#روزنوشت
#خانه_خوب_خدا
فسقلیهای خوشمزه دارند روی پلههای مسجد بازی میکنند، بزرگترینشان شاید ۵ ساله باشد. یکی دارد از قهرمان بازی برادرش تعریف میکند که توانسته از پله بالایی بپرد پایین و بقیه سعی میکنند خاطرات مهمتری از خواهر یا برادر بزرگترشان به یاد بیاورند و تعریف کنند.
ایستادهام و گوش میکنم و حظ میبرم و چشم برنمیدارم که یکوقت هوس نکنند از آن بالا، پریدن را تجربه کنند.
این میان یکی از کوچولوها یک کتاب قصه دستم میدهد، میپرسم از کجا برداشتی، میگوید بالا و منظورش کتابخانه کوچک بالای پلههاست. میگویم اما درب کتابخانه قفل است، فسقلیها سرشان را همزمان تکان میدهند که نه باز است!
با تعجب میگویم بچهها در قفل است، اصلا خودم قفل کردم، کوچولویی که کتاب را داده دستم، دستم را میگیرد و اصرار میکند که بالا بروم و دستهجمعی مرا به طبقه بالا میکشانند. جلوی در کشویی کتابخانه که میرسیم، میبینم در حالیکه در قفل است اما چون کشیده شده و تلاش شده که باز شود، اندازه ۵ سانتیمتر لای در باز مانده است. دختر کوچولو با جدیت کامل میگوید "به نظرت نمیشه ازینجا کتاب برداشت؟!" و بعد دستش را جلوی چشم من میبرد داخل و کتاب دیگری را بیرون میکشد!
تعجب و خنده توأمان شده و آنها خوشحالند که حرفشان را ثابت کردهاند. کتاب را سر جایش میگذارم و وعده میدهم که بعد بیایند و آنجا کتاب بخوانند.
فسقلیها جیغزنان پایین میروند و مسجدی که در آن صدای کودکان شنیده میشود، حکما هزاران برابر توفیر دارد با مسجدی که کودکان در آن اجازه نفس کشیدن ندارند.
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann