بیشتر هوش از سرم میرود. اما تا به طبقهی پنجم میرسم بوی نعنا و پیازداغ تو ذوقم میزند. کلید را توی در میچرخانم. خانه سوت و کور و تاریک است. با دست دنبال جای کلید پریز میگردم و چراغ را روشن میکنم. خیره به ساعت روی دیوار در را میبندم.
بستهها را میبرم توی آشپزخانه و کنار کابینت میگذارم.. پا تند میکنم به طرف اتاق خواب. پویا و پروانه بغل هم خوابیدهاند.
کنار تخت میایستم. سایهام میافتد روی صورت پری. آهسته تکانش میدهم.
چشمهای بستهاش میلرزد. غلت میزند و پشت میکند به من.
دوباره تکانش میدهم:«پ چرا خوابی؟»
جواب نمیدهد. مثل تلفنهایم! خیر سرم از دم غروب زنگ زدم آماده باشد شام برویم خانهی حاجی. ولی انگار نه انگار. وقتی یکی یکهو خلقش عوض میشود باید ترسید. پنچر و درب و داغان از اتاق بیرون میروم.
لباسها را درمیآورم و پرت میکنم روی مبل!
اصلاً چه معنی دارد من خسته و کوفته کپهی مرگم را بیاورم خانه و او به عمد بچه را خوابانده باشد؟ به چه حقی من را نادیده میگیرد؟ بر میگردم به اتاق.
کنار تخت مینشینم و دستهایش را میگیرم:« مگه الان وقت خوابه؟ پاشو گشنمه»
گرسنگی بهانه است. دلم میخواهد خانه در این ساعت مثل همیشه باشد. او میز شام را بچیند. پویا سروصدا کند و تلویزیون همینطوری برای خودش روشن باشد. روی تخت مینشیند و به پویا نگاه میکند. میپرسم:«چرا اینقدر زود بچه رو خوابوندی؟ شامشو دادی؟»
باز چیزی نمیگوید. رفتارش دارد کفریام میکند! میخواهد بلند شود که دستش را محکم میکشم:« چته؟ واسه چی جواب نمیدی؟»
فقط نگاهم میکند. دلم میلرزد
با اخم جواب میدهد:« خوابش میومد خوابید!»
میرود توی آشپزخانه. چند دقیقه بعد صدای تلق تولوق ظرفها بلند میشود. از اتاق بیرون میروم و همهی چراغها را روشن میکنم.
ظرفها را با سروصدا روی میز میچیند. زیر چشمهایش پف دارد. غلط نکنم قبل از آمدنم گریه کرده!
به طرفش میروم و کنار میز میایستم:«چرا حرف نمیزنی؟»
سر یخچال میرود. پارچ آب را برمیدارد و روی میز میکوبد.
دارم سعی میکنم از کوره در نروم. بالای صندلی را میگیرم:«با توأم؟ چرا یهو جنی شدی؟!»
چاقو برمیدارد و توی بشقاب، خیارها را حلقه میکند.
دستهایم را محکم روی میز ستون میکنم:« د حرف بزن! چه مرگته از صبح زندگی رو زهرمار کردی؟»
خیارها را توی بشقابِ کنار دستش خالی میکند:«اگه تو یه امروز زندگی زهر مارت شده من سالهاست دارم این زهر و مزمزه میکنم»
اخم میکنم:«عه؟ آره؟! تا دیروز از این حرفا بلد نبودی!خبریه؟»
دست از خرد کردن میکشد و زل میزند:« خبرا پیش شماست»
لب و دهنم را کج میکنم:«من امروز روزنامه نگرفتم. تو بگو»
«خودت بهتر میدونی»
صدایم بالا میرود:« من نفهمم نمیفهمم! بگو میخوام بدونم»
به حرف میگویم چته ولی راستش میترسم بدانم چه مرگش است.
ماهیتابهی کشک بادمجان را روی میز میگذارد و از کنارم رد میشود:«صداتو بیار پایین، بچه خوابه.»
بازویش را میگیرم. نمیدانم من میلرزم یا بازوی لاغر او!
میخواستم برایش شاخ و شانه بکشم ولی ول کن! بغلش میکنم. گوشیام از آن سر هال دارد زنگ میخورد. تقلا میکند از زیر دستم بیرون بیاید ولی خودش هم میداند با پنجاه کیلو وزن حریف هیکل من نمیشود.
حالا که بغلش کردهام میفهمم خودش میلرزد. کلیپسش را در میآورم و پرت میکنم پشت اوپن. موهای بازش را توی دستم میگیرم:«آخه لامصب چته تو؟ چرا اینجوری میکنی؟»
سینهام خیس میشود. موهایش را نوازش میکنم.
سرش را به زور عقب میبرد:« بسه.. ولم کن»
بیشتر به خودم میچسبانمش:«کجا ولت کنم؟ تو مال خودمی.. زنمی»
دوباره صدای زنگ گوشی بلند میشود.
زل میزند توی چشمهام! زهر خندهاش تا مغز استخوانم را میسوزاند:« زنتم؟ ما شبیه زن و شوهراییم؟ تو اصلاً به من دست میزنی؟»
گوشهی پلکم بالا میپرد:«پ الان دارم چه گهی میخورم؟ فوتت میکنم؟»
لبش را با حرص گاز میگیرد:« ولم کن! برو به تلفنت برس! اون تو خیلی چیزای جذابتری داری!»
لبهایش ترک میخورد، مثل غرور من! از لای ترکش خون بیرون میزند. دستهایم شل میشود و میافتد.
دهانم وا مانده! انگار واقعاً جنی شده!
میرود اتاق و در را پشت سرش میبندد. دستم را روی قفسهی سینهام میگذارم. لباسم خیس است.
نگاهی به سفرهی سادهی روی میز میاندازم و میروم هال. چراغها را خاموش میکنم و روی مبل میافتم. زهر کلماتش دارد دل و رودهام را در میآورد.
گوشی با صدای زنگ پیامک روی میز میچرخد.. باورم نمیشود ضعفم را توی سرم زده. صدای گریهاش میآید. گر گرفتهام. خیره به صفحهی گوشی نفسنفس میزنم.
پیشنمایش پیام صولت بالا میآید:« پ کدوم گوریای؟ بیا تل! سریع فقط»
تلفنم را از روی میز برمیدارم. عصبانیام. قفل تلگرام را میزنم. سی پیام خوانده نشده ازش دارم. صفحه را باز میکنم:«تحویل بگیر داداش! همین الان سیصدو بزن به کارتم.» و چند ایموجی خنده و عینک دودی! زیر پیامش بیست سی تا عکس است که خود به خود دانلود میشود. تا چشمم به سر و سینهی برهنه میافتد قلبم ضرب میگیرد. باورم نمیشود! تخم جن، جدیجدی دختره را خر کرد از خودش عکس بفرستد!
دستم یخ کرده. مینویسم:«چطوری مجبورش کردی؟»
مینویسد:«مگه ساده بود؟ ارواح عمم مثلا چند هفتهست روش کار میکنما! حالا بهت ثابت شد هیچ دختر آکی وجود نداره. همه زنا به وقتش این کاره ان»
«هوووو! یه بلانسبت بگو»
«خو حالا! بلانسبت شوور و خوار مادر تو »
دوباره عکسها را میبینم:«راستشو بگو! تهدیدش کردی؟»
«تو چی کار به اونش داری؟ مهم اینه که شرطو باختی. بریز به حساب ملیم.»
«قفل کردم جون صولت! »
«قفل نکن.. من قلق این جماعت و خوب بلدم. هر زنی یه کلید داره. »
«مثلا کلید این چی بود اون وقت؟»
«کلید اسرار..خخخخخ»
شکلکهای خندهای که میگذارد شبیه صورت خودش است.
او واقعاً بهتر از من زن جماعت را میشناسد. یکهو حرف پری تو سرم اکو میشود:
«ما عین زن و شوهراییم؟»
مثلا میخواست ضعفم را به رخ بکشد! داغ که بودم داغتر شدهام. چشمهایم را محکم به هم فشار میدهم و نفسم را حبس میکنم. یعنی ممکن است او هم یک روز گیر یکی عین صولت بیفتد و لنگ و پاچهاش را بیرون بیندازد؟
عکسهای دختره را بالا پایین میکنم. از صورتش معلوم است عین سگ ترسیده! دلم برایش میسوزد ولی چشم که وجدان مجدان سرش نمیشود! پابرهنه میدود روی تنش. دستم بیاراده روی پایم مینشیند. آن هم وسط این قمر در عقرب!
صولت هی تندتند گیفهای خاک برسری میفرستد.
نمیدانم این عکسهای لعنتی چه دارد که میتواند تمام مرضهای عالم را بیاثر کند؟! آن طرف هال سایه میبینم. سریع سر بلند میکنم. کسی نیست ولی ترس آمدن پروانه را دارم. فکر کن بعد از این بگو مگو بیاید و ببیند بله..
اولین باری که متوجه شد گریه کرد و تا صبح حرف زد. گفت:«چطور میتونی وقتی خودت ناموس داری به اندام زنای دیگه زل بزنی؟»
قسم خوردم دیگر نمیبینم. ولی یکماه بعد دوباره همان آش و همان کاسه شد. حکایت من و این فیلمها مثل سیگار و سیگاری است. سراغ دود هم نروی خود دود سراغت میآید. تا جایی که زنم توی اتاق دارد عر میزند و من تمرگیدم به پرو پاچهی هرزهها زل میزنم! پیامهای صولت را پاک میکنم و گوشی را روی مبل کناری میاندازم.
دلم نمیخواهد پری سرزده مچم را بگیرد.
دراز میکشم و ساعد را روی چشم میگذارم. دفعهی دومی که فهمید فیلم میبینم چیزی نگفت. توی رختخواب بودیم. فکر میکردم خواب است. پشت کردم بهش و مشغول دیدن شدم. نفهمیدم چطور شد که خوابم برد. وقتی بیدار شدم داشت گوشی را از لای دستم بیرون میکشید. هنوز فیلم پخش میشد..
آب شدم از خجالت. اینبار نه گله کرد نه اعتراض! فقط پشت به من بیصدا اشک ریخت.
روز بعد سرسنگین شد ولی قهر نکرد. حتی داد و قال هم راه نینداخت. نکند دیده باشد با خودم ور رفتم؟ نه! اگر دیده بود میگفت... مطمئنم ندیده!
صدای باز شدن در اتاق میآید. از زیر دست میبینم که به آشپزخانه میرود. لامپ هود را روشن میکند. احتمالاً میخواهد ظرفهای روی میز را جمع کند. بدون اینکه برایش مهم باشد من گرسنهام! به درک! آن کشک بادمجان را جلوی سگ بگذارد نمیخورد. یک پتو روی بدنم میافتد.
شیطان میگوید دستم را دراز کنم و بکشمش سمت خودم. با چند تا ماچ و بوسه سر و ته دعوا را هم بیاورم و بگویم فردا برویم سفر. بیچاره که دلخوشی ندارد. از صبح تا شب چپیده توی خانه. هر کس باشد کم میآورد.
نه میرود نه حرف میزند! حضورش آرامشم را بهم ریختهاست. آب دهانم را قورت میدهم و دست از روی چشم برمیدارم. نگاهش میکنم. صورتش تار است و سیاه. نامرتب نفس میکشد.
از پشت گلو میگویم:«ها؟!»
تصویر واضحتر میشود. نور هود آشپزخانه صورتش را سایه روشن کرده:« تو تموم این سالا تو تنها کسی بودی که از زیر و بم زندگیم خبر داشتی. از بدبختیام، تنهاییام. کاش هیچی ازم نمیدونستی..»
صدای نفسهایش بلندتر میشود. باز زد زیر گریه!
مینشینم و با دندانهای فشرده نگاهش میکنم.
با انگشت شست و سبابه شقیقه را فشار میدهد:«بخدا هیچ وقت فکر نمیکردم یک روز در مورد این موضوع باهات حرف بزنم.»
اخم میکنم. قلبم توی سرم میزند. اشکهایش را پاک میکند: «طلاقم بده! من حاضرم از زندگیت برم بیرون، ولی تحقیر نشم.»
دیگر صبرم سر میآید:«این چرت و پرتا چیه؟ طلاق چه کوفتیه؟ کی تحقیرت کرده؟»
انگشت به طرفم میگیرد:«خود تو! هر روز این کارو میکنی! با بیمحلیات. با سوا خوابیدنات، تو که از من بدت میاد چرا اصرار داری به این زندگی؟»
رسماً عقلش پریده است:«بسه دیگه هی من هیچی نمیگم! راست و حسینی بگو چه مرگته! تهمت الکی هم نزن»
چیزی نمیگوید. اگر بیهوا بگوید فلان وقت تو فلان حالت دیدمت چه؟ چشمها را ریز میکنم و با اخم میپرسم:«من ازت بدم میاد؟! من برات کم گذاشتم؟»
میگوید:«آره!»
چقدر بیچشم و رو است. نفس را بیرون میدهم و هر دو دست را محکم به ران میکوبم.
میگوید:« تو چون میدونی من جایی رو ندارم و شرایطم سخته اینقدر داری عذابم میدی، ولی این انصاف نیست. اگه منو نمیخوای نخواه. چرا اذیتم میکنی؟»
دیگر تحمل شنیدن حرفهایش را ندارم. بلند میشوم. صدایم یک پرده بالاتر میرود:« کی گفته من تو رو نمیخوام؟!»
توی صورتم براق میشود:«رفتارات! تو فقط عاشق خودتو اون..»
جمله را تمام نمیکند ولی این کاملترین جملهی ناقص دنیاست. قلبم میایستد. نفس را بیرون میدهد:« من تصمیم خودمو گرفتم! دیگه نمیخوام زن مردی باشم که...»
دوباره جمله را ناتمام میگذارد. پس حدسم درست بود! خاک به سر شدم! دیدتم! دندان به هم میساید. صدایش میلرزد:
« این برا همه بهتره.»
