#اعتکاف_نوجوانان
#نرگس
برای آن سه روزی که گذشت، برای آن سه روزی که طعم بهشت داشت و خداوند به خاطر دخترکان نوجوان، مارا هم پذیرفت، میشود ساعتها نوشت و حرف زد،
آنقدر که تمام نشوند و هنوز بمانند.
امشب عجیب یاد نرگس کردهام،
دخترک باهوش و کتابخوانی که جایی
آن آخرهای بلوار توس زندگی میکنند
اما روزیاش شده بود که اعتکاف را
جای دیگری از شهر بگذراند.
مشتری دائمی قفسه کتابی شده بود که برای بچهها آماده کرده بودیم و به شکل مداوم کتاب میخواند، اولین بار که کنارش نشستم و حسرت کتاب خواندنش را خوردم، خیلی قدرشناسانه و مودبانه گفت، چه کتابهای خوبی گذاشتید، آرزو داشتم اینها را بخوانم، پرسیدم مدرسه یا مسجد شما کتابخانه ندارند؟ گفت نه، گفتم با دوستانت جمع شوید و مسجدتان را راه بیندازید، هر کمکی هم خواستید، همه هستیم، گفت مسجد ما مال بزرگترهاست، نوجوانها را تحویل نمیگیرند، حتی وقت نماز دعوایمان میکنند
که بروید آن آخر بایستید!
گفتم نرگس جان چند نوجوان هستید؟ گفت زیاد، گفتم بروید پایگاه مسجد و بگویید که میخواهید بخش نوجوانان راه بیندازید، جایی پیدا کنید برای کتاب، از مردم محله کمک بگیرید، هرجا لازم شد بگو تا کمک هم برسانیم،
چشمان زیبایش برق میزد، با ذوق و هیجان گفت واقعا کمک میکنید؟ گفتم شما حرکت کنید خدا برکت و کمک را میرساند،
نرگس ما آن شب آنقدر خوشحال شده بود و آنقدر مصمم، که گویی همان لحظه میخواست برود و کاری کند.
و من از آن شب هنوز وقتی یاد نرگس میکنم، بغضی میآید و میماند که ما آدمها چطور آسوده میخوابیم، وقتی دستهگلی مثل نرگس، تمام توقعش از دنیای ما چند کتاب است و مسجدی که برای او و همسالانش،
جایی داشته باشد؟!...
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann