@ghalamzann
#روز_نوشت
#عوام_الناس
#فرهیختگی
پیرزن در همسایگی اداره زندگی میکند و لنگ لنگان بعضی روزها خودش را به نماز ظهر مسجد اداره میرساند،
پیرزن به اعتراف همکاران یک چهره نورانی و دوست داشتنی دارد، درست مثل مادربزرگهای قدیمی،
از آنها که چهره خندان و گشاده دارند و دلت میخواهد سیر نگاهشان کنی،
امروز نمازش را که خواند با محبتی مادرانه گفت امروز روضه دارم میتوانی بیایی؟
برای یک لحظه با همه ی وجود خواستم در
روضه ی خانه ی پیرزن شرکت کنم
قول دادم که میایم
ساعت 4 طبق قولی که داده بودم وارد حیاط پر از گل و درخت پیرزن میشوم
با رویی گشاده و شوقی عجیب استقبال میکند،
می نشینم،
میگوید هنوز آقا نیامده،
نمیداند که بیشتر برای خودش آمده ام
تا روضه اش...
وقت احوالپرسی معمول به او میگویم یک کوچه آنطرف تر منزل شهید رضوی شبها روضه است،
با همان روی گشاده و خندانش سری تکان میدهد و میگوید میدانم اما نمیتوانم بیایم،
میگویم اگر اذیت هستید بیایم دنبالتان،
میخندد و میگوید نه...حاج آقا شبها خانه است و من عادت ندارم جلوی چشم او بیرون بروم
میپرسم ناراحت میشوند آیا؟
میخندد و میگوید نه...ولی من هیچوقت اینکار را نکرده ام و تنهایش نگذاشته ام
حالا هم نمیتوانم...
انگار بخشی از راز نورانیت پیرزن را پیدا کرده ام،
و بخش دیگرش را وقتی که
حاج سیدعلی آقاطباطبایی دهان به سخن باز میکند و تا میگوید مثل چنین روزی اسرا را به دروازه شام بردند، صدای هق هق عجیب پیرزن بلند میشود،
هنوز ما آدم مدرن ها مجال نیافته ایم که به حرف حاج آقا فکر کنیم و تحلیلش کنیم ،
اما پیرزن مثل ابربهاری اشک میریزد...
پی نوشت:
عوام الناس نیستند،عوام الناس ما هستیم که نه انقیاد و تسلیم و اطاعت را بی چون وچرا بلدیم
و نه بلدیم بی روضه و بی کمک سروصدای مداحان، مثل ابربهاری اشک بریزیم،
کاش بشود فرهیختگی را طور دیگری تعریف کرد...
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann