eitaa logo
قلمزن
478 دنبال‌کننده
713 عکس
122 ویدیو
2 فایل
هوالمحیی قلم زدن امر پیچیده ای نیست فاعلی میخواهد و ابزاری، و اتفاقی که باید در تو رقم بخورد... و خدایی که دستگیری کند و خشنود باشد همین! http://payamenashenas.ir/Ghalamzann پیام ناشناس ادمین @fs_hajivosugh بله و تلگرام : @ghalamzann
مشاهده در ایتا
دانلود
بخاطر شرایط جدی کرونا برنامه‌های حضوری بچه‌ها به طور موقت تعطیل شده است، اما خبر داشت سه‌شنبه می‌تواند کجا بیاید و آمد، پرانرژی و پرصحبت است و تقریبا لحظه‌ای را در سکوت نمی‌گذراند! گاهی نفس کم می‌آورد موقع حرف زدن و از دست خودش کلافه می‌شود و باز نفس‌ می‌گیرد و ادامه می‌دهد و عجیب شیرین است، تا نشست گفت کتاب "راض بابا" را شروع کردم، این کتاب را روز دختر سال گذشته از مسجد هدیه گرفته بودند، گفتم چه دیر، گفت اول برایم سخت بود خواندنش، اما حالا یکسال بزرگتر شدم، بعد شروع کرد به توصیف کتاب و اینکه چقدر عاشق "راضیه" شده و چقدر دوست دارد شبیه او باشد، با حرارت تعریف می‌کرد که "راضیه" موقع ظرف شستن کتابش را پشت شیر آب می‌گذاشته و کتاب می‌خوانده و کتابش خیس می‌شده، بعد با هیجان گفت "راضیه" نماز شب می‌خوانده و به نامحرم نگاه نمی‌کرده، و گفت دیشب به اینجای کتاب که رسیدم نیمه شب بود رفتم وضو گرفتم و یواشکی مفاتیح را از اتاق مامان و بابا برداشتم و نمازشب خواندم! گفتم دخترم دورکعت هم بخوانی کافی هست، گفت نه همه‌اش را خواندم نماز وترش طولانی بود العفوهایش را گفتم! باز تاکید کردم که دو رکعت هم قبول است و قبول کرد، دخترک کلاس پنجمی عجیب متاثر از کتاب بود و از شخصیت "راضیه"، و وقتی درباره‌اش حرف می‌زد چشمانش براق می‌شدند، وقتش رسیده باور کنیم بچه‌ها با خواندن تربیت می‌شوند، یک: کتاب‌خوان‌شان کنیم. دو: کتاب خوب در اختیارشان بگذاریم. ف. حاجي وثوق @ghalamzann
مدتی بود که می‌گفت برایم برنامه‌ریزی کنید، فرصتی پیش نمی‌آمد دیروز عصر آمد و دفترچه گل‌گلی روز دخترش را گذاشت و گفت لطفا برایم برنامه بریزید. کار سختی بود، وقتی مقتضیات زندگی دیگران را نمیدانی، نمی‌توانی درست برنامه بدهی آن هم برای یک دختر کلاس پنجمی عاشق که فکر میکند هرچه بگویی حتما کلام مُنزل است! اول از تکالیف روزانه‌اش پرسیدم اینکه چه کارهایی وظیفه هستند و بعد درباره کارهای مورد علاقه‌اش با هم حرف زدیم، اینکه فرهنگ بیدارشدن و خوابیدن خانواده چگونه است و زمان غذاخوردن و رفت‌وآمدها و موارد دیگر، کارها و زمان‌ها را برایش نوشتم و جلوی هر کاری یک نقاشی یا آیکون از همان کار برایش کشیدم دخترک خندان با دیدن هرکدامش ریسه می‌رفت و چشمانش برق می‌زد، مدتیست کتابخوان شده و بعدتر نوشتن را شروع کرد، قصه می‌نویسد و انصافا خوب و شیرین هم می‌نویسد خوب هم اجرا می‌کند دخترک دوست‌داشتنی، هنوز ظهر نشده قصه‌اش را فرستاد و اینکه خوب به برنامه عمل کرده و چقدر دوست داشته برنامه داشتن را، دخترک با این همه انرژی و انگیزه در خانواده ای زندگی میکند که برایش حوصله ندارند، حتی وقتی گفتم تو دختر خندان منی گفت "من تو خونه اصلا نمیخندم کسی حوصله شوخی کردن و خندیدن‌های منو نداره و حتی حرف‌زدن‌هامو" پدرومادر محترم، مراقب ظرفیت‌های قدرتمند اطرافمان باشیم، گاهی زمان می‌گذرد و فرصت شکوفاشدن از دست می‌رود، تکراریست اما بچه‌ها باید اولویت اول زندگی باشند! ف. حاجي وثوق @ghalamzann
سه نفری آمده‌اند و پیله کرده‌اند و نمی‌روند درست عین آدم‌بزرگ‌ها، به نیت اعتراض و تحصن آمده‌اند، سعی می‌کنند قیافه‌های جدی بگیرند و با شوخی‌های من نخندند، یکی که زبل‌تر است اخم‌هایش را خیلی تابلو در هم کشیده و به شکل مادرانه‌ای مراقب است بقیه هم بند به آب ندهند و تسلیم شوخی‌های مکرر من نشوند، جدی میشوم و می‌گویم بفرمایید فرمایشتان چیست خیلی جدی می‌گویند آمدیم اعتراض، و این قصه یکماهه اخیر آنهاست! کمی "ننه‌من‌غریبم" بازی درمی‌آورم که باز شروع شد و اینهمه حرف زدیم... اما بیخیال نمی‌شوند یکی‌شان می‌گوید جواب درست به ما بدهید شما سرمان را گرم میکنید! راست می‌گوید دخترک زرنگ کلاس ششمی، و این سخت‌ترین لحظه دنیاست وقتی در مقابل کودک و نوجوان جوابی نداری که قانع‌کننده باشد چون جنس جواب حقیقی مناسب سن‌شان نیست و پیچاندن را هم خوب می‌فهمند! آنقدر شوخی میکنم که ریسه می‌روند و باز یادشان می‌آید که قرار بوده جدی باشند، برایشان شکلات می‌آورم اول خودشان را می‌گیرند که نخورند، ترفندها جواب می‌دهد و حالا دارند شکلات می‌جوند و همچنان در حال اعتراضند، یکی می‌گوید قرار است کودتا کنیم میپرسم کودتا را کجا یاد گرفتید؟ می‌گوید در کتاب تاریخ! گوشی را برمیدارم و می‌گویم الو 110، باز می‌خندند و روی صندلی پهن می‌شوند و دوباره بزرگترشان نهیب می‌زند که یادشان باشد برای چه آمده‌اند! برای بار چندم شروع می‌کنند به حرف زدن، آنقدر جدی و بزرگانه که دلم غنج می‌رود برایشان، گوشی را باز میکنم و دگمه ضبط ویدئو را فشار میدهم اول متوجه نمی‌شوند اما تا می‌فهمند سرشان را در صندلی فرو می‌کنند، ساعتی به همین کش‌وقوس‌ها می‌گذرد و با وعده وعیدی میفرستم‌شان که بروند، شب است و نباید بیش ازین بمانند، می‌روند اما دخترک کلاس ششمی همچنان بغض دارد، یکساعت بعد پیام می‌دهد که من در تراس خانه هستم و هنوز لباسم را درنیاوردم با ایموجی‌های اخم و قهر می‌نویسم چرا... می‌گوید به نشانه اعتراض... می‌گویم سرد است دختر، پدرومادرت اذیت می‌شوند، می‌گوید حوصله کسی را ندارم و تریپ افسرده‌ها را می‌گیرد... عزم‌شان را جزم کرده‌اند که در چالش پیش رویشان پیروز میدان باشند و جوابی بگیرند که تابحال نگرفته‌اند و نمی‌دانند که دنیای آدم‌بزرگ‌ها - بزرگهای سن و سالی- همیشه حرفهایی برای گفتن دارد که قابل گفتن نیستند. @ghalamzann
دخترک پر از انرژی و شور و انگیزه است از آن جوانه‌ها که اگر خوب آبیاری شوند ریشه‌های محکم می‌گیرند و تناور می‌شوند، آن اوایل گفته بودم خوب است مسئول روابط عمومی شوی و او با آن سن 10 ساله‌اش خیلی نمی‌دانست چه می‌گویم اما امروز که 12 ساله شده همچنان همان هست و همان مانده است، پیگیری و سماجت عجیبی در همه چیز دارد و وقتی "نه" بگویی لحظه‌ای راحتت نمی‌گذارد، از روزی که ترکشان کردم بیشتر از همه بچه‌ها پیگیر است و خودش هم می‌گوید که بیخیال نخواهد شد و به لطائف‌الحیلی تلاشش را می‌کند، برای ایام فجر برایشان برنامه گذاشته بودند مصرانه پیگیر بود که شما چیزی بنویسید تا بتوانم بچه‌ها را برای برنامه به خط کنم، طبیعی بود که نپذیرم و گفتم خودت اینکار را بکن، رنجید اما خودش نوشت و برایم فرستاد و انصافا چقدر هم خوب و ترغیب‌کننده بود، میگفت دارم یکی یکی به دوستانم زنگ میزنم تا بیایند مثل اسپند روی آتش شده بود که البته همیشه همین است! اما طفلکم دوروز مانده به برنامه‌هایشان، مریض شد و اجازه حضور پیدا نکرد، خدا می‌داند چقدر به هم ریخت و چقدر اذیت شد و چقدر برایم نوشت و چقدر گریه کرد. حالا پیام داده که خانم یادتان هست به من همیشه میگفتید شش‌ماهه به دنیا آمده‌ام؟! گفتم آره یادم هست، گفت ولی حالا بخاطر مریضی از همه برنامه‌هایی که برایشان نقشه کشیده بودم، دست کشیدم و تحمل کردم... قربان صدقه‌اش میروم و او با احساس پیروزی می‌نویسد از 21 نفری که شرکت کردند من به 19 نفرشان یکی یکی زنگ زده بودم و راضیشان کرده بودم که شرکت کنند، به توانایی و انگیزه‌اش غبطه میخورم به تلاش‌های مستمرش که از همان دوسال قبل نشان داده بود، از روزی که گفت میخواهم نویسنده شوم و با هم حرف زدیم و داستان بلندش را شروع کرد و هرروز چند صفحه میفرستاد، از همان روز که کتاب را با همین بچگی خواند و نوشت امشب شبیه "راضیه" نماز شب خواندم... دخترک و همه دختر‌کان دیگری که اطراف ما هستند، توجه می‌خواهند و محبت و درک و همراهی که اگر حاصل شود سرعت رشدشان باورنکردنی خواهد بود. ف. حاجی وثوق @ghalamzann
به همت چند دختر نوجوان و جوان مبلغی جمع آوری شده و نیت کرده‌اند که شیرخشک و پوشک برای نوزادان خانواده‌های نیازمند تهیه شود، ابتدا نوزادان شناسایی می‌شوند و اینکه هر کدامشان چه نوع شیر و چه سایز پوشک به کارشان می‌آید، حالا نوبت تهیه اقلام است، از آنجا که تجربه‌ای در این موارد ندارم خیال میکنم که خب، میروم یک داروخانه و مثل یک هایپرمارکت، لیست را جلویشان می‌گذارم و میگویم ازین‌ها این تعداد لطفا... اما ماجرا به این سادگی نیست، هیچ داروخانه‌ای همه نوع شیر را ندارد و محدودیت‌هایی هم در تعداد و نوع شیر وجود دارد، حساب و کتاب میکنم چندداروخانه را که بروم جور خواهد شد و باز هم به نتیجه نمی‌رسد، در نهایت به همت یک داروخانه‌ی اهل خیر و یک دوست عزیز و پای کار، بخش زیادی از اقلام سفارش داده می‌شود و بعد از چندروز به لطف خداوند جور می‌شود و می‌رسد، خدا خیر دهد به دوست اهل خیر و خانم دکتر داروخانه که تخفیف حسابی هم می‌دهد، اما تعدادی کم داریم و بخصوص یک شیرخشک ویژه برای نوزادی که نارس به دنیا آمده که کیمیا شده و پیدا نمی‌شود، شال و کلاه میکنم و چندداروخانه را میروم، نوزاد را ندیده‌ام اما عجیب دلم می‌خواهد این شیر برایش مهیا شود، اولین داروخانه... نداریم و نیست، دومین داروخانه فقط سرش را به چپ و راست حرکت می‌دهد، سومین داروخانه می‌گوید یک قوطی می‌دهیم، کد ملی خودم و نوزاد را می‌خواهد، می‌گویم ندارم، می‌گوید کد ملی فرزندتان را ندارید؟! ماجرا را می‌گویم، می‌گوید زنگ بزنید بپرسید، می‌گویم امکانش را الان ندارم، در نهایت با اصرار قبول می‌کند، چند شیر دیگر و چند پوشک دیگر هم برای چند نوزاد دیگر می‌دهد، دارم با دستان پر بیرون میایم که یک زوج جوان جلویم را می‌گیرند، "ببخشید اینا همه چقدر شدند" قیمت را می‌گویم، بهت‌شان می‌زند، مرد به همسرش می‌گوید گفتم گران است، می‌گویم بله متاسفانه گران است، زن می‌گوید "خدا برایتان ببخشد"! تازه می‌فهمم که اینها فکر کردند این چند قوطی و این چند بسته پوشک را یکجا خریده‌ام برای فرزندم، و لابد چه مرفه بی‌دردی به چشم‌شان آمده‌ام!... توضیح میدهم ماجرای این خرید چیست، چشمشان برقی می‌زند و می‌گویند خدا خیرتان دهد... می‌گویم پولش را مردم داده‌اند، خدا خیرشان دهد، انگار خیالشان راحت شده باشد از اندوهی که ازین خرید سنگین برایشان ایجاد شده، تشکر می‌کنند و می‌روند، بسته‌ها را در ماشین جاسازی میکنم همه چیز تکمیل است جز بسته نوزاد نارس که فقط یک شیر خشک دارد، امیدم ناامید نمی‌شود، مسیر بلوار را ادامه می‌دهم و هر داروخانه‌ای را در دو طرف می‌بینم می‌ایستم و سوال میکنم و همچنان نیست که نیست، قصد میکنم برگردم که چشمم به یک داروخانه کوچک می‌افتد که وسط فروشگاه‌های دیگر چندان به چشم نمی‌آید، وارد آنجا هم میشوم کوچک است و چندقفسه محدود دارد، سوال میکنم، می‌گوید اتفاقا 4 قوطی دارد و روی دستش مانده و کسی نمی‌برد! خدارا شکر میکنم که نوزاد نارسی نبوده که بخواهد اینهارا بخرد، حالا 5 قوطی شیرخشک رژیمی برای نوزاد نارس به لطف خدا جور شده است و خداوند یگانه روزی‌رسان عالم است. ف. حاجی وثوق @ghalamzann
آن روز که فرم خودارزیابی را دادند تا به شاخص‌های مختلف درباره خودم نمره بدهم، دو گزینه را صفر دادم بقیه را هم اندازه خودشان، برخی موارد را هم بدون تعارف نمره کامل گذاشتم! اما صفرها، یکی را نمی‌گویم و آن دیگری میزان تمایل برای داشتن یک مسئولیت بالاتر بود، به نظر عجیب آمد اما صادقانه صفر را گذاشتم. حالا جلسات و گفتگوهایی برگزار شده است تا مسئولیتی را بپذیرم و جواب طبق روال منفی بوده است، و باز دلایل مختلف آورده شده تا اهمیت مساله را درک کنم و تکلیفم را بدانم و بله را بگویم، اما پاسخ همچنان همان بوده که گفته بودم. آخرین جلسه هم گذاشته شد و گفتند راهی وجود ندارد و چاره‌ای نیست یکی هم به مطایبه گفت که "درست است قحط‌الرجال است اما قحط‌النسا نیست" و باز تبیین شرایط و تلقین تکلیف و وظیفه و... پاسخ منفی قبلی را تکرار کردم اما این بار با تکمله‌ای که به گمانم متولیان را قانع کرده باشد یا حداقل مجاب‌شان کرده که دیگر تکرارش نکنند: من به آنچه هستم نقد دارم به اینکه یک بانوی خانه یک مادر هرروز از 7 صبح تا 3 عصر سرکار باشد من این را نه برای دخترانم می‌پسندم و نه برای هیچ بانوی دیگری، تکفیر می‌شوم یا نه... اهمیتی ندارد آنچه هست نمی‌پسندم و به آن منتقدم پس تردید نکنید که حتی ذره‌ای بخواهم به افزودن مسئولیتم فکر کنم... این اعتراف نه غلو است نه تعارف، حتی اگر بالاترین مزایای مادی را در اختیارم بگذارند امکان ندارد چیزی بیش از آنچه هستم بپذیرم و حتی به انتظار روزی هستم که این بار سنگین هرروزه برداشته شود، و اگر شمایی که اینهارا می‌خوانید بانویی هستید که حسرت شاغل شدن را دارید، بدانید و باور کنید این‌ها را کسی می‌گوید که انواع لذت شغلی و مزیت‌هایش را چشیده، در محل کارش از بالاترین احترام برخوردار است، کار تخصصی انجام می‌دهد و کارش هم خوب است! این خودستایی مذموم! از آن جهت اتفاق افتاد که بدانید امروز اگر این را می‌گوید نه از سر نارضایتی از کار و محل کار است و نه ارتجاع و ظالم بودن به حق زنان، که اتفاقا از سر حمایت و دفاع از زنانگیِ دنیایی‌ست که باید آرام و بدون تنش بماند تا گهواره خانه را آرام تکان دهد. نقش اجتماعی داشته باشید اما یادتان باشد شغل هرروزه به شما وجهه اجتماعی نمی‌بخشد، شمارا اسیر خودش می‌کند، و زن برای این اسارت ساخته نشده است. ف. حاجی وثوق @ghalamzann
خانواده‌ها یکی یکی می‌آیند اینکه و و با هم آمده‌اند، حس خوبی دارد اینکه همه‌ی اعضای خانواده جمعند حال و هوای متفاوتی دارد اگرچه ذیل عنوان دعوت شده باشند! بچه‌ها به مربیان واگذار می‌شوند تا بروند و دورهمی بازی کنند و بدوند و شاد باشند و والدین گرد هم می‌آیند تا بدانند قرار است چه اتفاقی بیفتد. طرح معرفی می‌شود اهمیت و ضرورت کار را برایشان می‌گوییم و جلسه خودمانی و بی‌کلیشه جلو می‌رود، از آنجا که قرار است پدرها و مادرها در کنار فرزندان‌شان کتابخوان بشوند، کتاب هم معرفی می‌کنیم، در اولین گردهمایی، کتاب خوب نصیب و روزی جلسه می‌شود. بعد پدرها می‌روند که در کارگاه بازی مشغول شوند و مادرها می‌مانند تا حرف بزنیم، هرکسی خودش را معرفی می‌کند و می‌گوید که چرا آمده است، مادرهایی که از نقاط مختلف شهر آمده‌اند، پر از دغدغه پر از نیاز، پر از هدف‌های بزرگ و کوچک، چقدر خوشحالند که پدرها هم همراهی‌شان کرده‌اند و برایشان برنامه چیده شده است. برخی از مادرها دلتنگند، دلگیرند، خسته‌اند ازینکه جامعه فرزندآوری آنها را نمی‌پسندد، ازینکه حمایت نمی‌شوند ازینکه آنقدر تنهایی گرفتار زندگی شده‌اند که به کارهای شخصی نمی‌رسند، برخی چهره‌ها پر از گلایه است و برخی حس می‌کنند حق‌شان خورده شده است و مزیت این جمع شدن‌ها به همین‌هاست به اینکه دغدغه‌هایت را به اشتراک بگذاری به اینکه آنچه فکر میکنی رنج است، روی دایره بریزی و بعد ببینی دیگرانی هستند که از همان چیزی که تو نامیده‌ای، سکوی و ایجاد ساخته‌اند، و تو نیز همراه با جمع بگردی و راه‌حل پیدا کنی و راه پیش‌رو را هموارتر کنی دست خدا یقینا با جماعت است به این معنای عمیق هربار که عده‌ای جمع می‌شوند و هدفگذاری درستی دارند، شهادت می‌دهم. ف. حاجی وثوق @ghalamzann
مدتی‌ست پیگیر دورهمی هستند که به دلایل مختلف جواب سربالا میدادم اما بعد از مدتها ضرورتش ایجاد شد و پذیرفتم! پیشنهاد و خواسته خودشان بود که در بوستان قرار بگذاریم و استقبال کردم چون دوسال قبل با همین قرارهای بوستانی روابط‌مان شکل گرفت و محکم شد و جهت پیدا کرد، قرار می‌شود زمان را من تعیین کنم و بالاخره جور می‌شود و به یکی خبر میدهم او خودش بقیه را خبر می‌کند، مدت زیادیست که با هم نبوده‌ایم، شوق من برای دیدنشان برای با هم بودن، اگر بیشتر از آنها نباشد، کمتر نیست، قرارمان قدم زدن است اما با خودم فکر میکنم بعد ازین همه وقت، در قدم زدن دسته جمعی نمی‌شود از حال تک‌تک شان باخبر شوم، نمی‌شود چشم در چشم شویم، نمی‌شود روبرویشان بنشینم و نگاهشان کنم و حال دلشان را بپرسم، زیرانداز را برمیدارم، فلاسک را چای میکنم لیوان ها را میچینم،بسته بدمينتون را برمیدارم، سر راه شکلات همیشگی‌مان _بایکیت_ را میخرم و در یک ظرف صورتی خال‌خالی میریزم که دخترانه‌تر باشد، مثل همیشه خودم را زودتر می‌رسانم تا حتی اولین نفر قبل از من نیاید، دخترها یکی یکی می‌رسند و کمک می‌کنند تا زیرانداز را پهن کنیم و بساط چای را بچینیم و آخرین نفر دخترک همیشه شرور است که مدت زیادی نبوده است و بچه‌ها از دیدنش متعجب می‌شوند، گزینه‌ی نشستن آنها را هم خوشحال کرده است، حالا دور هم نشسته‌ایم و گل می‌گوییم و گل می‌خندیم و حال همه‌مان خوب است، بچه‌ها تلاش می‌کنند باز سوال‌پیچم کنند، دوستانه مساله را می‌پیچانم و به سمت بحث کتاب و مطالعه می‌رویم، بعد که احوال مطالعاتشان را میپرسم وقت بازی می‌رسد، برای بدمينتون باد زیاد است و نمی‌شود، وسطی را راه می‌اندازیم و حسابی خوش می‌گذرد، وسط بازی دو پسر نوجوان با جعبه‌های جوجه رنگی می‌رسند و دخترها جیغ‌زنان دور جعبه‌ها جمع می‌شوند، چشم‌هایشان برق می‌زند اما اجازه ندارند بخرند، چندتای شان زنگ می‌زنند اجازه می‌گیرند، چندنفر می‌ترسند و حاضر نیستند دست بزنند، برایشان چندتا برمیدارم آنهایی که می‌ترسند جیغ می‌کشند، جوجه ها را روی فرش می‌گذارم دخترها را می‌نشانم و آنها که می‌ترسند مجبورشان میکنم یواش یواش دست بزنند و جوجه را نوازش کنند، کم کم عادت می‌کنند جز دختر "مسئولیت‌پذیر" که تا آخرین لحظه حاضر نمی‌شود تجربه کند و چندشش می‌شود، حالا دیگر صدای بلندگوی مسجد می‌آید و نزدیک اذان است، جمع میکنیم و جوجه ها را داخل ظرف و پلاستیک برایشان می‌گذارم و چندتایی پیاده و چندتایی را سوار ماشین میکنم و تا مسجد می‌رویم، بچه ها تاریخ قرار بعدی را می‌پرسند، قولی نمی‌دهم، این دورهمی هم تمام می‌شود و همین که حال بچه‌ها خوب است برایم کفایت می‌کند . ف. حاجی وثوق @ghalamzann
جلسه کتابخانه این بار قرار است در دفتر آقای سعیدی مدیر تشکیل شود، زودتر میرسم و تا جلسه شروع شود، به پیشنهاد ایشان قفسه‌های کتاب کودک و نوجوان را رصد کرده‌ام و حالا مقابلم تعداد زیادی کتاب رنگی رنگی که بوی کاغذهایشان یکی از بوهای دوست‌داشتنی دنیاست، چیده شده‌اند، کتاب‌ها متفاوت و متعددند، یکی یکی نگاهشان میکنم و شوق خواندن باعث می‌شود در جلسه خیلی سربه‌راه نباشم و حواسم بیشتر اینطرف باشد! آقای سعیدی یادی از مرحوم می‌کند که چقدر منتظر بود یک مجموعه داستانی مرتبط با اهل بیت علیهم‌السلام چاپ شود و حالا به چاپ رسیده و ایشان جایش خالی‌ست... جلسه که تمام می‌شود تعدادی از کتاب‌ها را به لطف آقای سعیدی با خودم می‌آورم و بعد می‌نشینم و خوب نگاهشان میکنم و خوب می‌خوانم‌شان، مجموعه‌ داستانی فرهنگ هم در میان کتاب‌هاست، موضوعی که همیشه برایم جذاب و ویژه بوده است یک مقوله خاص در سلوک دینمدارانه که حکما یکی از بایسته‌های تمدن اسلامی نیز خواهد بود، اما علیرغم اهمیتش و دوست‌داشتنی بودنش و جریان حیات‌بخشی که دارد، چندان برای آدمها ملموس نیست و گستره‌اش و انواعش و مسیری که دارد، به عنوان یک اتفاق معروف جا باز نکرده است، این مجموعه برای کودکان با تصویرگری جذاب که توسط آقای خوب و خلاقانه نوشته شده است، مصادیقی را برای نوع مخاطبش مطرح می‌کند که برای دنیای آدم بزرگها هم جالب توجه است، اینکه بتوانی یک موضوع مهم اجتماعی را به این شکل و در حدواندازه کودکان تبیین و یا ترویج کنی، ارزشمند است و پیشنهاد میکنم این مجموعه را نه فقط برای فرزندانتان که برای خودتان هم بخوانید. حالا کتاب‌ها می‌روند که در کتابخانه محله ساکن شوند و جای خودشان را با کمک مربیان بین بچه‌های محله باز کنند بعون‌الله 🌱 ف. حاجی وثوق @ghalamzann
وارد مسجد که می‌شوم روی پله ها نشسته‌اند، می‌دوند و می‌آیند و یکی به کنایه که با گلایه در آمیخته است می‌گوید "اع مسجد هم میاین خانوم؟" کم نمی‌آورم و به خنده می‌گویم "رد می‌شدم گفتم سری بزنم" آن یکی می‌گوید "امام علی رو که شهید کردند یکی گفت مگه علی نماز می‌خونده؟!..." بچه ها ربط حرفش را احتمالا نمی‌فهمند خودم و خودش به ربط معنادار کلامش که نشان می‌دهد بزرگ شده، می‌خندیم... یکی می‌گوید" خانوم میدونید زهرا چه خوابی دیده؟!" آن یکی می‌گوید" زشته نگووو" اما بقیه دوست دارند گفته شود، دخترک که هنوز نوجوانی‌اش پر نشده و رنگ کمرنگی به صورتش و لب‌هایش مالیده که دوست بفهم و دشمن نفهم باشد، جیغ کوچکی می‌کشد و با هیجان می‌گوید "وااای خانوم اگه بدونین چه خوابی دیدم" و بچه‌ها که معلوم است یک بار شنیده‌اند جیغ می‌کشند که "دوباره بگووو..." حالا من را کنار خودشان نشانده‌اند و دخترک دارد با هیجان از خوابش می‌گوید که عروس شده و داماد یکی از پسرهای محله است که اسمش را هم می‌گوید ! و لباس سفیدش آنقدر زیبا بوده که دامنش روی زمین محله کشیده می‌شده و دخترهای دیگر برایش قند می‌سابیدند و به او حسودی می‌کردند! حالا صورتش گل انداخته و از شدت هیجان نمی‌تواند خوب توصیف کند، هرچندجمله همه جیغ می‌کشند و از خنده ریسه می‌روند، یک جایی هم می‌زند توی سر کناری‌اش که "تو نمیذاشتی بله رو بگم و هی میگفتی عروس رفته گل بچینه"... بچه‌ها مسجد را روی سرشان گذاشته‌اند، دخترکانی که بزرگشان به سختی 13 ساله می‌شود و این حکایت دخترها بوده از نسل‌های مادربزرگ‌ها تا به امروز که از عروس شدن و لباس عروس پوشیدن دلشان غنج برود و برای هم تعریف کنند، با خنده‌هایشان همراه می‌شوم و گه‌گداری یک ورود مادرانه که فرعی نروند و مثلا کوچکترها را لحاظ کرده باشند و کاش ما مادرها حواسمان باشد که بچه هرجایی می‌تواند در معرض چیزی قرار بگیرد که نباید... کاش فکر نکنیم اگر در مسجد هستیم دیگر شرایط امن است و می‌توانیم حواسمان را از بچه‌ها برداریم،برای بچه‌ها در هر مکانی، مدرسه یا پارک یا مسجد یا جمع فامیل یا هر جای دیگر، همواره خطر محسوب می‌شوند، یک کاملا جدی، حواسمان باشد که خردسال و کودک و نوجوان نمی‌توانند دوستان امنی برای یکدیگر باشند. ف. حاجی وثوق @ghalamzann
سلامِ نماز مغرب را که می‌گویم یک جفت دست از پشت می‌آیند و روی چشمانم را می‌گیرند، دست‌هایش را می‌شناسم،اسمش را که می‌گویم دستانش را حلقه می‌کند و خودش را می‌چسباند، وسط صف نمازیم و باید بی‌صدا ادامه دهیم، دستش را می‌گیرم و به راهرو می‌رویم، می‌گوید در کوچه‌ با خدا حرف زدم و بعد آمدم، می‌گویم با خدا چه میگفتی؟ انگشت اشاره‌اش را در هوا تکان می‌دهد و می‌گوید گفتم اگر خانوم امشب نیاید... می‌خندم و می‌گویم برای خدا خط و نشان کشیدی؟! می‌گوید بله، خط و نشان کشیدم، می‌گویم خب حالا که با همیم پس خداراشکر، می‌گوید دفترم را آورده ام تا نوشته‌ی جدیدم را بخوانم، با شوق گوش می‌کنم، یاد داستانک نوشتن‌هایش بخیر که اوایل کرونا شروع کرد و هرروز برایم می‌فرستاد، خوب می‌نویسد و بااحساس هم می‌خواند، از نوشته‌اش تعریف می‌کنم، دفترش را می‌بندد و با نگرانی میگوید، الان میخواهید نماز عشارا فرادا بخوانید و بروید؟ این را از شب‌های سال گذشته به یاد داشت که عجله داشتم و فقط مغرب را جماعت می‌خواندم، می‌گویم نه، جماعت می‌خوانم، ذوق می‌کند و کنارم می‌نشیند، نماز که تمام می‌شود راهی می‌شوم اصرار می‌کند بمانم بغض می‌کند و باز همان حال همیشگی، برایش می‌گویم که بیرون منتظرم هستند و باید بروم... هنوز نرسیدم که پیامش می‌آید و شاکی است و میگوید فقط 15 دقیقه بودید، برایش مینویسم یادت باشد طول زمان مهم نیست و برایش از عرض و عمق زمان می‌گویم و اینکه گاهی چنددقیقه با هم بودن آنقدر حال آدم را خوب می‌کند که ساعتها نمی‌کنند و من در همین چنددقیقه با تو حال خوب دریافت کردم، حالش انگار بهتر می‌شود و می‌گوید تابحال به عرض و عمق زمان فکر نکرده بودم... نوجوان نیازمند توجه است، نیازمند همدلی، نیازمند همزبانی، کافیست مطمئن شود که کلامش، فکرش، خنده‌اش، اندوهش، دلتنگی‌اش برایت قابل ادراک و احترام است، آنوقت هرخدایی را که بگویی، بنده می‌شود. ف. حاجی وثوق @ghalamzann
