قلمزن
#بازی_دوسرباخت #زنان_شاغل در گفتگوی صمیمانه و شوخی خودمانی برای دختر 24 ساله اش آرزوی دوتاشدن میکنم
#روزنوشت
#زنان_شاغل
آن روز که فرم خودارزیابی را دادند تا به شاخصهای مختلف درباره خودم نمره بدهم،
دو گزینه را صفر دادم بقیه را هم اندازه خودشان،
برخی موارد را هم بدون تعارف نمره کامل گذاشتم!
اما صفرها، یکی را نمیگویم و آن دیگری میزان تمایل برای داشتن یک مسئولیت بالاتر بود، به نظر عجیب آمد اما صادقانه صفر را گذاشتم.
حالا جلسات و گفتگوهایی برگزار شده است تا مسئولیتی را بپذیرم و جواب طبق روال منفی بوده است،
و باز دلایل مختلف آورده شده تا اهمیت مساله را درک کنم و تکلیفم را بدانم و بله را بگویم،
اما پاسخ همچنان همان بوده که گفته بودم.
آخرین جلسه هم گذاشته شد
و گفتند راهی وجود ندارد و چارهای نیست
یکی هم به مطایبه گفت که "درست است قحطالرجال است اما قحطالنسا نیست"
و باز تبیین شرایط و تلقین تکلیف و وظیفه و...
پاسخ منفی قبلی را تکرار کردم اما این بار با تکملهای که به گمانم متولیان را قانع کرده باشد یا حداقل مجابشان کرده که دیگر تکرارش نکنند:
من به آنچه هستم نقد دارم
به اینکه یک بانوی خانه یک مادر
هرروز از 7 صبح تا 3 عصر سرکار باشد
من این را نه برای دخترانم میپسندم
و نه برای هیچ بانوی دیگری،
تکفیر میشوم یا نه... اهمیتی ندارد
آنچه هست نمیپسندم و به آن منتقدم
پس تردید نکنید که حتی ذرهای بخواهم به افزودن مسئولیتم فکر کنم...
این اعتراف نه غلو است نه تعارف،
حتی اگر بالاترین مزایای مادی را در اختیارم بگذارند امکان ندارد چیزی بیش از آنچه هستم بپذیرم و حتی به انتظار روزی هستم که این بار سنگین هرروزه برداشته شود،
و اگر شمایی که اینهارا میخوانید بانویی هستید که حسرت شاغل شدن را دارید، بدانید و باور کنید اینها را کسی میگوید که انواع لذت شغلی و مزیتهایش را چشیده، در محل کارش از بالاترین احترام برخوردار است، کار تخصصی انجام میدهد و کارش هم خوب است!
این خودستایی مذموم! از آن جهت اتفاق افتاد که بدانید امروز اگر این را میگوید نه از سر نارضایتی از کار و محل کار است و نه ارتجاع و ظالم بودن به حق زنان،
که اتفاقا از سر حمایت و دفاع از زنانگیِ دنیاییست که باید آرام و بدون تنش بماند
تا گهواره خانه را آرام تکان دهد.
نقش اجتماعی داشته باشید اما یادتان باشد
شغل هرروزه به شما وجهه اجتماعی نمیبخشد،
شمارا اسیر خودش میکند،
و زن برای این اسارت ساخته نشده است.
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#روزنوشت
#برکت_جماعت
خانوادهها یکی یکی میآیند
اینکه #پدر و #مادر و #فرزندان با هم آمدهاند،
حس خوبی دارد
اینکه همهی اعضای خانواده جمعند
حال و هوای متفاوتی دارد
اگرچه ذیل عنوان #کانون_مادران_مشهدی
دعوت شده باشند!
بچهها به مربیان واگذار میشوند تا بروند و دورهمی بازی کنند و بدوند و شاد باشند
و والدین گرد هم میآیند
تا بدانند قرار است چه اتفاقی بیفتد.
طرح معرفی میشود اهمیت و ضرورت کار را برایشان میگوییم و جلسه خودمانی و بیکلیشه جلو میرود،
از آنجا که قرار است پدرها و مادرها در کنار فرزندانشان کتابخوان بشوند،
کتاب هم معرفی میکنیم،
در اولین گردهمایی، کتاب خوب #تنها_گریه_کن نصیب و روزی جلسه میشود.
بعد پدرها میروند که در کارگاه بازی مشغول شوند و مادرها میمانند تا حرف بزنیم،
هرکسی خودش را معرفی میکند
و میگوید که چرا آمده است،
مادرهایی که از نقاط مختلف شهر آمدهاند،
پر از دغدغه پر از نیاز،
پر از هدفهای بزرگ و کوچک،
چقدر خوشحالند که پدرها هم همراهیشان کردهاند و برایشان برنامه چیده شده است.
برخی از مادرها دلتنگند، دلگیرند، خستهاند
ازینکه جامعه فرزندآوری آنها را نمیپسندد،
ازینکه حمایت نمیشوند
ازینکه آنقدر تنهایی گرفتار زندگی شدهاند
که به کارهای شخصی نمیرسند،
برخی چهرهها پر از گلایه است
و برخی حس میکنند حقشان خورده شده است
و مزیت این جمع شدنها به همینهاست
به اینکه دغدغههایت را به اشتراک بگذاری
به اینکه آنچه فکر میکنی رنج است،
روی دایره بریزی و بعد ببینی دیگرانی هستند
که از همان چیزی که تو #رنج نامیدهای،
سکوی #پرش و ایجاد #نشاط ساختهاند،
و تو نیز همراه با جمع بگردی و راهحل پیدا کنی
و راه پیشرو را هموارتر کنی
دست خدا یقینا با جماعت است
به این معنای عمیق هربار که
عدهای جمع میشوند و هدفگذاری درستی دارند،
شهادت میدهم.
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#روزنوشت
#دخترانه
مدتیست پیگیر دورهمی هستند که به دلایل مختلف جواب سربالا میدادم اما بعد از مدتها ضرورتش ایجاد شد و پذیرفتم!
پیشنهاد و خواسته خودشان بود که در بوستان قرار بگذاریم و استقبال کردم چون دوسال قبل با همین قرارهای بوستانی روابطمان شکل گرفت و محکم شد و جهت پیدا کرد،
قرار میشود زمان را من تعیین کنم و بالاخره جور میشود و به یکی خبر میدهم او خودش بقیه را خبر میکند،
مدت زیادیست که با هم نبودهایم، شوق من برای دیدنشان برای با هم بودن، اگر بیشتر از آنها نباشد، کمتر نیست،
قرارمان قدم زدن است اما با خودم فکر میکنم بعد ازین همه وقت، در قدم زدن دسته جمعی نمیشود از حال تکتک شان باخبر شوم، نمیشود چشم در چشم شویم، نمیشود روبرویشان بنشینم و نگاهشان کنم و حال دلشان را بپرسم،
زیرانداز را برمیدارم، فلاسک را چای میکنم لیوان ها را میچینم،بسته بدمينتون را برمیدارم، سر راه شکلات همیشگیمان _بایکیت_ را میخرم و در یک ظرف صورتی خالخالی میریزم که دخترانهتر باشد،
مثل همیشه خودم را زودتر میرسانم تا حتی اولین نفر قبل از من نیاید،
دخترها یکی یکی میرسند و کمک میکنند تا زیرانداز را پهن کنیم و بساط چای را بچینیم و آخرین نفر دخترک همیشه شرور است که مدت زیادی نبوده است و بچهها از دیدنش متعجب میشوند،
گزینهی نشستن آنها را هم خوشحال کرده است، حالا دور هم نشستهایم و گل میگوییم و گل میخندیم و حال همهمان خوب است، بچهها تلاش میکنند باز سوالپیچم کنند، دوستانه مساله را میپیچانم و به سمت بحث کتاب و مطالعه میرویم، بعد که احوال مطالعاتشان را میپرسم وقت بازی میرسد، برای بدمينتون باد زیاد است و نمیشود، وسطی را راه میاندازیم و حسابی خوش میگذرد، وسط بازی دو پسر نوجوان با جعبههای جوجه رنگی میرسند و دخترها جیغزنان دور جعبهها جمع میشوند،
چشمهایشان برق میزند اما اجازه ندارند بخرند، چندتای شان زنگ میزنند اجازه میگیرند، چندنفر میترسند و حاضر نیستند دست بزنند، برایشان چندتا برمیدارم آنهایی که میترسند جیغ میکشند، جوجه ها را روی فرش میگذارم دخترها را مینشانم و آنها که میترسند مجبورشان میکنم یواش یواش دست بزنند و جوجه را نوازش کنند،
کم کم عادت میکنند جز دختر "مسئولیتپذیر" که تا آخرین لحظه حاضر نمیشود تجربه کند و چندشش میشود،
حالا دیگر صدای بلندگوی مسجد میآید و نزدیک اذان است، جمع میکنیم و جوجه ها را داخل ظرف و پلاستیک برایشان میگذارم و چندتایی پیاده و چندتایی را سوار ماشین میکنم و تا مسجد میرویم، بچه ها تاریخ قرار بعدی را میپرسند، قولی نمیدهم،
این دورهمی هم تمام میشود و همین که حال بچهها خوب است برایم کفایت میکند .
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#روزنوشت #کتاب_کودک
#فرهنگ_وقف
جلسه کتابخانه این بار قرار است در دفتر آقای سعیدی مدیر #بهنشر تشکیل شود،
زودتر میرسم و تا جلسه شروع شود، به پیشنهاد ایشان قفسههای کتاب کودک و نوجوان را رصد کردهام و حالا مقابلم تعداد زیادی کتاب رنگی رنگی که بوی کاغذهایشان یکی از بوهای دوستداشتنی دنیاست، چیده شدهاند،
کتابها متفاوت و متعددند، یکی یکی نگاهشان میکنم و شوق خواندن باعث میشود در جلسه خیلی سربهراه نباشم و حواسم بیشتر اینطرف باشد!
آقای سعیدی یادی از مرحوم #شاملو میکند که چقدر منتظر بود یک مجموعه داستانی مرتبط با اهل بیت علیهمالسلام چاپ شود و حالا به چاپ رسیده و ایشان جایش خالیست...
جلسه که تمام میشود تعدادی از کتابها را به لطف آقای سعیدی با خودم میآورم و بعد مینشینم و خوب نگاهشان میکنم و خوب میخوانمشان، مجموعه داستانی فرهنگ #وقف
هم در میان کتابهاست، موضوعی که همیشه برایم جذاب و ویژه بوده است یک مقوله خاص در سلوک دینمدارانه که حکما یکی از بایستههای تمدن اسلامی نیز خواهد بود،
اما علیرغم اهمیتش و دوستداشتنی بودنش و جریان حیاتبخشی که دارد، چندان برای آدمها ملموس نیست و گسترهاش و انواعش و مسیری که دارد، به عنوان یک اتفاق معروف جا باز نکرده است،
این مجموعه برای کودکان با تصویرگری جذاب که توسط آقای #سید_محمد_مهاجرانی خوب و خلاقانه نوشته شده است، مصادیقی را برای نوع مخاطبش مطرح میکند که برای دنیای آدم بزرگها هم جالب توجه است، اینکه بتوانی یک موضوع مهم اجتماعی را به این شکل و در حدواندازه کودکان تبیین و یا ترویج کنی، ارزشمند است و پیشنهاد میکنم این مجموعه را نه فقط برای فرزندانتان که برای خودتان هم بخوانید.
حالا کتابها میروند که در کتابخانه محله ساکن شوند و جای خودشان را با کمک مربیان بین بچههای محله باز کنند بعونالله 🌱
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#روزنوشت
#خطر_غیرهمسالان
وارد مسجد که میشوم روی پله ها نشستهاند، میدوند و میآیند و یکی به کنایه که با گلایه در آمیخته است میگوید "اع مسجد هم میاین خانوم؟" کم نمیآورم و به خنده میگویم "رد میشدم گفتم سری بزنم" آن یکی میگوید "امام علی رو که شهید کردند یکی گفت مگه علی نماز میخونده؟!..." بچه ها ربط حرفش را احتمالا نمیفهمند خودم و خودش به ربط معنادار کلامش که نشان میدهد بزرگ شده، میخندیم...
یکی میگوید" خانوم میدونید زهرا چه خوابی دیده؟!" آن یکی میگوید" زشته نگووو" اما بقیه دوست دارند گفته شود، دخترک که هنوز نوجوانیاش پر نشده و رنگ کمرنگی به صورتش و لبهایش مالیده که دوست بفهم و دشمن نفهم باشد، جیغ کوچکی میکشد و با هیجان میگوید "وااای خانوم اگه بدونین چه خوابی دیدم" و بچهها که معلوم است یک بار شنیدهاند جیغ میکشند که "دوباره بگووو..." حالا من را کنار خودشان نشاندهاند و دخترک دارد با هیجان از خوابش میگوید که عروس شده و داماد یکی از پسرهای محله است که اسمش را هم میگوید ! و لباس سفیدش آنقدر زیبا بوده که دامنش روی زمین محله کشیده میشده و دخترهای دیگر برایش قند میسابیدند و به او حسودی میکردند!
حالا صورتش گل انداخته و از شدت هیجان نمیتواند خوب توصیف کند، هرچندجمله همه جیغ میکشند و از خنده ریسه میروند، یک جایی هم میزند توی سر کناریاش که "تو نمیذاشتی بله رو بگم و هی میگفتی عروس رفته گل بچینه"...
بچهها مسجد را روی سرشان گذاشتهاند، دخترکانی که بزرگشان به سختی 13 ساله میشود و این حکایت دخترها بوده از نسلهای مادربزرگها تا به امروز که از عروس شدن و لباس عروس پوشیدن دلشان غنج برود و برای هم تعریف کنند،
با خندههایشان همراه میشوم و گهگداری یک ورود مادرانه که فرعی نروند و مثلا کوچکترها را لحاظ کرده باشند و کاش ما مادرها حواسمان باشد که بچه هرجایی میتواند در معرض چیزی قرار بگیرد که نباید... کاش فکر نکنیم اگر در مسجد هستیم دیگر شرایط امن است و میتوانیم حواسمان را از بچهها برداریم،برای بچهها در هر مکانی، مدرسه یا پارک یا مسجد یا جمع فامیل یا هر جای دیگر، #غیرهمسالان همواره خطر محسوب میشوند، یک #خطر کاملا جدی، حواسمان باشد که خردسال و کودک و نوجوان نمیتوانند دوستان امنی برای یکدیگر باشند.
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#روزنوشت #دخنرانه #عرض_زمان
سلامِ نماز مغرب را که میگویم یک جفت دست از پشت میآیند و روی چشمانم را میگیرند، دستهایش را میشناسم،اسمش را که میگویم دستانش را حلقه میکند و خودش را میچسباند،
وسط صف نمازیم و باید بیصدا ادامه دهیم، دستش را میگیرم و به راهرو میرویم، میگوید در کوچه با خدا حرف زدم و بعد آمدم، میگویم با خدا چه میگفتی؟ انگشت اشارهاش را در هوا تکان میدهد و میگوید گفتم اگر خانوم امشب نیاید... میخندم و میگویم برای خدا خط و نشان کشیدی؟! میگوید بله، خط و نشان کشیدم، میگویم خب حالا که با همیم پس خداراشکر، میگوید دفترم را آورده ام تا نوشتهی جدیدم را بخوانم، با شوق گوش میکنم، یاد داستانک نوشتنهایش بخیر که اوایل کرونا شروع کرد و هرروز برایم میفرستاد، خوب مینویسد و بااحساس هم میخواند،
از نوشتهاش تعریف میکنم، دفترش را میبندد و با نگرانی میگوید، الان میخواهید نماز عشارا فرادا بخوانید و بروید؟ این را از شبهای سال گذشته به یاد داشت که عجله داشتم و فقط مغرب را جماعت میخواندم، میگویم نه، جماعت میخوانم، ذوق میکند و کنارم مینشیند، نماز که تمام میشود راهی میشوم اصرار میکند بمانم بغض میکند و باز همان حال همیشگی، برایش میگویم که بیرون منتظرم هستند و باید بروم...
هنوز نرسیدم که پیامش میآید و شاکی است و میگوید فقط 15 دقیقه بودید،
برایش مینویسم یادت باشد طول زمان مهم نیست و برایش از عرض و عمق زمان میگویم و اینکه گاهی چنددقیقه با هم بودن آنقدر حال آدم را خوب میکند که ساعتها نمیکنند و من در همین چنددقیقه با تو حال خوب دریافت کردم، حالش انگار بهتر میشود و میگوید تابحال به عرض و عمق زمان فکر نکرده بودم...
نوجوان نیازمند توجه است، نیازمند همدلی، نیازمند همزبانی، کافیست مطمئن شود که کلامش، فکرش، خندهاش، اندوهش، دلتنگیاش برایت قابل ادراک و احترام است،
آنوقت هرخدایی را که بگویی، بنده میشود.
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#روزنوشت
#کمک_کنیم_روستایی_مهاجرت_نکند
#فقط_800_متر_مانده_است
جاده #کلات را به سمت روستای موردنظر بالا میرویم، روستایی که مدتیست توسط دوستان اهل خیر دارد توانمند میشود، اشتغالزایی با تهیه دارقالی اتفاق افتاده است، برایشان مرغ و خروس خریدهاند تا تخممرغ داشته باشند، برای دامشان علوفه تهیه کردهاند تا زمینگیر نشوند و کارهای خوب دیگر که نور امید را در دل خانوادهها ایجاد کرده است،
حالا دیگر مسیر آسفالت تمام شده و تابلو میگوید که 13 کیلومتر باید خاکی برویم،
و البته خاکی نیست سنگریزه است، از آنها که ناچاری با سرعت حداقلی حرکت کنی تا لاستیک ماشین تاب بیاورد و وسط راه ناامیدت نکند،
مسیر رسیدن به روستا بالا و پایین دارد، گردنه دارد، سربالایی و سرپایینی دارد، به یک سربالایی که میرسیم، ماشین میان سنگها گیر میکند، فرمان را به هرطرف میچرخانم اتفاقی نمیافتد و لاستیک در جا میچرخد،
دوستان همراه پیاده میشوند تا ماشین سبک شود، یکی میگوید سنگها را جابجا کنیم و سرانجام تلاشها جواب میدهد و ماشین نالهای میکند و از جا کنده میشود،
حالا دیگر سنگریزه تبدیل به سنگلاخ شده است و راه به جایی میرسد که در واقع مسیر ماشین نیست و راه آب است، مسیل است، راهی نه چندان عریض در بین کوههای بلند که در اصل محل جریان آب میباشد، سنگها زیر ماشین صدا میکنند، باید کاملا آهسته حرکت کنی و مسیر 13 کیلومتری زمان زیادی میبرد تا تمام شود.
ضمن آنکه تقریبا از اواسط راه دیگر آنتنی برای تلفن همراه وجود ندارد.
روستا روی دامنه کوه قرار دارد با حدود 300 نفر جمعیت که تعدادی رفتهاند و تعدادی دارند برای ماندن میجنگند.
روستا آب لولهکشی ندارد، اهالی باید برای شستن دست، شستن ظرف و لباس و مصارف خوردن و آشامیدن و هر کار دیگری بروند و از چشمهای که بالای روستا قرار دارد با ظرف آب بیاورند!
شاید حق دارد "نازنین زهرا"، نوجوان 14 ساله روستا که میگوید انتظار روزی را میکشم که اینجا را ترک کنم، او یکی از سه دختر روستاست که اجازه پیدا کرده در دبیرستانی که از روستا فاصله دارد، درس بخواند و باید همین مسیر سنگلاخ را با ماشین طی کنند تا برسند و ناچار باشند در خوابگاه بمانند و فقط 2 روز پایان هفته را به خانه برگردند،
نازنین زهرا دختر بااستعدادیست اما وقتی میپرسم چرا اینجا را دوست نداری میگوید شما جایی که نت نداشته باشد زندگی میکنید؟ جایی که مادر مجبور باشد برای پختن نان تا آن بالا برود و آب بیاورد و خمیر درست کند، جایی که جادهاش آنقدر خراب است که نمیشود رفت و آمد کنی و خطر سیل وجود دارد، جایی که همه چیز این همه سخت است... و وقتی میگویم تو و دوستانت باید درس بخوانید و برای روستا کاری انجام دهید، چشمانش برق میزند و میگوید اگر اجازه بدهند دانشگاه بروم بعد دهیار میشوم و میایم و روستا را نجات میدهم...
درباره این روستا اگر خدا بخواهد خیلی چیزها خواهم نوشت اما فعلا اینها را نوشتم تا بگویم از جادهای که برای روستا دارد ساخته میشود، فقط 800 متر باقی مانده که معطل یک میلیاردتومان است و آیا به واقع این مبلغ در میان همهی بودجههایی که در سازمانها و نهادها بالا و پایین میشوند، یافت نمیشود تا این امیدی که در روستا رو به ناامیدی است، احیا شود و جوان روستایی دل به ماندن پیدا کند و مهاجرت اتفاق نیفتد؟!
(از مسیر حرکت تصویر تهیه شده است، اگر میتوانید این مطلب را به مسئولی برسانید، لطفا برسانید، اگر نازنین زهراها روستاها را ترک کنند، خیلی زود دیگر روستایی وجود نخواهد داشت)
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#روزنوشت
#خانم_بزرگها
صدای خندههایشان را از کوچه که میشنوم
بیرون میروم،
با فاصله ایستاده اند و دارند بلندبلند نقشه میکشند، ناگهان یکیشان مرا میبیند، جیغ میکشد و بقیه را خبر میکند، همه ریسه میروند و به سمت خیریه میآیند،
یکی یکی بغلشان میکنم،
یک ماهی هست که ندیدمشان،
مثل خانمبزرگها هر کدام جملهای میگویند و روی صندلیهای خیریه مینشینند، دستگاه کارتخوان را جلو میکشم و میگویم حاجخانمها کارتها را بیرون بیاورید...دوباره ریسه میروند،
میگویم شوخی ندارم اینجا هرکس میاید تا کمک نکند نمیگذاریم برود،
مهتاب کیف پولش را درمیآورد و 40 تومان بیرون میکشد و میگوید فقط همین را دارم،
و بقیه همان را هم ندارند،
پولش را در کیفش میگذارم و به شوخی و خنده میگذرد، دخترک خندان میآید و یواشکی جعبه کیک را پشت میز میگذارد و میگوید این را از طرف خودتان به مهتاب بدهید، تولدش است!
(کی این بچهها اینقدر بزرگ و خانوم شدهاند؟!)
کیک را از جعبه خارج میکنم به بچهها چشمکی میزنم و ناگهان مقابل مهتاب میبرم، دخترها جیغ میکشند و تولدتولد میخوانند، اتفاقی که خیریه تابحال به خودش ندیده است!
مهتاب شوکزده است، میگویم دوستانت زحمت کشیدند، دخترک خندان تاکید میکند نههه کار خانوم است، از تدبیرش حیرتزدهام، چقدر تلاش میکند همه چیز مثل گذشته بماند!
چاقو میآورم کیک را تقسیم کنم نمیگذارند و میگویند باید کیک را ببرید، نمیپذیرم، برش میدهم و به زور و اجبار به خوردشان میدهم و دخترک خندان هی با چشم و ابرو از دوستانش میخواهد که نخورند!
اذان میشود جمع میکنیم و به مسجد میرویم
در حالیکه قول یک بازی #جوکر را
برای بعد از نماز میگیرند.
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#روزنوشت
آمدهاند احوالپرسی
درست عین آدم بزرگها،
گیس در گیس مینشینند و خانمانه
احوال میپرسند،
ازینکه کمی معذب رفتار میکنند
ازینکه رودربایستی پیدا کردند
ازینکه شرمشان نسبت به گذشته بیشتر شده
و سرشان را پایین میاندازند،
دلم میلرزد،
فاصله، فاصله میآورد و این غمانگیز است،
اما میگذارم که بگذرد،
چشمم به ظرف بایکیتها میافتد که نمیدانم چه کسی خریده و در قفسه خیریه گذاشته است،
من و بایکیت و آنها خاطرات مشترک بسیار داریم، برایشان میآورم،
چشمانشان برق میزند،
میخندند و با خجالت برمیدارند،
حالا همان تصویر آشنای همیشگی شکل گرفته است، هرکسی شکلاتش را گاز میزند و شوخی و خنده و گپ و گفت شروع میشود،
معجزه بایکیت است یا یخشان بازشده نمیدانم، هرچه هست حالا حال همهی ما خوب است🌱
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#روزنوشت #تجربه
نشسته ام و به مثابهی یک آدم بیکار،
روزنوشتهای یک تجربه دوساله را از ابتدا میخوانم!