به طرف اتاق میرود و در را با صدا میبندد. دنبالش میروم. روی تخت افتاده و گریه میکند.
با عصبانیت به طرف خودم برش میگردانم:«پاشو بینم! چی چی برا خودت بریدی و دوختی؟ من از اینکه تو زنمی خجالت میکشم؟ کی همچین زری زده؟»
دوباره پشتش را به من میکند. چقدر از این کارش بدم میآید. با شدت بیشتری میچرخانمش:« پروانه اون روی سگ منو بالا نیارا. یک کاری نکن که..»
روی تخت مینشیند و توی صورتم میگوید:«چی؟! یه کاری نکنم که چی؟ میخوای منو بزنی؟»
صدایم بلندتر میشود:«دنبال بهونه میگردی اعصاب منو خطخطی کنیا! اگه وجود داری بگو سر چی سگ بستی تا منم تکلیفمو بدونم »
پوزخند میزند:« برو از گوشیت بپرس! از اون صولت خیر ندیده که زندگی منو نابود کرده..»
دندانهایم محکم چفت میشوند. دست را دوباره مشت میکنم:« دهنتو ببند پری وگرنه بد میبینی!»
پتو را چنگ میاندازد:«چیه؟ بهت بر میخوره در مورد رفیق جون جونیت حرف بزنم؟»
«مگه من در مورد اون خواهر فتنهت حرف میزنم که تو راجب رفیقم نظر میدی؟»
«خواهر من فتنهس؟ فتنه اون رفیق الدنگ و گوشی واموندته»
دستم را بالا میبرم:«پری میزنم محو شیها»
صورتش را به آنطرف برمیگرداند:«دیگه از تهدیدات نمیترسم! من خیلی وقته ازت نمیترسم.»
مگر من خواستم که بترسد؟ با عصبانیت شانههایش را میگیرم تا مجبور شود به طرفم بچرخد. فشار انگشتهایم را بیشتر میکنم. ناله میزند. تهدیدش میکنم: «خوشم نمیاد باهام اینطوری حرف میزنی لنتی..فهمیدی؟ جمع کن این مسخرهبازیهاتو تا واقعاً زندگیو زهرمارت نکردم.»
اینقدر عصبانیام که بدم نمیآید کتفش را بشکنم!
جیغ میکشد. نه زیاد بلند! ولی همین هم برای او زیاد است. به خودم میآیم. ولش میکنم. پویا روی تخت نشسته و با چشمهای گرد به ما خیره شدهاست. یکدفعه میزند زیر گریه. حالم از این وضعیت سگی به هم میخورد.. انگار یکشبه بلا سرمان نازل شده است.
پروانه با هقهق سرش را گرفته و بلند بلند از خدا میخواهد مرگش را برساند.
من او را نخواستم برای اینکه با من آرزوی مرگ کند.
چشمهایم مثل گلویم میسوزد! پویا جیغ میکشد. تنم مور مور میشود. پروانه بغلش میکند.
سقم خشک شده. چشمم میسوزد. به سمت در میروم. تابهحال از حرف هیچکس اینطوری نسوخته بودم. وقتی توقع ضربه نداری بیشتر دردت میگیرد.
ادامه دارد..
🚫کپی حرام است!🚫
💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋💔
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_چهارم
#ف_مقیمی
کاش توی همان خواب میماندم و با بوی سگ این زندگی بیدار نمیشدم. روزهای قبل عطر چای ارلگری و املت میداد. هیچوقت هم خودم آلارم گوشی را خاموش نمیکردم. پری میآمد بالای سرم و قطعش میکرد، میگفت: «پاشو! دیرت شد»
حالا یکهو تحریم شدم! بدون مقدمه! بدون ابلاغیه!
با معدهی خالی راه بنگاه را گز میکنم. به غیر از بقالی یوسفی، فقط کلاغها سر دکانهاشان هستند. راه کج میکنم طرف کوچهی قدیمی... کنار خانهی خانم صادقی.. حشمتی دوسال پیش خانه را مفت خرید و شش طبقه آجر چید داد دست ملت. نگاه میکنم به درختی که با پول سرش را برید که مبادا نمای ساختمان را بگیرد. مردک همه جا آدم دارد، شهرداری، بیمه، اماکن.. پول که داشته باشی همه را میخری! پام میرود روی سنگ و شوت میکنم طرف دری که دیگر شبیه در خانهی پروانه اینها نیست. در تقی صدا میدهد.. یک زمانی چقدر پشت این در کمین میکردم تا بیرون بیاید.. خودم هم نمیدانستم دلیلش چیست. مثل باقی چیزها که نمیدانم!
فقط میدانم من از این خانهی خراب شده کلی خاطره دارم.. خاطرات تلخ، خاطرات شیرین.. خاطرات خندهدار..
بقول خودش از جیک و پیکشان خبر داشتم! تقی به توق میخورد میآمدند سر وقت ما! امینشان بودیم، رفیق و محرمشان بودیم. درست از شبی که حال مادرشان بد شد جنس همسایگی ما هم عوض شد. سر سفرهی شام بودیم. یکی دستش را گذاشته بود روی زنگ و برنمیداشت. صدای همه در آمد. مژگان جواب داد. اول با عصبانیت بعد یکهو لحنش عوض شد.
چشممان به دهانش بود. گوشی را گذاشت. با هول و ولا به مامان گفت: «دختر یکی از همسایههاس. میگه مامانش حالش بهم خورده»
از جا پریدم: « نکنه مامانِ این دختره پروانهس؟»
مامان و بابا و مژگان غذا نخورده شال و کلاه کردند و رفتند. توی دلم بلبشو بود. با اینکه بابا گفت نیا ولی تا در را بستند پشت سرشان راه افتادم.
صدای جیغ و دادشان از دم در میآمد! گفتم حتماً زن بیچاره تمام کرد.
تا به خودم آمدم وسط حیاطشان بودم. گربهای که روی دیوار لم دادهبود صاف به چشمهام نگاه میکرد. از پشت پردهی اتاق، سایهها را تشخیص دادم. همه نشسته بودند به جز بابا. رفتم جلوتر. پام گیر کرد به شلنگ! حرصی شدم. با لگد شلنگ را انداختم کنار لگنی که پر از لباس بود. آبی که دورش جمع شده بود ریخت رو پاچهی شلوارم.
ناغافل یکی از اتاق داد زد: «بسه پریسا تو روخدا برو بیرون.»
پریسا با های های گریه آمد دم در حیاط.
نشست روی تک پلهی خیس: «خدایا نکشش..ما تو این دنیا فقط اونو داریم»
رفتم طرفش: «نگران نباش..ایشالله چیزی نمیشه.»
با هم رفتیم تو. گوشهی هال سفرهای ساده انداختهبودند! یک بشقاب پر از کتلت وسطش بود.
زیر اوپن آشپزخانه تشک مادرشان پهن بود. رنگش عین گچ دیوار! لبهاش کبود و پر از ترک. سرش را گذاشته بود روی پای پری!
پروانه داشت دستهای مادرش را ماساژ میداد. قفل کردهبودم روی جفتشان. فهمید. نگاهم کرد. نگاش اصلاً شباهتی به دختربچهها نداشت. دست کم میخورد ده دوازده سال بیشتر از سنش باشد.
یک چیز سنگین تالاپی از توی سینهام افتاد پایین.
از ته دل دعا کردم مامانش نمیرد. نمرد!
سریع رساندیمش بیمارستان!
پزشک گفت: «باید زودتر عملش کنیم. تومورش بزرگ شده»
میدانستیم از پس هزینهی عمل بر نمیآیند. بابا از یارو پرسید: «حالا عمل فایدهای داره یا نه؟»
دکتره گفت:«بهتر از دست روی دست گذاشتنه.»
پروانه دنبال این بود ببیند هزینهاش چقدر میشود. این هم از برکات فقر است. نمیگذارد از یکی دو جا بخوری! سگ مصب تا لهت نکند ول نمیکند!
گفتم:«هزینهش که مشکلی نداره.ما هستیم!»
بابا جا خورد. کمربندش را لازم داشت وگرنه همان جا با سگکش میافتاد به جانم. به چشمغره اکتفا کرد.
پروانه شاید متوجه شد. شاید هم نه! سریع گفت: «خودمون تهیه میکنیم...»
از دکتر پرسید: «ممکنه با عمل حالش بدتر شه یا دووم نیاره؟»
دکتر شانه بالا داد و رفت. چند قدم جلوتر بابا جلوی دکتر را گرفت. یارو امیدی نداشت. میگفت هیچ تضمینی نمیدهد زنده بماند. دلم برای دخترها سوخت. مگر یک خانواده چقدر میتوانستند بدبخت باشند؟
تا نصف شب آنجا بودیم. بابا خوابش میآمد و کلافه بود. کارهای بستری مادرش را انجام دادیم و برگشتیم پیش آنها. پریسا سرش را گذاشتهبود روی دوش خواهرش.
بابا گفت: «بریم»
پری اما میخواست بماند. گفت: «شما تشریف ببرید. امشب خیلی زحمت دادیم»
دختر با ادبی بود. جنم داشت. از این دختر لوسهای آویزان نبود. خوشم میآمد ازش!
قبل از بابا گفتم:«چه زحمتی؟ شما هم مثل ناموس خودمون..خوبیت نداره تنها تو بیمارستان بمونید.»
پوزخند زد: «ما عادت داریم»
حواسم نبود بلند بلند حرف توی سرم را گفتم:« تو دختر قویای هستی! مامانت باید بهت افتخار کنه!»
سرخ شد. سر پایین انداخت. وقتی دوباره بالا آورد هم به من نگاه نکرد. از بس که سرتق بود!
رو کرد به بابا:«خدا از بزرگی کمتون نکنه حاجآقا! میشه فقط پریسا رو با خودتون ببرید؟ فردا مدرسه داره.»
همان موقع پریسا چشمش را باز کرد. سرش را از شانهی پری برداشت.
بابا گفت:«حتماً!»
به هم ریختم! مانده بودم مسألهی درسش چرا برای بابا اهمیت ندارد و راحت از کنارش میگذرد.
پرسیدم: «پس مدرسه خودت چی؟»
دوباره رنگ به رنگ شد:«من؟! »
بابا را نگاه کردم!
پریسا گفت: «خواهرم که مدرسه نمیره!»
ابرو بالا انداختم: «یعنی ترک تحصیل کردی؟»
بابا صداش درآمد. تا همین جا هم مردانگی کرد چیزی نگفت. اصولاً خوشش نمیآمد وقتی هست من حرف بزنم. گفت:«ای بابا! آخه به من وتو چه ربطی داره پسر؟ بیا بریم انقدر مردمو استنطاق نکن.»
یکهو پریسا گفت:«خواهرم دانشگاه قبول شده، ولی نمیتونه...»
دیدم پروانه سقلمه زد به پهلوی آبجیاش. پریسا دیگر ادامه نداد.
فکم پایین افتاد. هی نگاه میکردم به صورت پری و هی سنش را محاسبه میکردم.
پرسیدم: «مگه چند سالتونه؟»
بابا چشمغره رفت. خبر نداشت که چرا به قول خودش استنطاق میکنم! فکر میکرد پسرش دارد با دختر مردم لاس میزند.
پری چشمغرهی بابا را دید سکوت کرد. ولی پریسا گفت:«نوزده!»
پس چرا اینقدر قیافهاش بچه سال بود؟ چرا مانتوی مدرسه میپوشید؟ اصلاً صبح ها کجا میرفت؟
هزارتا سوال توی سرم وول میخورد که از ترس بابا نمیشد بپرسم.
وقتی شب رفتم توی رختخواب خیلی چیزها عوض شدهبود!
تازه فهمیدم چرا پری بدش میآمد آنطور با او حرف میزدم. آن شب فهمیدم برداشتی که من از خجالتش داشتم حیا بود. یاد وقتهایی افتادم که توی کوچه سربهسرش میگذاشتم و او بدون اینکه فحشم بدهد کوچه را رد میکرد. دروغ چرا؟ هم خرکیف شدم هم شرمنده...
اما امروز دیگر خبری از خر کیفی نیست. دیگر نه پری آن پری سابق است و نه من محسن آن وقتها! دیشب برعکس آن روزها پری صاف توی چشمم زل زد و گفت: «طلاق!»
چشم حاجی ملکی روشن! سر خر را کج میکنم و برمیگردم توی خیابان. کریم دودی دم در قوز کرده. پالتوی قهوهای به خودش پیچیده، بساط سیگار و آدامس جلویش پهن است.
دارم کرکره را بالا میکشم که با آن صدای زمخت و خشن میگوید: «بعع! سحرخیز شدی پسر آق ملکی!»
حال و حوصلهاش را ندارم. هیچ وقت نداشتم!
«سلام»
داخل مغازه میروم و چراغ را روشن میکنم. شعلهی بخاری را بالا میکشم. تا روی صندلی مینشینم از سرما مورمور میشوم. معدهام میسوزد. ولی نه حال صبحانه دارم نه حساب کتاب!
دفتر دستک را باز میکنم و خودکار آبی را روی خانهای که اجاره رفته میکشم. این بدبخت هم از سرما سکته کرده نمینویسد. روی کاغذ تند تند میکشم تا گرم بشود و عرقش در بیاید. زود گرم شد! کاش یکی هم من را اینجور تکان میداد و میگذاشت خط بیندازم روی صفحه بختم!
کریم تو میآید. بغل میز میایستد:«امروز زیاد کوک نیستی»
بو برده که خبری شده! نگاهش نمیکنم. میرود سمت اتاقک پشتی!
صدای تلق تولوق کتری و فشار آب میآید. بلند میگوید:«خیلی سرد شده! ولی خدا ارحم الراحمینه..همین پیش پای تو بود بش گفدَم یخ کردم کاش یکی مغازه رو وا کنه یه چایی بریزم گرم شم. اَد زد و با تویی که اصلاً بت امید نداشتم حاجتمو داد.»
صدای تق تق فندکش توی مغازه میپیچد. سیگاری نیست ولی همیشه فندک دارد و با همان اجاق را روشن میکند.
«اگه میدونسَم انقدر حرفم پیش خدا اعتبار داره ازش یه چیز دیگه میخواسَم.»
بله دیگر! حتی اعتبار تو هم پیش آن مثلا خدا بیشتر از من است! نشسته تا با له کردن من کار باقی بندههاش را ردیف کند!
« مثلاً چی میخواستی؟»
اینقدر گلویم خشک است که وقتی این سوال را میپرسم صدای خرخر ژیان میدهد.
تکیه میزند به میز و لبهای کبودش را پایین میکشد: «زن!»
پقی میزنم زیر خنده!
او هم میخندد:« میبینی؟ اسمشم شفاس جون محسن! بیبین چیطو خندوندت»
« خندهی من از اعتماد به نفسته.»
گونههاش گل میاندازد:«مگه من چمه؟»
بیشتر میخندم:« با این سن و سال و ریخت و قیافه؟!»
« بخند شازده. بخند.. منم اگه بابام پولدار بود اینجور میخندیدم به ریشت. حق داری بخندی! مام اگه رفته بودیم اَکابر دو کلاس سواد یاد گرفته بودیم الان عملگی نمیکردیم!! اسممونم میشد آق کریم بختیاری! صاحاب یه زن و هفت سر عائله»
« الکی بیعرضگی خودتو ننداز گردن بابای خدا بیامرزت. تو این مملکت فقط بایست راه و رسم پول در آوردن و بلد باشی وگرنه هیچکی آدم حسابت نمیکنه! »
پالتوی رنگ و رو رفتهاش را محکم دور خودش میپیچد و طرف در میرود:
« کتریو گذاشتم رو اجاق. دم کردی یک لیوانم به ما بده».
« کجا حالا؟ بیا یک کم پای بخاری گرم شو بعد برو!»
بر نمیگردد نگاهم کند:«بالا سر بساطم کسی نیس.»
چای را دم میکنم. عطرش که بلند میشود معدهام به قار و قور میافتد و التماس میکند پنیر لیقوان و کره محلی دستش بدهم، آن هم با نان سنگک داغ! دم مغازه میایستم. کریم بیچاره چندک زده و خودش را مچاله کرده توی پالتو. نمیدانم حالا که ناز آورده چطور بگویم نان بخرد.
«کریم آقا!! حواست به مغازه هست من برم نون بخرم؟»
معمولاً آقا به دُمش نمیبندم. اگر بخر باشد باید با همین جمله خر شود.
پالتو را بیشتر دور خود میپیچد و بلند میشود:« چندتا؟»
جلو میروم:«نه بابا خودم میگیرم! تو برو تو مغازه یکم خودتو گرم کن!»
پشت میکند:«حواست به بساطم باشه!»
ادامه دارد..
🚫کپی حرام است!🚫
💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋💔
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_پنجم
#ف_مقیمی
«پروانه»
از پشت پنجرهی ماشین نگاه میکنم به خیابان. به آدمهایی که توی ماشینهایشان از کنارمان میگذرند. نور کمزور خورشید افتاده پشت دستم. انگار که یک دوست دستت را بگیرد. همان قدر گرم، همانقدر مطبوع..
دارم میروم خانه پریسا. صبحی زنگ زد و به زور دعوتم کرد برای ناهار. هر چه هم گفتم حوصله ندارم گوشش بدهکار نبود!
پویا آن طرف ماشین نشسته و دارد رو کثیفیِ شیشه شکل میکشد. برای رسیدن به خاله پریساش دل توی دلش نیست. ولی من یکجوری ام! انگار توی شکمم قیرِ داغ خالی کردهاند.
عادت ندارم بدون اجازهی محسن جایی بروم. صبح ناهارش را بار گذاشتم و با پیامک خبرش کردم دعوتم تا یک وقت فکر نکند رفتم قهر! ولی دیگر منتظر جوابش نشدم. هر چند اگر جایی را داشتم چند روزی میرفتم خودم را گم و کور میکردم. فکر دیشب از سرم بیرون نمیرود. صدای پیامک گوشیام بلند میشود. فکر کنم محسن است. گوشی را از کیف بیرون میآورم و پیام را باز میکنم:
*لازم نکرده جایی بری!! هر وقت طلاق گرفتی هر جا دوست داشتی برو*
قلبم تند میزند. اصلاً انتظار نداشتم. این اولین بار است که محسن برای رفت و آمدم تعیین تکلیف میکند. نگاهی به پویا میاندازم که صورتش را چسبانده به شیشهی سرد. هنوز دارد برای خودش شکل میکشد. داغ کردهام. احساس میکنم تحقیر شدهام. اگر از آبروریزی نمیترسیدم بخدا قسم میرفتم و دیگر بر نمیگشتم. حالا جواب پریسا را چه بدهم؟ او حتی روحش هم خبر ندارد من چه زندگی کوفتیای دارم. کافیست شوهرش بو ببرد تا پریسا خوار شود.
روزی که مهرداد، عقدش کرد گفت: خودتون میدونید سر بعضی مسایل چقدر خونوادهم سنگ انداختند جلو پام ولی من مطمئنم با پریسا خوشبخت میشم.
مسائلی که من میدانستم و او نگفت زیاد بود. مهمترینش اعتیاد پناه! با اینکه خودش مدتهاست گم و گور شده ولی سایهی شومش همیشه بالای سر زندگیمان هست.
راننده میپیچد توی خیابان پریسا.
نه من نمیتوانم با این شرایط آنجا بروم...
« آقا بیزحمت دور بزنید. بر میگردم خونه»
راننده از آینه نگاهم میکند: «برگردم؟»
« بله برگردید»
پویا صورتش را از شیشه بر میدارد:« دونه داله نمیلیم؟»
بغضم را قورت میدهم:« نه..»
او مثل من نیست که در برابر گریه مقاومت کند:«چلااا؟! مَده اُدت ندُفتی میلیم؟»
دیگر نمیتوانم حرف بزنم.اگر فقط یک کلمه از دهانم بیرون بریزد بغضم میشکند. دستش را میگیرم و هیس میگویم. ول کن نیست. راننده از روی داشبور شکلاتی برمیدارد و به سمت عقب میگیرد:«گریه نکن عمو! حتما خالهت نیست.»
پویا پا میکوبد:«نه اَس. اُدش دُفت اَس.»
با چشمغره از پهلو نیشگونش میگیرم اما فایدهای ندارد.
تلفن، توی دستم زنگ میخورد. پریساست.
« ساکت شو خالته»
گریهاش قطع میشود. طفلی فکر میکند نظرم برگشته. با اینکه میدانم بغضم میشکند ولی جواب میدهم:«الو»
« پری بیزحمت رسیدی از سوپر سر کوچمون آبلیمو میخری؟»
پشت سر هم آب دهانم را قورت میدهم تا بغضم پایین برود:«نمیام!»
صدای ونگ ونگ پویا بلند میشود.
« نمیای؟!»
«نه! شرایطش رو ندارم.»
« مسخره نشو! چرا؟»
پویا داد میزند:«من میدام بِلَم دونه داله..»
راننده از آینهی ماشین نگاه میکند:«عمو، پلیسه هر بچهای رو که گریه کنه میگیرهها»
حالم دارد از این شرایط بد میشود. پویا، پریسا، راننده
نمیدانم صدای کدامشان را گوش کنم. راستش اصلاً نمیخواهم چیزی بشنوم.
«پری ناهار پختم خیر سرم.»
کلافه و عصبی میگویم:«من خیلی کار دارم پریسا! بعد حرف میزنیم.»
گوشی را خاموش میکنم. پویا ماشین را روی سرش گذاشته.
گوشش بدهکار نیست. مجبور میشوم دروغ بگویم:«باشه گریه نکن. من یه چیزی جا گذاشتم. میریم اول اونو برمیداریم بعد میریم باشه؟»
بالاخره ساکت میشود..کاش یکی بیاید با یک دروغ شیرین اشکهای من را هم جمع کند..
؛؛؛
مامان هیچ وقت کتکمان نمیزد. اگر خیلی حرصش میدادیم یکی میزد پشت دستمان. اخم و تخم بابا هم خودش قد یک فصل کتک درد داشت. همیشه دلم میخواست مثل بابا باشم. قوی، مقتدر، با اراده! ولی نه به او رفتم، نه دیگر شباهتی به مامان دارم. میدانم اگر زنده بود و میفهمید روزی چند بار بچهام را میزنم مینشست یک گوشه و بغ میکرد..
چند روزی میشود که قهریم. محسن شبها دیر میآید، ولی برای من مهم نیست.
مطمئنم سرش گرم یکی دیگر است. شاید هم بعد از بنگاه میرود سر وقت همان! به جهنم! برود که برنگردد! من از آن زنها نیستم که دنبالش راه بیفتم و حقم را بگیرم. من آدم تسلیمم نه جنگ! تا غروب میشود از اضطراب آمدنش به خانه، پاچهی پویا را میگیرم و با گریه راهی رختخوابش میکنم. یک گروه فرزندپروری دارم توی واتساپ. دیشب به مشاورش پیام دادم و گفتم چقدر از بهانهگیریهای پویا کلافه ام. گفت:«اینهایی که تعریف میکنی عادیست. صبرت را بالا ببر..» آمدم