جاده را به سمت روستای موردنظر بالا می‌رویم، روستایی که مدتی‌ست توسط دوستان اهل خیر دارد توانمند می‌شود، اشتغال‌زایی با تهیه دارقالی اتفاق افتاده است، برایشان مرغ و خروس خریده‌اند تا تخم‌مرغ داشته باشند، برای دام‌شان علوفه تهیه کرده‌اند تا زمین‌گیر نشوند و کارهای خوب دیگر که نور امید را در دل خانواده‌ها ایجاد کرده است، حالا دیگر مسیر آسفالت تمام شده و تابلو می‌گوید که 13 کیلومتر باید خاکی برویم، و البته خاکی نیست سنگریزه است، از آنها که ناچاری با سرعت حداقلی حرکت کنی تا لاستیک ماشین تاب بیاورد و وسط راه ناامیدت نکند، مسیر رسیدن به روستا بالا و پایین دارد، گردنه دارد، سربالایی و سرپایینی دارد، به یک سربالایی که می‌رسیم، ماشین میان سنگ‌ها گیر می‌کند، فرمان را به هرطرف می‌چرخانم اتفاقی نمی‌افتد و لاستیک در جا می‌چرخد، دوستان همراه پیاده می‌شوند تا ماشین سبک شود، یکی می‌گوید سنگ‌ها را جابجا کنیم و سرانجام تلاش‌ها جواب می‌دهد و ماشین ناله‌ای می‌کند و از جا کنده می‌شود، حالا دیگر سنگریزه تبدیل به سنگلاخ شده است و راه به جایی می‌رسد که در واقع مسیر ماشین نیست و راه آب است، مسیل است، راهی نه چندان عریض در بین کوه‌های بلند که در اصل محل جریان آب می‌باشد، سنگ‌ها زیر ماشین صدا می‌کنند، باید کاملا آهسته حرکت کنی و مسیر 13 کیلومتری زمان زیادی می‌برد تا تمام شود. ضمن آنکه تقریبا از اواسط راه دیگر آنتنی برای تلفن همراه وجود ندارد. روستا روی دامنه کوه قرار دارد با حدود 300 نفر جمعیت که تعدادی رفته‌اند و تعدادی دارند برای ماندن می‌جنگند. روستا آب لوله‌کشی ندارد، اهالی باید برای شستن دست، شستن ظرف و لباس و مصارف خوردن و آشامیدن و هر کار دیگری بروند و از چشمه‌ای که بالای روستا قرار دارد با ظرف آب بیاورند! شاید حق دارد "نازنین زهرا"، نوجوان 14 ساله روستا که می‌گوید انتظار روزی را میکشم که اینجا را ترک کنم، او یکی از سه دختر روستاست که اجازه پیدا کرده در دبیرستانی که از روستا فاصله دارد، درس بخواند و باید همین مسیر سنگلاخ را با ماشین طی کنند تا برسند و ناچار باشند در خوابگاه بمانند و فقط 2 روز پایان هفته را به خانه برگردند، نازنین زهرا دختر بااستعدادی‌ست اما وقتی میپرسم چرا اینجا را دوست نداری می‌گوید شما جایی که نت نداشته باشد زندگی می‌کنید؟ جایی که مادر مجبور باشد برای پختن نان تا آن بالا برود و آب بیاورد و خمیر درست کند، جایی که جاده‌اش آنقدر خراب است که نمی‌شود رفت و آمد کنی و خطر سیل وجود دارد، جایی که همه چیز این همه سخت است... و وقتی می‌گویم تو و دوستانت باید درس بخوانید و برای روستا کاری انجام دهید، چشمانش برق می‌زند و می‌گوید اگر اجازه بدهند دانشگاه بروم بعد دهیار می‌شوم و میایم و روستا را نجات می‌دهم... درباره این روستا اگر خدا بخواهد خیلی چیزها خواهم نوشت اما فعلا اینها را نوشتم تا بگویم از جاده‌ای که برای روستا دارد ساخته می‌شود، فقط 800 متر باقی مانده که معطل یک میلیاردتومان است و آیا به واقع این مبلغ در میان همه‌ی بودجه‌هایی که در سازمان‌ها و نهادها بالا و پایین می‌شوند، یافت نمی‌شود تا این امیدی که در روستا رو به ناامیدی است، احیا شود و جوان روستایی دل به ماندن پیدا کند و مهاجرت اتفاق نیفتد؟! (از مسیر حرکت تصویر تهیه شده است، اگر میتوانید این مطلب را به مسئولی برسانید، لطفا برسانید، اگر نازنین زهراها روستاها را ترک کنند، خیلی زود دیگر روستایی وجود نخواهد داشت) ف. حاجی وثوق @ghalamzann
صدای خنده‌هایشان را از کوچه که می‌شنوم بیرون می‌روم، با فاصله ایستاده اند و دارند بلندبلند نقشه می‌کشند، ناگهان یکی‌شان مرا می‌بیند، جیغ می‌کشد و بقیه را خبر می‌کند، همه ریسه می‌روند و به سمت خیریه می‌آیند، یکی یکی بغلشان می‌کنم، یک ماهی هست که ندیدمشان، مثل خانم‌بزرگها هر کدام جمله‌ای می‌گویند و روی صندلی‌های خیریه می‌نشینند، دستگاه کارتخوان را جلو میکشم و می‌گویم حاج‌خانم‌ها کارت‌ها را بیرون بیاورید...دوباره ریسه می‌روند، می‌گویم شوخی ندارم اینجا هرکس میاید تا کمک نکند نمیگذاریم برود، مهتاب کیف پولش را درمی‌آورد و 40 تومان بیرون می‌کشد و می‌گوید فقط همین را دارم، و بقیه همان را هم ندارند، پولش را در کیفش می‌گذارم و به شوخی و خنده می‌گذرد، دخترک خندان می‌آید و یواشکی جعبه کیک را پشت میز می‌گذارد و می‌گوید این را از طرف خودتان به مهتاب بدهید، تولدش است! (کی این بچه‌ها اینقدر بزرگ و خانوم شده‌اند؟!) کیک را از جعبه خارج میکنم به بچه‌ها چشمکی میزنم و ناگهان مقابل مهتاب می‌برم، دخترها جیغ می‌کشند و تولدتولد می‌خوانند، اتفاقی که خیریه تابحال به خودش ندیده است! مهتاب شوک‌زده است، می‌گویم دوستانت زحمت کشیدند، دخترک خندان تاکید می‌کند نههه کار خانوم است، از تدبیرش حیرت‌زده‌ام، چقدر تلاش می‌کند همه چیز مثل گذشته بماند! چاقو می‌آورم کیک را تقسیم کنم نمی‌گذارند و می‌گویند باید کیک را ببرید، نمی‌پذیرم، برش میدهم و به زور و اجبار به خوردشان میدهم و دخترک خندان هی با چشم و ابرو از دوستانش میخواهد که نخورند! اذان می‌شود جمع میکنیم و به مسجد می‌رویم در حالی‌که قول یک بازی را برای بعد از نماز می‌گیرند. ف. حاجی وثوق @ghalamzann
آمده‌اند احوالپرسی درست عین آدم بزرگها، گیس در گیس می‌نشینند و خانمانه احوال می‌پرسند، ازینکه کمی معذب رفتار می‌کنند ازینکه رودربایستی پیدا کردند ازینکه شرم‌شان نسبت به گذشته بیشتر شده و سرشان را پایین می‌اندازند، دلم می‌لرزد، فاصله، فاصله می‌آورد و این غم‌انگیز است، اما می‌گذارم که بگذرد، چشمم به ظرف بایکیت‌ها می‌افتد که نمی‌دانم چه کسی خریده و در قفسه خیریه گذاشته است، من و بایکیت‌ و آنها خاطرات مشترک بسیار داریم، برایشان می‌آورم، چشمانشان برق می‌زند، می‌خندند و با خجالت برمی‌دارند، حالا همان تصویر آشنای همیشگی شکل گرفته است، هرکسی شکلاتش را گاز می‌زند و شوخی و خنده و گپ و گفت شروع می‌شود، معجزه بایکیت‌ است یا یخشان بازشده نمی‌دانم، هرچه هست حالا حال همه‌ی ما خوب است🌱 ف. حاجی وثوق @ghalamzann
نشسته ام و به مثابه‌ی یک آدم بیکار، روزنوشت‌های یک تجربه دوساله را از ابتدا می‌خوانم! اما علتش حکما بیکاری نیست که مرور اتفاقات است تا کمک بگیرم و استخراج کنم نکاتی را که یک فرد نابلد در ابتدای یک تجربه دچارش می‌شود. خامی هایی که لحظه به لحظه ثبت شدند و گاه شیرین و پر از امید بودند و گاه تلخ و ناامید کننده، افت و خیزهای جالبی که در زمان خودش سخت گذشته‌اند و شکست و برخاست‌های متعددی که هر کدامشان مثل یک خاطره نشسته‌اند و نمی‌روند، از بعضی‌هایشان شرمنده می‌شوم با بعضی‌هایشان بغض میکنم و بعضی‌های دیگر قند در دلم آب می‌کنند، برخی خاطرات آنقدر جایشان را محکم می‌کنند و آنقدر در عمق می‌نشینند که نمی‌شود پاکشان کرد و برخی‌های دیگر را حتی دلت نمی‌خواهد مرور کنی و تلخی‌اش همچنان کامت را می‌زند! اینکه میان همه‌ی تجربه‌های سالیان طی شده، یک تجربه برایت متفاوت و عزیزتر است، حکما دلایل مختلف دارد، حتی اینکه برای خودش یک صفحه مجزا دارد و حواشی‌اش را ثبت کرده‌ام باز هم بخاطر متفاوت بودنش بوده است. از ثبت ایده‌ها، تصمیمات، احساسات مثبت و منفی، تجربه‌های موفق و ناموفق، تعاملات درست و غلط، دستاوردها و ازدست داده‌ها، خوشحالم آن صفحه و تجربیاتش برایم خواهد ماند، مانند فرزندی عزیز که بخواهد یا نخواهد، با بقیه فرزندان فرق داشته و خواهد داشت. آنچه برایتان عزیز است و ارزشمند، ثبت کنید، روزی از مرورش حظ دوباره خواهید برد. ف. حاجی وثوق @ghalamzann
امروز شیفت خیریه ندارم اما یکی از خادمین اطلاع می‌دهد که نمی‌تواند خیریه باشد و من به جای ایشان بروم. قرار می‌شود قبل از اذان خودم باشم و ایشان بعد از نماز خودش بیاید، می‌روم اما نزدیک اذان که می‌شود زنگ می‌زنند که کارشان طول کشیده و اگر می‌شود بعد از اذان هم بمانم و می‌مانم. یکی از خانم‌ها می‌آید و مشغول گفتگو می‌شویم، مواردی را مطرح می‌کند و صحبت به درازا می‌کشد، نگاهم به ساعت است که دیر شده و باید برگردم، عذرخواهی میکنم و می‌گویم که باید بروم، می‌گوید دخترم میخواسته شمارا ببیند صبر کنید زنگ بزنم تا بیاید و زنگ می‌زند. یکی از بچه‌ها سراسیمه وارد خیریه می‌شود و می‌گوید با من کار دارد، میپرسم چه شده نگاهی به آن خانم می‌کند و می‌گوید می‌شود اینجا نگویم؟نگران می‌شوم دستش را می‌گیرم و می‌رویم داخل انبار خیریه، در را می‌بندم و می‌گویم چه شده؟ مِن مِن میکند و به لکنت می‌افتد، می‌گویم هول نشو و آرام بگو چه شده، می‌پرسد این وسایل را کجا می‌برید می‌گویم برای نیازمندان، می‌گوید مثلا کجا؟برایش نام می‌برم. ناگهان چراغ خاموش می‌شود و در تاریکی محض انبار قرار می‌گیریم، دستش را می‌گیرم که نترسد و می‌گویم حتما مشکلی برای برق پیش آمده، کورمال کورمال به سمت در انبار می‌رویم و در را باز میکنم، برای لحظاتی شوکه می‌شوم، تصویر تعداد زیادی دختر کوچک و بزرگ همراه با جیغ و فریاد و برف شادی و کیک و شمع و بغل‌های مهربان بچه‌ها... آنها باز هم برنده شدند و توانستند با یک نقشه زیرکانه غافلگیرم کنند و یک خاطره ماندگار دیگر بسازند و خدا می‌داند چقدر دنیا با این موجودات دوست‌داشتنی قشنگ و دل‌انگیز است. ف. حاجی وثوق @ghalamzann
من و دخترم، او و دخترش نشسته‌ایم و منتظریم کارمان راه بیفتد، دخترش موهای اش را دور شانه‌اش ریخته و یک کوچک روی موهایش طوری نشانده که از پشت و جلو کاملا بیرون باشند. مادر اما پوشیده و با حجاب کامل نشسته است. طبق ناخودآگاه عاشقم که و را از هر نوعش می‌پرستد، با دخترک حرف میزنم. می‌گوید تولد 20 سالگی‌اش شده و می‌خواهد مژه بکارد و عکس بگیرد تا یادگاری بماند. می‌گویم چقدر نوجوان‌طور است چهره‌ات، از آنها که اصلا پیر نمی‌شوند. محجوبانه می‌خندد و به واقع حجب و حیای دخترانه دارد و چهره‌ای که از همان نگاه اول دوستش دارم. مادرش وارد صحبت می‌شود با لحنی که ارتعاش دارد و هنوز نمی‌دانم چرا... می‌گوید قرار بود به مناسبت تولدش کلیپ درست کند و در اینستاگرام بگذارد اما دسترسی نداریم و مجبور است فقط عکس بگیرد. به شکل و شمایل محجبه این حرفها نمی‌خورد اما چیزی نمی‌گویم و دوباره با جوان مشغول صحبت می‌شوم. حتی خندیدن‌هایش محجوبانه است. می‌گویم وارد بهترین دهه زندگی داری میشوی خوش به حالت... می‌گوید برای همین میخواهم تولد متفاوتی بگیرم. داریم با هم حرف می‌زنیم که مادر با صدایی که همان ارتعاش عجیب را دارد می‌آید وسط کلام‌مان و می‌پرسد دختر شماست؟! می‌گویم بله... می‌پرسد چه رشته‌ای می‌خواند و بعد ابراز حیرت می‌کند از پاسخی که می‌شنود و هنوز نمی‌دانم چرا... بعدتر با صدایی که حالا دیگر کاملا مرتعش است و چشمانی که حتی مردمکش دارد تکان می‌خورد، می‌گوید به زودی سرنگون میکنیم اینهارا و از شرشان راحت می‌شویم. برای لحظاتی می‌مانم و بعد خیلی عادی می‌گویم هرچه خدا بخواهد و خیر باشد! با عصبانیتی که ربطی به آن جمع و فضا و دوستی چنددقیقه‌ای من و دخترش ندارد، صدایش را بلند می‌کند و می‌گوید من آدم معتقدی هستم اما از دخترم خواسته‌ام حجابش را بردارد و به خیابان برود تا اینها سرنگون بشوند. با لبخند میپرسم چطور معتقد هستید اما از دخترتان این را خواسته‌اید؟! می‌گوید بخاطر گرانی‌ها، اختلاس‌ها، دروغگویی‌ها... میگویم اینها که گفتید قبول اما چرا دخترتان باید حجابش را بردارد؟... می‌گوید به نشانه اعتراض... می‌گویم حکم خدا چه ربطی به خطای مسئولین دارد؟ میگوید جواب خدا را خودم میدهم مشکلی نیست اما اینها باید ادب شوند. میپرسم با برداشتن دختر شما اینها ادب می‌شوند؟ صدایش را بلندتر می‌کند و می‌گوید بله هرکاری میکنم که اینها ادب ‌شوند و بعد حرفهایی می‌زند که نوشتنش را هم دوست ندارم و عجیب است که دخترک 20 ساله در تمام این مدت محجوبانه نگاهش به پایین است. بغضم می‌گیرد برای دختری که هنوز دارد هنوز است و هنوز یاد نگرفته صدایش را بلند کند. دوباره سر صحبت را با دخترک باز میکنم و می‌گویم ان شاء الله جشن بعدی جشن دوتاشدنت باشد خانوم... لبخند محجوبانه‌ای می‌زند و مادرش غرش‌وار میان کلامم می‌آید و می‌گوید عروسش نمیکنم تا وقتی که از این کشور بفرستمش برود و آنجا هرکاری که خواست بکند...دخترک همچنان در سکوت است و مادر دارد با صدای بلند به بدوبیراه می‌گوید و من این میان دلم میخواهد دخترک زیبا را در بر بگیرم و از چنگال مادری که عقده‌های فروخفته‌اش را دارد سر دخترک جوانش جبران می‌کند و اصلا نمی‌دانم چگونه مادر شده است، بیرون بیاورم... ف. حاجی وثوق @ghalamzann
خودشان فکر کرده‌اند خودشان تصمیم گرفته‌اند خودشان خریده‌اند خودشان نوشته‌اند و بسته‌ها را آماده کرده‌اند تا روز عید در خیابان‌ها و بوستان‌ها به آدمها هدیه کنند. دختران نوجوان و توانمند بارانی... 🌱 @ghalamzann
فسقلی‌های خوشمزه دارند روی پله‌های مسجد بازی می‌کنند، بزرگترینشان شاید ۵ ساله باشد. یکی دارد از قهرمان بازی برادرش تعریف می‌کند که توانسته از پله بالایی بپرد پایین و بقیه سعی می‌کنند خاطرات مهمتری از خواهر یا برادر بزرگترشان به یاد بیاورند و تعریف کنند. ایستاده‌ام و گوش می‌کنم و حظ می‌برم و چشم برنمی‌دارم که یک‌وقت هوس نکنند از آن بالا، پریدن را تجربه کنند. این میان یکی از کوچولوها یک کتاب قصه دستم می‌دهد، می‌پرسم از کجا برداشتی، می‌گوید بالا و منظورش کتابخانه کوچک بالای پله‌هاست. می‌گویم اما درب کتابخانه قفل است، فسقلی‌ها سرشان را همزمان تکان می‌دهند که نه باز است! با تعجب می‌گویم بچه‌ها در قفل است، اصلا خودم قفل کردم، کوچولویی که کتاب را داده دستم، دستم را می‌گیرد و اصرار می‌کند که بالا بروم و دسته‌جمعی مرا به طبقه بالا می‌کشانند. جلوی در کشویی کتابخانه که می‌رسیم، می‌بینم در حالیکه در قفل است اما چون کشیده شده و تلاش شده که باز شود، اندازه ۵ سانتی‌متر لای در باز مانده است. دختر کوچولو با جدیت کامل می‌گوید "به نظرت نمیشه ازینجا کتاب برداشت؟!" و بعد دستش را جلوی چشم من می‌برد داخل و کتاب دیگری را بیرون می‌کشد! تعجب و خنده توأمان شده و آنها خوشحالند که حرفشان را ثابت کرده‌اند. کتاب را سر جایش می‌گذارم و وعده می‌دهم که بعد بیایند و آنجا کتاب بخوانند. فسقلی‌ها جیغ‌زنان پایین می‌روند و مسجدی که در آن صدای کودکان شنیده می‌شود، حکما هزاران برابر توفیر دارد با مسجدی که کودکان در آن اجازه نفس کشیدن ندارند. ف. حاجی وثوق @ghalamzann
همسایه جدید هستیم برایشان با یک فاصله دومتری بین درب دو خانه، هردو همزمان در را باز می‌کنیم که بیرون برویم و مقابل هم ظاهر می‌شویم، جوان است با شالی که به سختی روی سرش نگه داشته، خوش‌رو است و مهربانانه احوالپرسی می‌کند. می‌گویم اهل شعر و شاعری هستید؟ و به عکس‌های سهراب و فروغ و اخوان و نیما و بقیه که روی دیوار نصب کرده است، اشاره می‌کنم، می‌گوید بله خیلی دوست دارم، می‌خندم و می‌گویم درست مثل من، می‌گوید واقعا؟!... و ابراز خوشحالی می‌کند. اسم کوچولوهایش را می‌پرسم و برایشان دست تکان می‌دهم و خداحافظی می‌کنیم و این‌گونه آشنایی و دوستی احتمالی من و خانم همسایه که شباهت ظاهری با هم نداریم، کلید می‌خورد. شب مهمان ظرف شله‌زردی می‌شویم که تزئین هنرمندانه دارد، حالا نمک‌گیر این دوست تازه هم شده‌ایم. الحمدلله علی کل حال... 🌱 ف. حاجی وثوق @ghalamzann
وارد راهرو لوازم آرایشی که میشوم لیستم را در می آورم از ماسک مو و صورت گرفته تا هایلایتر و کانسیلر و اسفنج درونش پیدا می‌شود به این‌فکرمیکنم‌که قرار است اینها برود بنشیند روی دِراوِر اتاقم و به شکل جاگیری آنها روی میز فکر میکنم به اینکه کدامش را کنار کدام یک بگذارم تا جلوه زیباتری داشته باشد بالاخره دختر است و قر و فر هایش دیگر... اما در همین‌ حین ناگهان در ذهنم تصویر بابا رجب نقش می‌بندد! دلم‌میلرزد و حسی غریب درونم به وجود می آید... بابا رجبی که تازگی ها درباره اش خوانده بودم!همانکه دنبال زیبایی ظاهرش نبود که هیچ، بلکه صورتش را فدای اسلام کرد بابا رجبی که بعد از آن اتفاق دیگر نه دندانی داشت و نه دهانی و نه فکی! آرزویش شده بود این که بتواند فقط یکبار دیگر فرزندانش را ببوسد و حتی خواب دیدن این اتفاق هم برایش شیرین بود بابا رجبی که بیست و نه سال با نِی غذا خورد تا یک وجب از خاک کشورش به تاراج نرود بابا رجب زیبایی اش را در راه خدا بخشیده بود بابا رجب جنگیده بود... برای امنیت من یا بهتر است بگویم برای امنیت ما ! تا راحت درون بازار بگردیم و بعد از خرید هر کدام از وسایل درون لیست تیکی کنار آنها بزنیم... بابا رجب؟! تو زیباترین عاشقی هستی که تا به حال دیده ام:)! "عطیه جان" @ghalamzann
قصه علیه‌السلام به آنجا رسیده است که معصومیتش او را به دعا می‌کشاند تا خداوند برایش زندان را مقدر کند تا از حریم گناه فاصله بگیرد. قرآنش را امروز و و خواندند و پای منبر زلیخا نشستیم و فهمیدیم که اگر قبح گناه بشکند، اجتماع ترک می‌خورد و ذره ذره می‌ریزد. با دخترها درباره حرف زدیم و صدای فریاد فاطمه بلند شد که "خانم فلانی" در مدرسه به ما گفته که عشق فقط خدا و پدر و مادر و دیگر هیچ! (از دست "خانم فلانی" حرصم می‌گیرد، خب دروغ چرا؟ مگر قرار نیست دخترها مهم‌ترین عشق دنیایی را تجربه کنند؟ به چه قیمتی می‌خواهیم از احساسات آنها مراقبت کنیم؟!...) بحث امروز تمام می‌شود، حنانه و حلما به سوال مهمی پاسخ می‌دهند و بعد ماجرای یوسف دوست‌داشتنی خدا را در آستانه شروع جریان هدایت‌گری‌اش می‌گذاریم تا این اتفاق مهم بماند برای جلسه بعد، اما کلاس امروز یک داشت، هانیه و مریم و آیناز و حورا مهمانان ویژه کلاس بودند و آمده بودند تا برای عطیه تولد بگیرند و غافلگیرش کنند. تولد دونفره حورا و عطیه برگزار می‌شود و کلاس با شیرینی قبولی عطیه و نون خامه‌ای‌هایی که هانیه آورده و صورت‌های خامه‌ای بچه‌ها تمام می‌شود و یک روز خوب و دوست‌داشتنی دیگر کنار گروهی از بهترین‌ دختران دنیا رقم می‌خورد. الحمدلله علی کل نعمه... 🌱 ف. حاجی وثوق @ghalamzann
حاشیه بزرگراه زندگی کردن، آن هم وقتی یک رستورانْ‌تالار خوب در همسایگی‌ات باشد، یک دردسر جدی دارد و آن بیرون آوردن و داخل بردن ماشین است. خیلی از اوقات تراکم ماشین‌های پارک‌شده زیاد است و حتی جلوی پل پارک می‌کنند و تو در کنارْگذری که فقط یک ماشین می‌تواند عبور کند اگر جلوی منزل برسی و نتوانی روی پل بپیچی، برای آنکه ماشین‌های پشت سرت معطل نشوند، چاره‌ای نداری جز اینکه حرکت کنی و دوباره خیابان را دور بزنی و برگردی تا شاید در این فاصله ماشین مذکور از جلوی پل رفته باشد! این‌ها را گفتم تا بگویم امروز وقتی رسیدم جلوی پل، یک پژوپارس ایستاده بود و خانم راننده - که شال مشکی‌اش از سرش افتاده بود و با اینکه معلوم بود تریپ تعزیه رفتن دارد، سرشار از آرایش بود - داشت چندسطل شله را با کمک آقایی داخل صندوق عقب می‌گذاشت. برایش بوق زدم، سری تکان داد که می‌رود، پشت سرم ماشین‌ها ایستاده بودند، خانم راننده اما با آرامش مشغول کارش بود، دوباره بوق زدم، با عصبانیت دستش را سمتم حواله کرد و حرفی زد! و باز به کارش ادامه داد! ماشین پشت سری برایم بوق زد، پیاده شدم و به آقایی که کمک می‌کرد گفتم ماشین‌ها منتظر من هستند، چشمی گفت و خانم را فرستاد که ماشین را جابجا کند، خانم اخم ترسناکی حواله کرد و ماشین را جابجا، وقتی ماشین را بردم داخل و پارک کردم، هنوز در رفتار و کلام خانم بزک کرده کرده بودم، برگشتم کنار خیابان، هنوز مشغول صحبت کردن بودند، دلم خواست که بگویم "کاش برای ادب و اخلاقتان هم، به‌ قدر صورت و لباستان وقت می‌گذاشتید"، اما نگفتم، فقط گفتم بوق دوم من بخاطر انتظار ماشین‌های پشت سر بود و ناچار بودم... مرد با شرمندگی فراوان گفت خیلی ببخشید شرمنده شدیم، و زن با دستپاچگی گفت "نه من ناراحت نشدم اگر اخم دارم بخاطر آفتاب است"!! و عذرخواهی کرد. ماجرا می‌توانست برای من و او با یک حس تلخ بماند، اما به لطف خدا نماند. ف. حاجی وثوق @ghalamzann
قرار شد اتاق کار را تغییر دکور بدهیم و وسایل اضافه را خارج کنیم و یک اتاق‌‌تکانی با تغییر و تحول و نظافت اساسی اتفاق بیفتد. نیازمند خارج کردن چندوسیله بودیم که باید با هماهنگی آقای مدیر انجام می‌شد و همچنین دریافت چندوسیله که آن هم این هماهنگی را می‌طلبید. صبح خدمت آقای مدیر موارد را گفتم و حقیقتا انتظار نداشتم که به این زودی اتفاقی بیفتد. اول اینکه خیلی زیاد استقبال کردند آن‌قدر که انگیزه مضاعف ایجاد شد، بعد از دقایقی با دو جعبه کازیو وارد اتاق شدند که البته وظیفه ایشان نبود. وقتی دیدند ساعت دیواری روی کمد است، صندلی گذاشتند و روی آن رفتند و ساعت را روی دیوار نصب کردند که باز هم وظیفه ایشان نبود. بعد همکار خدماتی را خواستند و برای بردن وسایل اضافه‌ی اتاق، ایشان را توجیه کردند. بعد از آن به جلسه رفتند و از داخل جلسه چندین بار پیام فرستادند و پیگیر بودند که آیا نیروهای خدمات، کارهای اتاق مارا انجام داده‌اند یا خیر، وقتی پاسخ دادم که "خیر، هنوز نیامدند" از همان داخل جلسه باز از خدماتی‌ها پیگیری کردند که البته می‌شد همه‌ی این کارها را به روز بعد موکول کنند و اصلا عجله و ضرورتی در کار نبود. القصه بیان این اتفاقات صرفا برای این است که ما همان‌طور که نسبت به اشکالات و نقائص حساس هستیم، نسبت به بیان محاسن و خوبی‌ها هم مکلف و موظفیم، امروز آقای مدیر می‌توانست هیچکدام از این‌ها را انجام ندهد، مثل خیلی‌های دیگر، اما متواضعانه و مجدانه انجام داد. خداوند به ایشان خیر ببخشد. ف. حاجی وثوق @ghalamzann
امروز هیئت دختران جمع‌شان جمع بود، این‌بار برای انجام یک کار مهم، کوچک و بزرگ‌شان چندساعت دور هم نشستند و با دقت و خلاقیت، کارهایی کردند کارستان، یازده دانه سیاه، یازده دانه سفید، یازده دانه سبز کنار هم روی نخ قرمز تسبیح قرار می‌گرفتند و منگوله قرمز به آن وصل می‌شد تا هر کدام‌شان بشوند تسبیح و بروند در موکب‌ها هدیه بشوند به زائران پیاده‌ی امام رضا علیه‌السلام... امروز خوب و روشن و دوست‌داشتنی گذشت، کنار دهه هشتادی‌ها و دهه نودی‌هایی که قدم‌های بزرگ برمی‌دارند، تبرّی و تولّی را تمرین می‌کنند و مسیر رشد و بزرگ شدن‌ را به جماعت می‌گذرانند. و مربیانی دارند به غایت دلسوز و دغدغه‌مند و دور از سروصدا و حواشی، خداوند عاقبت این جمع را نورانی و سبز و متعالی و پر خیر و برکت قرار دهد🌱 ✍ ف. حاجی وثوق (دهه پایانی ماه صفر ١۴٠٣ - مشهد) @ghalamzann