#روزنوشت
#سورپرایز
دوستی عزیز پیام میدهد که امروز عصر ساعت فلان میشود تا خانه ما بیایید؟
چشمی میگویم و سر ساعت میروم،
زنگ را که میزنم پشت آیفون میگوید بفرمایید داخل،
در را هل میدهم که باز شود
ناگهان با جیغ بچهها
تمام فضا پر از برف شادی میشود
با اینکه حدسهایی داشتم اما
در این حجم و این شکل را تصور نمیکردم
چند لحظهای میگذرد تا وسط بارش برف شادی و جیغ و هورای بچهها یکی یکی ببینمشان و حالشان را بپرسم
باورم نمیشود اینهمه دختر
کی و چطور توانستند هماهنگ شوند
اینهمه دختر رنگی رنگی که دلشان مهمانی میخواسته و به خودشان رسیدهاند
برنامه مفصل است
چندمیز چیدهاند و انواع خوردنیجات
با کیک صورتی تولد که خانم صاحبخانه زحمت همه را کشیده است
حیاط را با شرشره و بادکنک آذین بستهاند که دورهمی در فضای باز باشد
گیج میزنم بیش از یکماه به تولدم مانده است ماجرا چیست
میگویند خواستیم قبل از محرم باشد
همه چیز تکمیل است
بچهها پر از هیجان و شادی هستند
و من لبریز شادی از شادبودنشان،
اما سروصدایشان در خانه مردم
شرمندهام کرده است
اسپیکر را میآورند و موسیقی تولد میگذارند یکی میگوید خانوم ناراحت میشود آن یکی میگوید خانوم پایه است و دست میزنند و میخوانند
وقت خاموش کردن شمع شمارش معکوس راه میاندازند و میخواهند که آرزو کنم
با صدای بلند برای آرزوهایشان آرزو میکنم
دلشان غنج میرود و شمع خاموش میشود،
نوبت بریدن کیک است دوتایشان سر رقص چاقو با هم چالش دارند
و هرکدام یکبار اجرا میکنند!
دلشان نمیخواهد تمامش کنند
با شوخی و خنده چاقو را میگیرم
و در کیک فرو میبرم
تا به نگرانیام پایان بدهم
نوبت باز کردن کادوها میشود
کارها و هنرهای دستشان را آوردهاند
لذتبخش است
سلیقه و احساس و ذوقی که برای هر کدام از هدایا صرف کردهاند
یکی یکی باز میکنم و با هر کدامشان عکس میگیرم، از کاردستی های کاغذی تا نقاشی و دوختنی و ساختنی و...
چندتایشان خامه کیک را برمیدارند و به صورتم میزنند، فریاد میزنم که باید ازینجا بروم فلان جا،
با شیطنت میگویند هماهنگ شده که به جایتان بروند!
فکر همه چیز را کردهاند
و زحمت برای صاحبخانه همهجوره درست کردهاند،
آهنگ را عوض میکنند میگویم بچهها خاموش کنیم که دورهمی حرف بزنیم
یکی فریاد میزند "مجاز است خانوم!"
آن یکی میگوید "جانم باشو بذار خانوم دوست دارند!"
بیشتر از آنکه از اینهمه محبت لذت ببرم دلنگران صاحبخانه و همسایهها هستم
اگر صدا بیرون برود،
اولین بار میشود که از خانه این خانواده محترم چنین صداهایی میشنوند!
بلند میشوم تا عیدی بچههایی که ندیده بودم، بدهم، در حین حرکت اسپیکر را خاموش میکنم و با بچهها شوخی میکنم تا حواسشان از سروصدا پرت شود،
انواع خوردنی سرشان را گرم کرده فکر میکنم تمام است اما ناگهان روسری میآورند و چشمهایم را میبندند و مسابقه را شروع میکنند
انرژیهایشان تمامشدنی نیست
یکی ظرفهای آب را میآورد و یک بازی دیگر، سرتاپایمان پر از خامه و خیسی است...
طفلک صاحبخانه!
شام هم مهیا شده
بچهها میخورند و قصد رفتن ندارند
میگویم دخترها مهمانی تمام است
دلشان نمیخواهد تمامش کنند!
راهیشان میکنم تا میزبان محترم نفسی بکشد،
یک روز خوب، به یاد ماندنی و کمنظیر
کنار همه دختران محله میگذرد... الحمدلله
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann