eitaa logo
مجله قلمــداران
5.2هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
302 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_91 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #محسن دیشب حاجی را که تو آن حال دیدم
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 پویا چسبیده به سینه‌‌ی پدرش و زل زده به من. آب دماغش راه افتاده. می‌خواهم با گوشه‌ی دستمال پاکش کنم که عنق پسم می‌زند. آرام کردنش مصیبتی بود. مگر می‌گذاشت سرش را بخیه کنند؟ بیمارستان را گذاشته بود روی سرش. دکتر می‌گفت شانس آوردیم به گیج‌گاهش نخورده وگرنه.. به خیالم طفل معصوم را برده‌بودم پارک؛ چه می‌دانستم دوتا نره‌غول بی‌هوا می‌دوند و این‌طوری بچه را هل می‌دهند سمت الا‌کلنگ.. شانس آوردم به گیج‌گاهش نخورد وگرنه چه کسی می‌خواست جواب پدرش را بدهد؟ هنوز نفسم درست و حسابی بالا نمی‌آید. عقب می‌روم و تکیه می‌زنم به دیوار. هنوز هیچی نشده طرف اخم‌هایش را ریخته پایین. مثل تمام وقت‌هایی که عصبانی است و دلش می‌خواهد آوار شود روی سر یک نفر دیگر! حالا دارد از زیر زبان پویا حرف می‌کشد بیرون:«چی‌شده بود بابا؟ سرت خورد به چی؟»دست‌هام می‌‌لرزد. قایمشان می‌کنم زیر همدیگر. یعنی مثلاً حرف ما را باور نکرده؟ پویا توی شوک است بچه‌ام. در جواب فقط سرش را چسبانده به شانه‌های او. دوست ندارم نگاهشان کنم. احساس می‌کنم این قاب جعلی است؛ برای من نیست. احساس می‌کنم اینجا زیادی‌ام. نه مرد روبه‌رو را می‌شناسم نه این بچه که یادش نیست تا چند دقیقه‌ی پیش مادری داشته. بغض چسبیده به حلقم. اشک پشت در نشسته و هر لحظه ممکن است سیلاب شود. کاش پناه زودتر از داروخانه بیاید؛ دست پویا را بگیریم برویم. ولی اگر پویا پایش را بکند تو یک کفش و از بغل باباش پایین نیاید چی؟ پناه با کیسه‌ی داروها یک راست می‌رود طرف محسن. دستی به سرو گوش پویا می‌کشد و برمی‌گردد طرف من:«بریم؟» اشاره می‌کنم بچه را از محسن بگیرد. جای اینکه حرفم را گوش کند رو می‌کند به او که :«آقا بریم؟» او بچه‌بغل جلو‌ می‌افتد و من و پناه با یکی دو قدم فاصله از پشت سرش راه می‌افتیم. آهسته می‌گویم:«نبریمش یه جا دیگه؟» پناه با خونسردی سرش را بالا می‌دهد:«عکس گرفتیم ازش دیگه.. چیزی نیست. به خیر گذشت» خودم هم این را می‌دانم فقط خواستم چیزی گفته باشم. از بس که معذبم و ناراحت. می‌رویم طرف ماشین‌ها. همان‌طور که فکر می‌کردم پویا حاضر نیست از بغل باباش پایین بیاید. او هم انگار همچین بدش نمی‌آید بچه بچسبد بهش. دروغ چرا؟ با وجود تمام حس‌های بد، خودم هم راضی‌ام اینجا باشد. واقعا از اینکه توی این شرایط دور و برم است خوشحالم. شاید چون برای اولین بار دق دلی‌هاش را خالی نکرد روی سرم. حتی برایم آبمیوه خرید و زورم کرد بخورم تا قندم بالا بیاید. دم سالن اورژانس هم دستم را گرفت ولی پس زدم. راستش عذاب وجدان دارم از اینکه بهش کم محلی کردم. ولی خب؛ دست خودم نیست! هنوز ازش دل‌چرکینم آغوشم را باز می‌کنم:«پویا جان نمیای بغلم؟ محمد منتظره‌ها» بدقلقی می‌کند:«نه! بابایی!» باباش می‌گوید:«خب بابا من که این‌طوری نمی‌تونم پشت فرمون بشینم. باید بری بغل مامانت» زرنگ‌تر از این حرف‌هاست. سرش را از شانه‌ی باباش برمی‌دارد و نگاهی به ماشین می‌کند:«بریم خونه. محمد نه!»با قهر می‌گویم:«باشه پس حالا که دوس نداری من تنها می‌رم پیش محمد..» می‌زند زیر گریه:«نهههه.. بریم خونه.. تو هم بیا.. بیاااا.. بریم خونه» محسن اخم‌هایش پایین می‌ریزد. دست می‌کشد به سرو گوش پانسمان شده‌ی بچه که«گریه نکن قربونت برم.. می‌ریم خونه.. گریه نکن» پناه می‌گوید:«شوما سوار ماشین آقا محسن شو» چشم و ابرو می‌آیم که نه.. ولی بدجنس در عقب را باز می‌کند و بلند به پویا می‌گوید:«بفرما دایی‌جون. مامانم داره میاد.» هلم می‌دهد تو. بهش چشم‌غره می‌روم که من خانه برو نیستم. با لب و دهن پچ می‌زند:«بچه داره حرص می‌خوره.» این‌بار با صدای بلند می‌گویم:« فقط تا خونه‌ی خاله‌ها؟» پناه با خنده گوشه‌ی مانتوام را از زیر پام جمع می‌کند:«باااشه.. امان از دست شماها» خوشم نمی‌آید از کارش. کلا از آدم‌های جوگیر خوشم نمی‌آید. وقتی رسیدیم خانه حتماً به خودش هم می‌گویم. محسن پویا را می‌گذارد توی بغلم و پشت فرمان می‌نشیند:«نمیای؟» این را به پناه گفت. پناه جواب می‌دهد:«بعد کی ماشین خودم‌و برونه؟» با هم خوش و بش می‌کنند جوری که انگار نه خانی آمده و نه خانی رفته! وای چه هولی افتاده به دلم! تو بگو نشستم روی ذغال داغ..پویا می‌چسبد به سینه‌ام. ناله می‌زند که سرش درد می‌کند. زبان می‌گیرم که اشکالی ندارد. زودی خوب می‌شوی. دوباره یادم می‌افتد چطوری پرت شد سمت الاکلنگ و قلبم هری می‌ریزد. وای اگر ضربه مغزی می‌شد چه‌کار می‌کردم؟ آن‌وقت همین آدم کوتاه می‌آمد؟ دیگر من‌بعد نباید ببرمش پارک. مسئولیت دارد. از توی آینه چشمم می‌خورد به چشم‌هاش. چقدر گود افتاده! موهاش هم سفید و کم‌پشت شده. انگار یک سال است ازش بی‌خبرم. کاش آدم بود. کاش آنقدری که من خودم را برای این زندگی به آب و آتش زدم او هم خطر می‌کرد.
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_91 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #محسن دیشب حاجی را که تو آن حال دیدم
«برگرد خونه» قلبم می‌افتد کف ماشین. دست و پام بی‌اختیار می‌لرزد. حال کسی را دارم که گیر راهزن افتاده. زبانم نمی‌چرخد به جواب. دوباره تکرار می‌کند:«جم کن این مسخره‌بازیات رو.. این بچه رو ببین خجالت بکش» چی شد؟ چی‌شد؟ الان من باید خجالت بکشم؟ من متهم شدم؟ وای چقدر بدبختی پروانه! هنوز هم این بشر حاضر نیست قبول کند مشکل دارد. دندان به هم می‌سایم:«ما قبلا حرف‌هامون رو زدیم» با قلدری می‌گوید:«ما نزدیم! تو زدی» پوزخند می‌زنم:«جنابعالی هم زدی! یادت نیست؟ یه مشت حرف دیکته شده از یه ذهن خودشیفته و طلبکار» او هم پوزخند تحویلم می‌دهد و خودشیفته را با تمسخر تکرار می‌کند. «می‌دونی چیه؟ تقصیر تو نیس! تقصیر منه که دارم التماست می‌کنم» دلم می‌خواهد از زور ناراحتی جیغ بکشم:«التماس؟ الان مثلا این التماسته؟ خیلی وقیحی محسن.. خیلی» خدا را شکر که پویا خوابش برده وگرنه دوباره از این جر و بحث جیغش هوا می‌رفت. «آره واقعاً.. وقیحم که هر چی کوچیک می‌شم باز از رو نمی‌رم..» «تو اصلا می‌دونی معنی کوچیک شدن رو؟» با لحن شدید می‌آید تو صدام که:«بله.. بله.. به لطف شما خوب می‌دونم چه‌جوریه.. کم تو این مدت منو پیش غریب و آشنا خوردم نکردی.. اونم کی رو؟ چندبار محکم می‌زند به سینه‌اش:«من! منی که سرتاپای زندگیت رو طلا گرفتم. کل خونواده‌ت‌ رو زیر بال و پرم بودید. همون داداشت که الان رفتی زیر چترش به لطف من پاکه» هربار که من من می‌کند محکم می‌زند به سینه‌اش.. حالم به هم می‌خورد از منت‌هاش. از این نگاه متکبر و بالانشینش.. خون دارد خونم را می‌خورد. نگاه می‌کنم به چشم‌های بسته‌‌ی پویا و لب می‌گزم. «همون لیلا‌ خانمتون چی جوری تا کرد با اون داداشت؟هان؟ تو بودی حاضر می‌شدی بعد چند سال گم گور شدن، جای فحش و عز و جز قربون صدقه‌ی شوهرت بری؟ به حضرت عباس رسوای عالمم می‌کردی! من از اون داداش عملی‌ت کمترم؟ به قرآن حقش بود عین همون داداش جونت محل سگت نمی‌دادم. باید می‌رفتم یه گوشه خودم‌ رو گم و گور می‌کردم صدا سگ بدی از تنهایی» اگر پویا بغلم نبود در ماشین را باز می‌کردم و می‌پریدم بیرون. ببین چطور دارد با تحقیر و طلبکاری از برادرم و خودم حرف می‌زند. صدام از شدت بغض و خشم می‌لرزد:« می‌خوای درمورد داداشم حرف بزنی دهنتو آب بکش. اون مَرده. هر چی بود هر کی بود اینقد شهامت داشت که تقصیر خودش‌ رو بپذیره نه مثل تو که از عالم و آدم طلبکاری و به بقیه با تحقیر نگاه می‌کنی. من به اندازه کافی خودم‌ رو خرج کردم برات. خودت لیاقت نداشتی. حالا هم نگه دار. نگه دار می‌خوام پیاده شم» با لحن حرص‌ در بیار می‌گوید که:«نگه دارم؟ بچت‌ رو چی‌کار می‌کنی بعد؟» «به خودم مربوطه» مرده‌شور این صدا و بغض را ببرد. مرده‌شور این لرزش‌های از روی ضعف را ببرد.. کاش قوی بودم. عین لیلا.. عین پریسا. «آره خب؟! خانم مستقل شده. صاحاب پیدا کرده.. باشه. من می‌دونم و تو..» جوری تهدید می‌کند که انگار بچه‌اش هستم. لعنت به من که سوار ماشینش شدم. کاش قلم پام می‌شکست و گول پناه ساده‌لوح و جوگیر را نمی‌خوردم. لام تا کام حرف نمی‌زنیم دیگر.. پایش را می‌گذارد روی گاز و با ترمز سنگین پارک می‌کند دم خانه خاله. سریع از ماشین پیاده می‌شوم که یک‌هو خودش پایین می‌آید و بچه را از بغلم می‌کشد. با ترس نگاهش می‌کنم. عصبانیتش را پشت خونسردی ظاهری قایم کرده:«بدش من! به اندازه کافی عرضه‌ت رو تو بچه ‌داری نشون دادی!» یا فاطمه‌ی زهرا.. آمد به سرم از آنچه می‌ترسیدم. لحنم را به ناچار آرام می‌کنم:«این بچه به اندازه کافی امروز ترسیده. جم کن مسخره‌بازی‌هات‌ رو» دوباره می‌کشدش:«اتفاقا یه عمره همه چی مسخره بازیه. الان می‌خوام یکم رنگ و بوی جدیت بدم به این زندگی. بدش من!» مستأصل ماندم چه کار کنم. کاش پناه زودتر از راه برسد. هر آن ممکن است یکی از همسایه‌ها از خانه بیرون بیاید و ما را در این حالت ببیند. التماس می‌کنم:«بذار حالش خوب شه بعد ببرش هر جا که خواستی» «حالش خوب شه؟ بچه‌ی سالم‌ رو بهت دادم سرشکسته تحویلم دادی. بدش به من.. زشته جلو مردم» پناه از راه می‌رسد. خدا کند او را که دید حیا کند و دست از سرم بردارد. از ماشین پیاده می‌شود و بی‌خبر از همه‌جا دعوتش می‌کند داخل. با اخم و تخم دعوتش را رد می‌کند و می‌گوید بی‌زحمت وسایل پویا رو بده می‌خوام با خودم ببرمش خونه. با نگاه به پناه التماس می‌کنم نگذارد بچه را از چنگم دربیاورد. پناه هم انگار خودش شوکه شده:«نمی‌شه که آخه قربونت برم. بچه همین‌طوری مادر می‌خواد الان که دیگه این‌جوری هم شده...» باز محسن می‌آید تو حرفش:«نه.. اینجوری‌هام نیس. خودت که دیدی! طفلی دلش می‌خواست پهلوی من باشه. بعدشم من دیگه جیگر نمی‌کنم بچه رو بذارم اینجا حقیقتا. پیش خودم باشه خیالم راحت‌تره »
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_91 #ف_مقیمی #فصل_چهارم #محسن دیشب حاجی را که تو آن حال دیدم
پناه دوباره نگاهی به من می‌کند و دلیل می‌تراشد:«این چه حرفیه آخه عزیز دلم؟ اتفاقه دیگه.. پیش میاد. حالا باز خداروشکر به خیر گذشت. شوما مگه روزا نمی‌ری سرکار؟ خب بچه باید پیش کی بمونه؟» کم‌حوصله و بی‌ادب جواب می‌دهد که:«آقا نهایت نمی‌رم. می‌شینم خونه ازش مواظبت می‌کنم. چی‌کار دارین شما؟ نکنه حق ندارم پیش بچم باشم؟» دوباره خودم را می‌اندازم وسط:«خودت هم خوب می‌دونی هدفت بچه نیست.» گردن دراز می‌کند طرفم که:«پس هدفم چیه؟» با بغض نگاهش می‌کنم. دوست ندارم به زبان بیاورم که هدفت احساس من است. داری با من یک تقابل نابرابر می‌کنی تا انتقام پس زدنت را بگیری.. بچه را از بغلم می‌کشد:«بدش به من » نه.. نباید بگذارم بغضم جلوی این نامرد بشکند.. او همین را می‌خواهد. بگذار بچه را ببرد. پویا محال است آن خانه را با این وضع و‌ حال بدون من تحمل کند.. ولی وقتی بچه‌‌ام بیدار شود ببیند من پیشش نیستم دق می‌کند.. دست‌هام شل می‌شود. بچه را بغل می‌کند. برای آخرین بار ازش می‌خواهم که دست از لجبازی بردارد. ولی او محسن است.. یک مرد لجوج انتقام‌جو.. پناه سرش را پایین می‌اندازد و سر تکان می‌دهد. محسن بچه را می‌خواباند روی صندلی عقب و می‌رود پشت فرمان.. پویا پاشو.. پاشو مادر.. پدر نامردت دارد تو را از من می‌گیرد. بلندشو.. چرا اینقدر خوابت سنگین شد یک‌هو.. بی‌معرفت پایش را می‌گذارد روی گاز و مثل چشم به هم زدن جانم را با خودش می‌برد. همه‌ی خشم و نفرتم را می‌ریزم توی صورت و به پناه زل می‌زنم.. قبل از اینکه بغضم بترکد می‌دوم توی خانه.. دیگر نمی‌توانم بگویم حال کسی را دارم که تور راه‌‌زن شده.. یکی با صورت آشنا آمد و دار و ندارم را برد. غارتم کرد. ادامه دارد.. 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋
وقتی دختر داشته باشی🥺 فرقی نمی‌کنه چند سالش باشه ما مونث‌ها ذاتا مادریم.. فقط اون قرص‌ها😍
برای سلامتی آقای رئیسی و همراهانشون کنید...
اَمَّن یُّجیبُ المُضطَرَّ اِذا دَعاهُ وَ یَکشِفُ السُّوءَ
برای اقای رئیسی و همراهانش امیدوارانه دعا کنیم🤲 تجربه گر مرگ موقت: "مادرم درحالی که دعا میکرد از دهانش مثل نور اما از قلبش بخاطر ناامیدی سیاهی بیرون می‌آمد"
چرا من از وقتی این خبر رو شنیدم یاد سقوط هواپیمای ماتیاس توی برگزیده افتادم ؟ یعنی می‌شه ته این قصه هم مثل برگزیده شه؟
هدایت شده از شکوهی
اَمَّن یُّجیبُ المُضطَرَّ اِذا دَعاهُ وَ یَکشِفُ السُّوءَ آقای رئیسی توی پایین و بالا رفتن دلار توی افزایش قیمت مسکن گرانی شب عید یا بزرگ شدن حباب سکه نباید دنبال محبوبیت تو می گشتیم حالا که یک ایران دست به دعا شده و دل توی دلمان نیست که تو سالم باشی می‌فهمیم که چقدر تمام آن تلاش های شبانه روزی جایت را توی قلبمان محکم کرده آقا ابراهیمِ ایران یک بار دیگر به خاطر مردم بلند شو
چه شبیه... نه میشه خوابید ، نه میشه نشست ، نه میشه ..... هی میای پای گوشی. می چرخی الکی اینستا، تلگرام ،ایتا... به امید اینکه یه جا یه نفر یه چیزی رو زودتر فهمیده باشه و بگه. می دونی شبکه خبر ، خبری نیست! اما روشن می‌کنی. زیرنویس های چند ساعت قبل رو برای بار صدم می خونی... خواب که نداری، پامیشی چایی بریزی میلت نمیره، آب می خوای حوصله نداری. دراز می کشی قرار نداری... یک کلام «مُضطَر» دارم فکر می کنم این کلمه رو تئوری نفهمیدیم ، خدا عملی نشونمون داد...
برای خودم برنامه چیده بودم امشب از شما عیدی باز شدن گره زندگی‌ام را بخواهم. از همان وقتی که نذر چهل شب حرمم تمام شد، به دلم افتاد مثل هر سال شب تولدتان نگاهم می‌کنید. به خودم قول دادم هر طور شده می‌آیم حرم و‌ دست می‌اندازم به مشبک های پنجره فولاد. بعد، از همان صحن انقلاب می‌روم داخل. می‌نشینم روبروی ضریح. مثل همان سالی که گره کور را شل کردید، زار می‌زنم تا گره را باز کنید. اما امشب نتوانستم. نه حرم آمدم و نه برای حاجتم دعا کردم. هرچند تمام دعاهایی که بلد بودم را خوانده‌ام. امشب روبروی تلوزیون بین شبکه خبر و شبکه هایی که حرم شما را نشان می‌دهد نشستم و ایستادم و باز نشستم. اشک ریختم. امشب برای حاجت یک ملت دعا کردم. مشکل خودم فدای سر همشان، بگذارید بقچه مرا آخر صف. امشب عیدی یک ملت خبر سلامتیست 🖊 شکوهی
یا حافِظَ مَنِ اسْتَحْفَظَه ...
می‌دونی چی از همه برا من دردناک‌تره؟ اینکه طرف موقعی که احتمالا من و تو، توی کوچه و خیابون و تاکسی داشتیم فحش می‌دادیم بهش بخاطر گرونی دلار و ارز و طلا و کوفت و زهرمار،، در حال کار بوده ؟ متوجه‌اید؟ بنده‌ی خدا خسته از ماموریت قبلی در حال سفر به کار بعدی بوده...😭😭 خدایا سید رو برگردون به سر کارش.. اون هنوز کلی کار داره.. باید برگرده به قولش عمل کنه..😭
بخدا درد و بیماری خودم از یادم رفته.. تنم خیس عرقه ولی اینبار عرق‌ ریختنم از شدت اضطراب و نگرانیه
انسان به امید زنده است، دعا موثر است و بهترین دعا صلوات است بزنید روی لینک هرچقدر میتونید ثبت کنید. بسم الله 👇 https://eitaabot.ir/counter/1xlz https://eitaabot.ir/counter/1xlz حدود ۱ میلیون صلوات فقط کانال ما فرستادند، خدا بزرگه✌️ بفرستید گروههای و دوستان. یاعلی... ❤️
ایرنا: محل بالگرد رئیس جمهور پیدا شد. نیروهای امدادی در حال نزدیک شدن به محل سانحه هستند فاصله با نیروهای امدادی ۲ کیلومتر....
یا فاطمه الزهرا 😭😭😭
«الهي رِضاً بِقَضائِكَ و تَسْليماً لِامْرِكَ وَ لا مَعْبودَ سِواكَ يا غِياثَ الْمُستَغيثين» «اللَّهُمَّ إِنَّا نَشْکو إِلَیْک فَقْدَ نَبِیِّنَا وَ غَیْبَهَ وَلِیِّنَا وَ کثْرَهَ عَدُوِّنَا وَ قِلَّهَ عَدَدِنَا وَ شِدَّهَ الْفِتَنِ بِنَا وَ تَظَاهُرَ الزَّمَانِ عَلَیْنا
من هنوز دست و دلم نمی‌ره به نوشتن انالله و انا الیه راجعون.. حالا هر چی می‌خوان خبرگزاری‌ها بگن..😭😭
قانون اساسی درباره فقدان رئیس جمهور چه می گوید؟ 🔸ظرف ۵۰‌ روز باید انتخابات برگزار شود 🔸اصل ۱۳۱ قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران می گوید: در صورت فوت، عزل، استعفاء، غیبت یا بیماری بیش از دو ماه رئیس‌جمهور یا در موردی که مدت ریاست جمهوری پایان یافته و رئیس‌جمهور جدید بر اثر موانعی هنوز انتخاب نشده یا امور دیگری از این قبیل، معاون اول رئیس‌جمهور با موافقت رهبری اختیارات و مسئولیت‌های وی را بر عهده می‌گیرد و شورایی متشکل از رئیس مجلس و رئیس قوه قضاییه و معاون اول رئیس‌جمهور موظف است ترتیبی دهد که حداکثر ظرف مدت پنجاه روز رئیس‌جمهور جدید انتخاب شود، در صورت فوت معاون اول یا امور دیگری که مانع انجام وظایف وی گردد و نیز در صورتی که رئیس‌جمهور معاون اول نداشته باشد مقام رهبری فرد دیگری را به جای او منصوب می‌کند.
و باز هم خدا پیرنگ داستانش را به رخ کشید.. هشتمین رئیس جمهور مومن و خدوم ایران، که خادم الرضا بود در حین ماموریت برای امت هشتمین امام، در زادروز ایشان شهید شد.. و خدا قصه‌گوی قهاری است! 🖋 مجله قلمداران ✒️@ghalamdaraan
mohammadali-karimkhani-amadam-ey-shah-panaham-bede-128.mp3
4.32M
بخوان آقای کریمخانی.. بخوان برای مردی که امام رضا به پیشوازش آمده.. 🖋 مجله قلمداران ✒️@ghalamdaraan
🔰برگ زرینی دیگر به نام انقلاب خمینی ▫️لحظه ای که در حال نوشتن این سیاهه هستم دعای توسل از شبکه‌های مختلف در حال پخش است، اکثر مردم ایران در حال دعا و مناجات هستند و حتی از روستای پدری تماس گرفتند و مردم پابرهنه انقلاب با گریه از من جویای آخرین خبر هستند.... هنوز نجوای آن مادر روستایی که می‌گفت «آشیخ محسن بگو که این خبرها دروغه» در گوش دارم. انگار به دنبال این بودند کسی آنها را از خواب وحشتناک بیدار کند. ▫️لحظاتی تصمیم گرفتم از فضای کانال‌های خبری فاصله بگیرم و سر سجاده نماز خود را به وادی دیگری بکشانم... یاد اول انقلاب بخیر.... ▫️همیشه مردم از پاکی و صفای ابتدای انقلاب سخن می‌گفتند، انقلابی که در آن از جوان سیزده ساله تا پیرمرد هشتاد ساله جان خود را برای انقلاب فدا کردند؛ از انقلابی که در آن رییس جمهور تا رییس قوه قضاییه تا امام جمعه و وزیر و استاندار شهدای ترور محسوب می شدند و هر کس با خون خود سعی می کرد این نهال نو پا را تقویت کند. سال ها گذشت... ▫️عده‌ای در فضاهای مختلف به من می‌گفتند حاجی آن صفای اول انقلاب تمام شد... انقلاب دیگر سادگی و پاکی خود را ندارد و شاهدش را در تحلیل های مختلف شاهد بودیم که نظام را متهم به فساد سیستماتیک می کردند.... اما نمی دانستند که این انقلاب مصداق «أَلَمْ تَرَ كَيْفَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَفَرْعُهَا فِي السَّمَاءِ» است. ▫️این اتفاق برای خادم‌الرضا در شب میلاد آقا علی بن موسی الرضا نشان داد که این انقلاب همچنان پاکی و زلالی خود را دارد؛ 🔺انقلابی که همچون اول انقلاب رجایی‌ها دارد... 🔺انقلابی که همچون اول انقلاب شهدای محراب دارد... 🔺انقلابی که همچون اوایل انقلاب شهدایی همچون چمران، فکوری و نامجو (شهدایی که وزیر بودند) دارد... 🔺انقلابی که همچون اوایل انقلاب علی انصاری‌ها (تنها شهید استاندار) دارد... ▫️و در پایان، انقلابی که همچون اوایل انقلاب برای سلامتی دست به دعا برداشتند تا بار دیگر نشان دهند که پای نظام امام_ امت ایستادند... . ✍🏻محسن افروغ 🖋 مجله قلمداران ✒️@ghalamdaraan