#روزنوشت #نوجوانی
خودشان فکر کردهاند
خودشان تصمیم گرفتهاند
خودشان خریدهاند
خودشان نوشتهاند
و بستهها را آماده کردهاند
تا روز عید در خیابانها و بوستانها
به آدمها هدیه کنند.
دختران نوجوان و توانمند بارانی... 🌱
@ghalamzann
#روزنوشت
#خانه_خوب_خدا
فسقلیهای خوشمزه دارند روی پلههای مسجد بازی میکنند، بزرگترینشان شاید ۵ ساله باشد. یکی دارد از قهرمان بازی برادرش تعریف میکند که توانسته از پله بالایی بپرد پایین و بقیه سعی میکنند خاطرات مهمتری از خواهر یا برادر بزرگترشان به یاد بیاورند و تعریف کنند.
ایستادهام و گوش میکنم و حظ میبرم و چشم برنمیدارم که یکوقت هوس نکنند از آن بالا، پریدن را تجربه کنند.
این میان یکی از کوچولوها یک کتاب قصه دستم میدهد، میپرسم از کجا برداشتی، میگوید بالا و منظورش کتابخانه کوچک بالای پلههاست. میگویم اما درب کتابخانه قفل است، فسقلیها سرشان را همزمان تکان میدهند که نه باز است!
با تعجب میگویم بچهها در قفل است، اصلا خودم قفل کردم، کوچولویی که کتاب را داده دستم، دستم را میگیرد و اصرار میکند که بالا بروم و دستهجمعی مرا به طبقه بالا میکشانند. جلوی در کشویی کتابخانه که میرسیم، میبینم در حالیکه در قفل است اما چون کشیده شده و تلاش شده که باز شود، اندازه ۵ سانتیمتر لای در باز مانده است. دختر کوچولو با جدیت کامل میگوید "به نظرت نمیشه ازینجا کتاب برداشت؟!" و بعد دستش را جلوی چشم من میبرد داخل و کتاب دیگری را بیرون میکشد!
تعجب و خنده توأمان شده و آنها خوشحالند که حرفشان را ثابت کردهاند. کتاب را سر جایش میگذارم و وعده میدهم که بعد بیایند و آنجا کتاب بخوانند.
فسقلیها جیغزنان پایین میروند و مسجدی که در آن صدای کودکان شنیده میشود، حکما هزاران برابر توفیر دارد با مسجدی که کودکان در آن اجازه نفس کشیدن ندارند.
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#روزنوشت
#امت_واحده
همسایه جدید هستیم برایشان
با یک فاصله دومتری بین درب دو خانه،
هردو همزمان در را باز میکنیم که بیرون برویم و مقابل هم ظاهر میشویم،
جوان است با شالی که به سختی روی سرش نگه داشته، خوشرو است
و مهربانانه احوالپرسی میکند.
میگویم اهل شعر و شاعری هستید؟ و به عکسهای سهراب و فروغ و اخوان و نیما و بقیه که روی دیوار نصب کرده است، اشاره میکنم، میگوید بله خیلی دوست دارم، میخندم و میگویم درست مثل من،
میگوید واقعا؟!... و ابراز خوشحالی میکند.
اسم کوچولوهایش را میپرسم و برایشان دست تکان میدهم و خداحافظی میکنیم
و اینگونه آشنایی و دوستی احتمالی من و خانم همسایه که شباهت ظاهری با هم نداریم، کلید میخورد.
شب مهمان ظرف شلهزردی میشویم
که تزئین هنرمندانه دارد،
حالا نمکگیر این دوست تازه هم شدهایم.
الحمدلله علی کل حال... 🌱
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#روزنوشت
#به_قلم_یکی_از_دخترها
وارد راهرو لوازم آرایشی که میشوم لیستم را در می آورم از ماسک مو و صورت گرفته تا هایلایتر و کانسیلر و اسفنج درونش پیدا میشود
به اینفکرمیکنمکه قرار است اینها برود بنشیند روی دِراوِر اتاقم و به شکل جاگیری آنها روی میز فکر میکنم
به اینکه کدامش را کنار کدام یک بگذارم تا جلوه زیباتری داشته باشد
بالاخره دختر است و قر و فر هایش دیگر...
اما در همین حین ناگهان در ذهنم تصویر بابا رجب نقش میبندد!
دلممیلرزد و حسی غریب درونم به وجود می آید...
بابا رجبی که تازگی ها درباره اش خوانده بودم!همانکه دنبال زیبایی ظاهرش نبود که هیچ، بلکه صورتش را فدای اسلام کرد
بابا رجبی که بعد از آن اتفاق دیگر نه دندانی داشت و نه دهانی و نه فکی!
آرزویش شده بود این که بتواند فقط یکبار دیگر فرزندانش را ببوسد و حتی خواب دیدن این اتفاق هم برایش شیرین بود
بابا رجبی که بیست و نه سال با نِی غذا خورد تا یک وجب از خاک کشورش به تاراج نرود
بابا رجب زیبایی اش را در راه خدا بخشیده بود
بابا رجب جنگیده بود...
برای امنیت من یا بهتر است بگویم برای امنیت ما ! تا راحت درون بازار بگردیم و بعد از خرید هر کدام از وسایل درون لیست تیکی کنار آنها بزنیم...
بابا رجب؟!
تو زیباترین عاشقی هستی که تا به حال دیده ام:)!
"عطیه جان"
@ghalamzann
#روزنوشت
#یک_ساعت_عشق_صد_جهان_بیش_ارزد
قصه #یوسف علیهالسلام به آنجا رسیده است که معصومیتش او را به دعا میکشاند تا خداوند برایش زندان را مقدر کند تا از حریم گناه فاصله بگیرد.
قرآنش را امروز #حنانه و #فریده و #حلما خواندند و پای منبر زلیخا نشستیم و فهمیدیم که اگر قبح گناه بشکند، اجتماع ترک میخورد و ذره ذره میریزد.
با دخترها درباره #عشق حرف زدیم و صدای فریاد فاطمه بلند شد که "خانم فلانی" در مدرسه به ما گفته که عشق فقط خدا و پدر و مادر و دیگر هیچ!
(از دست "خانم فلانی" حرصم میگیرد، خب دروغ چرا؟ مگر قرار نیست دخترها مهمترین عشق دنیایی را تجربه کنند؟
به چه قیمتی میخواهیم از احساسات آنها مراقبت کنیم؟!...)
بحث امروز تمام میشود، حنانه و حلما به سوال مهمی پاسخ میدهند و بعد ماجرای یوسف دوستداشتنی خدا را در آستانه شروع جریان هدایتگریاش میگذاریم تا این اتفاق مهم بماند برای جلسه بعد،
اما کلاس امروز یک #اتفاق_قشنگ داشت، هانیه و مریم و آیناز و حورا مهمانان ویژه کلاس بودند و آمده بودند تا برای عطیه تولد بگیرند و غافلگیرش کنند.
تولد دونفره حورا و عطیه برگزار میشود و کلاس با شیرینی قبولی عطیه و نون خامهایهایی که هانیه آورده و صورتهای خامهای بچهها تمام میشود و یک روز خوب و دوستداشتنی دیگر کنار گروهی از بهترین دختران دنیا رقم میخورد.
الحمدلله علی کل نعمه... 🌱
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#روزنوشت
#گیر_کردنهای_حقیر
حاشیه بزرگراه زندگی کردن، آن هم وقتی یک رستورانْتالار خوب در همسایگیات باشد،
یک دردسر جدی دارد و آن بیرون آوردن و داخل بردن ماشین است. خیلی از اوقات تراکم ماشینهای پارکشده زیاد است و حتی جلوی پل پارک میکنند و تو در کنارْگذری که فقط یک ماشین میتواند عبور کند اگر جلوی منزل برسی و نتوانی روی پل بپیچی، برای آنکه ماشینهای پشت سرت معطل نشوند، چارهای نداری جز اینکه حرکت کنی و دوباره خیابان را دور بزنی و برگردی تا شاید در این فاصله ماشین مذکور از جلوی پل رفته باشد!
اینها را گفتم تا بگویم امروز وقتی رسیدم جلوی پل، یک پژوپارس ایستاده بود و خانم راننده - که شال مشکیاش از سرش افتاده بود و با اینکه معلوم بود تریپ تعزیه رفتن دارد، سرشار از آرایش بود - داشت چندسطل شله را با کمک آقایی داخل صندوق عقب میگذاشت.
برایش بوق زدم، سری تکان داد که میرود، پشت سرم ماشینها ایستاده بودند، خانم راننده اما با آرامش مشغول کارش بود، دوباره بوق زدم، با عصبانیت دستش را سمتم حواله کرد و حرفی زد! و باز به کارش ادامه داد!
ماشین پشت سری برایم بوق زد، پیاده شدم و به آقایی که کمک میکرد گفتم ماشینها منتظر من هستند، چشمی گفت و خانم را فرستاد که ماشین را جابجا کند، خانم اخم ترسناکی حواله کرد و ماشین را جابجا،
وقتی ماشین را بردم داخل و پارک کردم، هنوز در رفتار و کلام خانم بزک کرده #گیر کرده بودم، برگشتم کنار خیابان، هنوز مشغول صحبت کردن بودند، دلم خواست که بگویم "کاش برای ادب و اخلاقتان هم،
به قدر صورت و لباستان وقت میگذاشتید"، اما نگفتم،
فقط گفتم بوق دوم من بخاطر انتظار ماشینهای پشت سر بود و ناچار بودم... مرد با شرمندگی فراوان گفت خیلی ببخشید شرمنده شدیم،
و زن با دستپاچگی گفت "نه من ناراحت نشدم اگر اخم دارم بخاطر آفتاب است"!!
و عذرخواهی کرد.
ماجرا میتوانست برای من و او با یک حس تلخ بماند، اما به لطف خدا نماند.
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#خوبیها_را_باید_گفت
#روزنوشت
قرار شد اتاق کار را تغییر دکور بدهیم و وسایل اضافه را خارج کنیم و یک اتاقتکانی با تغییر و تحول و نظافت اساسی اتفاق بیفتد.
نیازمند خارج کردن چندوسیله بودیم که باید با هماهنگی آقای مدیر انجام میشد و همچنین دریافت چندوسیله که آن هم این هماهنگی را میطلبید.
صبح خدمت آقای مدیر موارد را گفتم و حقیقتا انتظار نداشتم که به این زودی اتفاقی بیفتد.
اول اینکه خیلی زیاد استقبال کردند آنقدر که انگیزه مضاعف ایجاد شد، بعد از دقایقی با دو جعبه کازیو وارد اتاق شدند که البته وظیفه ایشان نبود.
وقتی دیدند ساعت دیواری روی کمد است، صندلی گذاشتند و روی آن رفتند و ساعت را روی دیوار نصب کردند که باز هم وظیفه ایشان نبود.
بعد همکار خدماتی را خواستند و برای بردن وسایل اضافهی اتاق، ایشان را توجیه کردند.
بعد از آن به جلسه رفتند و از داخل جلسه چندین بار پیام فرستادند و پیگیر بودند که آیا نیروهای خدمات، کارهای اتاق مارا انجام دادهاند یا خیر، وقتی پاسخ دادم که
"خیر، هنوز نیامدند" از همان داخل جلسه باز از خدماتیها پیگیری کردند که البته میشد همهی این کارها را به روز بعد موکول کنند و اصلا عجله و ضرورتی در کار نبود.
القصه بیان این اتفاقات صرفا برای این است که ما همانطور که نسبت به اشکالات و نقائص حساس هستیم، نسبت به بیان محاسن و خوبیها هم مکلف و موظفیم، امروز آقای مدیر میتوانست هیچکدام از اینها را انجام ندهد، مثل خیلیهای دیگر،
اما متواضعانه و مجدانه انجام داد.
خداوند به ایشان خیر ببخشد.
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#روزنوشت #فلسطین_تنها_نیست
امروز هیئت دختران #باران جمعشان جمع بود، اینبار برای انجام یک کار مهم، کوچک و بزرگشان چندساعت دور هم نشستند و با دقت و خلاقیت، کارهایی کردند کارستان،
یازده دانه سیاه، یازده دانه سفید، یازده دانه سبز کنار هم روی نخ قرمز تسبیح قرار میگرفتند و منگوله قرمز به آن وصل میشد تا هر کدامشان بشوند تسبیح #سبحةالاقصی و بروند در موکبها هدیه بشوند به زائران پیادهی امام رضا علیهالسلام...
امروز خوب و روشن و دوستداشتنی گذشت، کنار دهه هشتادیها و دهه نودیهایی که قدمهای بزرگ برمیدارند، تبرّی و تولّی را تمرین میکنند
و مسیر رشد و بزرگ شدن را
به جماعت میگذرانند.
و مربیانی دارند به غایت دلسوز و دغدغهمند و دور از سروصدا و حواشی،
خداوند عاقبت این جمع را نورانی و سبز و متعالی و پر خیر و برکت قرار دهد🌱
✍ ف. حاجی وثوق
(دهه پایانی ماه صفر ١۴٠٣ - مشهد)
@ghalamzann
#روزنوشت
#دهه_هشتادیها
#حاشیه_بوستان_خطی_محله
مدتها بود که ندیده بودمش،
پیام داد که دلم تنگ شده و میخواهم شما را ببینم و من دیگر بزرگ شدم و تغییر کردم و دوست دارم حرف بزنیم و...
قبول کردم و خوشحال شدم که قرار است بعد از مدت طولانی از احوالش باخبر شوم، گفت قرارمان حاشیه بوستان خطی*
رفتم و منتظر نشستم،
نمیدانستم این بار با چه شکل و شمایلی خواهد آمد، چنددقیقهای از زمان قرارمان گذشته بود که آمد و سلام کرد،
اگر قرار نداشتیم احتمالا دیر متوجه میشدم که این موجود چهارشانه بلندقد پسرطور! با آن هودی پسرانه که کلاهش را محض حجاب روی موهای کاملا کوتاهش گذاشته، خود اوست.
آنقدر ظاهرش پسرانه و یله بود که معذب شده بودم، تلاشش برای فرار از هویت دخترانه بیشتر از قبل شده بود و حتی زبان بدنش را تغییر داده بود.
اینکه چرا به اینجا رسیده است، شرح مفصلی دارد، اینکه چرا در آستانه ورود به دانشگاه،
هنوز خودش را پیدا نکرده و هنوز درگیریهای ذهنی و قلبیاش ، همان کلاف سردرگم همیشگی هستند هم مفصل است.
اما به طور خلاصه میتوان گفت که او فرزند یک خانواده آسیبدیده است، پدر عیاش و بیتعهد، مادر شکست خورده و افسرده، پدربزرگ دائمالخمر و خانهای که حریم ندارد
و قید و بندی برایش تعریف نشده،
و دخترک ۱۷ ساله خانواده با همهی اختلالاتی که دارد، معلول خانوادهایست که
مدعیِ داشتنِ آزادی در زندگی بودهاند!
برای تغییر احوال خانوادهاش نتوانستم کاری انجام دهم و بابتش متأسفم، اما دخترک یکی از موجودات دوستداشتنی دنیاست که دلم برایش بابت این همه فشاری که تحمل میکند،میسوزد!
(*بوستانی خطی که در طول محله #نوفللوشاتو
از ابتدا تا انتها کشیده شده است.)
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#روزنوشت
#یک_عاشقانه_آرام *
پرده سالن انتظار آزمایشگاه که مخصوص خانمهاست، بالا میرود و پیرمرد در حالیکه با یک دست عصایش را روی زمین میفشارد و با دست دیگرش آرنج پیرزن را گرفته است، وارد میشود.
سالن اگرچه اختصاص به بانوان دارد، اما متمایز از بخش نمونهگیری است و خانمها روی صندلی منتظر نوبت هستند، با این حال وقتی پیرمرد به سختی تلاش میکند تا همسر ناتوانش را از سه پلهی سالن پایین بیاورد، صدای اعتراض خانمها بدون دلیل بلند میشود که حاجی اینجا مخصوص خانمهاست!
پیرمرد همانطور که مراقب خودش و همسرش است تا تعادلشان حفظ شود، میگوید میدانم، من هم مسلمانم، ناموس دارم، اما زنم نمیتواند راه برود ناچارم همراهیاش کنم، سکوت در سالن حاکم میشود، میروم و همسر عزیزتر از جانش را تحویل میگیرم و میگویم خیالتان راحت پدرجان مراقبش هستم... با تردید نگاهم میکند و دعا میکند و با نگرانی راه رفتن همسرش را دنبال میکند و بعد از سالن بیرون میرود.
به خانمها میگویم اجازه بدهیم که این مادر زودتر کارش انجام شود؟ بعضی با قاطعیت و برخی با تردید سر تکان میدهند، پیرمردِ عاشق از لای پرده مدام سرک میکشد و دلش را آرام میکند.
کار پیرزن تمام میشود، دارم همراهیاش میکنم و در گوشش آرام میگویم چقدر حاج آقا دوستتان دارد، چشمانش برق میزند و لبخند محجوبانهای روی صورت چروکیدهاش مینشیند. وقتی تحویلش میدهم میگویم بفرمایید حاج آقا، عروس خانم سالم و سلامت ... پیرمرد باز دعا میکند و میگوید همهی زندگی من است...و لنگلنگان میروند.
نگاهشان که میکنم درست نمیفهمم کدامشان تکیهگاه آن دیگریست، گویی هردو برای ایستادن و برای راه رفتن نیازمند یکدیگرند و من دلم میخواهد این تصویر عاشقانهی باشکوه را در این نمای پاییزی برای همهی دنیا ثبت کنم.
🔹مادرانه برای دختران نوجوان و جوانم:
اگر همهی دنیا را روی ملاکها و معیارهای انتخابتان بچینید و اگر همهی زرق و برق و رفاه دنیا را به شما بدهند، اما نه تنها در ابتدای زندگی که در سالهای پایانی آن،
چنین عشق و سکینتی را تجربه نکنید،
گویی دنیا هیچ چیزی به شما نداده است،
با تمام وجود چنین فرجامی را برای انتخابها و زندگیهایتان آرزومندم...🌱✨
* نام کتابی از «نادر ابراهیمی» محترم
✍ ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#دهه_هشتادیها
#روزنوشت #کافهگفتگو
نوجوونی یعنی این که ضبط سه ساعتهی برنامه تموم شده باشه و در تمام اون سه ساعت درباره فضای مجازی حرف زده باشی اما بعد از بیرون رفتن از کافه به مدت دوساعت هنوز صدای جنجال و بحثا بیاد داخل کافه!
ضبط برنامه اساتید شروع شد و تموم شد و اون چندتا نوجوون همچنان بیرون کافه مشغول بحث بر سر موضوع بودند، در حدی که یکیشون اومد گفت بیاین یه کاری بکنین داره دعوا میشه!
رفتم و دیدم یه دوربین اضافه لازمه که جلسهی بیرون از کافه رو بگیره!
دعوا هم نبود!
داشتند گفتگو میکردند اما نوجوانانه،
نمیدونم نتیجه چی شد، اما در حالیکه در برنامه مربوط به اساتید ، همه چیز خیلی آرام جلو میرفت ، صدای هفت هشت نوجوون همچنان شنیده میشد!
نوجوون بمونید بچهها!
حتی وقتی سی ساله و چهل ساله و پنجاه ساله شدید...🌱
✍ ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#روزنوشت
#باران_باصفا
#حاجخانم_دوستداشتنی_ما
قرار بود برای یک جلسه با مربیان بارانی دور هم جمع شویم ، از آنجا که شب لیلهالرغائب بود و معمولا روزش را روزه میگیرند،
قرار گذاشتیم نان و پنیر و سبزی و خرما بیاوریم
و با سفره افطار شروع کنیم.
اما قصه طور دیگری اتفاق افتاد. حاج خانم راجی هم - که مادر بارانیها هستند - تشریف آوردند و مثل همیشه که وقتی میآیند، ماجراهای خوشمزهتری اتفاق میافتد، حلوای دلچسب و کوکوی شیرین و دسر کدو حلواییشان روی سفره ساده باران نشست. مامانْمریم هم شیرینی سومین فرزندش را به سفره اضافه کرد. مریم جانِ باران هم پیراشکیهایی که خودش هنرمندانه درست کرده بود آورد و هدی جانِ باران هم سوپ خوشمزه را به جمع خوردنیها اضافه کرد.
سفره دلنشین و رنگی رنگی افطاری بدون برنامه قبلی در جمع باصفای باران چیده شد و جای دخترها حسابی خالی بود.
سفره که جمع شد نشستیم پای جلسه و حاج خانم عزیز ما مثل همیشه بزرگوارانه به زحمت افتادند و تا ما جلسه را جمع کنیم، همه چیز را جمع و جور کردند و خجالتمان دادند.
حتی به این هم ختم نشد و حاج خانم پلاستیکهای خالی را که یکجا جمع و مچاله شده یودند، آوردند و نشستند با دقت و ظرافت تا کردند
و گذاشتند کنار برای روز مبادا،
و ما یاد گرفتیم که زندگی وقتی روی صفا و قاعده و سلیقه و توجه مادرانه باشد، حتی دورریختنیها نیازمند نظم و ترتیب میشوند و به کارآمدی میرسند و به مقام بهدردبخور بودن، نائل میشوند!
آن شب کنار حاج خانم و دوستان مصفای بارانی، گفتیم و شنیدیم و تصمیمات تازه گرفتیم،
امید که نور و برکتش از آسمان برسد و عاقبت باران و بارانیها خیر باشد🌱✨
✍ ف. حاجی وثوق
@ghalamzann