eitaa logo
قلمزن
526 دنبال‌کننده
728 عکس
136 ویدیو
2 فایل
هوالمحیی قلم زدن امر پیچیده ای نیست فاعلی میخواهد و ابزاری، و اتفاقی که باید در تو رقم بخورد... و خدایی که دستگیری کند و خشنود باشد همین! http://payamenashenas.ir/Ghalamzann پیام ناشناس ادمین @fs_hajivosugh بله و تلگرام : @ghalamzann
مشاهده در ایتا
دانلود
اگر نوجوان دختر متوسطه اول دارید که از اعتکاف جا مانده و ظرفیت مساجد پر شده است، یک گروه خوب و دغدغه‌مند از دوستان، در مسجدی حوالی میدان امام حسین علیه‌السلام، اعتکاف تخصصی با اساتید خوب برای این گروه سنی برگزار می‌کنند. برای کمک به این کار بزرگ و ارزشمند، می‌توانید بانی هم باشید🌱 ف. حاجی وثوق @ghalamzann
اعتکاف برای همه سازنده است اما برای نوجوان دنیایی از نور و روشنایی و حس خوب است اعتکاف برای نوجوان یک اتفاق به‌یادماندنی‌ست آن‌قدر که می‌تواند او را برای همیشه به مسیری روشن پیوند بزند. این اتفاق خوب قرار است برای تعدادی از نوجوانان این شهر در منطقه‌ای که محرومیت‌های متعدد دارد، رقم بخورد. دوستان اهل دل و علم و مهارت هم پای کار آمده‌اند، اما این کار بزرگ، نیازمند حمایت است هر سهمی که برداریم عین نور است که همراه‌مان خواهد ماند اگر حتی توفیق اعتکاف نداریم بانی حضور یک نوجوان در این فضای نورانی باشیم. شماره کارت جهت سهم شما:
5859831007297715
(شماره قابل کپی شدن است) ف. حاجی وثوق @ghalamzann
اصحاب محترم : جملات زیر برای نصب در مساجدی که اعتکاف ویژه نوجوان دارند، استخراج شده است سعی شده نوجوان‌پسند باشند، اگر بتوانید با خوشنویسی انجام دهید، روح افزون پیدا خواهد کرد و جذاب‌تر خواهد بود. می‌توانید در طول اعتکاف درباره تک‌تک این جملات با نوجوانان به گفتگو بنشینید، روح پویا و روان سیال و قلب زلال نوجوان، حرفهایی دارد که همه ما به آن نیازمندیم. ملتمس دعا @ghalamzann
وقتی هنرمندی از یک تکه پارچه سفید ساده، یک تکه نور می‌سازی، خط خوب و طراحی دلنشین، رفت و نشست بالای سردر ورودی دخترها🌱 @ghalamzann
پدر یکی از دخترها که از محله دیگری آمده و اینجا معتکف شده، زنگ زده که این محله، محله خلافی است و نگران دخترم هستم. می‌گویم خلاف بودنش را که نمی‌دانم اما اینجا مسجد است و بچه‌ها در پناه امن مسجد، دوباره می‌گوید مسجد را می‌دانم، می‌گویم محله، محله خوبی نیست، می‌گویم از خوب نبودنش فقط محرومیتش را می‌دانم، اما به هرحال دخترها که قرار نیست در محله بروند اینها معتکف در مسجد هستند. نگرانی‌اش تمام نمی‌شود، من اما دلم می‌خواهد دعوتش کنم بیاید و گوشه‌ای بنشیند و تماشا کند قدوبالای دخترکانی را که چادرهای گل‌گلی روی سرشان است و مثل فرشته‌ها نشسته‌اند و ذکر میگویند و نماز و قرآن می‌خوانند، دلم می‌خواهد بیاید و حال و هوای شب جمعه دخترهای محله‌ی نه چندان خوب را به تماشا بنشیند...🌱 ف. حاجی وثوق @ghalamzann
مسجد، قدیمی است و یک محراب زیبا با کاشی‌کاری دلنشین دارد. دخترها همه‌ی شبستان مسجد را پر کرده‌اند، دو فرش را اما مقابل محراب خالی گذاشته‌ایم تا کسی رویش نخوابد و بماند برای خلوت‌های بچه‌ها و دعا خواندن‌هایشان، یک لامپ هم وسط محراب همیشه روشن است و شب تا سحر که چراغها خاموش می‌شوند، این قسمت حال و هوای خوبی دارد. و این دو فرش به شکل عجیبی خوشبخت هستند، فرشتگان معتکف ما با آن چادرهای سفید و گل‌گلی، طوری روی این فرش‌ها بیتوته می‌کنند و آخر شب و نیمه‌شب و تا خود سحر به نماز و قرآن و دعا می‌نشینند که دلت می‌خواهد فقط بایستی و تماشایشان کنی و سیر آفاق و انفس را با هم به جانت بنشانی، فرش‌ها هم انگار روزی‌های متفاوت را دشت می‌کنند و با همنشین‌هایی که دارند قدر و قیمت پیدا می‌کنند...🌱 ف. حاجی وثوق @ghalamzann
برای آن سه روزی که گذشت، برای آن سه روزی که طعم بهشت داشت و خداوند به خاطر دخترکان نوجوان، مارا هم پذیرفت، می‌شود ساعتها نوشت و حرف زد، آنقدر که تمام نشوند و هنوز بمانند. امشب عجیب یاد نرگس کرده‌ام، دخترک باهوش و کتاب‌خوانی که جایی آن آخرهای بلوار توس زندگی می‌کنند اما روزی‌اش شده بود که اعتکاف را جای دیگری از شهر بگذراند. مشتری دائمی قفسه کتابی شده بود که برای بچه‌ها آماده کرده بودیم و به شکل مداوم کتاب می‌خواند، اولین بار که کنارش نشستم و حسرت کتاب خواندنش را خوردم، خیلی قدرشناسانه و مودبانه گفت، چه کتاب‌های خوبی گذاشتید، آرزو داشتم اینها را بخوانم، پرسیدم مدرسه یا مسجد شما کتابخانه ندارند؟ گفت نه، گفتم با دوستانت جمع شوید و مسجدتان را راه بیندازید، هر کمکی هم خواستید، همه هستیم، گفت مسجد ما مال بزرگترهاست، نوجوان‌ها را تحویل نمی‌گیرند، حتی وقت نماز دعوایمان می‌کنند که بروید آن آخر بایستید! گفتم نرگس جان چند نوجوان هستید؟ گفت زیاد، گفتم بروید پایگاه مسجد و بگویید که می‌خواهید بخش نوجوانان راه بیندازید، جایی پیدا کنید برای کتاب، از مردم محله کمک بگیرید، هرجا لازم شد بگو تا کمک هم برسانیم، چشمان زیبایش برق می‌زد، با ذوق و هیجان گفت واقعا کمک می‌کنید؟ گفتم شما حرکت کنید خدا برکت و کمک را می‌رساند، نرگس ما آن شب آنقدر خوشحال شده بود و آن‌قدر مصمم، که گویی همان لحظه میخواست برود و کاری کند. و من از آن شب هنوز وقتی یاد نرگس میکنم، بغضی می‌آید و می‌ماند که ما آدمها چطور آسوده می‌خوابیم، وقتی دسته‌گلی مثل نرگس، تمام توقعش از دنیای ما چند کتاب است و مسجدی که برای او و همسالانش، جایی داشته باشد؟!... ف. حاجی وثوق @ghalamzann