اما علتش حکما بیکاری نیست که مرور اتفاقات است تا کمک بگیرم و استخراج کنم نکاتی را که یک فرد نابلد در ابتدای یک تجربه دچارش میشود.
خامی هایی که لحظه به لحظه ثبت شدند و گاه شیرین و پر از امید بودند و گاه تلخ و ناامید کننده، افت و خیزهای جالبی که در زمان خودش سخت گذشتهاند و شکست و برخاستهای متعددی که هر کدامشان مثل یک خاطره نشستهاند و نمیروند،
از بعضیهایشان شرمنده میشوم با بعضیهایشان بغض میکنم و بعضیهای دیگر قند در دلم آب میکنند، برخی خاطرات آنقدر جایشان را محکم میکنند و آنقدر در عمق مینشینند که نمیشود پاکشان کرد و برخیهای دیگر را حتی دلت نمیخواهد مرور کنی و تلخیاش همچنان کامت را میزند!
اینکه میان همهی تجربههای سالیان طی شده، یک تجربه برایت متفاوت و عزیزتر است، حکما دلایل مختلف دارد، حتی اینکه برای خودش یک صفحه مجزا دارد و حواشیاش را ثبت کردهام باز هم بخاطر متفاوت بودنش بوده است.
از ثبت ایدهها، تصمیمات، احساسات مثبت و منفی، تجربههای موفق و ناموفق، تعاملات درست و غلط، دستاوردها و ازدست دادهها، خوشحالم
آن صفحه و تجربیاتش برایم خواهد ماند،
مانند فرزندی عزیز که بخواهد یا نخواهد،
با بقیه فرزندان فرق داشته و خواهد داشت.
آنچه برایتان عزیز است و ارزشمند، ثبت کنید، روزی از مرورش حظ دوباره خواهید برد.
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#روزنوشت
#دوستداشتنیهای_دنیا
امروز شیفت خیریه ندارم اما یکی از خادمین اطلاع میدهد که نمیتواند خیریه باشد و من به جای ایشان بروم.
قرار میشود قبل از اذان خودم باشم و ایشان بعد از نماز خودش بیاید، میروم اما نزدیک اذان که میشود زنگ میزنند که کارشان طول کشیده و اگر میشود بعد از اذان هم بمانم و میمانم.
یکی از خانمها میآید و مشغول گفتگو میشویم، مواردی را مطرح میکند و صحبت به درازا میکشد، نگاهم به ساعت است که دیر شده و باید برگردم، عذرخواهی میکنم و میگویم که باید بروم، میگوید دخترم میخواسته شمارا ببیند صبر کنید زنگ بزنم تا بیاید و زنگ میزند.
یکی از بچهها سراسیمه وارد خیریه میشود و میگوید با من کار دارد، میپرسم چه شده نگاهی به آن خانم میکند و میگوید میشود اینجا نگویم؟نگران میشوم دستش را میگیرم و میرویم داخل انبار خیریه، در را میبندم و میگویم چه شده؟ مِن مِن میکند و به لکنت میافتد، میگویم هول نشو و آرام بگو چه شده، میپرسد این وسایل را کجا میبرید میگویم برای نیازمندان، میگوید مثلا کجا؟برایش نام میبرم.
ناگهان چراغ خاموش میشود و در تاریکی محض انبار قرار میگیریم، دستش را میگیرم که نترسد و میگویم حتما مشکلی برای برق پیش آمده، کورمال کورمال به سمت در انبار میرویم و در را باز میکنم، برای لحظاتی شوکه میشوم، تصویر تعداد زیادی دختر کوچک و بزرگ همراه با جیغ و فریاد #تولدت_مبارک و برف شادی و کیک و شمع و بغلهای مهربان بچهها...
آنها باز هم برنده شدند و توانستند با یک نقشه زیرکانه غافلگیرم کنند و یک خاطره ماندگار دیگر بسازند و خدا میداند چقدر دنیا با این موجودات دوستداشتنی قشنگ و دلانگیز است.
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#روزنوشت
#او_و_دخترش
من و دخترم، او و دخترش نشستهایم و منتظریم کارمان راه بیفتد، دخترش موهای #کراتینه اش را دور شانهاش ریخته و یک #روسری کوچک روی موهایش طوری نشانده که از پشت و جلو کاملا بیرون باشند. مادر اما #چادر پوشیده و با حجاب کامل نشسته است.
طبق ناخودآگاه عاشقم که #کودک و #نوجوان را از هر نوعش میپرستد، با دخترک حرف میزنم. میگوید تولد 20 سالگیاش شده و میخواهد مژه بکارد و عکس بگیرد تا یادگاری بماند. میگویم چقدر نوجوانطور است چهرهات، از آنها که اصلا پیر نمیشوند. محجوبانه میخندد و به واقع حجب و حیای دخترانه دارد و چهرهای که از همان نگاه اول دوستش دارم.
مادرش وارد صحبت میشود با لحنی که ارتعاش دارد و هنوز نمیدانم چرا... میگوید قرار بود به مناسبت تولدش کلیپ درست کند و در اینستاگرام بگذارد اما دسترسی نداریم و مجبور است فقط عکس بگیرد. به شکل و شمایل محجبه #مادر این حرفها نمیخورد اما چیزی نمیگویم و دوباره با #دختر جوان مشغول صحبت میشوم. حتی خندیدنهایش محجوبانه است. میگویم وارد بهترین دهه زندگی داری میشوی خوش به حالت... میگوید برای همین میخواهم تولد متفاوتی بگیرم. داریم با هم حرف میزنیم که مادر با صدایی که همان ارتعاش عجیب را دارد میآید وسط کلاممان و میپرسد دختر شماست؟! میگویم بله... میپرسد چه رشتهای میخواند و بعد ابراز حیرت میکند از پاسخی که میشنود و هنوز نمیدانم چرا... بعدتر با صدایی که حالا دیگر کاملا مرتعش است و چشمانی که حتی مردمکش دارد تکان میخورد، میگوید به زودی سرنگون میکنیم اینهارا و از شرشان راحت میشویم. برای لحظاتی میمانم و بعد خیلی عادی میگویم هرچه خدا بخواهد و خیر باشد!
با عصبانیتی که ربطی به آن جمع و فضا و دوستی چنددقیقهای من و دخترش ندارد، صدایش را بلند میکند و میگوید من آدم معتقدی هستم اما از دخترم خواستهام حجابش را بردارد و به خیابان برود تا اینها سرنگون بشوند. با لبخند میپرسم چطور معتقد هستید اما از دخترتان این را خواستهاید؟! میگوید بخاطر گرانیها، اختلاسها، دروغگوییها... میگویم اینها که گفتید قبول اما چرا دخترتان باید حجابش را بردارد؟... میگوید به نشانه اعتراض... میگویم حکم خدا چه ربطی به خطای مسئولین دارد؟ میگوید جواب خدا را خودم میدهم مشکلی نیست اما اینها باید ادب شوند. میپرسم با برداشتن #حجاب دختر شما اینها ادب میشوند؟ صدایش را بلندتر میکند و میگوید بله هرکاری میکنم که اینها ادب شوند و بعد حرفهایی میزند که نوشتنش را هم دوست ندارم و عجیب است که دخترک 20 ساله در تمام این مدت محجوبانه نگاهش به پایین است. بغضم میگیرد برای دختری که هنوز #حیا دارد هنوز #عفیف است و هنوز یاد نگرفته صدایش را بلند کند.
دوباره سر صحبت را با دخترک باز میکنم و میگویم ان شاء الله جشن بعدی جشن دوتاشدنت باشد #خوشگل خانوم... لبخند محجوبانهای میزند و مادرش غرشوار میان کلامم میآید و میگوید عروسش نمیکنم تا وقتی که از این کشور بفرستمش برود و آنجا هرکاری که خواست بکند...دخترک همچنان در سکوت است و مادر دارد با صدای بلند به #حاکمیت بدوبیراه میگوید و من این میان دلم میخواهد دخترک زیبا را در بر بگیرم و از چنگال مادری که عقدههای فروخفتهاش را دارد سر دخترک جوانش جبران میکند و اصلا نمیدانم چگونه مادر شده است، بیرون بیاورم...
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann