eitaa logo
قلمزن🇵🇸
525 دنبال‌کننده
790 عکس
163 ویدیو
2 فایل
هوالمحیی قلم زدن امر پیچیده ای نیست فاعلی میخواهد و ابزاری، و اتفاقی که باید در تو رقم بخورد... و خدایی که دستگیری کند و خشنود باشد همین! http://payamenashenas.ir/Ghalamzann پیام ناشناس ادمین @fs_hajivosugh بله و تلگرام : @ghalamzann
مشاهده در ایتا
دانلود
دانشجویی برای من یعنی یک بغل خاطرات خوب و سازنده که مسیر زندگی را برایم تغییر داد ، درست در زمانی که چراغ‌ها داشتند یکی یکی برایم روشن می‌شدند و من دل به راهبری یک استاد بسته بودم که بی‌شک اگر نبود این آشنایی و این ارتباط ، جاذبه‌های دیگری در دانشگاه جایگزین می‌شدند. دانشجویی من در همان ترم اول با یک سفر آغاز شد و من دانشجوی به اصطلاح امروز "ترمکی" در همان دوماه اول دانشجویی با یک گروه از فعالان دانشگاه راهی یک همایش بزرگ در تهران شدیم! همایش در دانشگاه تهران بود و فعالان دانشجویی از سراسر کشور آمده بودند در یک جمعیت بزرگ و قرار بود حرفهای سیاسی ردوبدل شود، چیزی که با آن سنخیت نداشتم و اتفاقا استاد هشدار داده بود که قبل از پختگی وارد دنیای سیاست شدن یعنی اشتباه کردن...و من بازیگوشی کرده بودم و به جماعت دانشجویان سیاسی پیوسته بودم.یادم نیست موضوع همایش چه بود و چه‌ها گفته شد اما یادم هست که همانجا متاثر از فضای غیردوست‌داشتنی و سیاست‌زده تالار، شعری سرودم و لابه‌لای سوالات فرستادم بالا... ناگهان صدایم زدند که بروم بالا و شعر را بخوانم! دخترک 18 ساله‌ای که هنوز الفبای جمعیت آن هم در آن حد و حدود را نمی‌دانست و به سختی میشد دانشجو خطابش کرد، باید میرفت وسط یک مناظره سیاسی پر از خشونت کلامی، شعر می‌خواند!جسارت کردم و بالا رفتم، جنس شعر از جنس همایش نبود جمعیت منتظر بودند چیزی خوانده شود که با حال و هوایشان بخواند اما بالا که رفتم ابتدا نوشته مشهور از شهید را خواندم و "آی دخترک دانشجو" و "آی پسرک دانشجو"هایش را محکم‌تر خواندم که قوت نوشته شهید و تشرهایش نفس‌ها را حبس کرد و بعد شعری که همانجا سروده بودم و اینطور شروع می‌شد "چه سخت است در نقابِ خالی انسان‌نما بودن، فروبودن، تهی بودن، زراه بیراهه را دیدن، به گلهای میان راه خندیدن، چه سخت است بودن و انسان نبودن‌های آنانِ مترسک وار را دیدن، دهان هارا فروبستن، میان درد خود خفتن، غروب صبح را با چشم خود دیدن، صفای دلکش روح منزه را به دست خویش برچیدن ..." شعر که تمام شد جمعیت فقط کف میزد از آن کف‌های طولانی که مثلا یعنی خیلی موافقیم...به جای خودم که برگشتم دانشجوهای دانشگاه خودمان که هنوز خیلی نمی‌دانستند این دخترک تازه وارد کی دانشجوی دانشگاه شده با خودشان پچ پچ می‌کردند و احتمالا بابت آبرویی که از دانشگاه برده بودم شرمنده بودند، همایش که تمام شد عده زیادی جمع شده بودند تا مطلب و شعر را بگیرند و بنویسند و من ایستاده بودم و دانشجوها برگه دستنویسم جلویشان بود تا شعری که دلشان را خنک کرده بود به یادگار داشته باشند و این اتفاق شد اولین تجربه چشیدن طعم دانشجویی با همه‌ی جسارت و شوری که باید داشته باشد. امروز که دخترک شده همان دانشجوی "ترمکی" پر از دغدغه و شور و هدفگذاری، دویدن‌هایش برایم قابل درک است حتی اگردر نگاه مادرانه قابل قبول نباشد، اما این شور را می‌فهمم، این همه دغدغه و مطالعه و دوره‌های مختلف آموزشی و گعده‌های جورواجورش را می‌فهمم و می‌دانم عشق و علاقه‌ای که برای رسیدن به معلمی و مربی‌گری دارد و برایش صبح و شب تلاش می‌کند چقدر به جنس دانشجو بودنش می‌خورد و چقدر دلش می‌تپد تا بهترین باشد. دانشجویی می‌تواند بهترین دوران زندگی هر کسی باشد با همه‌ی انرژی و نشاطی که برای دویدن و رسیدن وجود دارد مشروط به اینکه خودت را به جایی متصل کنی به "حبل" ی مطمئن و محکم که اشتباه رفتن‌هایت را ببیند و هر بار جهت را دوباره و چندباره نشانت دهد و قوّت روح و جانت باشد، اگرچه در تصورم این است که اگر برگردم بخش‌هایی از آن روزها را حذف خواهم کرد اما می‌دانم که برگشتن به آن روزها یعنی تکرار همان تجربیات و همان دغدغه‌ها و این یعنی ما فرزند زمان خودمان هستیم. دوستان دانشجو قدر اراده و انگیزه دوران دانشجویی را بدانید و این ظرفیت بزرگ را به کار بیندازید که بهترین زمان برای رشد و جهش و حق‌طلبی و به حق رسیدن است. @ghalamzann
آرام و طاها دارند از فیلم ترسناکی می‌گویند که تازگی‌ها دیده‌اند و هرکدامشان بیشتر باد به غبغب می‌اندازد که مثلا نترسیده است، برایشان تعریف می‌کنم که بچه‌های کوچولوی محله یک فیلم ترسناک را به من معرفی کرده بودند و می‌گفتند که نمی‌ترسند و من وقتی فیلم را دیدم از شدت ترسناک بودنش ادامه ندادم... به قول خودشان گیر سه‌پیچ می‌دهند که عمه جون باید فیلم را معرفی کنید و خوشبختانه اسم فیلم از ذهنم رفته است و می‌گویم واقعا الان یادم نیست اسمش را و فعلا تمام می‌شود! اول برایم عجیب است اما بعد یادم می‌آید که چقدر ترسیدن را دوست داشتم و یکی از لذت‌هایمان این بود که با هم جمع بشویم و حرفهای ترسناک بزنیم و بترسیم و وقتی تنها شدیم به "غلط‌کردن" بیفتیم هربار اما باز در جمع شدن بعدی تکرارش کنیم! تابستان‌ها روستای کوهستانی مادربزرگ که میرفتیم، درختان گردو قصه‌های ترسناکی داشتند و من و برادر، در دنیای کودکی و نوجوانی با قصه‌های ترسناک اهالی، روزها را خوش می‌گذراندیم و غروب‌ها اگر دیرتر برمی‌گشتیم و هوا تاریک می‌شد برای گذشتن از باغ‌های گردو چشم‌هایمان را می‌بستیم و جیغ می‌کشیدیم و می‌دویدیم که فقط به خانه برسیم و تازه وقتی می‌رسیدیم، برای لحظاتی بدن‌هایمان از ترس و هیجان هنوز می‌لرزیدند! اصلا خود را به وادی ترس انداختن، شده بود یکی از لذت‌های زندگی... یادم هست در همان روستا در سه روز، سه نفر از دنیا رفتند، رسم روستا این بود که میّت را روی نردبان می‌گذاشتند و برای دفن می‌بردند و بعد نردبان را ایستاده می‌گذاشتند و معتقد بودند که اگر بیفتد یکنفر دیگر از دنیا می‌رود و نردبان می‌افتاد! ١۶ ساله بودم و دور از چشم مادربزرگ که آنجا متولی ما بود و معتقد بود دختران نوجوان نباید میّت را ببینند، خودم را می‌رساندم و سیر نگاه میکردم، هم وقتی در اتاق خانه‌اش زیر ملحفه بود، هم وقتی در غسالخانه کوچک روستا غسلش می‌دادند، هم وقت تلقین و تدفین، زنان روستا مداوم می‌گفتند که نباید ببینی و کم‌سن و سال هستی، اما روح سرکش و لجوج نوجوانی، همه‌ی چیزهایی را میخواست که دیگران منعش می‌کردند و خب پشیمانی هم داشت. با اینکه زمان گذشته است، هنوز تصویر واضح آن سه چهره از ذهنم پاک نمی‌شود و خدا می‌داند آن روزها وقت خواب چقدر سخت می‌گذشت و چقدر پشیمان می‌شدم! علی‌ای‌حال ترسیدن در نوجوانی لذت عجیب و مبهمی دارد که نیاز دوره سنی‌ات را به دوست‌داشتنی برطرف می‌کند، اما دخترها! پیشنهاد میکنم به ترس‌هایی بسنده کنید که هیجان‌انگیز هستند، مثل ترن‌هوایی و سقوط آزاد و بازیهای مهیج و خود را درگیر ترس‌های موهومی نکنید که قوه خیال را به غلط تقویت می‌کنند. ف. حاجی وثوق @ghalamzann